لیلا من با خوندن پست آخرت اشک ریختم... لیلا تو خیلی خوبی... خیلی خوب... دلت پاکه پاکه... خیلی پاک تر از اونایی که اندازه تو خودشونو پناهکار نمیدونن و عذاب وجدان ندارن...
نمایش نسخه قابل چاپ
لیلا من با خوندن پست آخرت اشک ریختم... لیلا تو خیلی خوبی... خیلی خوب... دلت پاکه پاکه... خیلی پاک تر از اونایی که اندازه تو خودشونو پناهکار نمیدونن و عذاب وجدان ندارن...
چرا اینطوری فکر می کنی ؟ پست یکی مونده به آخر را خواندی ؟ چرا الکی می خوای دلداریم بدی ؟
من 5 ساله که به خاطر بی مسئولیتی، و نقش بازی کردن ، تن پدر و مادرم لرزوندم . من 5 ساله که ادای افسرده ها را در آوردم و هر غلطی دلم خواسته کردم .
من عاقلم و دلم پاکه ولی رفتارم این را نشان نمی ده .
اگه جای من بودی، و رفتارهای زشت مرا داشتی، حتی یک روز هم نمی تونستی دووم بیاورری .
دوستام به خاطر رفتارهای زشتم با پدر و مادرم از من بدشون آمده .
آنوقت تو من را خیلی خوب می دانی؟!
نمی خواد به من دلداری بدی . تو حاضر بودی با آدمی مثل من ازدواج کنی ؟
- - - Updated - - -
مثل اینکه کسی حاضر نیست جواب مرا بدهد
- - - Updated - - -
با توجه به ضربات روحی وارد آورده به پدر و مادرم ، اینکه آنها فکر می کنند دخترشان مریض است و دائم نسبت به من استرس دارند و اینکه حداقل 5 سال از اواخر زندگیشان را به شدت تحت استرس و شکنجه روحی از طرف من بوده اند، وقتی پدر و مادر زجر کشیدن دخترشان را می بینند یعنی شکنجه روحی، چه راهی برای جبرانش وجود دارد؟
من جلوی آنها، آه و ناله می کردم . خودم را می زدم و به شدت خودم را و آنها را شکنجه می کردم . من صبح تا شب جلوی آنها راه می رفتم . چرت و پرت می گفتم . می رفتم بیرون و دیگه نمی آمدم . و آنها را در دلشوره می انداختم . من آنها را کتک می زدم. من دائم با حرفهایم آنها را آزار می دادم و اینکه به آنها فحش و ناسزا می دادم.
من عزت نفس مادرم را پایین آورده ام . مادرم فکر می کند که مرا بد تربیت کرده است . پدرم می گوید ما حتماً یه کاری کرده ایم که اینطوری داریم عذاب می شویم .
حالا به نظر شما من چی کار کنم ؟
من حرمت آنها را از بین برده ام ؟
راه حل این مساله چیست؟
لیلای عزیزم ، مهمترین مسئله ای که در وجود تو هست و قشنگه اینه که تو علی رغم همه کارهای نادرستی که ارادی یا غیرارادی انجام دادی، هنوز انسانیت و وجدان درت هست. هنوز خدا رو میشناسی. هنوز تحمل گناه و بدی رو از جانب خودت نداری و رنج میبری از گناه کردن. این یعنی اساس وجود تو درسته. لیلا جان سخت ترین کار و از نظر من محال ترین کار در مورد انسان ها اینه که بخوای انسانیت و وجدان رو به آدمی که ذاتا و اساسا بی وجدان هست یاد بدی و تو قلبش بذاری. اما وجود تو سرشار ازاین حس وجدان و انسانیته. این اوج پاکی قلب توست که دوست داشتی زندانی یا جایی برای مجازات وجود داشت که خودتو معرفی میکردی. لیلا از نظر من اون قرصا یا اختلال روحی ناخواسته تو رو وادار به آزار دادن پدر و مادرت کرده. عزیز دلم تو احتیاج به کمک تخصصی روانشناس بالینی داری که کمکت کنه رفتارهاتو کنترل کنی و از پرخاشگری و تظاهر به افسردگی در مقابل پدر و مادت دست برداری. فقط همینو بدون که اصل ذاته تو درسته و پاک و دوست داشتنی. فقط کافیه که رفتارهای بیرونیت رو هم آدمای اطرافت میبینن درست کنی و منطقی. فکر میکنم با توجه به مصرف طولانی مدت قرص های اعصابی که به قول خودنت کمی حالت روان گردان هم داشته بهتره به موازات روانشناس بالینی از روانپزشک هم کمک بگیری تا اگه اون داروها تاثیری روی سیستم عصبیت گذاشتن تعدیل و رفع بشن. لیلا من خانوم هستم ولی اگه آقا بودم واقعا پاکی و صفای روحتو دوست داشتم. البته به شرط اینکه تظاهرات بیرونی این درون زیبا هم به کمک روانشناس بالینی هرچه سریعتر منطقی و آروم میشد. :72: در ضمن اینکه پرسیدی آیا خدا اینقدر بزرگ هست که اگه همت کنی و به لطف و رحمتش امید ببندی بتونی همه چیزو جبران کنی، میخوام بهت بگم خدا از اونی هم که تو نهایت لطف و بخشندگیش میدونی بازهم بزرگتر و بخشنده تره. این ماه رمضون بهترین فزصته لیلا جان که از اشتباهاتی که در مورد پدر و مادرت داشتی پیش خدا توبه کنی و تمام وجودت ازش بخوای دستتو بگیره تا بشی همون لیلایی که دوست باید باشی. یه لیلایی که بیرونشم عین دلش پاک . قشنگ باشه. با تمام وجودت موقع سحر و افطار از خدا بخواه دستتو بگیره و تنهات نذاره. هر روزم بعد از هر نمازت دو رکعت نماز حاجت بخون واسه اینکه خدا کمکت کنه موقع عصبانیت یا موقعی که احساس میکنی کنترل رفتارت دست خودت نیست ، به پدر و مادرت آزار نرسونی و این عادتو ترک کنی.
خیلی ممنون ویولت جان از راهنمایی که به من کردی اشکم درآمد. چقدر انسانهای خوب در این سایت وجود دارند.
خیلی به من انرژی دادی .
دیشب وقتی به خانه رفتم ، مادرم را حسابی بغلش کردم . و حسابی باهاش خندیدم . از غذایی که درست کرده بود تعریف کردم .
او هم وقتی حال و روز خوب و خوشحال مرا دید، از خوشحالی من خوشحال شد.
به مادرم گفتم خیلی دوست دارم و به پدر و مادرم گفتم ،من همیشه به همه می گم که به پدر و مادرم افتخار می کنم .
احساس گناهم از بین رفت. کاملاً حتماً جبران شده .
من دارم از یک روانکاو برای کنترل خشمم کمک می گیرم . او خیلی به من کمک می کند. فعلاً در مورد روانپزشک و خوردن دارو دارم مقاومت می کنم . چون نمی خوام با قرص آروم یا شاد بشم. می خوام آرامش یا شادی من درونی باشد.
امروز خیلی آرام و شاد هستم .
به خصوص با صحبتهای شما که انرژی من چندین برابر شد.
چقدر خوشحالم که اینا رو ازت میشنوم لیلای عزیزم. چقدر خوشحالم که هم تو و هم پدر و مادرت دیروز در کنار هم شاد و خوشحال گذروندید. امیدوارم این روز نقطه شروع روزهای بهتر و بهتر باشه برای هر سه نفرتون. دیگه به گذشته ها فکر نکن. گذشته همه ماها پر از اشتباهاتی بوده که پاهی اوقات از به یاد آوردنشون از خجالت و پشیمونی میمیریم. اصلا باورمون نمیشه این ما بودیم که اون حرفا رو زدیم یا اون کارار رو کردیم. انسان جایزالخطاست لیلا جان. تو هم از همه آدمای روی کره زمین مستثنی نیستی. مدتی به هر دلیلی که من مطمئنم تاثیر همون داروها بوده نا خواسته رفتارهایی رو انجام دادی که الان با تمام وجودت پشیمونی و میخوای جبران کنی. و اولین قدم ها رو هم برای جبران برداشتی. لیلا خیلی عالیه که با روانکاو در ارتباطی. خیلی از ماها در یه برهه ای از زندگی به روانکاو یا روانشناس احتیاج پیدا میکنیم. این ویژگی آدمای رونشنفکر و فهمیده است که داوطلبانه به متخصص مراجعه میکنن. اگه همسر من یک بار این کار و کرده بود زندگی من به اینجا نمیرسید. پس لیلا جان حتما حتما روانکاوی رو ادامه بده. اگه بتونی بدون وابستگی به داروی شیمیایی هم کنترل رفتار و احساساتت رو به دست بگیری و به یه شادی غیر وابسته به دارو برسی که دیگه عالیه عزیزم. خوشحالم که اینقدر فهمیده ای که خودت میتونی راه درستتو پیدا کنی. راستی لیلا جان آدما حافظه ضعیفی دارن، عموما اگه رفتار طبیعی تو برای مدت چند ماه پایدار و ثابت بمونه کم کم یادشون میره لیلای قبلی کی بود و چی بود و به تدریج این لیلای جدید تو ذهنشون نقش میبنده. لازم نیست هیچ توضیحی بدی گه من اون موقع افسرده بودم حالا خوب شدم حالا دارم با روانکاو کار میکنم و ... اصلا لارم نیست در مورد اینکه چرا قبلا حالت خوب نبود و چرا الان بهتری واسشون توضیح بدی. از صحبت کردن با همکارانت در مورد شرایط روحیت خودداری کن. بذار فقط در عمل تغییرات تورو ببینن. که البته باید پایدار و مداوم باشه. اونوقت دیگه تو یه لبلای جدید خواهی بود تو ذهن همکارات و اطرافیانت و ایشالله خواستگاری که لایق این دل پاک و قلب مهربون تو باشه جلو خواهد اومد.
نمی دونی در چه شرایط سختی دارم زندگی می کنم . یه دفعه از خواب بیدار شدم، می بینم همش الکی بوده . همش خواب بوده .
همش رو افتضاح زندگی کردم
عقده ای شدم .
خیلی سخته که عادتهای گذشته را تغییر بدهم . بعضی وقتها این عادتها سراغم می آیند. بعضی وقتها افکار منفی ای که به آنها عادت کرده ام سراغم می آیند ولی من همه آنها را تغییر می دهم . با تمام وجود این کار را انجام می دهم .
من الان تاپیکت رو خوندم لیلا.
همه ی ما آدمها تو زندگیمون اشتباهاتی داریم. یکی کمتر یکی بیشتر.
تو خوب میشی لیلا. من مطمئنم. اونقدردرونت وجدان و عاطفه داری که میتونی از چیزی که فکرش رو هم میکنی بهتر بشی.
لیلا جان فقط سعی کن احترام به پدر و مادرت رو در اولویت قرار بدی. من میدونم درونا چقدر دوستشون داری. اونها هم که فکر کنم خیلی دوستت دارن . برو ازشون عذر خواهی کن. مطمئن باش دل پدر و مادر اونقدر مهربونه که میبخشن. دلشونو نشکن.
شبا وقتی بیدار میشی و این فکرا به سرت میزنه به جای اینکه داد بزنی که من میخوام خودمو بکشم یه کار دیگه کن. مثلا برو یه آبی به صورتت بزن. یا برو تو حیاط یه چرخی بزن.
سعی کن دیگه دل پدر و مادرت رو نلرزونی بعدش ببین چقدر خدا کمکت میکنه.
هرچی باشه بعد از ایمان به خدا، احترام به پدر و مادر در اولویته.
با هم برنامه های آقای اس سی آی رو انجام میدیدم. باشه؟ بیا هر چند روز یه بار گزارش فععالیت هاتو توی همون تاپیک بده. فکر کنم اینطوری منم حس میکنم که انگیزه بیشتری برای انجام برنامه ها دارم.یه جور رقابت دوستانه. موافقی؟
باشه از امروز تلاشم را می کنم . می خوام از امروز با خدای خودم عهد ببندم که تا 40 روز کارهایی که فکر می کنم درسته را انجام دهم . فکر کنم اینطوری خوب باشه
- - - Updated - - -
بعد خدا به من یک نشونه نشون بده . من به خدا خیلی ایمان دارم. ولی متاسفانه ترسم از اینه که خداوند دیگه مهر به قلبم زده باشد و دیگه مرا به طرف خودش نخواند. من از این می ترسم.
اگه خدا مهر به قلبت زده بود که الان بهش امید نداشتی. این امید و طلبی که توی دلت هست همون نشونه است. همون عشقیه که خدا توی دلت گذاشته و داره باهاش صدات میکنه که بنده من بیا پیشم.
آره شاید من باید بازم خداوند را بشناسم . همین کار را می کنم . دلم براش خیلی تنگه . دوست دارم احساسش کنم. دوست دارم مثل اون زمانها که باهاش بودم، احساس قشنگ نماز را درک کنم. دوست دارم مثل قدیما از همه جور هوا و درخت و سبزه و پرواز پرنده ها لذت ببرم. حس قشنگی بود. چون حس می کردم خدا را دارم می بینم . دوست دارم مثل قدیما روحم لطیف شود. مثل قدیما پول در بیاورم و با خرید از دستفروش ها و کمک به دیگران لذت ببرم. دوست دارم مثل قدیما وقتی یک روز به کسی کمک می کنم ، حس خوبی بهم دست بده . دوست دارم مثل قدیما به خودم افتخار کنم. دوست دارم مثل قدیما، بچه های داداشام و بچه های خواهرم ، به من افتخار کنند و با محبتم، عاشقم شوند. دوست دارم مثل قدیما با خواهرم غش غش بخندم. دوست دارم مثل قدیما وقتی نصف شب از خواب بیدار می شم خدا رو صدا کنم و حس خوبی بهم دست بده . حس کنم که آینده خوبی در انتظارمه . مثل قدیما من کارهای مثبت انجام بدم و کمک های خداوند را ریز و درشت ببینم و ذوق کنم و بگم ، دیدی خدا چقدر دوسم داره ! .
مثل قدیما وقتی باید دروغ بگم دروغ نگم و خوشحال شم. مثل قدیما وقتی پسری به من پیشنهاد دوستی میده ، با متانت رد کنم. مثل قدیما کاری کنم که مامانم خوشحال شه و به من افتخار کنه. بگه چه دختری دارم! چه دختر باهوش و زرنگی. مثل قدیما پیش بابام شعر بگم و کتاب بخونم و بابام با افتخار به من نگاه کنه. مثل قدیما تیپ بزنم و وقتی زیبا می شم، بگم خدایا شکرت تو مرا زیبا کردی. وقتی لباس می خرم بگم خدایا شکرت تو به من لباس دادی. وقتی برادرم و خواهرم مرا می بینند، به خاطر زیبایی و خوشتیپی و تحصیلاتم به من افتخار کنند. مثل قدیما نشونه ها را ببینم و دنبال کنم .
مثل قدیما حس کنم خیلی خوشبختم و پدر و مادرم حس کنند خیلی خوشبختند که مرا دارند. مثل قدیما همه را ببخشم . مثل قدیما از معذرت خواهی لذت ببرم. از بخشش لذت ببرم . مثل قدیما وقتی یه نفر به من بدی می کند، من بهش خوبی کنم. مثل قدیما با خوبی خودم، دیگران را شرمنده کنم. مثل قدیما وقتی در شرکت کاری از من بخواهند با حس خوبی آن کار را انجام دهم. مثل قدیما به دیگران کمک کنم . مثل قدیما جاییکه باید غیبت کنم، سکوت کنم و لذت ببرم. مثل قدیما وقتی می رم پیک نیک و می بینم که هوا ابریه بگم، خدا چقدر دوسم داره به خاطر من که پوستم نسوزه هوا را ابری کرده. مثل قدیما وقتی کارم انجام می شه، بگم بازم خدا در جهت پیشرفتم به من کمک کرد. مثل قدیما با دیدن یک سری اتفاقات بگم خدا می خواسته به من چیزی یاد بده و از ته دل بخندم و خوشحال شم. مثل قدیما وقتی می رسم خونه، بابام با افتخار بهم بگه خدا قوت. وقتی یه روز جمعه در خانه استراحت می کنم، مامانم با افتخار بهم بگه خوب استراحت کردی. مثل قدیما احساس سبکی کنم. مثل قدیما از دیدن آسمان لذت ببرم.
مثل قدیما نماز بخوانم و با خواندن نماز دلم آروم بگیره . مثل قدیما برم با خدا صحبت کنم بعد دلم آروم بگیره و خوشحال شم و به خودم بگم دلم سبک شد پس حاجتم بر آورده شد. مثل قدیما برای به راه راست آمدن آدمای بد دعا کنم. مثل قدیما از خوشحالی دیگران خوشحال شوم. مثل قدیما خدا را با تمام وجود حس کنم.
مثل قدیما با عشق و علاقه کار کنم و از خداوند بخواهم که دختر خوبی برای پدر و مادرم باشم. و از اینکه دختر خوبی هستم، احساس موفقیت کنم. مثل قدیما وقتی مامانم حرص می خورد، هیچی بهش نگم. مثل قدیما وقتی بابام یه چیزی می گه،با هاش بخندم . مثل قدیما مادرم را با عشق بغل کنم. مثل قدیما مادرم و پدرم را به آینده امیدوار کنم وقتی اذیت می شوند، بهشون دلداری بدم. مثل قدیما با بچه های برادرم بازی کنم . باهاشون چاخ سلامتی کنم. مثل قدیما با پول خودم چیزی برای خودم و مادرم بخرم و لذت ببرم. مثل قدیما دوستانم و همکلاسی ها و اساتیدم به من افتخار کنند. و مرا الگوی خود کنند. مثل قدیما به خاطر اینکه مزاحم پدر و مادرم نشوم، نصف شب از خواب بیدار نشوم. مثل قدیما تمرینهای ریلکسیشن انجام دهم به امید روزی که تحقیر اطرافیان تمام شود و به همه ثابت کنم که دیدید من اون آدم عقب افتاده ای که فکر می کردید، نیستم؟!
می دونی کارم مثل قدیما راحت نیست . برای بدست آوردن چنین روحیه ای باید خیلی تلاش کنم. چون شیطان کاملاً در وجودم رخنه کرده. مثل قدیما برای روزم و برای اهدافم برنامه ریزی کنم.
مثل قدیما برم بالا پشتبام و دعا کنم که خدایا کمکم کن خودم را به مادرم ثابت کنم. مطمئن باشم که همه چیز درست می شود . مطمئن باشم که آینده خوبی در انتظار منه . مطمئن باشم که همه چیز روبه راه می شه. مطمئن باشم که همه چیز زیباست. مثل قدیما با شکست خوردن یه کم ناراحت شوم بعدش بگم تجربه بود. خدا می خواست بزرگ بشم. خدا می خواست بهم یاد بده اینطوری زندگی کنم. مثل قدیما، خودم را بچه خودم بدانم . خودم خودم را تشویق کنم. خودم به خودم امید بدهم . برای موفقیت تلاش کنم و بابت این مساله خوشحال شوم. مثل قدیما دیگران را با زیبایی و لباسم و خوشحالی ام متعجب کنم.
سنم بالا رفته و همه چیز برعکس شده . من خدا را مقصر نمی دانم. خودم را مقصر می دانم. من به خاطر جلب توجه این حماقت را شروع کردم. و همینطور ادامه پیدا کرد. و روز به روز همه چیز خراب شد مثل آوار روی سرم.
فقطم با غرور و خیالبافی شروع شد. نمی دانم شایدم تاثیر داروها بوده .
این اتفاقات سندرم 30 سالگی نبوده. اصلاً اصلاً . فقط خیالبافی های خودم بوده که خودم را در آن غرق کردم و به خاطر تنبلی خودم را رشد ندادم.
حالا نه برای ازدواج آمادگی دارم نه برای کار نه برای بچه دار شدن. خودم را انداختم و پدر و مادرم مرا تر و خشک کردند. شرایط من با تو خیلی فرق دارد. کارهای شخصی ام را در این سن مادرم انجام می دهد و هیچ کار مثبتی انجام نمی دهم.
من در یک خواب عمیق بودم و نمی خواهم بیدار شوم .
همه مرا به خاطر شل و ول بودنم مسخره می کنن. مثل قدیما مثل آدم حسابیا راه برم و مادرم به خاطر راه رفتنم و صحبت کردنم به من افتخار کند.
می دونی من خیالبافی کردم و اون چیزی شدم که اطرافیانم می خواستند نه آن چیزی که خودم می خواستم. می دونی دوباره می خوام تلاش کنم . می خوام نذر های قشنگ قشنگ کنم. می خوام روحم لطیف شود. برایم دعا کن. و در جهت پیشرفت روحی تلاش کنم . من از حالا نذر سکوت را شروع می کنم. می خوام تا 40 روز سکوت کنم. می خوام تا 40 روز هر کاری را که دوست دارم را انجام دهم . حتماً این کار را انجام می دهم . می خوام تا 40 روز در جهت آدم خوب بودن تلاش کنم و بعد به خداوند امید داشته باشم. اگه این اعتقادات نباشه، هیچی نیست . من رفتم سمت خدا.
می خوام از این به بعد به خودم محبت کنم . می خوام خوشحال باشم . حداقل ادای خوشحالها را در بیاورم . نه من از حالا به بعد می خوام خوب باشم.
اعتقاد به خدا خیلی خوبه . خیلی خیلی خوب . بدون این اعتقادات من حس می کنم مردم . شاید همش توهم باشه ولی در آن صورت زندگی قشنگی نداره. می خوام قلبم را وسیع کنم. من رفتم به طرف دوستی با خدا. و دیدن محبتهایش و شاد شدن . می خوام خدا را بشناسم . می خوام تمام تلاشم را در این جهت بکنم. می خوام قانونهای زندگی را ببینم و لذت ببرم.
- - - Updated - - -
آره شاید من باید بازم خداوند را بشناسم . همین کار را می کنم . دلم براش خیلی تنگه . دوست دارم احساسش کنم. دوست دارم مثل اون زمانها که باهاش بودم، احساس قشنگ نماز را درک کنم. دوست دارم مثل قدیما از همه جور هوا و درخت و سبزه و پرواز پرنده ها لذت ببرم. حس قشنگی بود. چون حس می کردم خدا را دارم می بینم . دوست دارم مثل قدیما روحم لطیف شود. مثل قدیما پول در بیاورم و با خرید از دستفروش ها و کمک به دیگران لذت ببرم. دوست دارم مثل قدیما وقتی یک روز به کسی کمک می کنم ، حس خوبی بهم دست بده . دوست دارم مثل قدیما به خودم افتخار کنم. دوست دارم مثل قدیما، بچه های داداشام و بچه های خواهرم ، به من افتخار کنند و با محبتم، عاشقم شوند. دوست دارم مثل قدیما با خواهرم غش غش بخندم. دوست دارم مثل قدیما وقتی نصف شب از خواب بیدار می شم خدا رو صدا کنم و حس خوبی بهم دست بده . حس کنم که آینده خوبی در انتظارمه . مثل قدیما من کارهای مثبت انجام بدم و کمک های خداوند را ریز و درشت ببینم و ذوق کنم و بگم ، دیدی خدا چقدر دوسم داره ! .
مثل قدیما وقتی باید دروغ بگم دروغ نگم و خوشحال شم. مثل قدیما وقتی پسری به من پیشنهاد دوستی میده ، با متانت رد کنم. مثل قدیما کاری کنم که مامانم خوشحال شه و به من افتخار کنه. بگه چه دختری دارم! چه دختر باهوش و زرنگی. مثل قدیما پیش بابام شعر بگم و کتاب بخونم و بابام با افتخار به من نگاه کنه. مثل قدیما تیپ بزنم و وقتی زیبا می شم، بگم خدایا شکرت تو مرا زیبا کردی. وقتی لباس می خرم بگم خدایا شکرت تو به من لباس دادی. وقتی برادرم و خواهرم مرا می بینند، به خاطر زیبایی و خوشتیپی و تحصیلاتم به من افتخار کنند. مثل قدیما نشونه ها را ببینم و دنبال کنم .
مثل قدیما حس کنم خیلی خوشبختم و پدر و مادرم حس کنند خیلی خوشبختند که مرا دارند. مثل قدیما همه را ببخشم . مثل قدیما از معذرت خواهی لذت ببرم. از بخشش لذت ببرم . مثل قدیما وقتی یه نفر به من بدی می کند، من بهش خوبی کنم. مثل قدیما با خوبی خودم، دیگران را شرمنده کنم. مثل قدیما وقتی در شرکت کاری از من بخواهند با حس خوبی آن کار را انجام دهم. مثل قدیما به دیگران کمک کنم . مثل قدیما جاییکه باید غیبت کنم، سکوت کنم و لذت ببرم. مثل قدیما وقتی می رم پیک نیک و می بینم که هوا ابریه بگم، خدا چقدر دوسم داره به خاطر من که پوستم نسوزه هوا را ابری کرده. مثل قدیما وقتی کارم انجام می شه، بگم بازم خدا در جهت پیشرفتم به من کمک کرد. مثل قدیما با دیدن یک سری اتفاقات بگم خدا می خواسته به من چیزی یاد بده و از ته دل بخندم و خوشحال شم. مثل قدیما وقتی می رسم خونه، بابام با افتخار بهم بگه خدا قوت. وقتی یه روز جمعه در خانه استراحت می کنم، مامانم با افتخار بهم بگه خوب استراحت کردی. مثل قدیما احساس سبکی کنم. مثل قدیما از دیدن آسمان لذت ببرم.
مثل قدیما نماز بخوانم و با خواندن نماز دلم آروم بگیره . مثل قدیما برم با خدا صحبت کنم بعد دلم آروم بگیره و خوشحال شم و به خودم بگم دلم سبک شد پس حاجتم بر آورده شد. مثل قدیما برای به راه راست آمدن آدمای بد دعا کنم. مثل قدیما از خوشحالی دیگران خوشحال شوم. مثل قدیما خدا را با تمام وجود حس کنم.
مثل قدیما با عشق و علاقه کار کنم و از خداوند بخواهم که دختر خوبی برای پدر و مادرم باشم. و از اینکه دختر خوبی هستم، احساس موفقیت کنم. مثل قدیما وقتی مامانم حرص می خورد، هیچی بهش نگم. مثل قدیما وقتی بابام یه چیزی می گه،با هاش بخندم . مثل قدیما مادرم را با عشق بغل کنم. مثل قدیما مادرم و پدرم را به آینده امیدوار کنم وقتی اذیت می شوند، بهشون دلداری بدم. مثل قدیما با بچه های برادرم بازی کنم . باهاشون چاخ سلامتی کنم. مثل قدیما با پول خودم چیزی برای خودم و مادرم بخرم و لذت ببرم. مثل قدیما دوستانم و همکلاسی ها و اساتیدم به من افتخار کنند. و مرا الگوی خود کنند. مثل قدیما به خاطر اینکه مزاحم پدر و مادرم نشوم، نصف شب از خواب بیدار نشوم. مثل قدیما تمرینهای ریلکسیشن انجام دهم به امید روزی که تحقیر اطرافیان تمام شود و به همه ثابت کنم که دیدید من اون آدم عقب افتاده ای که فکر می کردید، نیستم؟!
می دونی کارم مثل قدیما راحت نیست . برای بدست آوردن چنین روحیه ای باید خیلی تلاش کنم. چون شیطان کاملاً در وجودم رخنه کرده. مثل قدیما برای روزم و برای اهدافم برنامه ریزی کنم.
مثل قدیما برم بالا پشتبام و دعا کنم که خدایا کمکم کن خودم را به مادرم ثابت کنم. مطمئن باشم که همه چیز درست می شود . مطمئن باشم که آینده خوبی در انتظار منه . مطمئن باشم که همه چیز روبه راه می شه. مطمئن باشم که همه چیز زیباست. مثل قدیما با شکست خوردن یه کم ناراحت شوم بعدش بگم تجربه بود. خدا می خواست بزرگ بشم. خدا می خواست بهم یاد بده اینطوری زندگی کنم. مثل قدیما، خودم را بچه خودم بدانم . خودم خودم را تشویق کنم. خودم به خودم امید بدهم . برای موفقیت تلاش کنم و بابت این مساله خوشحال شوم. مثل قدیما دیگران را با زیبایی و لباسم و خوشحالی ام متعجب کنم.
سنم بالا رفته و همه چیز برعکس شده . من خدا را مقصر نمی دانم. خودم را مقصر می دانم. من به خاطر جلب توجه این حماقت را شروع کردم. و همینطور ادامه پیدا کرد. و روز به روز همه چیز خراب شد مثل آوار روی سرم.
فقطم با غرور و خیالبافی شروع شد. نمی دانم شایدم تاثیر داروها بوده .
این اتفاقات سندرم 30 سالگی نبوده. اصلاً اصلاً . فقط خیالبافی های خودم بوده که خودم را در آن غرق کردم و به خاطر تنبلی خودم را رشد ندادم.
حالا نه برای ازدواج آمادگی دارم نه برای کار نه برای بچه دار شدن. خودم را انداختم و پدر و مادرم مرا تر و خشک کردند. شرایط من با تو خیلی فرق دارد. کارهای شخصی ام را در این سن مادرم انجام می دهد و هیچ کار مثبتی انجام نمی دهم.
من در یک خواب عمیق بودم و نمی خواهم بیدار شوم .
همه مرا به خاطر شل و ول بودنم مسخره می کنن. مثل قدیما مثل آدم حسابیا راه برم و مادرم به خاطر راه رفتنم و صحبت کردنم به من افتخار کند.
می دونی من خیالبافی کردم و اون چیزی شدم که اطرافیانم می خواستند نه آن چیزی که خودم می خواستم. می دونی دوباره می خوام تلاش کنم . می خوام نذر های قشنگ قشنگ کنم. می خوام روحم لطیف شود. برایم دعا کن. و در جهت پیشرفت روحی تلاش کنم . من از حالا نذر سکوت را شروع می کنم. می خوام تا 40 روز سکوت کنم. می خوام تا 40 روز هر کاری را که دوست دارم را انجام دهم . حتماً این کار را انجام می دهم . می خوام تا 40 روز در جهت آدم خوب بودن تلاش کنم و بعد به خداوند امید داشته باشم. اگه این اعتقادات نباشه، هیچی نیست . من رفتم سمت خدا.
می خوام از این به بعد به خودم محبت کنم . می خوام خوشحال باشم . حداقل ادای خوشحالها را در بیاورم . نه من از حالا به بعد می خوام خوب باشم.
اعتقاد به خدا خیلی خوبه . خیلی خیلی خوب . بدون این اعتقادات من حس می کنم مردم . شاید همش توهم باشه ولی در آن صورت زندگی قشنگی نداره. می خوام قلبم را وسیع کنم. من رفتم به طرف دوستی با خدا. و دیدن محبتهایش و شاد شدن . می خوام خدا را بشناسم . می خوام تمام تلاشم را در این جهت بکنم. می خوام قانونهای زندگی را ببینم و لذت ببرم.
لیلا من تاپیکت رو الان خوندم ... فقط نکته ای که هست توی صحبت هات همیشه از یک اتفاق گفتی .. می تونم بدونم اون اتفاق چی بوده ؟
اتفاقات، یعنی زمانی که من شروع به بد بودن کردم. نمی دانم چطوری بود، شاید وسواس فکری جبری بود، شاید فشار ذهنی بود، من کارهایی را از عمد انجام می دادم که نباید انجام می دادم و از این مساله زجر می کشیدم ولی دوست داشتم در همان حالت بمانم . اصلاً دوست نداشتم خوب شوم. اصلاً برای خودم نگران نبودم. حرف دیگران برایم اهمیتی نداشت. فقط دوست داشتم در همان حالت بمانم و اصلاً هم حس بیرون آمدن نداشتم. توجیه جالبی بود! من دیوانه شده ام . اعصابم ناراحت شده پس حالا می توانم هر کاری دلم بخواد انجام دهم. خودم را پیش دیگران له می کردم و می کنم. وقتی متوجه می شوم که کی هستم، از خودم متنفر می شوم . کسی که پدر و مادرش را به شدت زجر می دهد. کسی که روپا نیست. کسی که عرضه هیچ کاری را ندارد. از خودم متنفر هستم. بعد نسبت می دهم به داروها . تاثیر داروها بوده! بعد به خودم می یام و میگم نه اینطوری نیست. حالا می خواهم تغییر کنم. می دونید می خوام بشم یک انسان خوب و از انسان بودنم لذت ببرم. می خوام بشم یک آدم حسابی . خیلی بده که تو این سن و سال یک بچه 2 ساله هستم ولی حالا دیگه می خوام بشم یه آدم حسابی . و از آدم حسابی بودنم لذت ببرم . از الان تمام تلاشم را برای این موضوع می کنم.
- - - Updated - - -
من به بزرگی خداوند ایمان دارم. مطمئنم که بازهم معجزه برایم اتفاق می افته.
خوب منشا همه این اتفاق ها چیزی ارادی از سمت خودت بوده !!! من شک دارم !فکر می کنم یک روبوت داره این متن ها رو می نویسه !چون یک انسان با شرایط روحی تو به هیچ وجه نمی تونه به این خوبی و شیوایی و با انشا عالی این متون رو خلق کنه ! لیلا می دونید همه حرف هایی که گفتی برای من قابل قبول نیست ! اصلن به این فکر نکن که چه طوری می شه از این شرایط بیای بیرون !!!اول از هر چیزی باید منشا همه این اتفاق ها رو پیدا کنی ! اونم اون حس مسخرست که باعث می شه این طوری فکر کنی !!!!!
منظورت از حس مسخره چیه ؟ خوب من قبلاً هم گفته بودم ، آی کیوی بالایی دارم. من برنامه نویس هستم.
- - - Updated - - -
شاید منشاء همه اینها به تحقیر از طرف اطرافیان بر می گرده . زمانیکه همه مرا تحقیر می کردند و مرا آدم حساب نمی کردند. به خاطر وضع ظاهرم . همه به خاطر بی پولی ام تحقیرم می کردند و فکر می کردند من یک آدم ابله هستم . انتقاد سایرین نسبت به من خیلی زیاد بود و من باید خیلی مراقب رفتارم بودم. در اجتماع هم که می دانید این مراقبت باید چند برابر باشد. چون زیرابت می خورد. من مرتب از طرف اجتماع به خاطر رفتارهای ساده ام و این که نمی توانستم از خودم دفاع کنم، طرد می شدم . شاید ریشه همه این مشکلات اینا باشد. البته به نظر خودم اینها مشکلات عمده ای نبوده . من خیلی از طرف پدر و مادرم مورد توجه قرار گرفتم و این موضوع باعث شد که به جلب توجه معتاد شم.
- - - Updated - - -
به قول دوستام گند زدم. یک زمانی بود که کسی به حرفم توجه می کرد و همه عارشان می آمد با من صحبت کنند در فامیل و این اتفاق در خانواده هم می افتاد.
برنامه نویس ؟ نمی فهمهم یعنی دقیقا چی کار می کنی ؟ در هر صورت من احساس می کنم خودت کمر بستی به گرفتن حال خودت !!!! اینا همش به خودت مربوط می شه ! یعنی اینکه خودت اول و آخر همه کار ها رو باید انجام بدی !
دقیقاً همینطوره . خو.دم با خودم دشمنی می کنم . خودم به خودم بدجنسی می کنم . کارهایی را انجام می دم که حالم راا بد می کند . برنامه نویس یعنی تولید نرم افزار
- - - Updated - - -
حالا هم که سنم بالا رفته می بینم اندر خم یک کوچه هستم و این موضوع حالم را خرابتر می کنه
- - - Updated - - -
ولی بازم به آینده روشن امیدوارم . هنوز امیدوارم.
- - - Updated - - -
می خوام یه روزی بشه همتون بگید این همینه حالا می بینید
نه این امکان نداره کسی که با این مشکلات کلنجار می ره به هیچ وجه نمی تونه چیزی رو تولید کنه !همش تلقین !شک ندارممم !!!! الان سر کار هستی ؟
حتماً روزی میشه که به خودم افتخار کنم
تو از هر چیزی می تونی الهام بگیری مثلا برگ هایی که بالا سرت ... می بینی چه قدر با طراوت شدند ... با اینکه شانسشون برای زنده موندن خیلی کمه ...
آره الان سر کار هستم. یه زمانی بود 2 سال پیش درآمدم 1 میلیون تومان بود. یک هفته پیش کاری تحویل دادم که همه همکارانم کفشان برید.
- - - Updated - - -
همه اوناییم که می گفتند این این کاره نیست، تعجب کردند. من می توانم
- - - Updated - - -
ولی خوب خیلی وقتها بی حوصله هستم. مثل امروز
- - - Updated - - -
ولی حالا اگر من یک حادثه خلق نکردم ؟ حالا می بینید.
- - - Updated - - -
تو کی هستی ؟ نکنه کیامنشی ؟ تو از کجا می دونی برگی بالای سرم هست؟آره بالای سرم یه عالمه برگه
- - - Updated - - -
من از همین حالا شروع می کنم به خوب شدن.
کیامنش کیه دیگه ؟ من از تو به خودت نزدیک ترم !
لطفا اگر قصد راهنمایی و مشاوره کسی رو ندارید اصلا پست نزنید.
لیلا جان پستها نباید حالت چت گونه داشته باشد. ظرفیت تاپیکت رو پر نکن.
من همه رو خوندم. تو همین الان هم خیلی توانایی ها داری. مطمئنا میتونی خیلی پیشرفتها کنی و ارتباطت رو با خدا و پدر و مادرت درست کنی.
نگران نباش.
فقط صبوری کن و مقابل عادتهای نادرست بایست.
آفرین ... آره واقعا گیا های خوشکلی هستند ... به حرف هایی که دیگران می زنند توجه نکن اون ها نی خواند دستت بندازند ... اون ها سوژه خوبی واسه خندیدن پیدا کردند .... تو هم مسخرشون کن ... تلاش کن ایستگاشونو بگیری ... جک تعریف کن لباس های جیغ و خوشکل بپوش آدامس بجو ... سعی کن برگ های دور اطرافتو جمع کنی دور ور خودت من قول می دم اگه این کار هایی که می گم رو انجام بدی یه کاری می کنم دوباره به دوران گذشته برگردی ... به من ایمان داشته باش
آره من دیگه نمی خوام راجع به این مسائل حرف بزنم . اگه راست می گی ما دارم راجع به چی حرف می زنیم ؟که می گی دستت می اندازند.
من تو ذهنم هیچ چیزی رو نمی تونم حس کنم الان مثل اینکه اونجا خلوت یا اینکه کسی حرف نمی زنه ... به من ایمان داشته باش و همین الان شروع کن به انجام کار هایی که گفتم
آره پس الان تو تو شرکتی
اشتباه نکن ... بلند شو یک لیوان آب خنک بخور ... دور و اطرافتو خلوت کن ... ببین همیشه آدم توی محیط خلوت بیشتر می تونه آرامش پبدا کنه ... همین الان به اون کسی که بقلت یه چیزی بگو که باعث خنده دیگران بشه .. ببین چه قدر انرژی مثبت می گیری !
- - - Updated - - -
اشتباه نکن ... بلند شو یک لیوان آب خنک بخور ... دور و اطرافتو خلوت کن ... ببین همیشه آدم توی محیط خلوت بیشتر می تونه آرامش پبدا کنه ... همین الان به اون کسی که بقلت یه چیزی بگو که باعث خنده دیگران بشه .. ببین چه قدر انرژی مثبت می گیری !
- - - Updated - - -
اشتباه نکن ... آروم باش و بلند شو یک لیوان آب خنک بخور ... به اونی که بقلت نشسته یک چیزی بگو که باعث خندتون بشه ... می بینی که چه قدر انرژی مثبت داره دور و اطرافتو خلوت کن. از اینکه با حرص سرتو بخارونی باعث می شه هم خودن استرس بگیری هم دیگران با بقیه همراه باش ... سعی که خودتو اون طوری نشون بدی که هستی ... اون ها هم قبلوت می کنند ... یعنی به من ایمان داشته باش... اگه کار هایی که می گم رو انجام بدی نمی زارم کسی از حد خودش بگزره ... به من ایمان داشته باش
مگه صحبت کردن راجع به زامبی با آقای حسنی چه اشکالی داره ؟ یعنی اون داره منو دست میندازه؟
نه اون پسر خوبی ... یه مقدار خودت رو خوشحال نشون بده ... وقتی می گند زامبی شاید می خواند خودشون رو خالی کنند ... اما این تویی که باید فقط بخندی ... تنها راه بالا رفتن حرمت اجتماعیت توی اون مکان اینه که خودت رو باهوش و بشاش نشون بدی ... کاری نکن که باعث شه دیگران بهت بخندند یا اینکه بخوان دستت بندازند .. احساس می کنم یه نفر اونجا هست که روی تو خیلی حساس شده ... اون هم به حال خودش رها کن .. آرامش خودت رو توی همه موارد حفظ کن ...این طوری باعث می شه بتونی کار هاتو خوب انجام بدی ...
خانم لیلا3000 حدود 70 پست در تاپیکتون ارسال شده که بیش از ظرفیت مجاز تاپیک یعنی 50 پست می باشد ، لذا طی یک پست این تاپیک را مختومه اعلام کنید و چنانچه نیاز به بازکردن تاپیک جهت پیگیری حل مشکلتون دارید ، مختصری از مشکلاتتون عنوان کرده و از گذاشتن پست های چت گونه در تاپیک جدید پرهیز کنید
خوب من دیگه این چتها را مختومه اعلام می کنم. مرسی بالهای صداقت