-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بیا برو!!!
من فک کردم فقط من دیونم و هی تقی به توقی می خوره میام یه تاپیک براش می زنم!:311:
(شوخی کردم:46:)
هر چی گفتی از خصوصیات اجباری پدران هستش! همه این آقایونی که اینجا نظر دادن، چند سال دیگه از بچشون بپرسی بابات چه خصوصیاتی داره، همین هایی که تو می گی رو ردیف می کنه!:311:
ببین، اصلاً ناراحت نشو، تو خونه ی ما که کاملاً به همین شکله! با دوستامم که حرف می زنم اونام همین ها رو می گن!
ببین، من یه مدته فارغ التحصیل شدم و موقع تحصیل کلی وام گرفتم و کلی از همه ی اعضای خونواده تو این مدت قرض کردم و بازم کم آوردم، بابام نمی گه تو پول داری یا نداری!!!!!!:163:
ایها الناس، من 500هزار تومن پول ندارم برم بدم دانشگاه مدرکم رو بگیرم!!!
من اینا رو به کی بگم!!!!
بابام روزی 300 بار به من می گه 10میلیون از من گرفتی و گفتی می ری فوق می خونی و بعدش ده ها برابر در میاری، چرا منو گول زدی و چرا حالا نمی ری سره کار!!!!!!!!! حالا من رفتم جمع زدم دیدم 2وخورده ای کلاً به حساب من ریخته!!! طبق کدوم قانون گردش کرده، خدا عالمه!!!!:311:
به من می گه ازدواج کن، می گم بابا من پول ندارم، می گه تو غصه ی پول اصن نداشته باشی ها، همه ش رو خودم می دم!
از قضا یه خواستگار اومد و چند مرحله پیش رفت و قرار شد ما بریم خونه ی اونا! باید گل می خریدیم دیگه، منم که تو جیبم مگس می پرید، بابا 20هزار تومن داد، می گه برین گل بخرین!!!!!:163:
دقت کن، 20تومن داده، میگه برید گل بخرید!!!!!!!! خدا!!!!!:161:
منم گفتم این الآن که اولشه این جوری می کنه، برا حلقه خریدن 200هزار تومن می ده، می گه برو حلقه بخر!!!!
پشتوانه!!!!!
کدوم پشتوانه!
دیگه جایی نگیا، بهت می خندن ها!!
دانشجو بودم، بدبخت و بیچاره، یه لپ تاپ از تعاونی دانشگاه برداشته بودم قسطی! ماهی 60تومن نداشتم بدم! همین جور که تو شهر داشتم چرخ می زدم و فک میکردم از کدوم گوری جور کنم، یه دفعه یادم به گوشواره هام افتاد و رفتم فروختمشون!:47: این قدر دوسشون داشتم که نگو!
همین حالا تا خرخره زیره قرض هستم! در به در دنبال کار! روزی هزار بار هم هزار نفر بم می گن نرفتی سره کار!:161:
به بابام که گفتم آقاجون، من نمی خوام با من حرف بزنی، من با تو قهرم!:316:
ول نمی کنه، کافیه از روبروش رد شم، شروع می کنه و همین جور می گه!
تا من داد بزنم و مامانمو صدا بزنم بگم بیا به شوهرت یه چیز بگو اعصابه منو داره بهم می ریزه!
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنون هستم از پاسخ roze-zard و بهار-زندگی.
حدس می زدم که احتمالا این موضوع خوشایند نباشه ولی من یک سوال دارم به نظر شما ما باید از خدا طلب کار باشیم؟! صحبت هایی که کردید نشان از طلب کار بودن انسان داره... یعنی خدا ملزم هست و باید نعمت هاش را به بنده هاش حتما بده؟! اگر شما یک مادر بودید و فرزندتان از شما مدام چیزی را طلب می کرد که مثلا می دانید الان وقتش نیست و می توانید بهتر از آن را به او بدهید آیا فرزندتان حق دارد بگوید من هر بار از مادرم چیزی خواستم او هی بهانه آورد و این جوری شد؟! حقیقتا از نحوه ی برخوردتون ناراحت شدم. من واقعا نظرم رو دادم مثل بقیه افراد. فرض کنید 10000 درصد اشتباه ولی لحن گفتارتون اون طور نباید می بود. همه افراد در زندگی ها شون مشکل دارند و من هم همین جوری نیامدم و اون رو بنویسم. خیلی ناراحت هستید من پستم رو ادیت می کنم.
"واقعا چی فکر کردین؟ من و بهار و راحیل و امید و .... فکر کردین هر راهی به فکرمون میرسیده نکردیم؟ فکر کردین الکی شکسته شدیم و غر میزنیم؟ نامه به فرشته و خدا و ال و بل مینویسیم که چی؟ جز اینه که هزار بار خودمون رو میشکنیم و از نو میسازیم و هی به خودمون میگیم: "من بازم باید خودمو بهتر کنم، شاید من درست رفتار نمیکنم که اوضاع اینه
تا کسی این مراحل رو طی نکرده باشه نمیفهمه ما چی میگیم. تک تک این حرفهای اسطوره ای دست کم یک سالی سر لوحه زندگیمون بوده و هی تلاش و هی تلاش و تهش بازم سرخورده....
با حلوا حلوا کردن دهن هیچ کسی شیرین نمیشه"
بیشتر مشکل ما از کم صبر بودنمون است.
بهار.زندگی واقعا این نعمات را نمی دانید؟! من یقین دارم که شما از آنها مطلعید... به عنوان مثال همین دستهای سالم که قادر به تایپ کردن موضوع و نظرتون هستید. یعنی این نعمت کمی است؟! اگر خدای ناکرده دستاهیتان درد می کرد آن وقت می توانستید در این فروم آن لاین شده و با اعضا به تبادل نظر بپردازید؟!
من خودم رو می گم بعضی وقت ها چشم هایم را برروی این چیز ها می بندم و به فلان و فلان گیر می دهم. من مثال شما را نمی توانم با شرایط انسان ها تطبیق دهم. هر انسانی شرایط مخصوص به خود را دارد.
من ادامه نمی دهم .... چون مطالبی رو نوشتم ولی پاک کردم چون ممکن بود سو برداشت شود.
ولی همیشه به یاد داشته باشید شکر گزاری از کوچکترین نعمات و توکل به خداوند تنها راه قابل اطمینانی است که می توان از آن استفاده کرد. همه ی مسایل واقعا با خواست و اراده خداوند انجام پذیر است. اگر برای شما این باور بشه و جزیی از وجودتان شود مطمین باشید که به هر چه می خواهید می رسید.
از صمیم قلب خیر و خوشبختی را برایتان آرزومندم.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ایوب حلال کن.سری اول که پستتو خوندم فقط خندیدم.سری دوم نزدیک بود اشکم در بیاد.نگران نباش خواهر ما هم به عناوین مختلف طلاهامونو فروختیم و بعد همه با چشای گرد و قلمبه نگامون کردن که وای!برا چی فروختی؟؟:223:
قضیه خواستگاریت رو که گفتی خیلی ترسیدم نکنه بابای منم اینجوری باشه؟:(.البته فکر کنم همینجوریه.چیکار کنم؟؟میدونی یه دختر شوهر دادن چقد اب میخوره؟ای بابا..پس چیکار کنیم؟
دو سال دیگه هم لابد میخوان بگن چرا عروسی نمیکنید؟البته بابای من که همش میگه من برای عروسیت پول گذاشتم کنار.اما من میدونم مشکل پول نیست.مشکل اخلاقشه.وگرنه بگو میلیارد هم گذاشته باشه کنار وضع من فرقی نمیکنه.
اما بازم بحث سر پول نیست.سر حمایته..سر اینکه اگه دچار مشکل شدم(که شدم مثه همون مزاحمه) جرئت کنم بهش بگم.روش حساب باز کنم.همون که میگی دیگه نگم بهم میخندن.
هپینس عزیز چرا ناراحت شدید؟متاسفم همچین قصدی نداشتم.فقط داشتیم مباحثه میکردیم.من دوباره مطلبی که نوشته بودم رو خوندم و متوجه نشدم از کدوم قسمتش رنجیدین؟
ناراحت نیستم و قصد ادیت نوشتتون رو هم ندارم.
اما در مورد سوالتون.طلبکاری نه اما شاکی هستم.چرا نباشم؟من از خدا شاکیم.و منتظر روزی هستم که بتونم حسابمو باهاش یکی کنم.ازش شاکیم بخاطر سختیایی که کشیدم.ازش شاکیم نه فقط برای خودم.برای همه اونایی که از من دردمندترن و دلشکسته تر.ازش شاکیم بابت اون رفتگری که چهرهاش دچار چنان مشکلیه که بچه ها ازش میترسن و حتی خودم دلم ریش میشه با دیدنش.ازش شاکیم بابت دردایی که داریم اما لبخند میزنیم و به روی خودمون نمیاریم.ازش شاکیم که حواسش نیست یا هست و به روی خودش نمیاره اینجا چه خبره؟تا دهنمون باز میشه جوابمون اینه که ادما خودشون این بلا رو سر همدیگه میارن.اما این حرف دوای دل من و زندگی خیلیای دیگه نیست.
من ازش شاکیم.چون زندگیمون داره تباه میشه و فقط ما رو وعده دادن به موعودی که معلوم نیست کی میاد و شاید اصلا به عمر ما وصال نده.و شاید بیاد و..
من ازش شاکیم بخاطر همه دردایی که میبینیم اما به روی خودمون نمیاریم.چرا شاکی نباشم؟چرا؟
دیگه حداقل این حق شاکی بودن رو نگیرید.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
باشه شاکی باش:311:
منم شاکیم ولی چیزی حل نمیشه
تنها راهی که همه پیشنهاد میدن اینه: بیخیالش شو
منم یه روزایی به خدا میگم واقعا هستی و داری میبینی باهام چی کار میکنن و کاری نمی کنی؟!
دلمو اینجوری خوش میکنم که به صلاحمه, چند روز پیش با یه روحانی حرف میزدم و وقتی شرایط و حال و روزمو گفتم گفت معلومه خدا خیلی خیلی حواسش بهت هست و به خدا خیلی نزدیکی ,من نفهمیدم چی میگه هنوز هم نمیفهمم ولی شاید واقعا خدا زیاد دوستمون داره که کاری میکنه همیشه به فکرش باشیم و صداش کنیم
راهکار خارپشت خیلی خوبه من قبلا هر وقت از دنیا شاکی بودم میرفتم یه موسسه که ماله بچه های سرطانیه تو آشپزخونه به بقیه کمک میکردم و موقع غذا خوردن با بچه ها مینشستم غذا میخوردم و حالم بهتر میشد برمیگشتم خونه.اگه بری واسه کمک های اینجوری تو موسسات بی نام و نشون قبول می کنن خودت هم احساس مفید بودن و استقلال بهت دست میده دیگه تقی به توقی نمیریزی به هم.از الان غصه ی بعد رو نخور به خودت امید بده که تا اون موقع درست میشه حتی اگه فکر میکنی نمیشه!
بموفق باشی عزیزم:46:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
كيه كه مشكل نداشته باشه؟؟؟
يه بار كه خيلي داغون بودم گفتم اصلا ديگه دلم نميخواد نماز بخونم!قاطي بودم به شدت،چيزي رو ديدم كه انگار كل دنيا آوار شد رو سرم!!
عين ديوونه ها شده بودم!شوك ناجوري بود!واي از يادشم ميترسم
دوستي گفت من جاي تو بودم بيشتر سمت خدا ميرفتم ، اونو از دست بديم ديگه چي داريم؟
هر كه دراين بزم مقرب تر است ، جام بلا بيشترش ميدهند..
چي بگم ؟ خودت تو اين حرفا استادي
برات از خدا يه قلب آروم و يه دل شاد ميخوام:46::46:
(اين دعا اختصاصي شما و ترانه بود)
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
از قدیم گفتن تنفر دلو سیاه می کنه. حالا من فکر می کنم چشمها رو هم کور می کنه ، گوشهارو هم کر می کنه.
مواظب خودتون باشید دخترای خوبم قبل از اینکه آثار تنفر تو وحودتون بخواد نمایان بشه.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
خیلی خیلی ازتون ممنونم.جدی میگم.اصلا حال و روز خوبی نداشتم.خیلی وقت بود به این شدت ناراحت نشده بودم.واقعا حس میکردم قلبم داره تیر میکشه..خیلی حس بدی بود:(
اما حرفای شماها ارومم کرد.منم میدونم باید تحمل کنیم تا بگذره.امیدوارم واسه همیشه بگذره.امیدوارم این دردی هم که خیلی ازارم میده بلاخره یه روزی ساکت شه.یعنی میشه؟:(
مرسی ترانه عزیزم برای همدلیت و رویای صداقت عزیز با دعای قشنگت و دلجو دلتنگ عزیز با تذکر خوبت.
امیدوارم اون کسایی هم که شرایطشون شبیه منه اروم شده باشن.
اوضاع زیاد فرق نکرده.در واقع اصلا فرق نکرده.ولی چه میشه کرد.
بازم ممنونم.اگه احیانا گاهی تند رفتم علی الخصوص برای یکی دو نفر (که ناخواسته بوده) متاسفم.همینکه نوشتین برام باارزشه.
دعا کنید درست شه همه چی.:(
ممنون.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
من فقط یه مطلب دیگه رو اضافه کنم.
حجم زیادی از مشکلات ما، مربوط به تناقضات موجود هست.
اینکه در این سن خودمون خرج خودمون رو در بیاریم، پول زندگی و جهیزیه و ....، کاملا طبیعیه و حتی خودمون خواستار چنین موضوعی هستیم.
ولی آیا شرایط متناظر با این انتظار وجود داره؟
از یه دختر الان انتظار میره خودش زندگیش رو اداره کنه. اما آیا شرایط کار کردن رو مثل پسر، خانواده براش آماده کردن؟
من به شخصه که این طور نیست.
محدوده زمانی دارم برای بیرون بودن. هزار بار پرسش و پاسخ میشی، خیلی بیشتر از یه پسر، شرایط جامعه و محیط کاری مثل یه پسر مناسب نیست (به هزاران دلیل که خودتون میدونید)
ما انتظار داریم دخترهامون هم آفتاب مهتاب ندیده باشن و اینطوری تربیتشون میکنیم، و هم انتظار داریم حالا بپرن برن تو جامعه خرج خودشون رو در بیارن (و البته همچنان با محدودیت های خانواده)
این چیزا با هم سازگار نیست. تربیت های دختر و پسر ها یکسان نبوده و خود پدر مادر ها بر حسب انتظارشون اونها رو بزرگ کردن. حالا این انتظارات در عمل ناکارامد اومده و دیدن نمیشه دختر لا پر قو باشه.... همه چیز رو سرش میشکونن که تو اینطوری هستی، شکست یک دختر (در هر موضوعی) خیلیییییییی براشون سنگین تره تا شکست یک پسر. از کار بگیر تا ازدواج.
اگر بهار.زندگی یا من یا .... مثل یک "انسان" باهامون برخورد میشد تو جامعه اینقدر داغ نمیکردیم که اینطوری سرریز شیم. دیگه آخه ظرفیتمون محدوده
اگر وقتی مزاحمتی چیزی برات پیش میومد، خانوادت پرچم سیاه دستشون نمیگرفتن که وااااای آبرومون رفت و مثل پتک تو سرت نمیکوبوندن ....
همین تناقضات و کمبودها ادم رو اونقدری داغ میکنه که وقتی حمایت رو هم از دست بده دیگه کاسه اشکش سرریز شه.
Happiness عزیز، اینکه آدم دنبال بهتر کردن دلیل ناراحتیش باشه ناشکری نیست.
این که گاهی از دست خدا عصبانی میشم، ناشکری نیست.
من به شخصه زمانی که علت ناراحتیم و دردم رو کشف میکنم، حتی اگر نتونم درمان کنم و اون علت دست من نباشه، بسیار آروم و خوشحال میشم. انگار که مسئله برام روشنه.
و از طرفی حداقل میتونم بفهمم برای نسل بعد چه چیزهایی نباشه.
درسته نسل بعد هم کلی گله و شکایت میکنن از ما بابت مسائلی دیگه، اما اگر این میزان بهبود رو ایجاد نکنم پس به چه دردی میخورم؟
ناشکر بودن یعنی اگر یه سیب بهت بدن بگی "اه! من چلو کباب میخوام" و دست به سیبت نزنی و نخوری ...
شاکر بودن یعنی سیبت رو بخوری، بعدش هم بگی حالا چلو کباب میخوام. و تلاش کنی برای چلو کباب...
و منفعل بودن یعنی سیبت رو بخوری، منتظر بمونی ببینی چی در آینده بهت میدن. و اگر دل درد گرفتی از گشنگی بازم هیچی نگی و مدام در فکرت بگی "یه سیب که دادن. همینم خوبه". نه تلاشی نه خواسته ای....
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار زندگي،
بهار زندگي امروز احساسي رو تجربه مي كنه كه اصلا خوب نيست!
بابت مسائلي خودش رو متهم مي كنه واقعا در اونها شايد مقصر نباشه و اين براش دردآوره
خودش رو در بن بستي مي بينه كه هيچ راه حلي براش نداره و اين رو بارها گفته!
"واقعا دیگه به هیچی امیدی ندارم.
قراره چی بشه؟با این خونواده تا ابد بمونم؟نمیشه.
ازدواج کنم؟با این شرایط نمیشه."
شايد جواب اين سوالها آرماني براي بهار باشه! و چون در بن بستي با ديوارها بلند اسير شده، مي گه : "اصلا از من بدبختتر هم هست؟؟"
بهار عزيز، من كاري ندارم از شما بدبخت تر هم هست يا نيست! چون من هنوز نمي دونم بدبختي از نظر شما چيه! لازم هم نيست اينجا بدبختي رو براي هم تعريف كنيم... اما فكر مي كنم مشكل اصلي شما اين نيست! شما خشمگين هستيد... (به معني پرخاشگري نيست) اما در عين خشمگين بودن مي توانيد به ديگران راه حلهاي خوبي ارائه دهيد! در حاليكه مشكل داريد ديگراني كه مشكلي شبيه شما رو دارند رو راهنمايي كنيد! و اين قابليت شماست!
قابليتهاي زيادي در پستهاي خوب شما در همين تاپيك به چشم مي خوره!
مثلا شما بخشنده هستيد... اما خشمگين هم هستيد! مي توانيد ببخشيد.. وقتي خشمگين هستيد! خشم شما اتفاقي و آني نيست.. خشم شما با زندگي شما آميخته شده و به شما در فرصتهاي خاص( كه من بهش مي گم فرصتهاي طلايي زندگي) ضربه مي زنه!
اما خواهرم! شما آخر خط نيستيد... چون خطي در كار نبوده كه شما به آخرش برسيد!
شما دنبال مقصر مي گرديد... مقصر براي چي؟
مي خوام از شما سوالاتي بپرسم:
1. چرا در پست اول نوشتيد به اسمم نگاه نكنيد! به رتبه هام،به نوشته هايي كه ازم خوندين... ؟
2. آيا مسبب مشكلات شما فقط خانواده است؟ چرا و چگونه؟ (لطفا توجه كنيد كه اين سواله و سوال معكوس نيست، يعني منظورم اين نيست كه ببين مسبب مشكلات تو فقط خانواده نيست، خودت هم مقصري)
3. از خودتون چه انتظاراتي داشته ايد؟
4. خانواده از شما چه انتظاري دارند؟
5. آينده را چگونه مي بينيد؟
6. چرا به خواستگارهايي كه شرايط شما رو قبول كرده اند، جواب رد داديد؟ آيا شرايطتون رو گفتيد كه اونها بگويند نه؟
7. به نظر شما واقعا راهكاري نيست؟
8. چه كسي حاضره شما رو حمايت كنه؟ "وقتی حمایت دلخواهتو هرکسی حاضره بده جزخونوادت..برام سنگینه.." آيا به حمايت نياز دارد؟ چه جور حمايتي؟
9. برنامه روزانه خودتون رو برام بنويسيد. معمولا چه مي كنيد
10. نتايج آخرين آزمايشاتتون رو برام بنوبيسيد با تاريخ مراجعه به پزشك؟
11. آيا تا كنون نيازي احساس كرديد كه به مشاوره برويد؟ كي ؟ چي شد؟
12. آيا قرص خاصي مصرف مي كنيد؟
(ذهن خواني در مورد سوالات بالا اكيدا ممنوع است)
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنونم رز زرد عزیز.
خیلی خوش اومدین جناب sci
خیلی خوشحالم بدون جانبداری و قضاوت صحبت کردین.این رفتار شما خیلی برام قابل تحسینه.همونطور که گفتین من خشمگینم.با گذشت زمان و اتفاقات روزمره خشمم کم رنگ میشه اما با یه تلنگر دوباره شروع میشه.و همینه که نمیتونم ببخششمون.اما جواب سوالهاتون:
1-برای اینکه گاهی بخاطر همین عناوین و رتبه ها و ... بقیه فکر میکنن نباید مشکل داشته باشم که البته تو چندتا تاپیک اولم مستقیم تعجبشونو میگفتن.یه دلیل دیگشم اینه که خوب راستش خجالت میکشیدم و یه جور احساس تحقیر شدید داشتم.
2-من فکر میکنم اصلیترین دلیلش خونواده بوده.دلایل دیگه هم بوده.خودمم بی تاثیر نبودم.اما اون اصلیه بوده.بگذریم از وضع خیلی اشفته خونوادم تو بچگیم.دعواهای تموم نشدنیشون.و ابرو حیثیتی که از ما تو فامیل بردن.بخدا همه فامیل میدونستن که اینا همش دعوا دارنو من ازاینکارشون متنفربودم که حداقل جلوی دیگران ابروداری نمیکنن.گاو پیشونی سفید شده بودیم.هممون هم اعصابامون داغون بود.داغون به معنای واقعی.همش تموم فکرمون این بود بزرگ میشیم مستقل میشیم از دستشون راحت میشیم.
بازم من با این چیزا کنار اومدم.و حداقل تو اون دوران حمایت پدرم رو داشتیم هر چند همراه باهاش خشونت زیاد هم بود.
اما تقریبا از دانشگاه شروع شد.یه کم هم اوضاعمون تغییر کرد.و جو خونوادمون بهم ریخت.پدرم عملا خودشو کشید کنار.از همه چی.انگار نه انگار مسئوله.مثلا بهش میگفتیم هوا داره سرد میشه مثلا پالتو میخوام.نمیگفت ندارم یا نمیتونم.چون داشت و میتونست.فقط میگفت به من چه؟هرکار خودتون میخواید بکنید.به من ربطی نداره.
این منو دیوونه میکرد.که این حرف یعنی چی؟کم کم خودمو ازش کشیدم کنار.اون موقع تموم توجهش به من مثلا این بود دیر نرم،دیر نیام خونه،ارایش زیاد نکنم،مانتوم کوتاه نباشه و من میگفتم تو که بقیه مسائلم برات مهم نیست حق نداری درباره این چیزا اظهار نظر کنی..
بشدت رابطمون بد بود.بعد روابط بقیه هم بد بود.پدر و برادرم،مادر و پدرم و ...مامانم عصبی شده بود .خلاصه ارزو میکردم این کلاسای دانشگاه تا خود شب طول بکشه و من نرم خونه.
تقریبا همون موقع دوستی با پسرا شروع شد.ازشون خوشم نمیومد.هیچ احساس عاشقانه ای نسبت بهشون نداشتم فقط گذران وقتم بودن.اما باز راحت نبودم.با این دوستی ها ارامش نداشتم.مدام کات میکردم.در واقع دلم یه ارامشی میخواست که با اونا هم حس نمیکردم با اینکه تقریبا همه کار برام میکردن.تصمیم گرفتم به کل اینکارا رو هم بذارم کنار.که گذاشتم.
تا بعد یه سری قضایا تو محیط کارم پیش اومد.و همون وقت اوضاع خونمون دوباره بهم ریخت.اصثلا نمیدونم چیشد؟فقط یادمه دلم نمیخواست 1ثانیه هم خونه باشم.بعدخوب یه اتفاقی که نباید شد و همون ازارم میده.
اصلا هرچی رو که ببخشم اینو نمیتونم ببخشم.و دلم با پدر و مادرم هیچ وقت صاف نمیشه.:(
ببخشید طـــــــــولانی شد
3-انتظار تو چه زمینه ای؟
خوب با اینکه درس نخونده بودم توقع یه قبولی بهتر تو دانشگاه رو داشتم.که تاوانشم دادم.و خیلی دارم سعی میکنم که یه جوری جبرانش کنم
و دلم میخواست انقد تو محیط کار اذیت نشم.که الته همه سعیمو کردم و نشد.
در واقع اگه بخوام بگم تو یه زمینه کم کاری کردم درس خوندن واسه کنکور بود.تو بقیه کارا واقعا سعی کردم.
احتمالا اگه اونجا کم کاری نمیکردم برنامم روتینتر میشدو من مستقلتر.این مستقلی رو خیلی دوست دارم
4-دقیق نمیدونم.احتمالا انتظار احترام و محبت.اخه باهاشون سرد شدم.دست خودم نیست.والبته توقع مالی هم ازم دارن.و توقع اینکه ابدا هیچ مشکلی برام بوجود نیاد.هیچی.
5-همش ته دلم فکر میکنم همه چی درست میشه.اما یه چی میزنه تو سرم و میگه خوش خیال!!چطوری؟:(
6-متوجه منظور قسمت دوم سوال نشدم.منظورتون این بود ایا شده تا حالا به یه خواستگار شرایطمو بگم و اونا بگن نه.اگه منظورتون این بود نه تا حالا نشده.
اون دو نفر هم میدونستم خونوادمم نمیپذیرن برای همین جواب رد دادم.
7-نمیدونم.هست؟
8-دوستان.خصوصا اگه جنس مخالف باشه:(.این برام عذاب اور بود که مثلا تو قضایای مشکلات کاریم همه میخواستن کمکم کنن الا این خونوادم.
من میخوام باشن.اگه دچار مشکل شدم بتونم ازشون درخواست کمک کنم.خسته شدم ازبس همه چی رو تنهایی درست کردم.
9-تا وقتی سر کار میرفتم تا عصرسر کار بودم.بعد انقد خسته میرسیدم خونه که..
بغیر اون گاهی با دوستام معمولا کافه میرفتیم که اونجا رو دیگه نمیرم.نت و بیرون رفتن.:)چقدپرباره واقعا.کلا وقت ازادم زیاد نبود.
اما الان کارمو فعلا گذاشتم کنار برای اینکه یه دوره ای که میخواستم رو بگذرونم به این امید که نتیجشو تو کار ببینم.الان وقت ازادم بیشتره.
10-حداقل یه سال و نیم پیش.گمون میکردم کم خونم.البته قبلش ازمایش داده بودم اما باز دادم اما هر سری جواب منفی بود.بغیر اون مسائل دیگه هم چک شد و گفتن مشکلی نداری.
11-چند سال پیش بود.برای ازدواج رفتم.مشاور بهم گفت حداقل تا یه سال دیگه ازدواج نکن.چون اولا میخوای ازشرایط خونه فرار کنی.دوم اینکه بخاطر دوستی با پسرا اماده ازدواج نیستی.بعد صحبت به شرایط خونه کشید.چند جلسه رفتم که گفت حتما باید مادرت بیاد وگرنه اوضاع خونتون بهتر نمیشه.که خوب مامان منم قشقرقی به پا کرد که چرا من برم مشاوره؟
12-نه قرص خاصی استفاده نمیکنم.فقط قبلا قرص اهن استفاده میکردم.
وای چه طولانی شد..کی میخونه این همه رو؟:)
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار زندگي
مي خوام نگاهي داشته باشم به جوابهاي سوالهاي شما، بعد با هم از روش حل مساله استفاده كنيم تا بتونيم مساله رو حل كنيم! روش حل مساله مي گه كه اول مساله رو پيدا كنيم و مساله رو صحيح بنويسيم! چيزي كه در تاپيك شما تا الان اتفاق نيوفتاده و در يادداشتهايي كه از تاپيكهاي مختلف شما كردم يك نوع سر درگمي به چشم مي خوره كه شما با توجه به همه مسائلي كه داريد هنوز نتوانسته ايد مساله رو تعريف كنيد! اما شديدا به دنبال راه حل مي گرديد! خب براي مساله كه تعريف نشده جواب روشنه! نه راه حلي هست و نه راهكاري!
خب شايد همين الان كه اينها رو مي خونيد بگيد من كه مساله رو تعريف كردم! اينجا هم يكي از تله هاي انفجاري است كه سر راه حل مساله وجود داره! مسائل زياد و تعاريف اشتباه! يعني به جاي اينكه مساله رو درست تعريف كنيد اشتباه تعريف كرديد و خب به راه حل نرسيديد! كسي هم نمي تونه كمك كنه! اما نگران نباشيد! الان كه مي نويسم هم مساله رو مي دونم، هم جوابش رو! اما نمي گم! ( چون خودتون بايد تعريفش كنيد! و حلش هم با شماست)
اما چرا شما خشمگين هستيد!؟ (شايد اين سوال مبهم بسياري از دوستان هم باشه كه چرا من گفتم شما خشمگين هستيد و شما هم تاييد كرديد، داستان چيه؟ )
شما خشمگين هستيد چون: (فعلا به راهكار كاري نداريم و به صورت مساله مي پردازيم)
يكي از قابليت هاي شما حس كمالگرايي شماست! اين احساس، يك مشكل نيست! اما مي تونه در مواردي كه نفي مطلق مي شه به شما ضربه بزنه! چرا؟ چون دنياي واقعي ما، با دنياي ايده آل ما بسيار متفاوته و همه ما از اين بابت رنج مي كشيم! اگر بپذيريم... ساده تر خواهد بود!
شما براي من نوشتيد كه نگاه نكنيم به رتبه شما يا نوشته هاي شما، چراكه خجالت مي كشيد و احساس تحقير مي كنيد! ولي اين به معني اين نيست كه شما خجالتي هستيد يا اعتماد به نفس پاييني داريد! شما همونطوريكه در جوابهاي شما مشخصه از قضاوت افراد نسبت به خودتون مي ترسيد و زندگيتون رو با اين قضاوت ها كه بسياري در شيوه زندگي خانوادگي شما ريشه دارند،به زنجير كشيده ايد! اين به شما ضربه مي زنه!
اما چرا اين فكر كه ديگران چه مي گويند و قضاوت مي كنند براي شما مهمه!؟ چون شما به شدت در محيط گذشته زندگي مي كنيد! احساس مي كنيد چيزي رو در گذشته جا گذاشته ايد! و در بعضي موارد خودتون رو و در بعضي موارد خانوادتون رو مقصر مي دونيد! به هيچ وجه به آينده نظر نداريد چون فكر مي كنيد كه چون گذشته مشكل داشته ايد و يا اون اتفاقي كه نبايد بيوفته، افتاده! پس سرنوشت پيش رو حقيقتي تلخ است! ولي اينطور نيست!
شما از مراحل زندگي گذشته و به مراحل ديگري روانه شده ايد اما هر چه در كوله بار داريد به جاي اميد به زندگي، سنگهاي پبش پايتان در گذشته است! اين سنگهاي كوله بار شما رو سنگين كرده و شما رو اذيت مي كند! چيز با ارزشي در كوله بار نيست! بذاريدش زمين! بقيه راه رو سبك برويد
دنبال مقصر مي گرديد! جايي پيداش نمي كنيد... نگرديد!
ببينيد شما خانواده اي داريد با يك شخصيت كاملا مشخص! مي خواهيد بهتر باشند!؟ خب نيستند! همين هستند كه مي بينيد! اگر كودك بوديد مي گفتم اي داد! بايد يه فكري كرد.. اما شما اون مراحل رو خوب يا بد گذرونده ايد! خانواده خودتون رو به همين شكل كه هستند بپذيريد!
ببينيد خانواده نمي تونه حامي خوبي باشه! شما بايد طوري زندگي كنيد كه خودتون، حامي باشيد! نه نيازمند حمايت! و از اين احساس لذت ببريد! شدنيه! عجله نكنيد!
به برداشتهاي ذهن ميمون، (ذهن سطحي يا گفتگوي دروني) به هيچ وجه اعتماد نكنيد! اين يكي از مشكلات اساسي شماست! گفتكوي دروني كه نشان از ذهن فعال شماست! اين ذهن بسيار وراج است... تمام مدت در مغز شما وراجي مي كند و آرامش رو از شما سلب كرده!
يكي ديگه از مشكلاتي كه داريد منتقد دروني بسيار قوي است! هر چه مي كشيد از دست ايشونه! مقصر مي خواستيد؟ اينه! ببينيد خوب بشناسيدش! شما رو نقد مي كنه! زندگيتون رو! گذشتتون رو! آينده تون رو! هيچ كس خوب نيست... منتقد دروني با تكنيكهاي خودش به شما نزديك مي شه! اگر اين تكنيك ها رو بلد نباشيد روزگارتون رو سياه مي كنه! اولين تكنيك منتقد دروني تكرار است! همش يك چيزي رو تكرار مي كنه! دومين تكنيكش اينه كه شما رو سرزنش مي كنه! مثلا شما به پدرتون چيزي گفتيد كه ايشون چرا اونطور راجع به شما قضاوت كرده اند؟ منتقد دروني مي گه چرا گفتي؟ چرا اينجوري كردي؟ چرا قهر كردي؟ ( كه شما در جايي نوشتي حالا بدون اينكه عذاب وجدان داشته باشم ازشون متنفرم) پس عذاب وجدان هست! اما اين اسمش عذاب وجدان نيست! گفتگوهاي عذاب آور منتقد درونيه!
اما حالا اگر به حرفش گوش مي كرديد و مي گفتيد خب باشه! آشتي مي كنم! اون موقع مي گه: بد بخت! آشتي كردي؟ همين با يه بوسه و بغل كردن ماست مالي شد رفت؟؟؟ به همين سادگي؟؟ هر بلايي مي خوان سرت مي آورند بعدش با يه دوست داريم! تموم شد رفت؟؟؟
ببينيد بهار اين روزگار شما رو سياه مي كنه! اون دائم داره مي گه اگر الان اونجوري براي كنكور نخونده بودي اينطور بود و اونطور بود! اين رو بايد براي هميشه آرومش كنيد در غير اينصورت يك روز خوش نخواهيد داشت كه هيچ يك ثانيه آرامش نداريد!
يكي ديگه از مشكلات شما، نداشتن مهارت رفتار جرات مندانه است.. چرا؟ چون در گام اول از چيزي كه هستيد راضي نيستيد! خودتون رو قبول نداريد! در صورتيكه ديگران شما رو قبول دارند و شما با ذكر اينكه من رو قبول نداشته باشيد سعي مي كنيد بگيد كه نبايد شما رو قبول كنند! از خواستگارها گرفته تا دوستانتان در اينجا ( به رتبه هام نگاه نكنيد! ) من مي خوام به رتبه هاي شما نگاه كنم و بگم كه اون واقعيت شماست! اون قضاوت مردم درباره شماست! به منتقد درونيتون سلام بلند من رو بروسنيد و بگيد همين روزها بايد ذهن شما رو تخليه كنه!
پس ما به چند نكته رسيديم! جمع بندي اون با شما!
جمع بندي كنيد و يك صورت مساله در باره خودتون بنويسيد! حلش مي كنيم!
منتظرم
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنونم اقایsci.مشخصه برای نوشتنش زمان گذاشتید و دنبال راه حل عملی بودین.خیلی ممنونم.
اما در مورد نوشته هاتون:
شما 5مورد عیب یا نکته منفی یا نقص یا هر چی رو نوشتید.براشون توضیح میدم.
1-کمالگرایی 2-ازقضاوتهای دیگران راجب خودم میترسم. 3-گفتگوی درونی 4-منتقد درونی 5-نبود رفتار جرات مندانه.
1)دلم میخواد بگم من کمالگرا نیستم.هرچند ممکنه فکر کنید یا فکر کنند هستم.من به حداقلها راضیم.اما حداقلها هم نیستن.اونچه که شما رو رنج میده با اونچه منو رنج میده یکسان نیست.اگه شما از نداشتن مورد شماره 1000 ناراضی هستید من ازنداشتن مورد 10 یا 100 ناراضی ام.درسته هممون ناراضی هستیم اما کمبودهای من و شما یکی نیست و چون این نبودها جزو ضروریات و بدیهیات زندگیه منو رنج میده.مثال بخواین هم میزنم.اما شاید این کمالگرایی هم باشه و مثلا اگه برسم به 500 ازنداشتن 1000 دلخور باشم.نمیدونم.
2)بله و همونطور که نوشتین ریشه در مسائل خونوادگی هم داره.چرا؟
1-وقتی خونوادت باعث و از عوامل تایید شدنت نیست و حتی برعکسه سعی میکنی خودت جبران کنی.مثلا هممون سعی کردیم جوری باشیم که مثلا مارو جدا از شرایط خونوادگیمون بدونن.همه از وضعیت خودمون تعریف کنن و ما و شرایط خونمونو یکی ندونن.ووای اگه حس کنم از خونوادم عقبتر هم افتادم.(نمیدونم متوجه منظور نوشته هام میشین؟)
2-پدرم بسیارزیاد به تایید دیگران اهمیت میده.که سر همین قضیه من باش خیلی مشکل داشتم و دارم.تا بچه بودیم این کارو بکن یا نکن چون مردم چی میگن؟گور بابای مردم.حرصم درمیومد.تایید پدرم نسبت مستقیم با تایید اون دسته از مردم که مدنظر پدرم بود داشت:(
الان هم به نحوی دیگه.مثلا کسی که قراره من باش ازدواج کنم باید جوری باشه که تایید دیگران رو بدست بیاره.مثلا فامیل بگن اِ چه دومادی!:(.اینم ازمشکلات منه.ازطرفی الان فقط پدرم اینطور نیست.و تک تک اعضای خونوادم اینجوری شدن.
3)بله و درمورد گفتگوی درونی فرشته مهربون هم گفته بود.خارپشت هم گمونم اشاراتی کرده بود.فرشته مهربون یه سری تاپیک داد بخونم.اما یا خوندم و عملی نشدن چون سخت بودن یا انقد لحن و قلمش سنگین بود که اصلا نتونستم بخونم.در واقع برای این موضوع راه حل عملی ندارم.
4)بله.این منتقد منو نقد میکنه.تکنیکهای تکرار و سرزنش هم درستن.
5)رفتارجرات مندانه و راضی نبودن ازخود هم درسته.
***************************
یه نکته ای رو میخوام بگم که احتمالا به موردای2،4و5و حتی3 ربط پیدا میکنه.نمیدونم باید بگم و کمکی میکنه یا نه؟من میگم اگه قضیه رو پیچیده تر کرد بیخیالش بشید.
ازبچگی ذهن خیلی خیالپرداز و قوی داشتم و چون از دوروبرم راضی نبودم همه چیزو تو ذهنم تغییر میدادم.تغییر اساسی.مثلا تصور نمیکردم مادرم بهتره مهربونتره یا باهوشتره.تصور میکردم مامانم اصلا یکی دیگه است.
در مورد خودم همینطور.با اینکه تا حالا نشده کسی حتی بهم بگه قیافت معمولیه اما همیشه فکر میکردم من این نباید باشم.حتی فکر نمیکردم بهترباشم.تصور میکردم کلا باید یکی دیگه باشم.
فکر میکنم این خیلی ازارم داده.اینکه تا یکی دیگه نباشم هیچی خوب نیست.
و گمونم سعی کردم ناخوداگاه تا جایی که میشه خودمو شکل قالب ذهنیم کنم و بابت بقیش که نمیشه غصه بخورم:(
مثلا من موهای مشکی قشنگی داشتم که همیشه تا پایین سرشونه هام بلند نگه میداشتم.و انتهای موهام یه انحنای قشنگ داشت.تو ذهن من یکی از پارامترای منِ مطلوب این بود که باید موهای من بلند به رنگ قهوه ای عسلی باشه و گرنه هیچی درست نمیشه.
دیروزو امروز دقت کردم.درواقع جزو کشفیات جدیدم هست:).دیدم بدون اینکه بدونم موهامو به همون شکل دراوردم.موهام تا کمرمه و به همون رنگه و اگه توان داشتم خودمو کلا به اون تصور ذهنی تبدیل میکردم.با اینکه اون هیچ مزیتی نسبت به من نداره و واقعا همیشه دیگران از ظاهرم تعریف کردن.
البته قسمت دردناکش اینجاست که حتی من برای بهبود هم تلاش نمیکردم و فقط تصور میکردم چون من اینم و اون نیستم امیدی به بهبود هیچی نیست.
الان میبینم چقد به خودم ظلم کردم و گفتم چون اون نیستم همینه که هست و شرط موفق بودن من اون بودنه نه من بودن.البته فقط مسائل ظاهری نیست.کلاً.
این تصورات رو هم نمیدونم چطوری ازبین ببرم؟
چقد نوشتن اینا سخت بود:(
اهان راستی نتونستم یه دونه صورت مسئله بنویسم.
و چقد پیچ تو پیچ شد.بعید میدونم واقعا حل بشه:(
خیلی خیلی طولانی شد..واقعا ها:)
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
با عرض معذرت از استاد عزیز اس سی آی
بهار جان همین چیزی که در مورد کاراکترهای ذهنی گفتی که نبودش در واقعیت ترا از زندگی ناراضی میکنه . همین نمود کمالگراییه . کمالگرایی اون چیزی که تصور کردی نیست که مثلاً فلان نیاز مادی را که تأمین نیست بخواهی یعنی کمال گرایی . بلکه همین نمونه ای که در ذهنت داری و البته واقعا، خیالپردازانه هست چون معمول اینه که خود را به گونه ای بهتر از این تصور می کنیم نه چیزی غیر از این و وقتی این شد یعنی اسیر تخیلات امکان ناپذیر شدن و .......
پس دقت کنی کمال گرایی را هم داری .
نکته دیگر اون ذهن سطحی و منتقد درونی اجازه عمیق شدن بهت نمیده ، نه عمیق شدن در فهم مسائلت ، نه عمیق شدن در یافتن معنای زندگی بطور واقع بینانه . ایندو خیلی ترا گرفتار کرده اند .
.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار زندگي
با توجه به پست خانم فرشته مهربان،
منتظر پاسخ پست قبلي هستم
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بهار.زندگی
ازبچگی ذهن خیلی خیالپرداز و قوی داشتم و چون از دوروبرم راضی نبودم همه چیزو تو ذهنم تغییر میدادم.تغییر اساسی.مثلا تصور نمیکردم مادرم بهتره مهربونتره یا باهوشتره.تصور میکردم مامانم اصلا یکی دیگه است.
سلام بهار عزیزم خوبی؟
ببخشید واقعا وسط ی بحث کارشناسه و تخصصی میام وسط:72:
ولی چون این قسمت حرفات رو دوره ای تجربه کردم اومدم بهت بگم که این حالتی که داری خیلی خاص یا عجیب نیست ی مکانیسم دفاعیه که داری نسبت به نارضایتی نشون میدی
مثلا می تونی باشرایط سازش کنی یا نه پرخاش کنی و ناراضی باشی و یا همین کاری که میکنی به صورت مجازی خودت رو راضی کنی با تصور اونچه که موجود نیست.
من فکر کنم از سن 13 تا 14 یا شاید یکم بالاتر اینجوری بودم...بخصوص اوج این درگیری ذهنیم تو سن 13 و 14 بود ...
با تغییرات دوران بلوغ نمی تونستم خودم رو وقف بدم وبپذیرم با اینکه دوستام راحت بودن ولی من نمیتونستم قبول کنم و از خودم متنفر بودم....یعنی فکر کنم مشکلم این بود که بلوغ جسمی من زودتر از بلوغ فکریم اتفاق افتاده بودم و آمادگی شرایط جدید رو نداشتم و این خیلی آزارم میداد طوریکه کارهای عادی زندگیم حتی رفتن به مدرسه واسم سخت می شد...تا مدتی مثلا یک ماه حالت پرخاش گر و ناراضی بودن رو داشتم بعد با صحبت های مادرم و خواهرم و ....قانع شدم که همه فرایند ها طبیعی و من باید با این وضعیت کنار بیام...ولی در دورنم دنبال حل مساله بودم ..خوب مساله که راه حل نداشت و من این نتیجه رو گرفتم که اگر پسر بودم این اتفاقات نمی افتاد ..این باعث شد به شدت از دختر بودنم ناراضی بشم و متنفر.... و چون چاره ای هم نبود تصور می کردم پسرم و انقدر به این تصورات دامن میزدم که 4 تا دوست پسرم تصور میکردم و مدرسه پسرونه هم تصور میکردم ...اسمم رو و قیافم رو.....و حتی خواهرم هم پسر تصور میکردم
این نوع خیال پردازی بهم آرامش میداد و ریلکس و شاداب می شدم....
مشکلاتی که برام ایجاد کرده بوداصلا تو واقعیت نبودم چون اون لذت مجازی برام کافی بود خود واقعیم که دختر بودم دیگه برام کم اهمیت شده بود....یعنی مهمونی که عمرا نمی رفتم و اصلا به کارای دخترونه مثل آرایش و(البته منظورم آرا یش بخود رسیدنه مثل مرتب کردن مو وتیپ خوب .......اصلا به خودم نمی رسیدم ...و فقط منتظر بودم ی جایی گیر بیارم برم تو خیالات....
دلم برای خودم می سوزه چون تو این سنین فقط درگیر خیالات بودم و نمی تونستم از زندگی واقعیم بهره ببرم...
بعد از مدتی اون بحران به کمک مادرم و خواهرم و همانندسازی خودم با دوستانم حل نشدن...و مادرم من رو برد پیش مشاور چون درسم هم شدید افت کرده بود و خیلی منزوی وگوشه گیر بودم
راهکارهایی که مشاور به من گفت و تونستم این مشکل رو حل کنم...این بود که اول سعی کنم فقط ی ساعت بخصوص رو به این افکار اختصاص بدم مثلا فقط ساعت2 تا 3ظهر
و وقتی این زمان تموم شد کنترل افکارمو دستم بگیرم و نزارم سراغم بیان
و گفت اگر هی خواستی بری تو اون رویا ....به خودت یادآوری کن که نه!!!الان وقتش نیست ..من 2 تا 3 وقت دارم خیال پردازی کنم...(البته در کناراین راه صحبت های مثبت و تفکرات مثبت نسبت به جنسیتم بهم القا می کرد)
با همین استارت من مشکلم کلا حل شد...و کلا سه جلسه بیشتر پیشش نرفتم.
البته می دونم مشکلم فرق داشت وسنم و...اینکه شاید بحران بلوغ فروکش کرد ولی در کل گفتم برای کنترل این خیال پردازی از این روش استفاده کن....
بهار چون خیال پردازی فرسودت میکنه و انرژی میگیره و کیفیت کارهای روزمره ات رو کاهش میده.
امیدوارم منظورت رو از خیال پردارزی درست متوجه شده باشم واین راهی که گفتم کمکت کنه:46:
بازم ببخشید امیدوارم بحث رو منحرف نکرده باشم:72:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
مرسی نازنین.خوب شد اومدی گفتی.وگرنه دق میکردم که فقط من اونجوری بودم.:(
من الان خیالپردازی نمیکنم.گفتم که وقتی بچه بودم یا مثلا نوجوونی.اون تصویر الان فقط گوشه ذهنمه.مثه یه عکس چسبیده.اصلا هم دوسش ندارم.فقط هست.میخوام نباشه.نه اینکه الانم خیال پردازی میکنم.اگه دقت کنی همه فعلام گذشته بود.و مشکل الان من خیال پردازی نیست مشکل اینه که اون انگار ناخوداگاه الگوی ذهنی من شده.
البته حدس میزنم اینطوری شده:(
فرشته مهربون خوب با این اوصاف من کمالگرا هم هستم.
نقل قول:
نکته دیگر اون ذهن سطحی و منتقد درونی اجازه عمیق شدن بهت نمیده ، نه عمیق شدن در فهم مسائلت ، نه عمیق شدن در یافتن معنای زندگی بطور واقع بینانه . ایندو خیلی ترا گرفتار کرده اند .
خسته شدم ازبس اینو بهم گفتین.خوب چیــــــــــــــــکار کنم؟؟
اقایsci خیلی ناراحتم.حس میکنم تموم رودی پودیای ذهنمو ریختم بیرون.این خیلی عذاب اوره.واقعا خجالت میکشم:(
دیگه نمیخوام بنویسم:(
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
دوست عزیز
من از جند وقت پیش به شما توصیه کردم پیش روانشناس برید از نوع پستهاتون معلوم بود که به این کار نیاز دارین چرا این کار رو نمی کنین؟
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار زندگی
پستی که برتون گذاشتم رو خوب بخونید
ننوشتم شما یک مشکل دارید که کمالگرا هستید
نوشتم شما یک قابلیت دارید، یک توانایی... احساس کردم از خودتون دفاع کردید! کمالگرایی با خیال پردازی و اسطوره سازی نسبت داره اما الزما این نیست. بسیاری از افرادی که کمالگرا هستند از افراد و گاهی از محیط در ذهنشون ایده ال هایی می سازند، تا اینجاش هیچ مشکلی نیست! این افراد خلاق هستند، شاعرهایی بی نظیرند و گاهی فیلم نامه نویسهایی عالی هستند! پس این یک قابلیته! اما امکان داره از همین بابت ضربه بخورند و اون زمانیست که با واقعیتهایی روبرو می شوند که با صور خیال اونها فاصله داره! خیلی از هنرمندها دچار این مشکل هستند و لذا روحیاتی بسیار شکننده دارند... اما این فرصت رو هم در عین حال دارند که صور خیال خودشون رو در قاب نقاشی، قطعه موسیقی و ... پیاده کنند! پس این قابلیتی است که شما دارید نه یک نقص یا مشکل! دلم می خواد اگاهانه با مشکلات روبرو شوید نه احساسی! تا بتونیم اون مشکل رو تعریف کنیم
پستی که برای شما گذاشتم و همچنین پست فرشته مهربان رو بارها بخونید! بعد تصمیم بگیرید که می خواهید مشکلات حل بشه یا نه؟! اگر خواستید و تصمیم گرفتید جواب سوال من رو که در چند خط اخر پست ۵۱ اومده بدهید
منتظر شما هستم
-
ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
تماس عزیز اگه مشکلم حل نشد و به نتیجه ای نرسیدم سعی میکنم اینکارو کنم.هرچند مجازی رو ترجیح میدم.
sci عزیز ازتون ممنونم.با این توضیحاتی که دادین این بحث کمالگرایی برام واضحتر و روشنتر شد.خوب نمیدونستم اینجوریه.
الان برام روشنه و حرفتونو قبول دارم.
نوشتن یه صورت مسئله برام سخته.شاید دلیلش همین گفتگوی درونی و منتقد ذهنی هست که فرشته مهربون گفت اجازه عمیق شدن بهم نمیده.و همیشه منو با یه عالمه خورده مسئله مواجه میکنه.
شاید مشکل اصلی من همین ذهن سطحی هست.اینکه کاملا افسار منو دستش گرفته و گمراه میکنه.در واقع نمیذاره واقعیت مسائل رو ببینم و فقط بر اساس اون برداشت ذهنیم تصمیم بگیرم یا قضاوت کنم.
شایدم مشکل اصلی تو پذیرش منه.تو پذیرش خودم و واقعیات.وقتی خودمو قبول ندارم و واقعیات رو نمیپذیرم منتقد درونی،قضاوتهای دیگران و کمالگرایی و ... دست به کار میشن.
شایدم همین که نمیتونم به ذهنم نظم بدم و یه صورت مسئله پیدا کنم اصلیترین مشکل منه.
شاید ذهنم مثه یه کتابخونه است که طبقه بندی نیست و همه کتابا رو هم ریختن و من هیچوقت نمیتونم موضوع مد نظرمو پیدا کنم.
اصلا وقتی من با همچین گفتگوی درونی و منتقد ذهنی درگیرم چطور یه صورت مسئله پیدا کنم؟
کاش یه کم راهنمایی میکردین.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار گلی
زدی تو خال :104::104:
علاج درد این ذهن مانع عمیق شدن همون پذیرشه ، مانع پذیرشت هم ترس هست . ترس از بی اعتبار شدن که فیلتربرات ساخته این ترس هم از هیجانات هست ، یعنی احساساتت باعث این ترس شده ، وعقلانیت راه حل اون هست ، با عقلت ( بالغ وجودت )با این احساست ( کودک وجودت ) روبرو شو و دستش رو بگیر و از لای این ترسها بیرونش کن و نشون بده همش توهم هست ( واقعیت اعتبار تو به اون بهایی هست که به خودت میدی ، به عزت نفس تو هست و .... که با پذیرش واقعیت ها و مدیریت خود در متن آنها به شکل درست بدست میاد)، خودتو رها کن و با ترسهات روبرو شو . بهار جان برو توی تاپیک نازنین و از روشی که اونجا دادم ، جدال احسن بین عقل و احساس استفاده کن . لازم هم نیست که به هرچه ترسه در لایه های وجودت رسیدی بیای اینجا بیان کنی . مهم اینه که خودت باهاشون مواجه بشی ، بپذیریشون و ازشون عبور کنی ( تسلیمشون نشی و پشت فیلترها خودتو از خودت قایم نکن که نمودش میشه خود را از دیگران قایم کردن اما با واکنش دفاعی ای که از درگیری درونی در ذهنت هست در برابرشون نمود پیدا کردن >>> یعنی همین تاپیکهایی که این مدت ایجاد کردی، اگه این حرفم را متوجه شده باشی می فهمی چرا اول این تاپیک گفتی به رتبه هام و ..... نگاه نکنید ..... یعنی دلت میخواد از این قایم شدن بیرون بیای اصلاً نیاز داری ، اما ترس از دیده شدن و نامناسب بودن باعث میشه بگی نگام نکنید تا بیام بیرون ..... ) . حاصل این پذیرش و عبور میشه استخراج صورت مسئله اصلی . وقتی به اینجا رسیدی تازه می فهمی نفس راحت کشیدن یعنی چه ، رها شدن یعنی چه ، خود را درک کردن و فهمیدن یعنی چه ، خود را پذیرفتن و دوست داشتن و نوازش کردن یعنی چه .... باورت میشه با همین روبرو شدن و یافتن و پذیرفتن و صورت مسئله را تشخیص دادن همه این حالتهایی که گفتم در اولیه ترین سطحش هم شده ، اتفاق میافته ؟!!
.
.
.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
همیـــــــــن.اینطوری منو ول نکن برو.همیشه تا پای چشمه منو بردی ول کردی.برای همین به نتیجه نرسیدم.عیب یابی کردی اما حل...
بله من نمیتونم بپذیرم.و تو گذشته زندگی میکنم.نمیتونم اتفاقاتی که رخ داده رو قبول کنم و رها کنم.
بعضیاشون روی قلبم سنگینی میکنن.
نمیتونم تصور کنم بدون تایید دیگران چطور ارزشمند میشم.و بدون کمکها و توجهاتشون.
شاید به روی خودم نیارم اما ازدرون داغون میشم و این هی ادامه پیدا میکنه و باهام هست.تک تک اتفاقاتی که ازبچگی افتاده تو ذهنم مونده و نمیتونم کنار بذارمشون.حتی شاید به انزوا برم و بعد خودم برم دنبال اینکه خودم تایید دلخواهمو یا توجه دلخواهمو به خودم بدم اما بیشتر مسکنه و درد اصلی سر جای خودش باقی میمونه
بعضیاشون کهنه تر شدن و بعضیا تازه ترن.
بعضی مسائل برام اهمیت زیادی ندارن و بعضیا خیلی مهمن و اگه فکر کنم تایید نشدم یا یکی بیشتر از من تایید شده کاملا بهم میریزم.هرچند به روی خودم نمیارم اما از درون داغون میشم و فکر میکنم من چقد بی ارزشم.:(
اون گفتگو رو هم رفتم بنویسمش اما کاملا وسطش لنگ زدم. و نتونستم چیزی بنویسم.
نکته:اصلا دلم نمیخواد خودمو گول بزنم.خواهشاً حرفایی که فقط باعث میشه ادم سر خودشو شیره بماله بهم نزنید.
ممنون.
سوال:واقعا..واقعا نه الکی این مشکلات قابل حل شدن هستن؟یا فقط امیدواری الکی هستن؟خواهشاً رک بگید.
مرسی
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
اصلا همین نوشته ها هم داره اذیتم میکنه.انگار میگید ایراد ازمشکلات نیست.ایراد از توئه.
اما من میخوام ناراحت باشم.چرا همیشه من مقصر باشم؟اگه هم بگم میشه من احساساتیم.:(
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
کلمه ی تقصیر از نظر من در روابط میان انسان ها کلا کلمه ی اشتباهی است و بهتر است از کلمه ی سهم ....استفاده بشود .
وقتی از کلمه ی تقصیر استفاده می کنیم به نوعی داریم به فرد القا می کنیم که تویی که غلط هستی و تو یی که بد هستی و تویی که غلط داری . تو وجود و هویتت اشتباه است !
که در اصل این تو ....هدف گیری شخصیت و هویتی است که فرد را می سازد و تعریف می کند و طبیعی است که وقتی بخواهیم همه چیز یک نفر را که با آن تعریف می شود بگیریم این فرد مقاومت می کتد و گارد می گیرد . انکار می کند و ......در اصل ما مشغول سرکوب کل داشته و نداشته ی فرد هستیم .
ضمن اینکه وقتی بحران و مشکل و مسئله ای پیش می آید هر یک از افراد دخیل در رابطه یک سهمی از ایجاد آن مسئله و مشکل دارند .
و وقتی که از کلمه ی سهم تو ....سهم من .....ابدا به حوالی شخصیت و هویت فرد هم نزدیک نمی شویم . ضمن احترام به او و تائید پنهان خوب بودنش و حریم و داشته و نداشته هایش از یک بخشی از رفتار یا احساس و یا فکر او صحبت می کنیم . ( دقت کنید یک بخش کوچک نه همه ی فکر . نه همه ی احساس و نه همه ی عملکرد )
در این حالت فرد این حس احترام و مسئله دار بودن یک بخش کوچک را بهتر متوجه می شود و بهتر درک می کند و به دلیل احترام نهفته در دل این کلام فرد بهتر و زودتر به خودش کمک می کند که سهم خودش را ببپیند .
حال عزیزم کلمه ی تقصیر را از روی خودت بردار و به سهم خودت از مسائل نگاه کن. اشکالی ندارد که سهم دیگران را هم ببینی . اما به سهم خودت نگاه کن بگو سهم من از این اتفاق چی بود ؟ من چه کاری انجام دادم و در نهایت چه کاری می توانستم انجام بدهم که این مسئله پیش نیاید که انجام ندادم یا مسئله به مشکل تبدیل نشود و .....
و در نهایت تو در بخش پذیرش خودت مشکل داری سعی کن پذیرشت را بالا ببری
پذیرش هست هر آنچه که هست
و باز نکته ی دیگری در مورد تو اینکه تو تمبرهایی از گذشته جمع کرده ای و براساس این آلبوم تمبر گاهی پذیرشت مختل می شود خصوصا که بعضی از این تمبرها طلایی هستند و به آنها ارزش بیشتری داده ای و این تمبرهای طلایی است که در بحران خرج می کنی
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام بهار... حالت چطوره؟ راستش نمی خواستم با وجود اساتیدی مثل دکتر sci و خانم فرشته مهربان چیزی بگم اما دیدم زیادی داری سخت میگیری و دور سرت می چرخی! چون احوالات مشابه تورو تجربه کردم برات از برآیند اونا می نویسم.
"ازشون متنفرم!!!" ... بهار؟ یادته وبلاگی که بهت معرفی کردم؟ چرا به بار کلماتی که استفاده می کنی توجه نداری؟ چرا یک آدم دیگه ولو پدرت باید انقدر روی تو تسلط و قدرت داشته باشه که چنین احساس بدی در تو بوجود بیاره؟ تو واسه خودت کی هستی؟؟
.
.
حق داری... چطور می تونی خودتو باور کنی وقتی کسی از خوبی هات تعریف نمی کنه؟ چقدر هی خودمونو گول بزنیم بگیم خوبیم عالی هستیم اما در دنیای بیرون کسی تاییدش نکنه؟ ها؟ درسته؟ .......... نه! غلطه! ...چرا؟ ...بهت میگم...
.
.
وقتی شروع می کنی به خودسازی... وقتی موقعیت های بدی توی زندگیته که داره کمرتو خم میکنه... وقتی انقدر حالت بده که دوست داری دااااد بکشی و توی این دنیا هرگز نباشی... اون لحظه زیبا شروع میشه. لحظه کاشتن دانه خودسازی. اما این دانه خودبخود رشد نمی کنه. باید بهش برسی. بجای اینکه بگی چرا من؟؟ بگی چگونه من؟...چگونه من می تونم اوضاع بد رو به نفع خودم تغییر بدم. چیکار کنم حالم خوب بشه؟ چطوری از خودم مراقبت کنم؟
ببین! این پروسه خودسازی دو تا شرط داره. 1- زمانبره و به تدریج اتفاق می افته پس نیاز به صبر تو داره. 2- همزمان با صبر، به تلاش تو هم نیاز داره. میشه یه مشت قرص خورد خودکشی کرد فاتحه! خیلی ها اینکارو کردند....پاک کردن صورت مساله، فاصله گرفتن از قدرت انسان بودن، فاصله گرفتن از خدا بودن.(خلیفة الله)
.
.
داستان بهار میتونه از امروز اینجوری باشه:اون شروع می کنه به خودسازی. یاد میگیره چطور با آدمها برخورد کنه. یاد میگیره چطور زیبا باشه. حتی چطور لباس بپوشه، حرف بزنه لبخند بزنه، گذشت کنه، اگه پدرش حرفی زد چشماش رو می بنده نفس عمیقی میکشه و میگه بابام مدلش این شکلیه. شونه هاشو می اندازه بالا میره سراغ بقیه زندگیش.
بهار همچنان روزها رو با کسب تجربه از اطرافش میگذرونه. اما هربار که احساس میکنه همه چی روبراهه ناگهان طوفان دیگری از راه میرسه. درس بعدی و بعدی و بعدی...
پس از مدتی که واقعا نمی دونم دقیقا چه مدتیه شرایط زندگی بهار عوض میشه و در موقعیت های جدید قرار میگیره. ناگهان می بینه انگار همه عالم لب به تعریف و تمجیدش باز کردند. طوری میشه که هرجا میره اگر ازش تعریف نکنند تعجب می کنه! دقیقا همینطوره. عین این قصه واسه سرافراز اتفاق افتاده بهار!
.
.
از اینکه در این موقعیت قرار داده شدی گلایه نکن. این تفاوت زیبای تو با دخترهای دیگه است. این بخشی از زیبایی منحصر بفرد زندگی توئه. چون فقط تویی که میتونی از پس این شرایط به ظاهر دشوار بربیای. این درسهای سخت زندگیت از تو بهاری زیبا می سازه.
.
.
اونوقت یروز میشه مثل من با تغییر موقعیتت تازه می فهمی تلاشهای اینهمه سال تو بیهوده نبوده. می بینی که سرکارت تمام مردهای ضدزن باهات خوشرفتار میشن. در مدت کوتاه با همه روابط حسنه برقرار می کنی و همکارانت مرتب از خوبی هات میگن حتی اونهایی که فقط یکبار تورو دیدند! برای تعمیر خونه ات بنا میاری و اون نصف قیمت بلکه کمتر ازت میگیره فقط به این خاطر که میگه"خانم از اخلاقتون خوشم اومد!". خواب می بینی رفتی ارزیابی برای رئیس سابقت که دیگه هیچ ربطی بهت نداره تعریف می کنی و اونم به رئیس بالاتر میگه و اسمتو میذارن توی ارزیابی و همه هزینه هات هم قبول می کنند! و وقتی ازشون می پرسی چرا؟ میگن ارزش شما بالاتر ازین حرفهاست!! این ارزش از کجا اومده بهار؟ عزیزم! تو می دونی که دیگران نمی تونند شادی واقعی رو به زندگیت بدهند. خودتم تجربه اش کردی همون پسرهایی که توی زندگیت اومدند و بدتر برات مشکل ساز شدند. تو باید انقدر از درون با خودت احساس راحتی کنی که مثل یک قلعه فتح ناپذیر باشی. که هیچی نتونه اونو از پا دربیاره. اگه تو انقدر خوشحال و راضی بشی اونوقت می تونی اونو با دیگری سهیم بشی و بر شادی ات افزوده کنی.
.
.
نکته ای که می خواستم بهت بگم همینه گل دختر!: عوامل بیرونی انکارپذیر نیستند اما رمز شادی از درون خودت می گذره، وقتی خوشحال باشی همه اون عوامل بیرونی با تو همگام می شن. :46: شک نکن و مطمئن باش دوست من!
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنونم انی جان.با این کلمه سهم بیشتر کنار میام.خیلی بهتره.خیلی
قبول دارم پذیرشم پایینه.
اما فکر نکنید این قبول کردن راحته.دلم میخواد بدونید چقد ازم انرژی میگیره و این دو سه روزه منو از اشتها انداخته و هرکی منو ببینه میفهمه ناراحتم.
امشب یاد مطلبی که چندماه پیش خوندم افتادم.نیمه تاریک یا سایه.
نیمه تاریک میگه صفاتی که دوسشون نداریم رو میندازیم تو یه اتاق و درو قفل میکنیم و کلیدشم میندازیم دور که نه خودمون ببینیم و نه دیگران.
پذیرفتن این صفات سخته.هرچند راه حل پذیرش اون صفاته.حالا تصور کنید یکی از اون صفات خود پذیرشه..دیگه واویلا
مثه مریضی شدم که درد دارم تا دست میذارین رو نقطه دردناک جیغم میره هوا و میگم نمیخوام..اصلا دست نزنید.میدونم راه چارم تو این اتفاقه اما واقعا برام سخته..بخدا اگه ببینیدم باور میکنید.قلبم واقعا تیر میکشه.میخوام خوب شم اما راحت هم نیست.
بگذریم که نمیدونم واقعا جواب میده یا نه؟بعید میدونم خوب شم واقعا.و اصلا راه حل عملی چی هست؟
نقل قول:
و باز نکته ی دیگری در مورد تو اینکه تو تمبرهایی از گذشته جمع کرده ای و براساس این آلبوم تمبر گاهی پذیرشت مختل می شود خصوصا که بعضی از این تمبرها طلایی هستند و به آنها ارزش بیشتری داده ای و این تمبرهای طلایی است که در بحران خرج می کنی
اینو متوجه نشدم.کاش یه کم بیشتر توضیح میدادی
ممنون سرافرازعزیزم.
نمیدونم یهو چی شده و چرا تموم دلخوریام سر بازکردن.
میدونم زودرنج هم هستم.یا شدم.نمیدونم.
اگه واقعیتو بخوای نمیگم ملکه زیبایی هستم از من بهتر نیست و ... اما خوبم.این تایید رو زیاد گرفتم.ازغریبه..اشنا..دوست..ف میل..زیاد..زیاد..
اما کافیه فقط حس کنم این تایید کم شده یا نه به یکی دیگه بیشتره..واویلا..انگار دنیا رو سرم خراب شده.دیگه اون لحظه فکر نمیکنم بابا همین دو دقیقه پیش تایید گرفتی..نمیشه.نمیشه..دوباره سرزنش میشم ازطرف خودم.که تو لابد انقدا خوب نیستی که اینجا این لحظه تایید نشدی.
و حالا این خونواده رو هم بذار کنار این شرایط..برای همین میگم تایید مد نظرمو بهم میدن الا این خونواده.بقیه حمایتم میخوان کنن به جز اینا.
گمونم خیلی حساسم.اره؟
کاش تو محیط کارم ضد زن بودن.اونا برعکسن و با رفتاراشون ارامش روحی رو ازم گرفتن.دوباره اونجا هم میگفتم چرا اینطوری میشه؟من ایرادی دارم؟جلفم؟چیم اخه؟
اون وبلاگ..خیلی کاراشو انجام دادم..یه مدت خوب بودم..اما انگار ابدی نیست.دوباره بهم میریزم.
تو واقعا نتیجه گرفتی؟؟
میدونی حتی فکر میکنم اگه مثلا ازدواج کردم بعدا شوهرم گذشتمو به رخم کشید بی بروبرگرد یا همونجا سکته میکنم یا خودمو میکشم..اصلا فکرشم دیوونم میکنه.
با این همه ترس چطوری کناربیام؟چطوری؟اینجوری خودمو گول نمیزنم؟:(
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
تو بیشتر درگیری بازنوازی خاطره های دردناک و مکالمه ی درونی که منتهی به لج و قهر شده هستی .
تمبر جمع کردن یعنی همان بازنوازی خاطره حال یا شیرین یا تلخ .
اما تو تلخ ها را جمع کردی . همانهایی که ذائقه ات را زده . مثل یک آزردگی از پدر ....
هر از گاهی می روی سراغ این آلبوم . چه زمانی می روی سر آلبوم ؟
وقتی که چیزی که کلید تو را بزند و بازنوازی را آغاز کنه . یعنی امنیتی از تو به خطر می افته . کلیدت می خورد . چون در وادی ترس می روی ......خشم و غم و مکالمه محصول واکنش ترس است .
سهم خودت را از رویدادهایی که به شکل جدی ترا رنج می ده بنویس . می خوام سهمت رو بدونم . سهم دیگران را هم بنویس . و حتی کاری که انجام دادی و کاری که می توانستی انجام بدهی اما انجام ندادی و چرا انجام ندادی .
منتظر این نوشته هستم .
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
نقل قول:
ممنون سرافرازعزیزم.
نمیدونم یهو چی شده و چرا تموم دلخوریام سر بازکردن.
میدونم زودرنج هم هستم.یا شدم.نمیدونم.
زودرنج نیستی... داری تغییر می کنی و این تغییر برات درد بوجود آورده.
اگه واقعیتو بخوای نمیگم ملکه زیبایی هستم از من بهتر نیست و ... اما خوبم.این تایید رو زیاد گرفتم.ازغریبه..اشنا..دوست..ف میل..زیاد..زیاد..
اما کافیه فقط حس کنم این تایید کم شده یا نه به یکی دیگه بیشتره..واویلا..انگار دنیا رو سرم خراب شده.دیگه اون لحظه فکر نمیکنم بابا همین دو دقیقه پیش تایید گرفتی..نمیشه.نمیشه..دوباره سرزنش میشم ازطرف خودم.که تو لابد انقدا خوب نیستی که اینجا این لحظه تایید نشدی.
بهاااااررر! هدف از خودسازی گرفتن تایید نیست. تایید دیگران فقط به نتیجه کارت صحه میگذاره. منظورم هم از زیبایی، زیبایی چشم و شکل و ابرو نیست! درثانی تو باید مقوله تایید رو از تعریف و تمجید جدا کنی! ممکنه مثلا مردی برای گول زدن یا نزدیک شدن و سواستفاده کردن تعریف و تمجید کنه. یا دوستت ازت تعریف کنه چون مثلا یه وقتی بهش پول قرض بدی یا بجاش اضافه کار وایستی یا هر هدف دیگه! منظورم از تایید، تاییدی هست که فقط و فقط درنتیجه تلاش شخصی ات بدست اومده و خودت می دونی قبلا این حسن رو نداشتی اما الان بدستش آوردی.مثلا تعریف از گذشتت، صبرت، قضاوت بیجا نکردن، نکته سنجی کردن، درست برخورد کردن با توهین ها یا هزار هزار موقعیت دیگه که تو در اون خوب طاهر میشی و تاییدی میشه به تلاش خودسازی ات.
اگر تایید گرفتن از دیگران هدف ما باشه وقتی کم یا زیاد میشه آدمو تحت تاثیر قرار میده اما اگر از ریشه خودتو محکم کرده باشی حتی اگر هم ازت انتقاد بشه یا از کس دیگه جلوی چشمت تعریف کنن ناراحت نمیشی و به خودت شک نمی کنی.
اگر از کم یا زیاد شدن تایید دیگران ناراحت میشی پس حتما باید روی اعتماد بنفست هم کار کنی. چه بسا با وجود همه اون تعریفها، در زمینه اعتماد بنفست ضعیف عمل می کنی. شاید بیشتر از تعریف دیگران، حمایت نکردن خانواده ات تورو در این زمینه پایین کشیده و این یعنی خود کم بینی. ندیدن نقاط مثبت یا بدیهی شمردن اونها و پررنگ کردن نکات منفی و تمرکز کردن روی اونها که البته ارتباط مستقیمی با بخش مخرب روحیه کمالگرایی داره(در مقابل بخش مثبت، که جناب sci فرمودند).
و حالا این خونواده رو هم بذار کنار این شرایط..برای همین میگم تایید مد نظرمو بهم میدن الا این خونواده.بقیه حمایتم میخوان کنن به جز اینا.
گمونم خیلی حساسم.اره؟
اخیرا اتفاقهایی توی خونه ما افتاد که اصلا انتظارشو نداشتم. خیلی خودمو عذاب دادم اما در نهایت پذیرفتم و پذیرفتم و پذیرفتم که از هیچکس و هیچ چیز تو دنیا توقع نداشته باشم. حتی خانواده ام. اگر خوبی کردند. فبها. اگر نکردند مهم نیست و اگر نادانی کردند میگذرم و رها میکنم. به همین سادگی و درعین حال پرمعنی و عمیق.
کاش تو محیط کارم ضد زن بودن.اونا برعکسن و با رفتاراشون ارامش روحی رو ازم گرفتن.دوباره اونجا هم میگفتم چرا اینطوری میشه؟من ایرادی دارم؟جلفم؟چیم اخه؟
باز هم خود کم بینی! فقط به سمت خودت نشونه گیری می کنی. فرق بین تعریف و تمجید و تایید رو برات نوشتم.
اون وبلاگ..خیلی کاراشو انجام دادم..یه مدت خوب بودم..اما انگار ابدی نیست.دوباره بهم میریزم.
تو واقعا نتیجه گرفتی؟؟
پا به پای اون وبلاگ پیش نرفتم. هرجا نیاز دیدم از هر کس و هرچیز درس گرفتم و میزان درد و رنجی که می کشیدم به هر طریقی که میشد پایین آوردم.
میدونی حتی فکر میکنم اگه مثلا ازدواج کردم بعدا شوهرم گذشتمو به رخم کشید بی بروبرگرد یا همونجا سکته میکنم یا خودمو میکشم..اصلا فکرشم دیوونم میکنه.
با این همه ترس چطوری کناربیام؟چطوری؟اینجوری خودمو گول نمیزنم؟
فکرکنم تا الان باید جوابتو گرفته باشی. به خودت شک نکن. چه گذشته ای؟ آیا قراره بخاطر اشتباهاتی که انقدررر باعث پیشرفتت شده سرزنش بشی؟ آیا این نظر همسرته؟ از طرف من بهش بگو این بهاری که الان میبینی اگر در درونش گوهری پیدا کردی و اگر انقدر مورد پسندت شده که حتی سعی در کنترل گذشته اش داری پس باید بدونی که این الماس از زیر فشار همون تخته سنگها بیرون اومده! اگر می خواهی این الماس رو دور بیندازی خودت می دونی اما یقین بدون خریداران الماس زیادند و چنین الماسی هرگز روی زمین نمی مونه...:72:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
خب خب
عالی شد :104::104:
یه قدم برداشتی ، بدون اینکه بدونی ، اونم پذیرش اینکه پذیرش برات سخته ، گام اساسی همینه ، بعد از این رفته رفته به پذیرش موارد دیگه هم میرسی . باز هم میگم این قدم بزرگیه که پذیرفتی ، پذیرش برات سخته .
و اما ، بی انصافی نکن ، توی اون پست بهت راهکار رو دادم ، صبور باش و دوباره تاپیک نازنین رو بخون و اون راهکار را اول به قصد تمرین با یه موضوع جزیی شروع کن و مثلاً از خواهرت دلخور شدی یا حتی از اون پست من و اینکه می برم لب چشمه رها میکنم ..... با اون روش گفتگو خودتو از اون ناراحتی بکش بیرون و حلش کن . بعد برس به اینکه پذیرش برات سخته و روی این کار کن :
عقل >>> چرا برات باید سخت باشه ؟
احساس >>>> ..............
خودت ادامه بده................. تا به پذیرش خود پذیرش برسی .......... تا اینجا پذیرفتی که پذیرفتن برات سخته .... گام بعدی برس به اینکه بپذیری که پذیرش داشته باشی .......
آره عزیز ...... تایید بیرونی زیاد میگیری ...... اما بازم تشنه ای ، تاریخ مصرف اون تاییدات برای شارژ بهار تا همون لحظات اولیه هست بعد دوباره عطش بهار ......
میدونی دلیلش چیه ؟
چون خودت خودتو تایید نمی کنی ........ تازه وقتی از بیرون تایید میشی .... به قول خودت مسکن هست یعنی لحظاتی تسکینت میده اما درمان نمیکنه .... چون خودت اون تاییدات را باور نمی کنی ، قبولش نمی کنی ...... چون خودت خودتو رد می کنی ...... در همون پست بهت گفتم که . اینم نقل قولش :
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
خودتو از خودت قایم نکن که نمودش میشه خود را از دیگران قایم کردن اما با واکنش دفاعی ای که از درگیری درونی در ذهنت هست در برابرشون نمود پیدا کردن >>> یعنی همین تاپیکهایی که این مدت ایجاد کردی، اگه این حرفم را متوجه شده باشی می فهمی چرا اول این تاپیک گفتی به رتبه هام و ..... نگاه نکنید ..... یعنی دلت میخواد از این قایم شدن بیرون بیای اصلاً نیاز داری ، اما ترس از دیده شدن و نامناسب بودن باعث میشه بگی نگام نکنید تا بیام بیرون ..... ) . !
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
تو از خودت فرار می کنی ، با خودت روبرو نمیشی چون قبولش نداری . نفرتت از اونا ، انعکاس نفرتت از خودته .... چنانکه اگر برسی به دوست داشتن و تأیید خودت با دیگران هم همینطور خواهی بود .
اینه که میگیم عوامل بیرونی را رها کنید به درون برسید . بهار تایید بیرونی را داره اما راضی نیست .
می دونی حتی حسادت توی آدمهای حسود از اینجاست ...... که خودشون را قبول ندارند و وابسته به تاییدات بیرونی میشن و این تاییدات دم به دم هم باشه باز سیراب نمیشند و همیشه یه فاصله ای احساس می کنند و توجه کسی به هرکس دیگر اونا رو آشفته می کنه و حسادت شکل میگیره .......
بدان با طی این مسیر با توجه دقیق و اجرا کردن راهکارهای جناب sci به اینجا که خودتو تایید کنی و دوست داشته باشی خواهی رسید. آره عزیزم ، درست شدنیه ، باید بخواهی و عمل کنی .
بهار !!
یه سر بزن به ناخودآگاهت ..... می بینی چقدر سرزنش خود ، انبار کرده ای ؟؟؟؟؟
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنونم انی عزیز و سرافرازعزیز.
درست میگی سرافراز.پس چرا من انقد پابند این تاییدهام؟ایراد ازمنه؟بقیه اینطوری نیستن؟اما دور و برم جور دیگه ایه..میدونی با تایید احساس خاصی پیدا نمیکنم اما بدون اون فکر میکنم حتما چیزی کمه که به چشم دیگران نیومده تا تایید کنن.وای که چقد من خودمو درگیراین چیزا کردم.
درست میگی.خوبیا به نظرم بدیهی میان یا حداقل به اهمیت بدیا نیستن.واقعا تو این زمینه خونوادمو مقصر میبینم.واقعا حمایت نکردن:(
همین..همینکه چیزایی که بدست اوردم رو تایید کنن کافیه؟بعد اگه از دستش بدم چی؟چطوری با عدم تاییدشون کناربیام؟
چقد خوب که تونستی معقوله خونوادتو بپذیری.میشه بگی چطوری؟من فقط برام کم رنگ میشه اما جزو سابقشون میره.دفعه بعدی که منو ازردن پرونده سنگینتری ازشون برام بازمیشه و بیشتر ازارم میده.
در مورد مشکلات کارم هم همینجا همه انگشت اتهام رو سمت من گرفتن.
حرفت خیلی قشنگ و البته واقعی بود.اون اتفاقا خیلی نتایج مثبت هم برام داشت(هرچند منفیاش بیشتر بود)..اما همون گفتن غرور منو کاملا میشکنه.
وقتی غرور بشکنه چیکار باید کرد؟
انی جان تمبر درسته..من اسمشو میذارم پرونده سازی.
رنجها که زیاده.من مهمتریناشو میگم و سهم خودم و خونوادم.
رشته تحصیلی:رشته ای که میخواستم قبول نشدم.خودم مقصرم چون کم کاری کردم.درس نخوندم.موقع کنکور یه دور هم کتابامو ورق نزده بودم.
خونوادم مقصرن چون ازبچگی حواسشون نبود درس میخونم یا نه؟همینکه نمره هام خوب بود و مدارس خوب قبول شدم براشون کافی بود.هیچ وقت دقت نکردن من عادت به درس خوندن ندارم و باید عادتم بدن تا سر کنکور لنگ نزنم.و خونمون خیلی خیلی پر سر و صدا و نا مناسب بود.خواهر کوچیکم اذیت میکرد.مامانم قهر میکرد ازبابام میومد تو اتاق من.برادرم صدای موسیقی رو تا اسمون میبرد و مامانم از پسشبرنمیومد.(کلا محیط فوق العاده نامناسبی بود)
کار:مشکلات زیادی تو کار برام پیش اومد.خودم حتما تو پیشامدشون مقصر بودم اما کلا خونوادم حمایتم نمیکردن.بخاطر پس گرفتن چک پدرم کلیه حقوقمو بخشیدم اونوقت بابام صاف نگاه میکنه میگه پولی که بهت قرض دادمو بده.
کلاً مشکلات کار رو هیچ وقت نتونستم بهشون بگم.
غیر اون ترس بدی در مورد کار کردن هم دارم.
ازدواج:گاهی فکر میکنم تو ازدواجم هم همه چی با خودمه.مثه ایوب باید برم خودم حلقه بگیرم،خودم خرج کنم،تازه با اخلاقای گند و ایرادای خونوادمم کنار بیام.خواستگار باید مورد تایید کل خونواده و ایضا اقوام باشه.این دهن بینی خونوادم ازارم میده.ضمنا با اتفاقی که افتاده و هم من و هم خونوادم توش مقصر بودیم شرایط ازدواجم سختتر شده.کلا امکان ازدواجم الان زیرصفره با این شرایط.
من اصلا خواستگارامو خونه نبردم مگه اونایی که سرخود اومدن و همیشه خودم بهشون جواب رد دادم و ابداً درموردشون به خونوادم چیزی نگفتم.
کلا میترسم.
پول:کلا دستم تو جیب خودمه.ازاینکه خونوادم نقش سیب زمینی رو ایفا میکنن متنفرم.
اون اتفاق:خونوادم منو هول دادن به اون ماجرا..با شرایط بدی بد که نه افتضاحی که بوجوداوردن.منم مقصرم که بریدم و ..
اعصاب:ندارم..دسته گل خونواده و خودمه.
باور کن تو هیچ زمینه ای هیچ کاری نمیکنن..این مشکل من فقط با پذیرش حل نمیشه.چون واقعا داره زندگیمو نابود میکنه.
مامانم واقعا احمقه..متاسفم که اینو میگم نمیخوام زحمتاشو زیرسوال ببرم.اصلا..اما اینو همه میگن.و بدتر اینکه حماقتش گریبان مارو گرفت یعنی بهمون ضربه زد.
بابامم که وصفشو گفتم.:(
مرسی فرشته مهربون.الان نوشتت رو دیدم.منظورم این نبود راه کار نمیدی اما میگی و میری..من تاپیک نازنین رو خوندم.و خداییش شروع کردم به نوشتن..احساسم مینوشت و مینوشت اما عقل تو جواب میموند.
و این عصبیم میکرد.واقعا کار سختیه..این همه کار..پذیرش..تشخیص اینکه کدوم حرف مال ذهن سطحیمه..عقلم چی میگه؟منتقد درونیم کدومه؟چی داره میگه؟و... تازه کنار اینا احساس متهم بودن،مقصر بودن نکنم.اما بازم چشم انجام میدم و نتیجه رو مینویسم.امیدوارم بتونم.:(
حرفات راجب تایید درسته اما نمیدونم برای حل چیکار کنم؟
اما تنفر...خونوادم واقعا اذیتم کردن.درسته خودمو بطور کامل تایید نمیکنم.اما نمیتونم بگم فقط چون خودمو تایید نمیکنم از اونا بدم میاد.اونا واقعا اذیتم کردن و میکنن
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
خوب بهار جان اول از همه بهت بگم که درک می کنم که در فشاری .
اما ابتدا توجه ات را جلب می کنم به بی دقتی که داری
در حال حاضر من هستم و تو . خانواده ای در کار نیست . من از تو کاری را خواستم انجام بدهی اما با بی دقتی انجام دادی چرا ؟
برو ببین از تو چه چیزهایی خواسته بودم بنویسی و تو چه چیزهایی را نوشتی و چه چیزهایی را جا انداختی . سعی نکردی تمرکز داشته باشی . چرا ؟
چون هنوز در پذیرش دقیق و کامل سهم خودت نیستی .
و تا زمانی که در پذیرش سهم خودت نباشی . نمی توانی وارد پله ی اول پذیرش بشوی .
من به تو حق می دهم که تا یک سنی از پدر و مادرت تمناهایی داشته باشی . اما دقت کن دختر عزیزم . از یک سنی پدرو مادر مسئول هستند و از یک سنی تو خودت مسئول زندگی و عملکردهای خودت و انتخاب ها و تصمیم گیری های خودت هستی .
آیا باور داری که بزرگ شده ای ؟
سهم تو در این بزرگ شدن چیست ؟
تو دختری که در تاپیک ها با توانمندی یک لیدر وارد می شوی و به مراحعین زهنمود های عالی می دهی که من همه را می خوانم .......
این دختر لیدر در بستر خانواده با این سن و با این دیدگاه و توانمندی های شاهکار صد نیست . یعنی کامل از توانمندی هایش استفاده نمی کند و یا اگر از نصفه نیمه و یا کل توانمندی هایش استفاده کند در راه درست و با روش درست استفاده نمی کند .
آیا باور داری که توانمندی یک فرد لیدر را داری و مستعد لیدر بودنی ؟ اگر خودت چنین باوری نداری من دارم .
در نتیجه چه می شود که در مقابل خانواده این همه قضاوت ها برایت مهم می شود ؟ این همه متوقع می شود ؟این همه انگشت اتهام به سمت بیرون می گیرد ؟و سهم بزرگی از خودت را به آنها می دهی ؟
خوب دقت کن لیدر کسی است که خلاقیت و خودشکوفایی دارد . روی پاهای خود است .
تو ادعای لیدر را در کنار توانمندی و آگاهی داری .............اما عملکردهای منفعل داری و از آگاهی هایت برای خودت استفاده نمی کنی . چرا ؟
چون می خواهی سهم بیشتر ی از نارضایتی را به منشا خانواده بدهی .
بیا خودت را و احساسات خودت را حذف کن . برو این پستی که رو به من نوشتی را بخوان . ببین اگر این را یک مراجع نوشته بود . ........تو بهار که از نگاه من به قاعده ی سن و تجربه و دانسته هایت شاهکار انالیز می کنی . چه چیزی برای این مراجع می نوشتی ؟
ازت می خواهم نقدی بر این مطلب از نگاه تو به مراجع بنویسی . ببینم وقتی که با نگاه بیرونی می نویسی و راهکارهایی که ارائه می دهی چیست ؟ . اساسا در مورد این مراجع نظرات خودت را ارائه بده .
بنویس . منتظر نقدت هستم .
دقت کن
این مطلب متعلق به یک مراجع است و تو در تاپیکش حضور داری . به این مراجع با این پست چه خواهی گفت . در نهایت دقت و مسئولیت به این پست نگاه کن که به مراجع آسیب نزنی و متن تو کامل باشد.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
اول به خودم
بعد به دوستان خوبم آنی و سرافراز
بهتر هست ما دیگر ادامه ندهیم که در روند کار جناب sciکه کاملاً تخصصی و ریشه ای کار را دنبال می کنند تداخل ایجاد نکرده باشیم . و صد البته ذهن بهار که که مستعد اغتشاش هست را مشوش نکنیم که با روند جناب sci پیش برود .
بهار جان آنچه بنده بهت گفتم به نوعی میشه گفت حاشیه بر عروة الوثقی هست . بهتره بیشتر روی پستهای جناب sci متمرکز شوی و راهکارهایش را در پیش بگیری . از من و آنی و سرافراز کمکی برای شفافیت بیشتر تا بتوانی صورت مسئله ای که جناب دکتر ازت خواسته را دقیق و خوب تنظیم کنی .
جناب sci !
عرض معذرت که تداخل ایجاد کردیم . این شما و این بهار عزیز
ما هم استفاده می کنیم و مشتاقانه منتظر کمک های نیک شما به بهار خوبمون هستیم .
.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنون انی جان.
اگه منظورت ازبی دقتی قسمت دوم سوالت مبنی براینکه چکار کردم؟چکار میتونستم و نکردم؟و چرا اون کارو نکردم هست؟من متوجهش شدم اما پستی که نوشتم خیلی طولانی شده بود برای همین به خودم گفتم بعدا بقیشو مینویسم.البته باید میگفتم که نگفتم و تنبلی کردم.نمیدونم الان بگم؟
اما در مورد اینکه به پست خودم به دید یه مراجع جدید نگاه کنم:
بهارزندگی سلام(نخندین خوب مراجع جدیده)
درک میکنم شرایط سختی داری.قریب به اتفاق چیزایی که نوشتی برای خود من اتفاق افتاده.چندتا کار بهت پیشنهاد میدم انجام بدی:
1-ازنظر احساسی خودتو تحت فشار نذار.اگه حالت بده،اگه ناراحتی،اگه دلخوری به ضرب و زور سعی نکن حال خودتو خوب کنی.حال خوب زورکی دوامش کوتاهه.
2-مشکلاتت رو دسته بندی کن.بر چند اساس.یه بار بر اساس اهمیت.اهمیتی که برات دارن.یه بار بر اساس اولویتی که میشه جبرانشون کرد.اگه میبینی بعضیاشون فعلا قابل جبران نیستن بذارشون ته لیست.
میخوام وضعیتت برا خودت یه کم روشن بشه.
3-این وسط اگه باز دچار طوفان احساسی شدی خودتو تحت فشار نذار.بذار بگذره و اروم بشی.
4-فعلا خودتو تحت فشار نذار با خونوادت رابطت خوب بشه.الان وقتش نیست و توانشو نداری.
5-باید یه فکری به حال ترسات بکنی.ترس از محیط کار جدید،ترس ازبردن خواستگار به خونه.(البته راهشو دقیق نمیدونم:))
6-تموم اونچه که فعلا از دستت بر میاد انجام بدی رو لیست کن.براشون برنامه بریز
7-به ایندت فکر کن.به اونچه که میخوای بشه..خدا رو چه دیدی شاید شد
انی میتونستم بیشتر بنویسم اما نشد.دست و دلم نرفت.خیلی شعار زده میشد.چیزایی مثه بخشایش در حالیکه نمیتونم..فعلا میخوام نبخشم.فعلا میخوام به خودم حق بدم ازرده باشم.
فرشته مهربون از تو و سرافراز و انی عزیز ممنونم:72::72: و حتما بازم از کمکهاتون استفاده میکنم.
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
من از جناب sci و بهار عذرخواهی می کنم . متوجه ی پیگیری ایشان نبودم . :72:
فرشته بابت تذکرت تشکر می کنم . :72:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنون انی عزیزم.خیلی محبت کردی و البته کمکهای خیلی خوب.مرسی واقعا:72:
الان من چیکار کنم؟دوباره صورت مسئله بنویسم؟همون نبود که نوشتم؟:303:
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
(از همكاري خانم آني، سرافراز بسيار سپاسگزارم)
بهار زندگي،
آفرين بر شما كه توانستي يه جمع بندي داشته باشي... (پست 59) شما عملا در اون پست صورت مساله رو پيدا كرديد! ببينيد قرار نيست ما همه مسائلمون رو با هم حل كنيم! قراره آرام آرام جلو بريم! وقتي ريشه يابي كرديد متوجه شديد كه يكي از بزرگترين مواردي كه مسائل مختلف براي شما ايجاد كرده همين گفتگوي سطحي ذهن شماست
خب: پس چگونه مي توانيد منتقد دروني خودتون رو خاموش كنيد! اين اولين و مهمترين صورت مساله است
قبل از اينكه بخواهيم چيزي رو خاموش كنيم بايد ببينيم چي هست؟؟ اصلا منتقد دروني چيه؟؟؟
ببينيد منتقد دروني همان ذهن سطحي نيست! اما هر دو اينها موجب اغتشاش ذهني مي شود. اين اغتشاش ذهن شما كه توسط گفتگوي دروني يا ذهن سطحي
اول رام كردن ذهن شما:
ذهن سطحي در تمام مدت بيداري شما،فعال است! اگر مي خواهيد تصوري از اين ذهن داشته باشيد،يك صفحه مانيتور بزرگ (مثل صفحات مانيتور هاي فرودگاه) رو در نظر بگيريد كه همينطور داده هاي آن عوض مي شود. اما آيا مي شه خاموشش كرد؟ شايد نه! مي شه آرامش كرد! اين ذهن كاركرد ويژه اي براي شما داره
1/ عملا شما را از وقايعي كه اطراف شما اتفاق مي افته آگاه مي كنه!
2/ مرتبا وراجي مي كنه و پر گويي مي كنه...
3/ تمام مدت برداشت هاي ذهني مي كنه و چندين باره بر اونها تاكيد مي كنه
4/ شما رو مطمئن مي كنه كه شما از همه اتفاقات پيرامونتون مطلع هستيد
5/ قضاوت مي كنه
6/ به نحو بازي گونه اي توضيحاتي كنايه آميز مي ده: بي شك منظورش اين بود كه مي خواست من هم باهاشون برم! چرا آخه؟ (ببينيد اين سرزنش نيست يك برداشته)
7/ نسبت به برداشتهايي كه مي كنيد شما رو مطمئن مي كنه كه اين برداشتها كاملا صحيح هستند!
ما معمولا به اين ذهن بي توجه هستيم! خيلي راحت فعالش مي كنيم و بهش بال و پر مي دهيم... با ماشيني كه بوق مي زند... فورا مي گوييم: چرا بوق زد؟ منظورش چي بود؟ مي خواد من چي كار كنم؟؟
و وقتي مي خواهيد روي موضوعي متمركز شويد ذهن شما آرام نيست و اين گفتگو ها مزاحم هستند...شما بي شك بدون داشتن آرامش ذهني نمي توانيد كاري انجام دهيد! و وقتي تلاش مي كنيد كه كاري انجام دهيد... بسيار خسته و خشمگين مي شويد!
چه مواردي ذهن شما رو آرام مي كند، خواهم گفت! پس متوجه شديد كه ذهن سطحي چيست؟ اين ذهن آشفتگي بسيار زيادي براي شما ايجاد مي كنه و مجالي براي منتقد دروني!
منتقد دروني را مي توان جنبه اي از ذهن سطحي گفت كه جنبه اي از شخصيت شماست! اين جنبه شخصيتي شما واقعا قصد آسيب زدن به شما رو ندارد! دشمن شما نيست! مي خواهد شما رو حمايت كند و دائما نگران است! مثل مادري كه تماما مراقب كودك خود است! حتما ديده ايد! مادري در كودكي بچه رو حمايت مي كند كه اي واي نخوري زمين! دستش رو مي گيره! كمكش مي كنه! نظر مادر خيره! ولي وقتي اين بچه مي شه 20 سالش... اون مادر اگر خودش رو تغيير نده و همون حمايتها رو انجام بده چه حادثه دردناكي خواهد بود!
منتقد دروني در دوارن كودكي شما شكل گرفته براي همين گفتيم كه ريشه در كودكي و خانواده شما داره! تحقير شدنهاي دوران كودكي، بي توجهي پدر و مادر و ... همه اينها مي توانند دلائلي باشند كه منتقد دروني شما رو بزرگ و بزرگتر كرده اند! بطوريكه شما همواره خودتون رو در معرض نقد مي گذاريد و از هيچ كاري كه انجام مي دهيم راضي نمي شويد... آيا مي توانيم او را خاموش كنيم! سوال اينجاست كه چرا خاموشش كنيم!؟ چرا اين حامي رو از بين ببريم! بهتره كه در آرامشي كه با رام كردن ذهن سطحي بدست مي آوريم... اين منتقد رو تربيت كنيم تا نقش واقعي خودش رو ايفا كنه و بفهمه كه شما ديگر كودك نيستيد!
اين منتقد چند تا كار مي كنه كه موجب مي شه شما صداي معلم دروني خودتون رو نشنويد، و آرامش شما رو سلب مي كنه
1/ شما رو در انجام هر كاري سرزنش مي كنه! اصلا مهم نيست كه شما چه مي كنيد! سرزنش مي كنه شما رو! چرا كه شما خودتون رو باور نداريد!
2/ مانع تصميم گيري در موقعيت هاي مهم مي شه... و امكان داره شما در دقائق پاياني تصميمتون رو تغيير دهيد
3/ سرزنش رو با صداي بلند تكرار مي كنه! اونقدر تكرار مي كنه كه شما عزت نفستون رو از دست مي دهيد
4/ موجب آشفتگي شديد ذهني و متعاقبا اضطراب فيزيولوژيك مي شه! (درد قلب شما و يا دردهاي مبهم قفسه سينه يا رحم مي تونه دردهايي باشه كه ناشي از اضطراب مي باشد)
حالا كه صورت مساله اوليه رو شناختيم! فقط سعي مي كنيد كه كمترين مشكلات رو براي خودتون ايجاد كنيد و در سريعترين زمان ممكن به آرامش برسيد:
اولين راهكارها براي آرام كردن ذهن سطحي است: (دقت داشته باشيد كه شايد هرگز نتوانيم اين ذهن را خاموش كنيم،ولي سعي مي كنيم آرامش كنيم؛ اگر بتوانيم كلا خاموشش كنيم حالت سكوت عميق رو تجربه خواهيم كرد! آرامشي كه شما رو چنان شيفته خودش مي كنه كه عاشقانه براي بدست آوردنش لحظه شماري مي كنيد
1. روزانه به مدت 10 دقيقه در دو نوبت، موسيقي بدون كلام گوش كنيد. به ساعت نگاه نكنيد و چند تراك رو انتخاب كنيد و گوش كنيد كه مجموع اونها ده دقيقه باشد
از اينجا مي توانيد موسيقي هاي خوبي پيدا كنيد:
http://vmusic.ir/category/download/newage-music/
2. تمرينات تنفسي انجام دهيد. ( در تاپيكهي مختلفي اين رو توضيح دادم، همان روش رو استفاده كنيد) فقط در مورد تعداد: 10 با تنفس بشيوه نور رنگي/ در هفته اول هر 2 ساعت/ در هفته دوم هر 4 ساعت/
در طي روز هر دو ساعت در هفته اول اين تمرين رو انجام دهيد:
- چشمانتان را ببنديد/ يك نور رنگي از رنگ مورد علاقه خودتون رو در نظر بگيريد/ با دو شماره نور رنگي رو طي يك نفس عميق به داخل بدنتان جاري كنيد و ريه ها رو پر كنيد/ فكر كنيد كه اين نور به تمام قسمتهاي بدنتون مي رسه و نور رو دنبال كنيد تا به همه وجودتون برسه... از سر شروع كنيد و تا پاها اون رو هدايت كنيد/ اين بخش كه نفس رو نگه مي داريد چهار شماره طول مي كشه/ شايد در يك بار تنفس نتوانيد اون نور رو به همه اعضا برسونيد... اما طي 5 با تنفس اين نور رو به همه بدنتون برسونيد بطوريكه بعد از تمرين تنفس متوجه شويد كه بدنتون نوراني شده/ سپس طي يك شماره نورهاي سياه و بد رو از بدنتون خارج كنيد!!! با يك بازدم قوي!
3. توجه داشته باشيد كه ذهن سطحي بسيار نيرومند است! و حاضر نيست صحنه رو ترك كند! پس شروع به حمله مي كند... قبل از انكه موفق شوند انديشه هاي سطحي پيامشان رو به ذهن شما وارد كنند، آنها را به عقب برانيد!
فشار افكار حمله كننده يا مهاجم، تا مدتي پس از تمرينات فوق با شما خواهد بود ولي به مرور رفع خواهد شد
4. پياده روي سريع به مقدار 500 قدم در روز در يك نوبت/ قدمهايتان رو بشماريد! به هيچ وجه ندويد
- زمانيكه مورد سرزنش منتقد دروني قرار مي گيريد:
يك كش به دور مچ خود بياندازيد/ به محض اينكه سرزنش شروع شد كش رو محكم بكشيد تا به دست شما برخورد كند... سپس اين عبارت را بگوييد:
امروز من بزرگ شده ام و منتقد دروني من اين را تشخيص مي دهد و طوري من را حمايت مي كند كه مناسب زندگي كنوني من باشد.
اين تمرينات در مراحل اوليه شايد دشوار باشند اما به مرور زمان طي هفته هايي كه مي گذرد آرامش بيشتري را مشاهده خواهيد كرد
طي اين مدت كمترين برخوردها را با پدر و مادر و خانواده داشته باشيد و به هيچ وجه كسي رو نقد نكنيد
سوالي بود بپرسيد
-
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
با سلام
تعداد ارسال های این تاپیک به بیش از حد مجاز رسیده است.
لطفا" برای پیگیری مشکل مطرح شده تاپیک جدید ایجاد کنید.
این تاپیک بسته شد