-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلام بچه ها
خوبید؟
شرمنده که این هفته چند روز رو اینجا نبودم,عوض اون هفته که اینجا نبودم همش دنبال کارهای عقب افتاده بودم
البته در کنار اون حسابی هم سرما خورده بودم,تازه از امروز یکم داره حالم بهتر میشه
الان هم فقط اومدم بگم که نگران نباشد, هنوز زنده هستم
مرسی که به فکر من بودید :72: :72:
فردا میام کامل براتون مینویسم,الان سردردم نمیذاره بشینم
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
لیموشیرین برای سرماخوردگی عالیه. کیوی 6برابر پرتقال ویتامین ث داره. روزی حتما حتما چند بار ازین میوه ها استفاده کنید.
عسل معجزه میکنه! یه قاشق توی چای یا شیر (حتما ولرم ، داغ نه!) حل کنید بخورید . یا روی نون بمالید (بدون کره!)
دیگه..... حتما شب قبل از خواب و صبح از محلول آب نمک استفاده کنید!
من سخت ترین سرماخوردگی هارو 3روزه بدون حتی یه دونه قرص، با این نسخه درمان میکنم:rolleyes:
انقدر خودتونو غرق کار نکنید. از خودتون بیشتر مراقبت کنید.:72:
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط the secret
لیموشیرین برای سرماخوردگی عالیه. کیوی 6برابر پرتقال ویتامین ث داره. روزی حتما حتما چند بار ازین میوه ها استفاده کنید.
عسل معجزه میکنه! یه قاشق توی چای یا شیر (حتما ولرم ، داغ نه!) حل کنید بخورید . یا روی نون بمالید (بدون کره!)
دیگه..... حتما شب قبل از خواب و صبح از محلول آب نمک استفاده کنید!
من سخت ترین سرماخوردگی هارو 3روزه بدون حتی یه دونه قرص، با این نسخه درمان میکنم:rolleyes:
انقدر خودتونو غرق کار نکنید. از خودتون بیشتر مراقبت کنید.:72:
دوست خوب و پرانرژی من سلام
شرمنده که نگرانت گذاشتم، وقتی دیدم یکی هم هست که متوجه نبود من بشه و نگرانم ذوق کردم,:163:
واسه توصیه های سرماخوردگیت هم دستت درد نکنه,خواهر کسی نزدیکم ندارم که بهم برسه
اینسری که گذشت ولی برا دفعه دیگه سرما خوردم از اینا استفاده میکنم حتما:72::72:
ممنونم که پیگیر تاپیک من بودی، این هفته که نبودم هم دنبال کارهای عقب موندم بودم و هم حسابی سرما خورده، خونه که میرسیدم بدنم که خسته بود میفتادم رو تخت و زود میخوابیدم، روزها هم که کوتاه شده اصلا یهو میبینم ساعت شده 12 شب،خلاصه عمر سوار جت شده داره میره
راستی حال و احوال خودت چطوره؟ امیدوارم که بهتر شده باشی,متاسفم که اون روز که حالت خوب نبود اینجا نبودم که جوابت رو بدم,حتما باز احساس تنهایی کرده بودی، آره؟
خداروشکر که زود حالت خوب شده،قدر دوره لیسانس رو بدون,مخصوصا برا رشته تو، بعدا میبینی جز بهترین سالهای عمرت بوده. من الان بهترین خاطراتم ماله اون سالهاست,دوره خوشی و بگو بخند با دوستها و بیخیالی....
من این مدت همچنان دارم از اون راهکارها که گفته بودی انجام میدم، سعی میکنم با دوستام که هستم خوش باشم و به چیزهای بد فکر نکنم، همش برم سمت چیزهای خوب
اما اکثر وقتهایی که تنها میشم باز همون حس میاد سراغم که درسته با اینکه میخندم ولی دلم خوش نیست...
کلا انگار برا خوب بودن من باید کس یا کسایی هم کنارم باشن و تنهایی باعث میشه بیشتر به حال بدم فکر کنم و بدتر هم بشم، الان حتی نمیدونم برا خوب شدنم به سمت راه درست پیش میرم یا کج
راستی عزیز من کتاب رو نگاه کردم نداشتم، فکر کنم دادم به کسی
البته میتونم از دوستام بگیرم،فقط نمیدونم چطور به دست تو برسونم و کجا، اتفاقا هفته قبل داشتم به یکی از معماریها ایستایی درس میدادم,میگفت خیلی سخته برامون!
راستی واسه اون یکی سوالت هم به صندوق تو که نمیشه پیام بدم,اینجا هم مدیر اخطار داده حرف خارج بحث بزنی قفل میکنم,ولی در مورد معماری هم طرح دارم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط meinoush
چرا دیگه نیاد؟؟؟
کیش میش خوبی؟
:72:
سلام عزیزم
مینوش جونم مرسی که با وجود اینکه من نبودم ولی باز به تاپیک من سر میزدی:72:
امیدوارم حال و احوالت خوب باشه و روزهات پر از آرامش باشه
در مورد سوالهایی که پرسیدی حقیقت این هست که این 2-3 ماه اصلا دنبالش نرفتم که بگردم,دلیلش هم مربوط به همون حس درونیم هست،
همون حالت که میگفتم یجورایی اون انگیزه قوی برا ازدواج رو از دست دادم هنوز درونم هست، همون که میگفتم یجورایی سرد شدم، خودمم نمیدونم چرا
در مورد دختراییکه که هم میگفتم واقعیت من که رابطه خاصی با هیچکدوم نداشتم که بتونم بگم کامل میشناسمشون، اما خوب در ظاهر و باطن اون چیزی که دیده میشه مناسب هستن!
اما نمیدونم چرا نسبت به هیچکدوم این حس توی من ایجاد نمیشه که مثلا دلم بخواد با یکی از اونها یه رابطه دایمی داشته باشم.
برای ازدواجم اون زمان که مصمم بودم یکسری معیارها در نظرم بود که حتی روی کاغذ هم نوشته بودم
فرضا میدونم که من دختر شوخ و شیطون رو به آروم ترجیح میدم، چون خودم هم اهل بگو بخند و پایه شلوغی و شیطونی هستم
اما حتی اونقدر انگیزه ندارم که دنبال کسایی باشم که با معیارهای من جور باشه.
هرچند بعضی وقتها به خودم میگم اگه دوباره یکی باشه که اون حس رو توی من ایجاد کنه مشکلاتم حل میشه
اون دختر میتونم بگم 80% معیارهای منو داشت،
الان که دنبال کسی نیستم و نمیگم حتما باید کسی که با من باشه شبیه اون باشه، ولی اگه روزی هم قرار شد با کسی باشم دلم میخواد عین اون خیلی از معیارها که برام مهم رو داشته باشه، هرچی بیشتر بهتر.
بعضی وقتها فکر میکنم اگه اون زمان پدر و مادرم کار رو خراب نمیکردن من هم الان مثل خیلیهای دیگه سرگرم زندگی شده بودم و......
من خودم آدم خیلی لطیف و پر مهر و محبتی هستم، یعنی دور و بریهام اینرو میگن
ولی در این مورد نمیدونم چرا اینجور شدم,با اینکه خیلی هم نیاز دارم یکی باشه که بهم محبت کنه و منم دوسش داشته باشم و همه کار براش بکنم, حس خوبی بهم میده اونجوری.
اون وقت احتمالا دیگه حتی نیاز نباشه که خیلی کارها رو برای خوب شدن دلم انجام بدم، خود بخود مشکلاتم هم حل بشه
یعنی خودم اینجور فکر میکنم و نمیدونم درست هست یا نه.
فعلا که باید خودم حال خودم رو تنهایی خوب کنم,یعنی دقیقا همون نتیجه که تو رسیده بودی، بلکه این دل یکم احساس خوشی کرد و زندگی رو انقدر سخت و بی رحم ندید
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلاااااااااام.:310:
خوب هستید؟!
حالم؟! آره اون چند روز دوباره اون حس تنهایی تشدید شده بود.
راستی از کجا فهمیدین معماریم؟ چرا حالا نگفتید مکانیک؟
برا اینکه بتونم پیام بگیرم باید حق عضویت پرداخت کنم درسته؟
واااااای من درمورد حرفاتون خیلی حرف دارم!
انقدر که فکرکنم تا بخوام بنویسمشون شما خوابتون میگیره و میرید!:82:
راستی جواب سوالتونم تو تاپیکم دادما!
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط باران بهاری11
سلام به همگی خصوصا جناب کیش میش
منم میخام کمکتون کنم
باران بهاری عزیز سلام,خیلی ازتون ممنونم که به تاپیک من سر زدی قصد کمک به من رو دارید، امیدوارم به کمک خدا منم بتونم به راهنمایی های شما عمل کنم, واقعیت در بحث رسیدن به سقف آرزوها به حرفتون فکر کردم,اما میبینم در مورد من اونجور نیست, درسته که یکسری موفقیتهایی رو داشتم,اما اون چیزی که مد نظرم بود قدیم هنوز بالاتر از اینی که الان هستم،هست و جا دارم برای رفتن.
اما شاید از نظر خودم دلیل اون کسل بودن این باشه که من کلا راه رو گم کردم,اصلا نمیدونم برای کی و چی دارم ادامه میدم.
یعنی هیچ هدف و انگیزه ندارم برای بعد از این,مثلا میخواستم کاری که داشتم خیلی بهتر از چیزی که الان دارم میشد, اما در عین حال مگه من الان با امکاناتی که دارم چقدر دلخوشی میکنم که بگم اگه امکاناتم 10 برابر بشه وضعم از این بهتر بشه.....
خوشحالم که تونستید منظور منو بدونید,چون من دقیقا دنبال همون حس خوشبختی که گفتی هستم و نه فقط خندیدن خالی
یعنی شب که رفتم توی جام دلم بگه: همچی آرومه،من چقدر خوشحالم........
یکی از کارهایی که من چند وقته دیگه انجام نمیدم کمک به نیازمنده, حتما از فردا باید انجام بدم,
یه زمان ماهیانه پول میدادم و اما بعدا دیگه..... به این توصیه از همین صبح فردا عمل میکنم حتما
راستی واسه قضیه ظرف شستن، اتفاقا من چون تک هستم خیلی از کارهای خونه رو من میکردم و کمک بودم,چون مامان هم شاغل هست
اما بعد از قضیه اون دختر من که کم کم از خونه فاصله گرفتم و رفتم دنبال کارهای خودم، اینا هم تعطیل شد....
بقیه توصیه ها هم که کردی بجز مورد غذا، بقیه رو کم و بیش انجام میدم.
مثلا بودن با دوستان و گردش و گفتن و خندیدن، چون که کلا ادم افسرده و گوشه گیر نیستم.
بعضا فکر میکنم شبیه اون دلقک هستم که در ظاهر لباش خندونه توی جمع و همجا شاد, ولی توی خلوتش غمگین......
اون کتاب نیمه گمشده فقط برای شناخت طرف مقابل هست؟یا برای اینکه حس علاقه به نفر مقابل پیدا کنم؟
راستی بنظر شما من چطور بدونم که راه درست بسمت خوب شدن میرم یا اشتباه
چون بهرحال بعضی کارها رو انجام میدم، ولی حس میکنم فرقی نمیکنم, یا میکنم خودم متوجه نمیشم،نمیدونم
بهرحال خیلی ممنونم که بخاطر کمک به من وقت گذاشتین
مرسی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط the secret
سلاااااااااام.:310:
خوب هستید؟!
حالم؟! آره اون چند روز دوباره اون حس تنهایی تشدید شده بود.
راستی از کجا فهمیدین معماریم؟ چرا حالا نگفتید مکانیک؟
برا اینکه بتونم پیام بگیرم باید حق عضویت پرداخت کنم درسته؟
واااااای من درمورد حرفاتون خیلی حرف دارم!
انقدر که فکرکنم تا بخوام بنویسمشون شما خوابتون میگیره و میرید!:82:
راستی جواب سوالتونم تو تاپیکم دادما!
انشالله که هیچوقت دلت احساس تنهایی نکنه
خوب من از مدل حرف زدنت میفهمم معماری هستی دیگه,بله خانم مهندس :227:
برا صندوق هم اونجور که میگن باید حق عضویت داد تا پرداخت بشه
زود خوابیدنم حسابی تابلو شدها:163: چیکار کنم،صبح باید زود بیدار بشم,توی 24 ساعت فقط 6ساعت وقت خواب دارم
ولی برام بنویس,میام میخونم
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
عجب...! ولی من فکر کنم شما باهوشی! وگرنه از نوع حرف زدن کسی معمولا نمیشه فهمید رشته ش چیه!:227:
منم امروز فردا حق عضویت رو پرداخت میکنم.
کاملا حق میدم بهتون. مسلمه که با اینهمه فعالیت روزانه که دارید خسته میشید! هیچم تابلو نیس! همینکه تو راه خونه ازخستگی بیهوش نمیشید خودش کلیه!:72: (هرچند خودم گاهی تعجب میکردم از یهویی رفتنتون:163:)
راستی من فکر کنم گاهی دلتون نمیخواد به حرف افکار و احساساتتون گوش بکنید.
فرضا میگید آدم لطیف و با محبتی هستید، ولی از طرفی خودتون میگید احساس میکنم دارم تبدیل به یه آدم آهنی بی احساس میشم! مبینید چه کلماتی درمورد خودتون به کار میبرید؟ آدم آهنی-بی احساس- یه قطعه سنگ!
اینا واقعا توصیف کننده واقعی روحیات شمان؟!
یا میگید احساس میکنم اگه کسی کنارم باشه ، انگیزه م برای حرکت باشه ، به تلاشهام رنگو بو و جهت بده خیلی از مشکلاتم حل میشه و دیگه اون حالاتی که در مواقع تنهایی دارم از بین میره! ولی در مقابلش میگید: البته اونقدر هم انگیزه ندارم که پیگیری کنم و ببینم شاید بتونم اون کسی که با معیارام مطابقت داره رو پیدا کنم و شر این احساسات بدم برای همیشه کنده بشه!!!!!
میبینید؟! دست روی دست گذاشتید و فقط تماشا میکنید! عملکردتون دقیقا عکس اون چیزیه که تمنای قلب و روحتونه!
فراموش نکنید روزایی که دارید سپری میکنید دوران طلایی زندگیتونه! سفت بگیریدش! برای طلایی موندنش هرکاری لازمه بکنید!:310: وای من چقدر این شکلک رو دوست دارم
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
بچه ها این لینک پرداخت اینترنتی خرابه؟! شما چطوری عضو شدید پس؟
هیچ جا نتونستم این سوالمو بپرسم! اون تاپیکهای مشکلات تالار هم فقط اعضایی که شارژ دارن میتونن توش پست بذارن!
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
راستی شما تو سایت (باشگاه مهندسان ایران) عضو هستید؟!
برای اینکه بحث تاپیک از محور اصلیش خارج نشه ، میشه اونجا درمورد طرح ها و پژوهش هاتون صحبت کرد:72:
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
قضیه ی اون دختر خانوم مربوط به چند وقت پیشه؟! ایشون چندسالشون بود اونموقع؟!
راستی در مورد اون کتاب! فقط اگه تا یه هفته دیگه بتونم داشته باشمش میتونم ازش استفاده کنم.24 دی امتحانشه.
حتی کتابخونه داشگاهم رفتم تاچند هفته بعد رزرو بود این کتاب....
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلام کیش میش جان
اوضاع روحیتون چطوره؟خواهش میکنم وظیفه ای بیش نبود..خب درک و عاطفه معلومه دارین البته نمدونم شعلش چقده کمه زیاده..اینم که اون ترانه از ذهنتون میگذره یعنی حس خواستن و بودن یکی در کنارتون هنوز خاموش نشده..افسردگی هم به گوشه گیری نی خوتونم افسردگی جزئی داری که حس شادمانی ندارید..(ناراحت نشید خیلیا اینطورین)
منظورم سقف واقعی آرزو نبود مرحله شما و خیلیای دیگه یه چی شبیه پاگرد راه پله هستش خودتونم که عمرانید میدونید پاگرد چیه یجا واسه ماند..من نمدونستم شما عشقولانه جدی داشتید..یکی از دلایلی که اینطور شدید نرسیدن به خواستتونه چون ما آدما دستمون به یه چی نمیرسه فکرمیکنیم چه تحفه ای باشه (قصد جسارت به اون خانوم رو ندارم کلی در مورد هر مسئله زندگی گفتم) اما وقتی می یابیم به ماهیت واقعی اون پی میبریم چه خوب چه بد چه کارامدیش...درمورد اون کتاب من تو همین سایت یه قسمتیشو خوندم البته قراره که بخرمش لینکش اینه البته صفحات دیگشم بخونید مفیده بیشتر برای شناخت خودتون گفتم
http://www.hamdardi.net/thread-937.html
نمدونم میدونید یانه آدما اگه لبریز از محبت باشند به دیگران عشق بورزند پایدارتره تا بخاطر خلأ تنهایی و..باکسی دوس شن یا ازدواج کنن..پس تا ازتنهایی لذت نبردید چنین کاری نکنید..
شما خودتونو نمیشناسید حتی ازش فرار میکنید دوستان گفتن که اصلا فکر نکنید البته یجورایی فکر زیاد بده و خانمان سوز اما وقتی ندونید دلیل چیه ریشش از کجا آب میخوره نمشه کاری کرد من و بقیه هیچوقت شما نیستیم فوقش با یک مسئله و حرفی که مطرح کردید به چندتا دلیل چپ وراست عقب جلو جهت پیدا کنیم...مثلا اینکه شما وقتی به همسر مورد علاقتون میفکرین یاد اون خانوم و ویژگیاشون میفتین درصورتی که نباید بش بفکرین چون ناخوداگاه به پایداری سر همون علاقه و ...برمیگردید..ابن نکته هم بگم بد نی همسر شما دوس داره فقط خودش باشه نه شبیه کسه دیگه دوس داره شما برا اون باشید همینطور شما چنین خواسته ای دارید..پس بهتره فراموشش کنید نه اینکه کینه و نفرت یا علاقه داشته باشین.. شما باید خودتون ریشه مشکلتون رو پیدا کنید ماهم اگ بتونیم کمکتون میکنیم تا ریشه رو از بیخ بکنید و دوباره بعد از چندماه خدای نکرده همین حس وحالتون پیش نیاد..من فکر میکنم اگه به قهر با خانواده خصوصا مادرتون پایان بدید همه حس وعاطفه هاتون گل میکنه یهو مبینید عاشق شدید..منظورم از قهر، قهر واقعی نی هرچند این بدتره شما یچی خواستین ایشون رد کردن کلا قضیه منتفی شد پس شما از چشه اون میبنید دلتون نمخاد صمیمی شید هرچند بعد یه مدت حرفیدید اما دیگه اون مامان قبلی رو نخاستین حتی دیگه خواسته ا ی مطرح نکردین..اینجوری شد رابطتون کمرنگ شد پس عشق بورزید به مادر خانوده همه اونایی که مقصر میدونیدتا خوب شید..باخدا عشقولانه میحرفید؟
شماخودتونم فراموش کردید هرچند بظاهر بفکر شاذابی هستید...راجبه امضاتون یچی بگم اینکه آدما میرن دنبال آرزوهاشون بخاطر داشتن دل خوش و آرامشه اما میرن میبینن هچی نی نگو دل خوش همونه ازش دل کندیم و در به در دنبالشیم ..
شمالطف کنید بیشتر مواظب سلامتی و روحیتون باشید تا اینکه باکم خوابی و بد غذایی و..بیشتر موفقتر شید چون شما فقط مال خودتون نیستید برا پدرو مادرتون و دوستان و......و همسر آینده و بچه هاتون هستین پس بخاطر دل اونا هم شده ..
به قول مامانم اگه دلت به یه چی باشه به نحو احسن انجامش میدی..شما اگه هرلبخندی میزنی هرکاری میکنی دلتونم ببرید رضایت کسب خواهید کرد...چقد حرف زذم حرف زیاده برای خوب شدن ها راستی گفتین از کجا بدونم راهم درسته شما خودتونو احساستونو اهدافتونو بشناسیدببنید کدوماش با فطرتتون سازگاره.. مطالب بخونید خصوصا تو این سایت میفهمید راه درست چیه چون هرکی یه نظر میده همه آدمن حتی روانشناسای خوب.. اگه راهی بدن کسی علم غیب نداره کسی هم شما نیس..همه ما آدما فطرتمون یکیه اغلب آدما یه مشکلیو دارن مشابه هم..وقتی دو نفر تنها با هم میحرفن از ته دل، کمی هم رو درک میکنن و دوستای خوبی میشن اما دلیل همیشه باهم بودنشون انتخاب راه مشابه هست..راستی شما دوست خیلی صمیمی دارید؟میشه ویژگی هاشون رو بگید؟بهتون دلیل این سوالمو بعد میگم..ببخشید زیاد و پراکنده حرفیدم..راستی سلام سلام گفتنتون پر از انرژی بود اما انگار دیگه ازش خبری نی یعنی نومید شدین؟با آرزوی بهترین ها برای شما
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط the secret
قضیه ی اون دختر خانوم مربوط به چند وقت پیشه؟! ایشون چندسالشون بود اونموقع؟!
راستی در مورد اون کتاب! فقط اگه تا یه هفته دیگه بتونم داشته باشمش میتونم ازش استفاده کنم.24 دی امتحانشه.
حتی کتابخونه داشگاهم رفتم تاچند هفته بعد رزرو بود این کتاب....
سلام سلام
خوبی؟خوشی؟
شرمنده که اسمت رو نمیدونم که اونجوری صدات کنم
در مورد لینک من همین الان نگاه کردم سالم بود
برای اون سایت هم من عضو نیستم,ولی امشب عضو میشم حتما
اون دختر هم قضیه ماله زمانی بود که دانشگاه بودم, اون متولد 66 بود,ازدواج کرده رفته
اتفاقا چند روز پیش خواهرش برام یه متن تبریک فرستاده بود،ظاهرا خبرم رو شنیده بودن.....
با اینکه من دیگه امتحانی ندارم ولی باز هم اسمش میاد استرس میگیرم
پس کتاب رو امشب برات پیدا میکنم ولی چجور به دستت برسونم؟
از الان بخونی میتونی برسونی؟
در مورد تناقض توی حرفام هم، نه، اونجور نیست
منظورم این بود که دارم عوض میشم,الان آدم آهنی نیستم ولی دارم میشم
وقتی میبینم کم کم دارم نسبت به همچی بی تفاوت میشم
و چون ذات من اینجور نیست دارم عذاب میکشم از اینکه دارم اینجور میشم
من دقیقا برعکس چیزی که دارم میشم رو دلم میخواد....
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلام سلام. مرسی شما خوبید؟!
چرا من دوباره امتحان کردم عمل نمیکنه .لینک مشکل داره. مشخصات رو که وارد میکنم و دکمه پرداخت رو میزنم ارور میده
نام کاربری من در اون سایت glassy dreamهستش
ماکه آخر نفهمیدیم موفقیت شما دقیقا در چه زمینه ای بوده که خبرشو همه شنیدن.:325:
اینجا هم که نمیشه درموردش حرف زد ولی تو باشگاه مهندسان ایران میشه.
آشناییتون با اون دختر خانم مربوط به دوره لیسانسه یا ارشد؟
هنوز هم حس خاصی بهش دارید؟یا همه چیز براتون فراموش شده س؟
پاراگراف آخر پست قبلیمو یه بار دیگه بخونید. اونجا که گفتم عملکردتون دقیقا عکس تمنای قلبیتونه.
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
برای کمرنگ نشدن احساساتتون تاحالا کاری کردید؟!
به این موضوع فکر کردید که چرا دارید بی تفاوت میشید؟
نباید اجازه بدید که نسبت به این بی تفاوتی هم بی تفاوت بشید!!! متوجه منظورم هستید؟!
مطمئنم درطول روز کلی دلیل میتونید پیدا کنید که نشون بده احساستون پررنگ تر ازهمیشه داره شما رو همراهی میکنه!:72:
الان خیلی خسته م. آخر ترمی وقت برای نفس کشیدن هم نداریم. هرچند معماریا در کل ترم وضعشون همینه. همش پروژه،تحقیق،ارائه،گزارش کار.... هنوز کارای این هفته تموم نشده کارای هفته جدید بهش اضافه میشه.
شاید باورتون نشه که الان مدتهاست انگشتام دکمه های کنترل تلویزیونو لمس نکرده...:303:
اگه تو اون سایت عضو شدید نام کاربریتونو بگید شاید از طریق اون سایت بشه درمورد نحوه نقل و انتقال کتاب صحبت کرد.
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلام جناب کیش میش
احوالتون؟
خندم گرفت ازینکه سلام سلام گفتنتون رو به حساب سرحالیتون گذاشتم ببخشید از بد برداشت کردنم ...
امشب اتفاقی تاپیک شهریورتونو خوندم البته نه همشو اما مطالب شما رو چرا..ببخشید که اینو میگم ازم ناراحت نشین..دلم خیلی کباب شد کاش یه خواهر داشتین یا کسی مثل یه خواهر مثل دخترعمو دخترخاله...
حدسم هم درست بود چون شما قبلا حرف منو تایید کردین
"...هرچند این باعث شده که به موقعیتهای خوبی هم برسم,اما بعضا مثل الان که دیگه کسی اهمیت نمیده برام,برای کارهای بعد از اینم دیگه تلاش هم نمیکنم"
پدرو مادرتون چون خیلی دوستتون دارن کسی رو که بتونه همتای شما باشه پیدا نمکنن..
شب قشنگی براتون آرزو میکنم
با آرزوی بهترین ها برای شما
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط باران بهاری11
سلام جناب کیش میش
احوالتون؟
خندم گرفت ازینکه سلام سلام گفتنتون رو به حساب سرحالیتون گذاشتم ببخشید از بد برداشت کردنم ...
امشب اتفاقی تاپیک شهریورتونو خوندم البته نه همشو اما مطالب شما رو چرا..ببخشید که اینو میگم ازم ناراحت نشین..دلم خیلی کباب شد کاش یه خواهر داشتین یا کسی مثل یه خواهر مثل دخترعمو دخترخاله...
حدسم هم درست بود چون شما قبلا حرف منو تایید کردین
"...هرچند این باعث شده که به موقعیتهای خوبی هم برسم,اما بعضا مثل الان که دیگه کسی اهمیت نمیده برام,برای کارهای بعد از اینم دیگه تلاش هم نمیکنم"
پدرو مادرتون چون خیلی دوستتون دارن کسی رو که بتونه همتای شما باشه پیدا نمکنن..
شب قشنگی براتون آرزو میکنم
با آرزوی بهترین ها برای شما
باران بهاری عزیز سلام
امیدورام حال و احوال شما هم خوب و خوش باشه
خیلی خیلی ازت ممنونم که برام وقت میذاری,همه حرفهات رو کامل خوندم
اون بحث لذت بردن از تنهایی رو من متوجه نشدم,یعنی چجوری توی تنهایی لذت ببرم با اینکه تنهایی رو دوست ندارم؟
راستی پرسیده بودی که دوست صمیمی دارم یا نه
اگه منظورت از اون دوستها باشه که هرلحظه باهم باشیم و از تمام زندگی هم خبر داشته باشیم
نه،ندارم
چون اصلا دلم نمیخواد و به کسی هم اجازه نمیدم با من اینجور باشه
اما بین دوستهام با 4نفرشون بیشتر از بقیه صمیمی هستم و بعضی حرفهای خصوصی دلم رو بهشون میگم,با توجه به شناختی که ازشون دارم و تشخیص میدم به کدوم باید چی رو گفت و چی رو نگفت.......
در مورد ویژگیهاشون هم دقیق نفهمیدم از چیشون بگم,چون هرکردوم یه شخصیت متفاوت باهم دارن...
راستی واسه اون که گفتی دلم برات میسوزه هم ناراحت نشدم
چاره نیست,شرایط زندگی من اونجوری هست،من از اون بایت خیلی تنهام،خیلی
تنها بزرگ شدم، خودم خودمو بزرگ کردم
خیلی ها از دور که میشنون من تک فرزند هستم و با ثروت پدر و مادرم فکر میکنن من یه بچه لوس هستم
در صورتی که من جز پدر و مادری که خسته از سر کار میومدن چیزی ندیدم
عشق و محبتی ندیدم جز مرحومه مادربزرگم
اون بود که منو نگه داشته بود و هیچوقت نذاشت راه خطا برم و گناهی بکنم
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلام خداقوت
احوال شما؟هرچند پیگیر حالتون نیستید..
تشکر لازم نی وظیمه کاش مثل بارون بخشنده بودم بارون نمیپرسه کاسه ی خالی مال کیه اما چکنم هرجند هم باشی سو برداشت دیگران آدمو...بیخی..
یعنی شما از تنهایی رنج نبرید باید مهارتتونو ببرید بالا..اون لینک که نوشتم سر بزنین میفهمین..
اونقد هم صمیمی نه چون هرکی یه حریم خصوصی داره..برا این پرسیدم چون هرکی به شبیهش جذب میشه و اینکه شما از خصوصیات همسر آینتون مطلع نباشید با نگاه به دوستتون متوجه میشید همسرتون یه چی شبیه اونه البته جدای صمیمیت و...
راجبه حرفهای سری قبلم فکر کردید یعنی خودتونو شناختید؟نمخاین با مادرتون آشتی عاطفی کنید؟
شما چرا از پیشرفت حالتون چیزی نمگید؟
یادم رف خدا مادربزرگتونو رحمت کنه..
با آرزوی بهترین ها برای شما از ته ته دل
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط the secret
آشناییتون با اون دختر خانم مربوط به دوره لیسانسه یا ارشد؟
هنوز هم حس خاصی بهش دارید؟یا همه چیز براتون فراموش شده س؟
پاراگراف آخر پست قبلیمو یه بار دیگه بخونید. اونجا که گفتم عملکردتون دقیقا عکس تمنای قلبیتونه.
سلامم
امیدوارم که حال و احوالت خوب باشه
آشناییم با اون خانم مربوط به اوایل فوق هست تقریبا
نه دیگه,حس خاصی بهش ندارم,نمیدونم کجاست و چیکار میکنه
تنها حسی که دارم اینه که میگم چرا پدر و مادرم بی دلیل نذاشتن،با اینکه همه هم گفتن انتخابت خوبه
بهرحال هرچی بود تموم شد و رفته
راجع به عملکرد هم حق باهاته,و مشکل اصلی من هم همین هست
وگرنه اگه عملکردم دقیقا با خواسته دلم همسو باشه که کلا این احساس بد هم از بین میره,
البته شاید از دور خیلی عجیب بیاد که وقتی دلت میخواد چرا انجام نمیدی
عین کسی که فرضا گشنش هست ولی اون حس رو نداره که بره برا خودش آشپزی کنه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط the secret
برای کمرنگ نشدن احساساتتون تاحالا کاری کردید؟!
به این موضوع فکر کردید که چرا دارید بی تفاوت میشید؟
نباید اجازه بدید که نسبت به این بی تفاوتی هم بی تفاوت بشید!!! متوجه منظورم هستید؟!
مطمئنم درطول روز کلی دلیل میتونید پیدا کنید که نشون بده احساستون پررنگ تر ازهمیشه داره شما رو همراهی میکنه!:72:
الان خیلی خسته م. آخر ترمی وقت برای نفس کشیدن هم نداریم. هرچند معماریا در کل ترم وضعشون همینه. همش پروژه،تحقیق،ارائه،گزارش کار.... هنوز کارای این هفته تموم نشده کارای هفته جدید بهش اضافه میشه.
شاید باورتون نشه که الان مدتهاست انگشتام دکمه های کنترل تلویزیونو لمس نکرده...:303:
اگه تو اون سایت عضو شدید نام کاربریتونو بگید شاید از طریق اون سایت بشه درمورد نحوه نقل و انتقال کتاب صحبت کرد.
نه
من اصلا نمیدونم چرا داره کمرنگ میشه
شاید چون سنم داره میره بالا بخاطر اون هست
خوشبختانه فعلا که بی تفاوت نیستم به این حالم و میام میخونم و عمل میکنم و .....
چون زندگی اینجوری اصلا خوش نمیگذره
بقول باران بهاری جوری بشه که از تنهاییم هم لذت ببرم
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط باران بهاری11
راجبه حرفهای سری قبلم فکر کردید یعنی خودتونو شناختید؟نمخاین با مادرتون آشتی عاطفی کنید؟
شما چرا از پیشرفت حالتون چیزی نمگید؟
یادم رف خدا مادربزرگتونو رحمت کنه..
با آرزوی بهترین ها برای شما از ته ته دل
سلام سلام:163:
خوبین شما؟
یه چیز بگم,مدل صحبتتون خیلی برام آشنا هست،احیانا شما یزدی نیستین؟
در مورد شناخت خودم هم اگه بگم نه دروغ گفتم,تا حدودی هست
میدونم تقریبا چه چیزها حالم رو بد میکنه،هرچند دونستن خالی کافی نیست....
در مورد رابطم با پدر و مادرم فکر نکنم دیگه تغییری بشه
چون مشکل فقط من نیستم,حتما توی تاپیک قبلیم خوندی که اونا خودشون سرد هستن
دیگه الان چی رو تلاش کنم،تا اینجا نشده و بعد از این هم نمیشه
در مورد پیشرفت هم آخه چیزی اتفاق نیفتاده که قابل گفتن باشه
راستی یه چیز دیگه هم اینکه بنظرت حال دوستان چقدر میتونه رو آدم تاثیر بذاره؟
یعنی دوستهایی که توی زندگیشون مشکل دارن
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلااااااااااام:72:
جاااااااااان؟؟؟؟ سنتون داره میره بالا؟؟؟:311:
خواهشا در مورد سن این حرفارو نزنید! چون هنوز خیییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی یییییییییییییییییییییلی زوده براتون! + طبق مطالعاتی که انجام دادم :303:به هیچ فرمولی بر نخوردم که توش متغیر سن با از بین رفتن احساس نسبت مستقیم داشته باشه! شاید باورتون نشه که تجربه بهم نشون داده حتی باهم نسبت عکس هم دارن. ینی با افزایش سن احساس که ازبین نمیره هیچ تازه شاخ و برگ و ریشه ی قوی تر هم بدست میاره!
بسیار کساییو که میشناسم که با بالا رفتن سنشون (بااینکه بالای 60سال سن رو دارن) روز به روز با احساس تر و دوست داشتنی تر میشن و همین باعث شده واقعا زیباتر هم بنظر برسن! برا من که روز به روز دارن خوشگل تر میشن!
همینه دیگه. شما 1 دفعه که گشنتون شد حتی اگه تنبلی و بی حوصلگی بهتون اجازه نداد ، پاشید یه نیمرو برا خودتون درست کنید. ببینید چقدررررر بهتون میچسبه!!!
در مورد احساس هم همینه. احساستون هرچی میخواد براش محیا کنید ، ببینید در مفابل هدیه بزگتر و حس و حال بی نظیری بهتون میده یا نه! به حرفش گوش کنید که اگه قهر کنه بره به این راحتیا آشتی نیمکنه ها!!!! از ما گفتن!:305:
اگه با خودتون و احساستون مهربونتر بودید , و حستون براتون تلافی نکرد و از خجالتتون در نیومد بیاید من نقدا خسارتتون رو پرداخت میکنم;)
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
سلام جناب کیش میش احوالتون؟
خوبم ممنون. شبیه یزدیا میحرفم؟کجاش؟
..نه بابا فرسنگها فاصله دارم با یزد!
از طرفی شما میگید به حرفهای شما سعی میکنم عمل کنم اما خب ما ندونسته از کجا بفهمیم شما درچه حالید با اینکارتون ما رو به جهت دیگه ای سوق میدید چون نمدونیم کدومش اثربخشتره..
خب اونا پدر ومادرتونن نمیشه بیخیال شد هرچند ندانسته دارن به شما لطمه وارد میکنن اما خب ما هنو حرفهای اونا نشنیدیم که یطرفه به قاضی بریم..برا اینکه شما بیشتر تو چشم خونوادتون بیاین باید باهاشون صمیمی شید هم شما بهشون محتاجید و دوسشون دارید هم اونا دلخوش به تنها میوه ی زندگیشون..درسته اونا سردن اگه شماهم بیخیال شید اوضاع بدتر میشه..یه قکری از ذهنم چند وقته میگذره شاید بی تاثیر و خنده دار باشه اما میگم شاید تیری در تاریکی نزدیک هدف باشه..شما شب که اومدید خونه سعی کنید سر شام یا بعدش که کنار هم نشستین جوی شاد ایجاد کنید و بحرفین سر هرچی اما راجبه خودتون و بی توجهی نحرفید..گاهی هم کارهای عجیب بکنید مثلا یه شب خودتون کیک خوشمزه درست کنید...مهربوتنتر از قبل باهاشون رفتار کنید نومید هم نشید..گاهی هم خودتونو برا مادرتون لوس کنید مثلا بگید پیشم بشنید تا من غذا بخورم.. بعد از مدتی این رو عنوان کنید که خونتون رو نزدیک اینجا میگیرید و یا اگه آپارتمانیه یکی از طبقات اون ساختمون...با این کار شما به ایشون دلگرمی میدید که پیششون هستید و هیچوقت تنهاشون نمیذارید یا گاهی شوخیها و حرفهایی این قبیل در مورد اینکه بهشون درآینده بیشتر توجه میکنید بزنید..فعلا اینارو نگید اول باید جو صمیمی ایجاد کنید بعد.. معمولا چندساعت باهاشون هستید یعنی اگه یه روز خونه باشیدچقد با اونا میشینید؟شما با پدرتون صمیمی ترین یا مادرتون؟تا بحال غیر از مسئله ازدواج باهاشون درد دل کردید البته با حضور یکیشون؟ اگه آره کدومشون؟ و عکس العملشون چی بود؟
راجبه دو خط آخرتون و سوالتون متوجه نشدم..میشه توضیح بدید؟امنظورتون اینه که دوستی مشکل شمارو داشته و به شما سرایت کرده؟
با آرزوی بهترین ها برای شما
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
کیش میش تو که همه چیت کامله. در دلتو باز نکردی؟ اگه بتونی عاشق بشی اونوقت دیگه این حالت بی انگیزگی رو نداری. یکهویی کلی انرژی پیدا می کنی. تازه تو که پسری و از نظر سن هم دستت بازه. تو محل کارت کسی نیست که بشه دوسش داشت؟ زبان یا هنر یا هر چی دیگه ای نیست که خیلی وقت باشه که بخوای بیشتر یادش بگیری و یه کلاس بری؟ خودتو توی محیطایی قرار بده که ممکنه ادم مورد نظرتو پیدا کنی. مثلا محیط ورزشی یا هنری یا هر چی. در حد دو سه ساعت در هفته یا حالا بیشتر. هر چی. کنار کار اصلیت و سربازیت. شاید بتونی کسی رو که می خوای پیدا کنی. عاشق یه خورده هم بشی بقیه اش حله. من که هر مشکلیمو از یه ور می گیرم اون یکیش می یفته. مثه کسی ام که دو تا دست داره و یه عالمه بارو باید اینطرف اونطرف ببره و هر کدومشونم هی می یفتن تا میاد اینو برداره اونیکی می یفته! ولی تو که نوشتی اوضاع کار و خونه و پول و اعتبار و همه چیت خوبه فقط و فقط یه عشق کم داری. یه کمی با دقت نگاه کن به اطرافت و خودتو توی محیطایی بذار در حد چند ساعت در هفته که بتونی اون شخص مورد نظرتو پیدا کنی.
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
کیش میش جان فکر کنم اگه ازدواج کنی رو به راه شی.
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط باران بهاری11
سلام جناب کیش میش احوالتون؟
خوبم ممنون. شبیه یزدیا میحرفم؟کجاش؟
..نه بابا فرسنگها فاصله دارم با یزد!
از طرفی شما میگید به حرفهای شما سعی میکنم عمل کنم اما خب ما ندونسته از کجا بفهمیم شما درچه حالید با اینکارتون ما رو به جهت دیگه ای سوق میدید چون نمدونیم کدومش اثربخشتره..
خب اونا پدر ومادرتونن نمیشه بیخیال شد هرچند ندانسته دارن به شما لطمه وارد میکنن اما خب ما هنو حرفهای اونا نشنیدیم که یطرفه به قاضی بریم..برا اینکه شما بیشتر تو چشم خونوادتون بیاین باید باهاشون صمیمی شید هم شما بهشون محتاجید و دوسشون دارید هم اونا دلخوش به تنها میوه ی زندگیشون..درسته اونا سردن اگه شماهم بیخیال شید اوضاع بدتر میشه..یه قکری از ذهنم چند وقته میگذره شاید بی تاثیر و خنده دار باشه اما میگم شاید تیری در تاریکی نزدیک هدف باشه..شما شب که اومدید خونه سعی کنید سر شام یا بعدش که کنار هم نشستین جوی شاد ایجاد کنید و بحرفین سر هرچی اما راجبه خودتون و بی توجهی نحرفید..گاهی هم کارهای عجیب بکنید مثلا یه شب خودتون کیک خوشمزه درست کنید...مهربوتنتر از قبل باهاشون رفتار کنید نومید هم نشید..گاهی هم خودتونو برا مادرتون لوس کنید مثلا بگید پیشم بشنید تا من غذا بخورم.. بعد از مدتی این رو عنوان کنید که خونتون رو نزدیک اینجا میگیرید و یا اگه آپارتمانیه یکی از طبقات اون ساختمون...با این کار شما به ایشون دلگرمی میدید که پیششون هستید و هیچوقت تنهاشون نمیذارید یا گاهی شوخیها و حرفهایی این قبیل در مورد اینکه بهشون درآینده بیشتر توجه میکنید بزنید..فعلا اینارو نگید اول باید جو صمیمی ایجاد کنید بعد.. معمولا چندساعت باهاشون هستید یعنی اگه یه روز خونه باشیدچقد با اونا میشینید؟شما با پدرتون صمیمی ترین یا مادرتون؟تا بحال غیر از مسئله ازدواج باهاشون درد دل کردید البته با حضور یکیشون؟ اگه آره کدومشون؟ و عکس العملشون چی بود؟
راجبه دو خط آخرتون و سوالتون متوجه نشدم..میشه توضیح بدید؟امنظورتون اینه که دوستی مشکل شمارو داشته و به شما سرایت کرده؟
با آرزوی بهترین ها برای شما
باران بهاری عزیز سلام
امیدوارم که حال و احوالت خوب باشه
خوب در مورد صحبتهات که در مورد پدر و مادر گفتی
ما خیلی کم همدیگرو میبینیم
روز معمولی که باشه نهایت 2-3 ساعت که آخر شب هست و روزهای تعطیل هم فوقش 3-4 ساعت باهم هستیم
بقیه رو هرکی سرش توی کار خودش هست
کلا ارتباط زیادی باهم نداریم,بندرت بشه جایی با هم بریم
هر سه هم که شاغل هستیم
اما در مورد اون فکری که گفتی.........
راستش در مورد بحث خودم و زندگی بعد از این هم دلم نمیخواد دوباره حرف بزنم
یعنی اونقتا که خیلی بحث کردیم و هیچوقت بجایی نرسیدیم،الان دیگه اصلا زبونم نمیچرخه دوباره از اون حرفها بزنم....چون میدونم نظرشون عوض نشده و دوباره مثل اونوقتها من حرف بزنم هم خودشون رو میزنن به نشنیدن
من بوقتش خیلی تلاش کردم و گفتم,ولی هیچ اثر نکرد
نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه
یعنی کلا جوری رابطه سرد هست که هیچ انگیزه ندارم برای اصلاح رفتارشون
دیگه شب که خسته میام خونه از نظر روحی دیگه انرژی ندارم که باهاشون سر و کله بزنم
حتی میبینی اینجا هم نمیتونم زود بیام بنوسم,چون خسته میشم خواب میرم زود....
راستی من با مامان صمیمیتر هستم
اما به عمرم هیچوقت نشده باهاشون درد و دل کنم
مشکل ما از اول بوده،برا همین تصور نمیکنم درست بشه هیچوقت,چون مثلا باید اخلاق مامان و بابام هم عوض بشه,حالا یه مرد و زن 55 و 60 ساله چند ساله بکشه اخلاقهای بدشون بره خدا میدونه.....
در مورد دوستم هم یعنی اونا که غصه دار و ناراحت هستن
ناراحتیشون روی منم تاثیر میذاره؟
آخه من بخاطر آروم بودنم سنگ صبور خیلیها هستم
-
RE: نتونستم احوالات خودمو تغییر بدم
این تاپیک از ظرفیت مجاز ( 50 پست ) عبور کرده لذا قفل می شود
ضمناً لازم به ذکر می بینم که دوستان را توجه بدهم به اینکه تاپیکها چت روم نیستند و فضای حال و احوال و صحبتهای غیر مشاوره ای نسیت که این روند نهایتاً به ضرر استارتر هست که ظرفیت تاپیکش با این نوع پستها پر می شود و تاپیک قفل می گردد و ممکن است نتیجه لازم را بدست نیاوره و یک گسست بین تاپیک با تاپیک بعدی ایجاد شود .
.