زندگی
زندگی رسم خوشایندیست
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرسشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لبه طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست
زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی می پیچد
نمایش نسخه قابل چاپ
زندگی
زندگی رسم خوشایندیست
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرسشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لبه طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست
زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی می پیچد
خرم آن روز كه ما عاكف ميخانه شويم
از كف عقل برون جسته و ديوانه شويم
بشكنيـم آيينه فلسفه و عــرفان را
از صمنخانه اين قافله بيگانه شويم
فـــــــارغ از خـانقه و مدرســه و ديــر شده
پشت پائي زده بر هستي و فرزانه شويم
هجرت از خويش نموده سوي دلدار رويم
واله شمع رخـش گشتـه و پروانه شويم
از همـه قيد بريـده زهمه دانـه رها
تا مگر بسته دام بت يكدانه شويم
مستي عقل ز سر برده و آئيم بخويش
تا بهوش از قـدح باده مستـانه شـويم
سلام ؛
یه شعر بسیار زیبا از ترجیع بندهای استادانه ی "وحشی بافقی" پست میکنم امیدوارم با خوندنش لذت ببرید . چون من این شعر رو شاید تا حالا 100 بار خونده باشم ولی هنوز برام تازگی داره و از خوندنش لذت می برم .
****************
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود
جان من اینهمه بی باک نمییابد بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد
شب به کاشانهی اغیار نمیباید بود
غیر را شمع شب تار نمیباید بود
همه جا با همه کس یار نمیباید بود
یار اغیار دلآزار نمیباید بود
تشنهی خون من زار نمیباید بود
تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود
من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست
موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد
هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مکش از پی آزردن من
جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چارهی من چیست چه تدبیر کنم
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است
گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است
ترک زرین کمر موی میان بسیار است
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است
نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو
به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو
داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو
از برای تو چنین زارم و میدانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشهای گیرم و من بعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قصد دلآزردهی خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهی خویش
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خودکام به ناکام روم
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشوی رام روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم
نبود زهره که همراه تو یک گام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد
از چه با من نشوی یار چه میپرهیزی
یار شو با من بیمار چه میپرهیزی
چیست مانع ز من زار چه میپرهیزی
بگشا لعل شکر بار چه میپرهیزی
حرف زن ای بت خونخوار چه میپرهیزی
نه حدیثی کنی اظهار چه میپرهیزی
که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن
درد من کشتهی شمشیر بلا میداند
سوز من سوخته داغ جفا میداند
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند
همه کس حال من بی سر و پا میداند
پاکبازم هم کس طور مرا میداند
عاشقی همچو منت نیست خدا میداند
چارهی من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم
چند در کوی تو با خاک برابر باشم
چند پا مال جفای تو ستمگر باشم
چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم
از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم
میروم تا به سجود بت دیگر باشم
باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی
سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم
ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم
گره ابروی پرچین ترا بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم
طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم
الله ، الله ، ز که این قاعده اندوختهای
کیست استاد تو اینها ز که آموختهای
اینهمه جور که من از پی هم میبینم
زود خود را به سر کوی عدم میبینم
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم
همه کس خرم و من درد و الم میبینم
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم
هستم آزرده و بسیار ستم میبینم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم
همه جا قصهی درد تو روایت نکنم
دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم
خویش را شهرهی هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است
*********************************** "وحشی بافقی"
&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&
خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد.
در صميميت سيال فضا، خشخشي ميشنوي:
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او ميپرسي
خانه دوست كجاست."
خانه دوست كجاست
« سهراب سپهری »
&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&
غنچه با دل گرفته گفت:
زندگي ،لب ز خنده بستن است
گوشه اي درون خود نشستن است
گل به خنده گفت:
زندگي شكفتن است، با زبان سبز راز گفتن است .
گفتگوي غنچه و گل از درون باغچه
باز هم به گوش ميرسد .
تو چه فكر ميكني؟
راستي كداميك درست گفته اند ؟
من كه فكر ميكنم گل به راز زندگي اشاره كرده است
هرچه باشد او گل است
گل يكي دو پيرهن بيشتر ز غنچه پاره كرده است .
بي تو دنيا بر سرم آوار شد بین ما هر پنجره دیوار شد
درد ما در بودن ما ريشه داشت رفت ن و مردن علاج كار شد
آن كه اول نوش دارو مينمود بر لب ما زهر نيش مار شد
عيب از ما بود از ياران نبود تا كه ياري يار شد بيزار شد
عاقبت با حيله ي سوداگران عشق هم كالاي هر بازار شد...
************************************************** متاسفانه نام شاعرش یادم نیست .
¶´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´
¶´´´´1¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¢´
¶´´´¶¶¶¶¶$¶¶¶¶¶¶¶¶1´
¶´¶¶¶¶$$$$$$$$??¶¶¶¶´´
¶¶¶¶¶¶$$$$$$¶$$$$$¶¶¶´´
¶¶¶¶$$$¶¶¶¶¶¶¶$$$$¶¶¶$´
¶¶¶¶$$$¶$$$$¶$$$¶¶¶¶¶¶¶¶
¶¶¶$$$$¶$$$$¶$$$$$$$$$$¶´
¶¶¶¶$$$¶¶$¶¶¶¶$$$$$$$$¶¶¶´
¶¶¶¶$$$$$$¶$$¶$$$$$$$$$¶¶´
¶¶¶¶¶¶$?$$¶$$$$$$$$$$$$$¶¶´
¶´¶¶¶¶¶$$$$$¶¶¶¶¶¶¶$$$¶¶¶¶´
¶´´´¶¶???$???$¶¶$$$¶¶¶¶¶¶¢´
¶´´´?¶$$??$$$??¶¶$$$¶¶
¶´´´´¶¶$$?$?$$?$¶¶¶¶¶
¶´´´´o¶¶$?$$$???$¶¶¶¶
¶´´´´´¶¶¶$$$$??$?¶¶¶¶
¶´´o¶¶¶$¶¶¶¶$$?$??¶¶
¶¶¶¶¶¶$$$$¶¶¶$??$$¶
¶¶¶$$$$$$$¶¶¶¶$$$$¶¶
¶¶$$??$$$¶$$$¶¶$$$$¶¶¶´
¶???$$$$$$$¶¶$$$$$$?¶¶¶
¶$¶$$$$$$$$$¶¶$¶$$$$$$$
¶$$$$$$¶$$$$¶$¶¶$¶$$¶¶$
¶$$$$$$¶$$$$¶$$¶?¶$$$$$$
¶¢$¶$$$$$¶$$$$$$¶¶$¶¶¶¶$$
%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%
***از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد***
از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد،
خدا گفت:"نه!رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی."
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد،
خدا گفت:"نه! شکیبایی زاده رنج و سختی است .شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است."
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،
خدا گفت:"نه! من به تو نعمت و برکت دادم ، حال با توست که سعادت را فرا چنگ آوری."
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد،
خدا گفت:"نه! رنج و سختی، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند."
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،
خدا گفت:"نه! بایسته آن است که تو خود سر بر آوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی."
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت:"نه.
من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری."
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم،همانگونه که آنها مرا دوست دارند.
و خدا گفت:" آه، سرانجام چیزی خواستی تا اجابت کنم
%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%
غنچه با دل گرفته گفت:
زندگي ،لب ز خنده بستن است
گوشه اي درون خود نشستن است
گل به خنده گفت:
زندگي شكفتن است، با زبان سبز راز گفتن است .
گفتگوي غنچه و گل از درون باغچه
باز هم به گوش ميرسد .
تو چه فكر ميكني؟
راستي كداميك درست گفته اند ؟
من كه فكر ميكنم گل به راز زندگي اشاره كرده است
هرچه باشد او گل است
گل يكي دو پيرهن بيشتر ز غنچه پاره كرده است .
دكتر قيصر امين پور
يادش گرامي باد
"بر شانه های تو"
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می خواست بشکند
یک لحظه
از خیال پریشان من گذشت :
« بر شانه های تو ... »
***
بر شانه های تو
می شد اگر سری بگذارم.
وین بغض درد را
از تنگنای سینه برآرم
به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می توانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند .
"فریدون مشیری"
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خيال دهنت
به جفاى فلك و غصه ی دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نكشد وز سر پيمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسكين من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت
كه اگر سر برود از دل و از جان نرود
هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پى ايشان نرود
زنی که صاعقه وار آنک ردای شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من دارد
هميشه عشق به مشتاقان پيام وصل نخواهد داد
که گه پيرهن يوسف ؛ کنايه های کفن دارد
کيم ؛ کيم که نسوزم من ؟ تو کيستی که نسوزانی ؟
بهل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصد شدن دارد
دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق می افرازد
دوباره عشق در اين صحرا هوای خيمه زدن دارد
...... ...... ......
زنی چنين که تويی بی شک شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصوير ديرينه که دل ز معنی زن دارد
مگر به صافی گيسويت هوای خويش بپالايم
در اين قفس که نفس در وی هميشه طعم لجن دارد
آسمان حياطمان ابري ست شيشه هامان هميشه لک دارد
مادرم در سکوت مي سوزد، قصه اي مثل شاپرک دارد
خسته در کوچه هاي بالا شهرپشت هم رخت چرک مي شويد
در ميان شکسته هاي دلش غمي اندازه فلک دارد
زخم ها مثل روز يادش هست، درد سيلي هنوز يادش هست
پدرم گفته بر نمي گردد، مادر اما هنوز شک دارد
خواهرم هي مدام مي پرسد، دستمان خالي است يعني چه
طفلک کوچکم نمي داند دست مادر فقط ترک دارد
بغض مادرشکستني،آني ست، جانمازش هميشه باراني ست
به خدا حاضرم قسم بخورم با خدا درد مشترک دارد
و از آن روز سرد برف آلود،که پدر رفت و توي مه گم شد
آسمان حياطمان ابري ست،شيشه هامان هميشه لک دارد
دود گر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد،گرچه او بالاتر است
بی ادب از با ادب بالا نشیتد عیب نیست
روی دریا خس نشیند،قعر دریا گوهر است
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتری است؟
http://qsmile.com/qsimages/16.gif بیا که دوست دارمت !!
بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را بگسترد.
بگذار تا ماه، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب، آرامشی به قلب سپید تو آورد...
شاید کمی که گذشت، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق صبر، تکلیف روزگار، نچندان به کام ماست...
بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند.
شاید قبول جهان، آنچنان که هست، آغاز زندگی است.
آنجا که واژه ها به هیاهو نشسته اند.
شاید که شاخه گلی از سکوت ناب، آواز زندگی است.
بگذار اگر فاصله ای هست بین ما، تا روز ماندگاری دیوار سرد، یک پنجره برای دیدن هم هدیه آوریم.
بگذار تا پیکر بت دار روزگار، در برکه گذشت پاشویه ای کند.
آنجا که ناتوان کلام خسته، به فریاد می رسد.
دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.
گاهی تحمل خاری درون دست شیرین تر از لطافت گلهای زندگیست.
بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.
بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.
چشمان پرسش خود را، تو بسته دار.
لبخند مهربان تو در چشم شرمناک، یعنی بیا.
« بیا دوباره دوست دارمت »
شاید که یک سلام، آغاز گفتگوست.
شاید برای رسیدن به شهر عشق اولین قدم از خود گذشتن است. http://qsmile.com/qsimages/16.gif
تمام هستی ام را برگی کن!
بر درختی بیاویز!
خودت باد شو!
بر من بوز!
به زمینم بیانداز!
خدا که شدی و از من گذر کردی ...
خیالم راحت می شود
جای پای تو، مرا
و همه هستی مرا
تقدیس می کند!
الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
به دُردی کش لجه ی کبریا
که آمدبه شأنش فرود،انّما
به درّی که عرش است او را صدف
به ساقی کوثر ،به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شادی به اندُه گریزان عشق
به رندان سرمست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه دل
به اندُه پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر
کزان خوبرو،چشم بد دور باد
غلط دور گفتم،که خود کور باد
به مستان افتاده در پای خُم
به مخمور با مرگ در اُشتلم
به شام غریبان،به جام صبوح
کز ایشانست شام و سحر رافتوح
که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هرجا شدم،سر به سنگ آمدم
بیا تا سری در سر خُم کنیم
من و تو ،تو و من،همه گم کنیم...
همیشه بنده خدا باش آنطور که او خدای توست ......همیشه!
نخستین بار گفتش از کجایی؟
بگفت از دار ملک آشنایی!
بگفت:آنجا به صنعت در چه کوشند؟
بگفت:انده خرند و جان فروشند!
بگفتا:جان فروشی در ادب نیست!
بگفت:از عشق بازان این عجب نیست!
بگفت: از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت: از دل تو می گویی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟
بگفت: از جان شیرینم فزون است
بگفتا: هر شبش بینی چو مهتاب؟
بگفت: آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا: دل زمهرش کی کنی پاک؟
بگفت: آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا:گرخرامی در سرایش؟
بگفت:اندازم این سر زیر پایش
بگفتا: گر کند چشم ترا ریش؟
بگفت: این چشم دیگر آرمش پیش
بگفتا: گر کسیش آرد فرا چنگ؟
بگفت:آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا: چونی از عشق جمالش؟
بگفت:آنکس نداند جز خیالش...
بگفتا: گر بخواهد هر چه داری؟
بگفت: این از خدا خواهم به زاری!
بگفتا: گر به سر یابیش خشنود؟
بگفت: از گردن این وام افکنم زود!
بگفت: آسوده شو کاین کار خام است
بگفت: آسودگی بر من حرام است
بگفتا:روصبوری کن در این درد
بگفت: از جان صبوری چون توان کرد؟!
بگفت: از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت: این دل تواند کرد دل نیست!!
بگفتا در غمش می ترسی از کس؟
بگفت: از محنت هجران او بس...
دود گر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست
جای پشم ابرو نگیرد،گرچه او بالاتر است
بی ادب از با ادب بالا نشیتد عیب نیست
روی دریا خس نشیند،قعر دریا گوهر است
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتری است؟
دود گر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد،گرچه او بالاتر است
بی ادب از با ادب بالا نشیتد عیب نیست
روی دریا خس نشیند،قعر دریا گوهر است
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتری است؟
دود گر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد،گرچه او بالاتر است
بی ادب از با ادب بالا نشیتد عیب نیست
روی دریا خس نشیند،قعر دریا گوهر است
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتری است؟
دود گر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد،گرچه او بالاتر است
بی ادب از با ادب بالا نشیتد عیب نیست
روی دریا خس نشیند،قعر دریا گوهر است
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتری است؟
قاصد امد گفتمش ان یار سیمین بر چه گفت........
گفت با دردم بسازد ..
گفتمش دیگر چه گفت..........
گفت دیگر پا زحد خویش نگذارد برون.........
گفتمش جمعست از پا خاطرم از سر چه گفت.........
گفت سر را بایدش از خاک ره کمتر شمرد.......
گفتمش کمتر شمردم زین تن لاغر چه گفت......
گفت جسم لاغرش را از غضب خواهیم سوخت .........
گفتمش من سوختم در باب خاکستر چه گفت......
.گفت خاکستر چو گردد خواهمش بر باد داد.........
گفتمش بر باد رفتم در صف محشر چه گفت.......
گفت در محشر به یک دم زنده اش خواهیم کرد......
.گفتمش من زنده گردیدم زخیر و شر چه گفت.....
گفت خیر و شر نباشد عاشقان را در حساب.....
گفتمش این است احسان چون از این خوشتر چه گفت..........................
.گفتا نگو دیگر چه گفت::Q
بیا تا لیلی و مجنون شویم ،افسانه اش بامن
بیا با من به شهر عشق رو کن،خانه اش با من
بیاتا سر به روی شانه هم راز دل گوییم
اگر مویت چو روزم شد پریشان،شانه اش بامن
سلام ای غم،سلام ای آشنای مهربان دل
پر پرواز واکن چون پرستو،لانه اش بامن
مگو دیوانه کو،زنجیر گیسو را زهم واکن
دل دیوانهِ دیوانه دیوانه اش ،با من
در این دنیای وانفسای حسرتزای بی فردا
خدایا عاشقان را غم مده،شکرانه اش بامن
مگو دیگر سمندر در دل آتش نمی سوزد
تو گرمم کن به افسون،گرمی افسانه اش بامن
چه بشکن بشکنی دارد ،فلک در کار سرمستان
تو پیمان بشکنی،نشکستن پیمانه اش بامن
شاد باشین و سبز در پناه حق!
سلام
هرچه از وی شــــاد گردی درجهـــــــان
از فــــــــــراق او بینــــدیش آن زمـــــان
زانچه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخـــــر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد ، تودل بر وی منــــــــــــه
پیش از آن کو بجهـــــــد ،از وی بجـــــــه
ما ز بالائيم و بالا ميرويم
ما ز دريائيم و دريا ميرويم
ما از اينجا و از آنجا نيستيم
ما ز بيجائيم و بيجا ميرويم
كشتي نوحيم در طوفان نوح
لاجرم بيدست و بيپا ميرويم
همچو موج از خود برآوريم سر
باز هم در خود تماشا ميرويم
رفتن ما نيست در دور قمر
لاجرم فوق ثريا ميرويم
من غلام قمرم ، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن ، شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو ، جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر ، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید و بگفت:
آمدم ، نعره مزن ، جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست ، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که ولی ، جز که به سر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
*********************************************شع : مولانا
درد دل امام زمان (ع) با امام حسین (ع) که بصورت شعر درآورده شده
شاعر : یک بنده خدا
توضیحات۱:بیشتر بندهای این شعر بر محتوای زیارت ناحیه مقدسه ( که در آن امام زمان (ع)
با امام حسین (ع) درد دل می کند) و روایات دیگر که امام زمان (ع) فرموده اند ، گفته
شده است و کمی از آن هم حرف های دلی است.
توضیحات ۲: لطفاْ با حضور قلب بخوانید.
حسین جان مهدیم ، مهدی خسته
دلم از بی وفاییها شکسته
حسین جان مهدیم ، مهدی خسته
دلم از بی وفاییها شکسته
حسین جان مانده ام تنهای تنها
شده کرب و بلایم کوه و صحرا
حسین جان کاش ، من جای تو بودم
چو یارانت بدم گرد وجودت
شما گفتی ولی آنها نرفتند
مرا یاران همه یک یک برفتند
حسین جان مهدیم ، مهدی خسته
دلم از بی وفاییها شکسته
حسین جان سالها در انتظارم
هنوز حسرت به یاران تو دارم
حسین جان انتقام نگرفته ام من
به جای امّتم شرمنده ام من
حسین جان قطعه قطعه جسم اکبر(ع)
سر افتاده ی علی اصغر(ع)
دو کتف خونی و مشک ابوالفضل (ع)
کنار علقمه اشک ابوالفضل (ع)
کنار ناله ی جانسوز زهرا (س)
فرار کودکان در دشت و صحرا
همه منزل به منزل در اسارت
چنان که شد به آل تو جسارت
حسین جان مهدیم ، مهدی خسته
دلم از بی وفاییها شکسته
هر آنچه عمه ام زینب (س) کشیده
بود هر صبح و شام در پیش دیده
ز قلبم می زند بیرون شراره
چه کاری سخت تر از انتظاره
حسین جان از شما شرمنده هستم
گناه امّتم بسته دو دستم
چقدر دیگر بگویم من به امّت
دعا باشد کلید فقل غیبت
حسین جان مهدیم ، مهدی خسته
دلم از بی وفاییها شکسته
حسین جان امّتم بر تو بگریند
نمی دانند که خود با من چه کردند
هزار و یکصد و هفتادمین سال
چه کم آنکس که پرسیده ز من حال
هزار و یکصد و هفتادمین سال
چه میداند کسی دارم چه احوال
هزار و یکصد و هفتادمین سال
به دست و پای من زنجیر اعمال
هزار و یکصد و هفتادمین سال
برای عمه ام زینب می زنم پر و بال
هزار و یکصد و هفتادمین سال
به دل مانده هزار امید و آمال
حسین جان مهدیم ، مهدی خسته
دلم از بی وفاییها شکسته
توی کرب و بلای این زمونه
آدم قدر ابوالفضل (ع) و میدونه
توی کرب و بلای این زمونه
کسی وقت عمل باقی نمونه
تو کرب و بلای این زمونه
چقدر تیر گنه سویم روونه
توی کرب و بلای این زمونه
ندارم زینبی حرفم رسونه
حسین جان مهدیم ، مهدی خسته
دلم از بی وفاییها شکسته
شما با آن مصیبتها که دیدی
به امید ظهورم پر کشیدی
خدا داند چقدر در انتظاری
ز خون باری چشمم بی قراری
حسین جان کاش بودند عاشقانی
زبانی نه حقیقی، یاورانی
گناهان را به اشک خود بشویند
ظهورم را بخواهند از خداوند
خدا اذن فرج میده به دعوت
برای انبیا اینگونه سنت
اگر شیعه وفا می کرد به بیعت
نبود تاخیر به روی عصر غیبت
حسین جان مهدیم ، مهدی خسته
دلم از بی وفاییها شکسته
یا رب الحسین (ع) بحق الحسین (ع) اشف صدر الحسین (ع) به ظهور الحجه (ع)
یا حق ...
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&& &
تقدیم به عزیزان
http://www.atashehkhamoosh.blogfa.com/cat-5.aspx
سلام
دوستان در این مورد ازتون کمک می خوام:
چند سال قبل یه شعررو نمی دونم کجا خوندم یا شنیدم که مفهومش برام خیلی شیرین بود ولی فقط یه بیت اون تو حافظه ام مونده اگه کسی می دونه منو خوشحال کنه بقیه ی اونو اینجا بیاره لطفا.ممنونم
گرگ اجل یکایک می درد این گله به کجا می چرد
همه هستی من!
بند بند جسم من ،
شعله ی سوزانیست،
که تن پاک تورادرتب اغوش خودش،
تا برافروختگی نه...،
تا خودسوختگی خواهد برد!!!
فصل های عشق من،
بهار رنگینی است ،
که غم تلخ غروب فصل پاییز تورا،
تا ابد برسر یک شاخه سر سبز گره خواهد زد.
سلام به همه تازه وارد هستم با یه شعر شروع می کنم.:72::16:
باید ای دل انـدکی بهتر شویم
یا نه اصــلا ادمی دیگر شویــم
ازهمین امروز هنگام نمـــــــــاز
با خدا قدری صمیمی تر شویم
چه کسی می خواهد من وتو ما نشویم خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی ،خویشتنی
از کجا که من و تو ،
شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم؟؟!!
از کجا که من و تو،
مشت رسوایان را وا نکنیم؟!!
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند
من اگر بنشینم،تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟؟
چه کسی با دشمن بستیزد
چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد؟
چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم،
خانه اش ویران باد......
شاد باشین و سبز در پناه حق!
با سلام:72:
در زمین دیگران خانه مکن کار خود کن کاربیگانه مکن
کیست بیگانه؟تن خاکی تو کز برای اواست غمناکی تو
تا تو را تلخ و شیرین میدهی گوهرجان را نیابی فربهی
گر میان مشک تن را جاشود وقت مردن گند ان پیدا شود
مشک رابرتن مزن برجان بمال مشک چبود؟نام پاک ذوالجلال
((بدنیست قسمتی از سخنان حضرت علی(ع)درنهج البلاغه رابیاوریم))
عجب از انسان بخیلی که دنبال ثروت و غنا وبی نیازی است واز فقر فرار می کند درحالیکه عملآ در همان فقر گرفتار شده است0
در دنیا مانند انسانهای فقیر زندگی میکند و در اخرت همانند توانگران به حسابش میرسند،بد بخت و مفلوک است چون خودش را صرف پول
میکند،پولی را که حاضر نیست صرف خودش کند،لباس کهنه می پوشد و غذای ساده میخوردتا اندکی اندوخته کند0یک عمر نان وپنیر میخورد
که مبادافقیر شود،درحالیکه فقیرترین است0
تمثیل جالبی از مولوی که در بالا ذکر شد:
فرض کنید انسان زمینی رابرای ساختن تهیه کند به علتی روزها به انجا نمیرود وشبها ان را میسازد،مصالح تهیه کرده و پول خرج کرده و
ساختمان کاملی میسازد0بعد از اتمام کار و تمام این زحمات روزی برای سکونت به ان خانه میرود ناگهان می بیند خانه اش را در زمین
دیگران ساخته است وزمین خودش انجا افتاده است0در این شرایط چه حالتی به انسان دست میدهد؟میگویداین حالت همان انسانی است که وارد
قیامت میشود،خودش را می بیند ،مانند ان زمینی که در کناری افتاده و عاری از هر چیزی است و ان را که برای ان کاری نکرده است
خویشتن خویش است و ان چیزی راهم که برای ان کار کرده است از ان او نبوده و ذر زمین دیگران بوده است0
باسلام خدمت جناب اقای مدیر وممنونم از توجه شما.
وهمچنین متشکرم از سایت و نیز تالار خوبتان.
زهستی خویشتن سفر باید کرد زین دیو لعین صرف نظر باید کرد
گر طالب دیدار رخ محبوبی از منزل بیگانه سفر باید کرد
نه باران
نه پرنده
ونه ...
كمي عشق با جاده اي كوتاه به من ميرسد؛
زندگي آنقدر بزرگ نيست،
كه
من نميرم،
تا تو عاشق بماني.
سلام termeh :
ورودت به تالارهای همدردی رو خوش آمد می گم و از اشتراکت توی این تاپیک خیلی خوشحالم . امیدوارم حضور با تداومی در تالار داشته باشی .
سلام ستاره :
منظورت این شعره ؟
گرگ اجل یکایک از این گله می برد
این گله را ببین که چه آسوده می چرد
سلام معشوق همین جاست محترم از توجه شما ممنونم .
راستش این شعررو چند سال پیش شنیدم نمی دونم کجا ولی خیلی پر محتوا بود چون نتونستم یاداشت کنم فقط همین بیت یادم مونده.خیلی دلم می خواد اون شعررو پیدا کنم.با سپاس
آن شنیدی که در ولایت ِ شام
رفته بودند اشتران به چرا؟
شتر ِ مست در بیابانی
کرد قصد ِ هلاک ِ نادانی
مرد ِ نادان ز پیش اشتر جست
از پی اش می دوید اشتر ِ مست
مرد در راه خویش چاهی دید
خویشتن را در آن پناهی دید
شتر آمد به نزد چه ناگاه مرد
بفکند خویش را در چاه
دستها را به خار زد چون ورد
پایها نیز در شکافی کرد
در ته ِ چه چو بنگرید جوان
اژدها دید باز کرده دهان
دید از بعد ِ محنت ِ بسیار
زیر ِ هرپاش ، خفته جفتی مار
دید یک جفت موش بر سر ِ چاه
آن سپید و دگر چو قیر، سیاه
می بریدند بیخ ِ خار بنان
تا در افتد به چاه، مرد ِ جوان
مرد ِ نادان چو دید حالت ِ بد
گفت یارب این چه حالت است خود
در دم ِ اژدها مکان سازم
یا به دندان ِ مار بگدازم؟
از همه بدتر، این که شد کین خواه
شتر ِ مست نیز بر سر ِ چاه
آخر الامر، تن به حکم نهاد
ایزدش از کرم دری بگشاد
دید در گوشه های ِخار ِ نحیف
اندکی زان ترنجبین ِ لطیف
اندکی زان ترنجبین برکند
کرد پاکیزه ، در دهان افکند
لذت ِ آن بکرد مدهوشش
مگر آن خوف شد فراموشش
تویی آن مرد چاهت این دنیا
چار طبعت بسان ِ این افعی
آن دو موش ِ سیه سفید ِ دژم
که بُرَد بیخ ِ خاربن در دم،
شب و روزست آن سپید و سیاه
بیخ ِ عمر ِ تو می کنند تباه
اژدهایی که هست در ته ِ چاه
گور ِ تنگست ، زان نه ای آگاه
بر سر ِ چاه نیزاشتر ِ مست
اجل است ای ضعیف ِ کوته دست
خار بُن عمر ِ توست، یعنی زیست
می ندانی ترنجبین ِ تو چیست؟
شهوت است آن ترنجبین ای مرد!
که تو را از دو کَون غافل کرد
حکیم سنایی غزنوی
سلام
با دودیده ،اول و آخر ببین
هین مباش اعور چو ابلیس لعین
اعور آن باشد که حالی دید وبس
چون بهایم بی خبر از باز پس
تو نه یی این جسم ،تو آن دیده یی
وارهی از جســم ،گر جان دیده یی
آدمی دید است، باقـــی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
هر سو که دویدیم همه سوی تو دیدیم
هر جـا که رسیدیم ســر کوی تو دیدیم
هر قبله که بگزید دل از بهر عبادت
آن قـبله دل را خم ابروی تو دیدیـم
هر سو که دویدیم همه سوی تو دیدیم
هر جـا که رسیدیم ســر کوی تو دیدیم
روی همه خوبان جهان بهر تماشا
دیدیم ولی آیـنهی روی تو دیــدیم
هر سو که دویدیم همه سوی تو دیدیم
هر جـا که رسیدیم ســر کوی تو دیدیم
در دیدهی شهلای بتان همه عالم
کردیم نظر نرگس جادوی تو دیـدیم
هر سو که دویدیم همه سوی تو دیدیم
هر جـا که رسیدیم ســر کوی تو دیدیم
سر حلقهی رندان خرابات مغـان را
اندر شکن حلقه گیسوی تو دیدیم
هر سو که دویدیم همه سوی تو دیدیم
هر جـا که رسیدیم ســر کوی تو دیدیم
<center>
<a href="http://www.uplod.ir/download.php?file=944366" target="_blank">دانلود موسیقی قسمتی از این اشعار</a>
<center\>