-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام بچه ها توروخدا ببخشید همش مزاحم میشم ومیام وقتتونو میگیرم راستش بخواین آدم پرتوقعییم:316: اگه این خاطراتو ننویسم وتوذهن جای خوبی پیدانکنه دو روز دیگه بایاداوری اینا باخودم میگم وظیفه اش بوده تازشم کم گذاشته :163:ولی وقتی میام اینجا میگموشمادوستان استقبال میکنید کلی ذوق میکنم و قدر میدونم
خاطره دیگه من برمیگرده به دیشب جای همه تون خالی با شوهری رفتیم خیابون گردی با ماشین داداشش(آخه ما ماشین نداریم:302:) توی مسیرچشم من به خیابون بودتابجایی یا کسی نزنیم در عوض مجیدجان محوتماشای من انگار دفعه اولش بود منو میدید بایه دست هم فرمونو میگرفت هم دنده عوض میکرد وبا یک دسته دیگش دودستای منو محکم گرفته بود سرعت ماشین از سرعت پیاده هاهم آرومتر بود برام شعرهم میخوندخلاصه فضابسیار بسیار رمانتیک بود :46:
وقتی رسیدیم خونه توی اتاق پراز بادکنکمون که مال سالگرد عقدمون بود بغلم کرد و گفت خیییییلی دلم برات تو ماشین تنگ شده بود :43::43:!!!!!!!!!!!!!! فقط در جوابش لبخند زدم
منم وقت خواب خودمو لوس کردمو گفتم مجیییییییییید جوووووون(باهمین لحن لوسیم بخونید) بزرگترین آرزوت چیه گفت: [size=x-large]خوشبخت کردن تو[/color]:72::72:(انقققققد رومانتیک شدم که بااینکه اصلا خوابم نمیومد خودمو تو بغلش جا دادمو خیلی زود خوابم برد:311:)
در ضمن یه تاپیک برای درمان پرتوقعیم به زودی میزنم کمکم کنید تا درمان شم
قربوووووووووون همتون
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام به همه دوستان همدردی:72::
من که هیچ وقت از خوندن این خاطرات قشنگ سیر نمی شم و خیلی خوشحالم که دوستان با تمام مشکلات زندگی متاهلی قدر این لحظات را که شاید ساده به نظر برسه می دونن و شکر گذار خدا هستند...
دست تک تک شما درد نکنه ......http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...7ad8882a29.gif
من خیلی وقته خاطره ننوشتم..نه اینکه نبوده..مطمئنا نو زندگی همه بوده و هست ....ولی من آنقدر مشغله هام زیاده که به سختی وقت می کنم به خودم فکر کنم..الانم می نویسم در حالی که باید درس بخونم !!!
خب از مقدمه بگذرم و یک خاطره بگم:
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...d7216ede81.gif
من و همسرم مرتب می ریم کلاس و من هم چون بچه جنوب هستم و اصلا و ابدا به سرما عادت ندارم همیشه دست و پام یخه ....و دارم از سرما می لرزم...
1 هفته قبل که برای کلاس رفتیم ..با اینکه بخاری ماشین باز بود و منم کلی لباس پوشیده بودم ولی سردم بود..کمی زودتر به کلاس رسیده بودیم ..تو ماشین نشسته بودیم دو تایی تمرین می کردیم که یک هو دیدم همسرم خیره شد به دست های من...خودم اصلا متوجه نشده بودم از بس ججم درس و کار زیاده اصلا دیگه وقت نمی کنم به خودم نگاه کنم!!!خلاصه تمام ناحن های دستم از بستر ناخن کامل کبود شده بود..کمی ترسناک بود ..خودمم ترسیدم..همسرم خیلی ناراحت شد..خیلی ..اشکی تو چشمای قشنگش حلقه زد که نگو..دستمو گرفته بود تو دستاش مدام می مالید و می بوسیدشون...بهش گفتم چیزی نیست من خودم اصلا حس نکردم ولی اون خیلی ناراحت شده بود...تا رفتیم تو کلاس ..تو کلاس هم دیدم هر 15 دقیقه ای به دستام نگاه می کرد تا معلم حواسش نبود دستامو می مالید تا کبودیشون رفت....
خیلی خوشحال بودم که همسرم آنقدر مواظب منه..اون یکی از بهترین مردهایی که من تو زندگیم شناختم...
عاشقشم..خیلی زیادhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...aee61da24f.gif.....
امیدوارم عشق شما و همسرهای شما هم همیشه گرم باشه.....
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...9479879a3b.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...9479879a3b.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...9479879a3b.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...9479879a3b.gif
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلم پريماه جون عزيزم
اره گلم.يه كاغذهايي هست خودشون چسب داره.يا بزن زير عروسك هايي كه اهن ربا دارن يا يه سري هم هست اصلا مال در يخچاله:)):311:
اره ميزنم در يخچال.اگه كسي بياد تو اشپزخونه ميبينه.ولي همش فقط شعر و حرف عشقولانه خفيفه:311::311:
مثل مي پرستمت يا تو بهترين شوهر دنيايي.بعضي وقتا هم كه شعر قشنگ ميبينم واسش ميذارم.عيبي نداره بقيه هم ببينن.فوقش مي فهمن ما همديگه رو دوست داريم:43::43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز یک روز تعطیل بود. اما مثل همه روزهای کاری دیگه همسرم از صبح زود رفت سر کار. منم با ناراحتی برای خودم برنامه ریزی کردم که چطور اینروز رو با دخترم توی این سرما و در این شهری که هیچ اشنایی ندارم بگذرونم. دم ظهر همسرم غیر منتظره برگشت و گفت که از صبح زود رفته تا بتونه زودتر کارهاش رو بکنه و بیاد در خدمت خانواده باشه. بعد از ناهار هم گفت بیایید یک شیرینی سنتی درست کنیم. من مدیر بودم . دخترم هم ناظر در جهت خرابکاری و همسرم هم مجری. بعد هم ما رو برد بیرون (پارک سر پوشیده) و بعد از مدتها دور هم توی یک کافی شاپ نوشیدنی و بستی خوردیم. اینطوری شد که یک روز کسل کننده توسط همسرم تبدیل شد به یک روز خاطره انگیز.
از همسرم ممنونم که این خاطره رو برای ما خلق کرد و از شما هم ممنون که چشمهاتون رو برای خوندنش اذیت کردید و از مدیران و اقای tesoke هم ممنون که این فضا رو ایجاد کردید تا خاطره ام جایی ثبت بشه.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
مهدي جونم تازگي ها يك روز در ميان موهام را با صبر و حوصله سشوار مي كشه. با اين كارش احساس مي كنم خيلي دوستم داره. :228:حتي وقتي موهام را مي كشه يا سرم را مي سوزونه.:311::311:
حتي شب ها كه خسته از سر كار مي آيد هم موهاي من را با دقت تمام سشوار مي كشه:228:. احساس مي كنم روز به روز بيشتر دوستش دارم.:46::43::72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
تولدم نزدیکه و شوهرم با اینکه کلی برای عید برام وسیله خریده بدون اینکه بفهمه متوجه شدم که برای تولدمم کادوخریده حالا بی صبرانه منتظرم تا بهم بده..........هر روز بیشتر از دیروز احساس می کنم که خیلی دوستم داره و برام همه کار می کنه تا خوشحال باشم.......
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
منو همسری یه دفتری داریم که توش از غمو شادیمون مینویسم اگه از چیزی ناراحت بشیم به هم قول دادیم اول تو اون دفتر بنویسیم سبک تر که شدیم بشینیم با طرف مقابلمون حرف بزنیم یا اگه یه جایی رفتیم بهمون خیلی خوش گذشت توش مینویسیم و کارهای خوبه همدیگرو بهم میگیم در کل چیزه خوبیه
همسره من ادم فوق العاده احساساتی هس ولی خوب زیاد نمیتونه ابراز کنه.من چن روز رفتم با خانواده خودم مسافرت و همسری به خاطر اینکه اخر سال بودو تو اداره خیلی کار داشت نتونس با ما بیاد منم هر چی خواستم نرم نزاشت و گفت تو باید بری. من رفتم برگشتم وقتی برگشتم دیدم تو این دفتر صادقانه ترین احساساتی که تو عمرم دیدم رو نوشته بود دلتنگیش به حدی بود که وقتی خوندمش اول یه غمی کل وجودمو گرفت ولی بعدش که دیدم اقد عزیزم خوشحال شدم.واقعا خوشحال شدم:43::43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
فردا تولدمه و همانطور که توی پست قبلیم هم گفتم منتظر بودم تا همسرم کادوش رو بهم بده و برای فردا لحظه شماری می کردم ولی همسرم امروز غافلگیر کرد و اصلا باورم نمی شد که امشب رو برای من جشن بگیره چون من منتظر بودم برای فردا ولی برایم برنامه ای رو به اتفاق خانواده اش تدارک دیده بود و واقعا غافلگیرم کرد.
دوستان من امشب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود و همسرم اولین جشن بزرگی بود که برایم گرفته بود و کلی غافلگیرم کرد و کادو هایی را که از جانبش دریافت کردم را به هیچ عنوان باورم نمی شد علاوه بر کادویی که ( فضولی کرده بودم):D و فهمیده بودم بهترین کادویی که باورم نمی شد رو دریافت کردم .....
ما یه مدت بود به دنبال خانه بودیم تا بخریم ولی چون یه مقدار از پولمون کم بود بی خیال خونه شدیم تا در سال جدید بیشتر پس انداز کنیم و خانه دلخواهمان را بگیریم ولی امشب به صورت ناباورانه همسرم کلید یک خانه را به عنوان کادو داد :227:
اصلا باورم نمیشه که ایشان تمام سعی اش را کرده که این کادو را شب تولدم بهم بده.:227:
:227::227::227::227:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
یه روز از روزهای اسفند ماه شوهرم بعد از ظهر اومد خونه (در حالیکه شب قبل شیفت بود و باید صبح می اومد خونه )ولی گفته بود داره میره جلسه . مدتی بود هر از گاهی بعد از شیفت شب که باید صبح بیاد خونه دیر می اومد منم توی ذهنم یه کم مشکوک یه کم کنجکاو بودم ببینم کجا میره ولی خودش میگفت جلسه دارم تا اینکه اون روز بعد از ظهر اومد خونه خسته از کارو گرسنه (نه صبحونه خورده بود نه ناهار)
در حالیکه لبخند میزد گفت حالا من سورپرایز بلد نیستم .یه برگه تو دستش بود و تکون می داد
برگه رو ازدستشو گرفتم
خدای من باورم نمیشد داشتم بال در می آوردم
هتل توی شیراز رزرو شده بود واسه نیمه دوم عید اسم من و نی نی هم بود .
شوهرم داشت توضیح میداد که نمیدونی کی تا حالا دنبال این برگه ام چقدر از سر کار می اومدم میرفتم دنبال این و به تو میگفتم جلسه میرم .چقدر رفتمو اومدم چقدر پاچه خواری کردم مگه جای خالی گیر می اومد اینقدر این ور و اونور زنگ زدم اینقدر به این و اون سپردم و ...
اون روز غذای خوشمزه واسش پختم وقتی هم از خونه بیرون رفت.گشتم از توی نت چند تا اس ام اس خوشگل واسش فرستادم
خیلی خوشحالم کرد امیدوارم منم بتونم واسش لحظات شیرین بسازم همونطور که اون این کار رو کرد
:310::227::43::72::72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
يكي از خاطرات خوب من مربوط ميشه به زماني كه واسه 100 بار:311: ميرم اين پست شوهرم تواين سايت ميخونم :227:
RE: چرا با همسرم ازدواج کردم؟
دلایل خیلی زیاده داره اما مهمترینشون :
- منو به خاطر خودم می خواست و می خواد
- خیلی خیلی نجیب بود و هست
- واااااااااااااااااااااااا ااااااااااقعا زیباااااااااااااااااااااا اااااااااااااا بود و هست
- بسیار فهیم بود و هست
- شاد و پرانرژی بود و هست
- خانواده خیلی خوبی داشت و داره
- و خیلی خوبی های دیگهههههههههه [size=x-large]
من ومجيدم خيلي تصادفي با اين سايت جداگانه آشناشديم و من كلي فضولي كردم تا پيداش كردم :311:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام دوستای خوبم.قبل از گفتن خاطره (یا بهتره بگم خاطرات! چون مدت زیادیه که نتونستم به اینجا سر بزنم) باید سال نو رو البته با کمی تاخیر به همه تون تبریک بگم و براتون بهترین آرزوها و البته آرزوی بهترینها رو بکنم.
خاطرات من در این مدت در یک جمله خلاصه میشه:با تلاش و توکل به خدا عشق دوباره در زندگی مشترک من و همسرم بیدار شده و به وضوح دیده میشه.
روزهامون پره از ابراز محبت و علاقه.پیدا کردن راه های جدید برای خوشحال کردن همدیگه.فرستادن اس ام اسهای عاشقانه.اگه از هم دور باشیم ابراز دلتنگیهای پی در پی!
البته هنوز هم مشکلات هستن اما حالا اون قدر کمرنگ و دورن که دیگه دیده نمیشن یا به سختی دیده میشن.
و در نهایت یه پیام اخلاقی کوچولو: هیچ وقت از لطف و رحمت خدا در هیچ زمینه ای نا امید نشید.شما در راه درست قدم بردارید هرگز ضرر نمیکنید.
(ببخشید اگه حرفام چندان به خاطره شباهت نداشت اما دلم میخاست به دوستام مخصوصا اونایی که از سوابق من اطلاع دارن در قالب خاطره تجربه ام رو هم بگم)
:72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ممنونم از آقای تسوکه که همچین تاپیکی رو ایجاد کردن ، با همچین تاپیکی آدم مجردی مثه من هوس می کنه همین امروز متاهل بشه:311:. از احساس عشقی که در سرتاسر این تاپیک موج می زنه حتی من هم احساس خوشبختی می کنم :310: که در آینده می تونم این احساس عشقم رو به همسرم ابراز کنم.:43:
این پست به نوعی برای من بعنوان یادگاری می مونه که عشقم بدونه که از اون موقعی که هنوز ندیدمش عاشقش بودم.:72::46::228:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام دوست جونا خوبین:72:
دیشب اولین سالگرد ازدواج من و محسنم بود:227::43::43::43::227:
قرار بود با هم بریم خرید و یه چیزی واسه زندگیمون بخریم
از صبح زود رفتم عکاسی و همه عکسایی که مربوط به اتفاقای خاص این یک سالمون بودو چاپ کردم کنار هر کدوم یه تاریخ و توضیح زدم و البوم و ربان پیچ کردم وقتی محسنم اومد دنبالم غافلگیر شدم
قرار نبود چیزی بخره اما یه کتیبه عشق یک شاخه گل خیلی قشنگ و یک کارت تبریک خیلی با مزه که روش نوشته بود
عشق مثل گلیه که نیاز به 2 تا باغبون داره
و رفتیم همون رستورانی که سال پیش بلافاصله بعد از محرم شدنمون رفتیم
جالبه تو راه فقط بینمون سکوت بود سکوتی که معنای رضایت و بوی شکر میداد اینکه خدایا ممنون که ما در کنار تو هم دیگرو داریم
خدایا ممنون که این یک سال با تایید تو به امید تو و با کمک تو گذشت به زندگیه همه ما برکت و محبت سرازیر کن
محسنم دوست دارم خیلی زیاد
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
روز های دانشگاه بود و آزمایشگاه و من گاهی تا حدود هشت و نیم، نه شب باید می ماندم تا یک run آزمایشم تمام شود. در این مدت گاهی همسرم عصر می آمد دانشگاه پیش من و کنارم می ماند تا کارم تمام شود و مرا برساند. در این بین یک قانون دانشگاه خیلی اذیتمان می کرد. "همراهان دانشجوها، تنها تا ساعت 4 عصر اجازه ورود داشتند و بعد از آن در، تنها به روی دانشجوها باز بود." اگر همراه، جنس مخالف بود، که دیگر واویلا!! و متاسفانه نشان دادن شناسنامه و گرو گذاشتن کارت دانشجویی هم اخم این نگهبان ها را باز نمی کرد! بنابر این همسرم مجبور بود هر جور شده خودش را تا 4 برساند.
یک روز کارش خیلی دیر شد و حوالی 6 عصر رسید. به من زنگ زد که بروم دم در و کارت نشان دهم و اجازه ورود بگیرم. توی راه کلی دلم شور می زد که حالا او را راه نمی دهند، من هم که نمی توانم زودتر از دو سه ساعت دیگر بروم. طفلی این همه راه آمده ...
بله! وضعیت همانجور شد که پیش بینی می کردم. سر نگهبان آن روز ناجور قرص "نه" خورده بود و به هیچ وجه روی خوش نشان نمی داد.
کارت دانشجویی نشان دادم و گفتم بابا تحصیلات تکمیلی ام! گفتند نه!
گفتم دانشجوی دکتر فلان هستم که رییس دانشکده بود آن موقع. باز گفت "نه! تازه از کجا معلوم ایشان همسرت باشند؟!"
گفتم زنگ بزنم مستقیم با استادم حرف بزنید و ببینید که او در جریان هست، گفت" اجازه او فقط می تواند برای خودت باشد نه همراهت که معلوم نیست کیست!!!"
کفرمان در آمد، گفتیم "خب شناسنامه مان که هست، ایناهاش ببینید..."، و همسرم مشغول درآوردن شناسنامه از توی کیفش شد که باز نگهبان گفت: " نمی شود. از روی شناسنامه هم نمی شود مطمئن شد!!"
یکهو به شوخی و از سرناچاری گفتم "از روی ست حلقه هامون چی؟!" ...
اتاق نگهبانی رفت رو هوا! سر نگهبان اخمو آنقدر خنده اش گرفته بود که نتوانست دیگر مقاومت کند :227:
نه تنها اجازه آن شب را گرفتیم، بلکه رسما به عنوان یک زوج شناخته شدیم و بعد از آن کم و بیش، از هفت دولت آزاد بودیم :311:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند روز پيش من و عشقم دعوا كرديم....من به شدت عصبي بودم و كلي گريه كردم...شب رفتيم عروسي.من شام نخوردم چون واقعا حالم بد بود...ديگه خلاصه سرتون رو درد نيارم توي جشن لباس ما كثيف شد منم كه اصلا حوصله نداشتم بغضم گرفت زنگ زدم به شوشو گفتم مي خوام برم خونه...گفت چرا؟گفتم لباسم كثيف شده...سريع اومد تو پاركينگ منم سوار شدم كه بريم.من كه از عصر ناراحت بودم يهو زدم زير گريه.... گفت بخاطر لباس گريه ميكني؟!!!!!منم چيزي نگفتم و فقط گريه كردم....رسيديم خونه تك تك لباسامو ازم گرفت برد شست.واسم غذا اورد...لباس تميز بهم داد....من كه خسته بودم رفتم كه بخوابم...اون چند دقيقه بعد از من اومد...كنارم دراز كشيد و اروم بوسيدم...من اشكم دراومد .يهويي كامل بغلم كرد.منم فقط گريه مي كردم....موهامو نوازش كرد تا خوابم برد...خلاصه تا يه هفته مثل پروانه دورم مي چرخيد يه مسافرت دو نفره رفتيم و كلي بهمون خوش گذشت....و من يه تصميمات عالي گرفتم براي بهبود زندگيمون...
توي تعطيلات يه شب با خونواده من رفته بوديم روستا و شب مونديم.من و شوشو كه خوابمون نمي برد رفتيم نشستيم توي پله ها تا ساعت 4 صبح!!!با هم حرف زديم از خاطره هامون از بچگي هامون....و كلي خنديديم....صبح كه بيدار شديم برادرم گفت كيا بودن ديشب تا صبح رو پله ها كنفرانس گرفته بودن و من با افتخار گفتم ما:227::43::227:
هميشه مي دونستم شوشوي من گوش شيطون كر و هزار بار بزنم به تخته خيلي چشم و دل پاكه...تا اينكه خورد و ما رو به يه عروسي دعوت كردن چند شب پيش ...ما هم مثل هميشه اماده شديم كه بريم...همين كه رسيديم توي سالن چشمتون روز بد نبينه ديديم بعععلههه چه خبره...:163::163:
همه لخت و پتي تو هم ميرقصيدند با لباس ها و سر و وضع به شدت نا مناسب...همون اول نگران شدم چون شوشو اصلا تيپش به هم چين ادمايي نمي خوره...اومد كنارم پشت ستون نشست و شروع كرد با گوشيش بازي كردن حتي يه بار هم سرشو بالا نياورد....هر چي من به شوخي ميگفتم عيبي نداره اوردمت امريكا :311:يا كازينو مجاني:311:محل نمي داد خلاصه همه ي همه ي مرداي اون جمع نگاه كردند غير از شوشوي من:310::227::310:
و من اونجا بهم ثابت شد كه واقعا با يه مرد پاك ازدواج كردم چون جايي كه براحتي و مثل بقيه مي تونست نگاه كنه نگاه نكرد حتي من بهش كفتم من ناراحت نميشم اگر نگاه كني چون بهت اطمينان دارم ولي اون باز هم نگاه نكرد.خدايا شكرت كه ارزوي هميشگي منو واسه داشتن يه مرد پاك براورده كردي...:323:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اين قدر از تو خاطره خوب دارم ملوسم كه همه اين تاپيكو بايد خودم پر كنم:311:
واسه تعطيلات عيد اون دسته از فاميلاي شوشو كه واسه عروسيمون نبودن وقتي واسه عيد ديدنمون كادوي عروسيمنو بهمون دادن...منم همه رو جمع كردم يه پول خوبي گيرمون اومد...ديشب شوشو گفت همه رو ببر با حقوق اين ماهت واسه خودت طلا بخر.....وااااااي ي ي من چقدر ذوق كررررردددم.:311:
پريروز شوشو بهم زنگ زد گفت توت فرنگي ديدم بگيرم واسه خواهرت؟اخه خواهرم بارداره يه بار گفته بود توت فرنگي دوس داره...شب تا رفتيم خونه و به كارامون رسيديم ساعت 11 شد هر دومون هم خسته بوديم شوشو اصرار كرد بريم خونه خواهرم اينا بهش توت فرنگي بديم...با اينكه خونه اونا از ما دوره...فداش بشم بخاطر من و خواهرم اين همه راهو كوبيديم رفتيم وقتي برگشتيم ساعت 1 بود...
همسر من نور چشم منه...همسر من عشق منه...من براي تو جون ميدم...سر مي بازم...درسته گاهي عصباني ميشي گاهي بد اخلاقي...يا بهونه گيري ولي ماه اسمونمي خورشيد زندگي مني.ستاره من تو شب تاري...عشق يعني همه خوبي ها و بدي ها در باره هم ديگه رو بدونيم و هم چنان عاشق هم باشيم...من عاشق تو هستم عزيزم...همين جوري كه هستي بهتريني...
تو مقصر رفتار غلط يا درست خونواده ت نيستي تو مسئول هيچ چيز و هيچ كسي غير از خودت نيستي...تو اينقدر با من مهربون وخوبي اينقدر به فكر مني و ماهي كه بخاطر گل روي تو همه بقيه ادمها رو مي بخشم...تو واسه من مهمي نه بقيه...
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
وقتی مشغول کارامم وشوهری بهم اس میدم و میگه فرشته کوچمولوی نازم بالاش خسته نباشن کارخونه قند تو دلم باز میشه :311:
مثلا امروز با مامانم مشغول خرید جهزیم بودیم شوهری اس ام اس داد کل خستگیم در رفت
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ديروز عصر كه رسيدم خونه ديدم شوشو واسم چاي درست كرده...آخ نمي دونين چقدر دلم چاي مي خواست بعدشم برام اجيل و شيريني اورد با هم نشستيم خورديم و تلويزيون نگاه كرديم بعد هم همون جا خوابمون برد.شب من گفتم دلم هوس پياده روي كرده...با هم رفتيم كنار رودخونه نزديك خونمون و توي بازارچه اي كه اونجا ميذارن گشتيم بعدشم رفتيم پارك يه بستني معركه خورديم. با شوشو با تمام وسايل ورزشي توي پارك ورزش كرديم تا خونه پياده روي كرديم بعد هم خوابيديم...خدايا بخاطر داشتن شوهري تا اين حد شاد تو اين دوره زمونه كه همه عصبي ان و بي حوصله من جمله خودم ازت بي نهايت متشكرم.شوشوي من همه انرژي و انگيزه منه...خدايا ما رو هميشه خوشبخت نگه دار...امين:323:
پريروز وقتي كارم تموم شد شوشو بهم زنگ زد گفت اون هم داره بر مي گرده خونه...بهم گفت تا يه جايي از مسير رو با سرويس بيام تا اون برسه كه بقيه راهو با هم بريم خونه...وسط راه من پياده شدم و اون با ماشين اومد دنبالم...وقتي رسيدم دليل كارشو فهميدم...واسم كولر زده بود تا بقيه راهو گرمم نشه...
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
قرار شوشو يه راه دور بره واسه 4 روز و 4 شب هم ديگه رو نمي بينيم...من خيلي ناراحت اينم:302:دلم خيلي تنگ ميشه:302:ولي نمي تونم باهاش برم چون خسته ميشم و مرخصي هم بهم نمي دن....
اين اولين باره كه بعد از عروسيمون اينهمه از هم دوريم...شوشو گفته وقتي اونجام خيلي هوامو داشته باش چون جايي كه تو نباشي اعصاب من بهم ريخته ميشه و تحملم كم ميشه...
ديروز عصر كه عزيز دلم اومد خونه گرما زده شده بود...گرفت خوابيد...منم رفت بيرون واسش ماست خريدم و واسه شام خريد كردم.اومدم اون بيدار شده بود...منم رفتم دور غذا توي اشپزخونه ...بعد از شام هم ظرفها رو شستم ديگه كمرم درد گرفته بود.بعد از نماز تو اتاق دراز كشيدم...اومد گفت چي شده ؟گفتم كمرم درد مي كنه...نشست كنارم و شروع كرد به ماساژ دادن و نرمش دادنم...بعد كنار هم رو تخت دراز كشيديم و 2 ساعت با هم حرف زديم.من و عشقم از حرف زدن با هم خسته نمي شيم.هميشه ميگه ارامشي كه از حضورت و حرف زدن با تو مي گيرم بزرگترين لذت واسه منه... من گريه كردم گفتم دلم تنگ ميشه و اون هي اصرار كرد بيا با هم بريم...ولي من گفتم نمي تونم.
صبح زود بيدار شد و منو رسوند سر كار و الان زنگ زد گفت عصر يه جوري بر مي گردم كه بيام دنبالت...
عاشقتم عزيزم
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
نامزدم خونه ی پدرش اینا بوده بحث سر این بوده که یه مرکز خرید جدید واز شده خیلی جناساش خوب بوده.مادر نامزدم و خالش بهش میگن پاشو بریم اونجا خرید و از این حرفا اونم در میاد میاد میگه وایییییییییییییییییی دوباره خرید؟من نمیام :302:بعد خالش میگه وای بیچاره فاطمه دلم براش میسوزه تو اصن تا حالا باهاش رفتی خرید؟که شوشو در میاد میگه فاطمه خیلی گله ,خرید باهاش خیلی خوش میگذره هر وقت بخواد باهاش میرم :43:وای وقتی اینو داشتن واسم تعریف میکردن به قول سینگل عزیز کارخونه قند تو دلم باز شد:43::43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
[/size]سلام بچه هامن همون يك زن اميدوار هستم.ديروزكه ميخواستم بيام سايت پسوردمو قبول نميكرد و حالا كه پسوردمو ريست كردم هيچ كدوم از پسوردهايي هم كه سايت بهم ميده رو قبول نميكنه:302: خلاصه مجبور شدم يك نام كاربري جديد بسازم.از مديران هم خواهش ميكنم اگر ممكنه به اين مشكل من رسيدگي كنن من نام كاربري اصليمو بيشتر دوست ميدارم:(
حالا بريم سراغ يه خاطره جديد... همسر من معمولا زياد اس ام اس عشقولانه ي اون جوري به من نميده خيلي راحت ميگه دوست دارم يا دلم تنگ شده يا از اين حرفها ..بدون هيچ رنگ و لعاب.اما گوشيش هميشه پره از اس ام اسهاي جك و طنز.منم كه هميشه خدا دنبال يه گير جديد ميگردم:163: بهونه ميگرفتم كه چرا واسه من اس ام اس عشقولانه نميفرستي.اونم هميشه قسم و آيه كه به خدا دوستام همه مردن و اكثرا مجرد فقط اس ام اس جك برام ميفرستن اس ام اس عشقولانه از كجا بيارم در عوضش راحت و ساده برات ميفرستم دوست دارم يا از اين حرفها.
خلاصه اينم شده بود چاشني يه لوس بازي كوچولو براي من.تا اين كه چند روز پيش اومديم مسافرت خونه ي مادرم.همسرم بدو بدو رفت توي اتاق سابق من يه چيزيو برداشت رفت توي اتاق ديگه درو بست منم خسته و كوفته رفتم ساكو باز كنم.كه يه دفعه ديدم يه اس ام اس ازطرف همسرم برام اومد: خونه ي اجاره اي داري براي يه آدم تنها؟ قلبشو پيش ميده جونشو ماه به ماه! منو ميگيد چشام شد چهار تا!!بعدش ديدم همسرم با يه نيش باز از اتاق اومد بيرون يه مجله ي اس ام اسم دستش بود! نگو اينو عيد خريده بوده كه از روش هر روز يه اس ام اس عاشقانه براي من بفرسته خونه ي مامانم اينا جاش گذاشته!!:311:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
وقتي من و مهدي جونم:43::46: نامزد بوديم هميشه موقع خداحافظي مي رفتم تا دم در تا بدرقه اش كنم. اونم مثل بچه بغلم مي كرد، بلندم مي كرد. و دلداري ام مي داد كه دلتنگي نكنم و دوباره مي آيد.
يك شب كه طبق معمول رفته بودم تا بدرقه اش كنم. بهش گفتم: من دلم برات تنگ مي شه، مي شه نري؟ گفت برو لباست را بپوش و بيا با هم بريم يك دوري بزنيم. منم با اين خيال كه قراره فقط تو ماشين باشيم و يك دور كوچيك بزنيم. با دامن ماكسي زرد و دمپايي هاي قرمز و پاي بي جوراب، فقط يك چادر سرم كردم و رفتم توي ماشين نشستم.
مهدي جونم:43::46: هم من را برداشت و برد دربند كوهنوردي. خلاصه چشمتون روز بد نبينه ساعت 11 مارفتيم و ساعت 2 نصف شب با دامن و پاهاي گلي و تاول زده از كوه برگشتيم. بعدش هم دعواهاي مامان و بابام كه تو چرا اينقدر بي فكري دختر. نمي گي ما نگران مي شيم و ............
القصه اينم يك سورپرايز مردونه مردونه مردونه:311: از مهدي جونم. :311::311:
راستي منم نام كاربري قديمي ام را خيلي دوست دارم. :302:كاش حامد عزيز اون را به من برگردونه.:323:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
يه بار بحث شديدي با نامزدم كردم و اون اومد دنبالم كه بريم با هم صحبت كنيم توي پارك دست گذاشتم روي نقطه ضعفش حرفهاي بدي بهش زدم... از چهرش فهميدم كه خيلي ناراحت شده اصلا جوابمو نداد خيلي ترسيدم پيش خودم گفتم از دستش دادم و ديگه نگاهمم نمي كنه .... گفت پاشو بريم وقتي نشستيم تو ماشين فقط گفت حرفهاي امروزتو نشنيده ميگيرم :227: تا امروزم كه يكسال ميشه اصلا به روم نياورده ... عزيز دلم ازين گذشتها زياد كرده كه اشتباهات منو نديد ميگيره دوست داشتنو با رفتار ثابت كرده
نامزدم دانشجو و منم توقع مالي ازش ندارم ولي عشقم كم برام نميذاره... براي عيد توقع عيدي و اينا نداشتم و هرچي بهم گفت با بريم براي مادر و خواهرات عيدي بخريم قبول نكردم گفتم دليلي نداره... يه روز قبل عيد اومد خونمون يه گردني برليان براي من گرفته بود و با كادو براي مادر و خواهرام در حاليكه خريد لپ تاپ براي خوش واجب تره
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
روز جمعه شوشو واسه كاري تهران بود ولي من نرفته بودم چون تا اونجا رفتن خسته م مي كرد...بهم زنگ زد و گفت واي فرشته تو يه پاساژم كه مانتو هاش تخفيف خورده ن از 65 شدن 38 مي خواي واست بگيرم...گفتم اگر توشون قشنگ ديدي واسم بگير...10 بار زنگ زد ...واسه رنگش طرحش اندازه ش....دو تاشو واسم ورداشت يه صورتي يه سورمه اي...نيم ساعت بعد دوباره زنگ زد و گفت از اون شلوار كتون رنگي ها هم داره دوست داري واست بگيرم(بعد از خريد مانتو ها 75 تومن بيشتر نداشت ميذاشتيش تا ريال اخرشو واسم لباس مي خريد)گفتم نه عزيزم اونجا بي پول گير ميوفتي...همين مانتو ها كافيه...نيم ساعت بعد دوباره زنگ زد گفت كفش نمي خواي:311::311:
قرار بود اگر زيرپوش ديد واسه خودش بخره...بميرم اخرشم زيرپوش نخريد چون پولش كم اومد...:46::43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز اصلا حالم خوب نبود و شب قبلشم اصلا نخوابیده بودم
ساعت 4 بعد از ظهر راه افتادم از سرکار برم خونه تا یکم استراحت کنم
که دیدم مادر همسرم همون موقع زنگ زد که شب می ایم خونتون منم اینقدر حالم بد بود دیگه فشام افتاد و دیگه رومم نشد که بگم نیاید گفتم منتظرتونم
به همسرم زنگ زدم که مامانت اینا می ان شب خونمون اونم گفت می خوای زنگ بزنم بگم نیان تو حالت بده
منم گفتم نه زشته
خلاصه با بدختی شام درست کردم اینقدر رنگ و روم پریده بود مادرشوهرم هم فهمید که حالم خوب نیست و امروز زنگ زد حالمو پرسید
ولی دیشب اصلا هیچ کمکی بهم نکرد
همسرم ساعت 8:30 اومد خونه
و خیلی بهم کمک کرد
بعد شام با وجود اینکه پدر و مادرشو یه هفته بود ندیده همش با من حرف می زد اینگار منو خیلی وقته ندیده و برام میوه پوست کرد کاری که محال بود :310:جلوی خانواده اش بکنه:163:
بعدشم هی ازم تعریف می کرد که اقلیما دست پختش خیلی خوبه و همه همکارام میگن دست پخت خانومت خیلی خوبه آخه ناهار می بره
و اقلیما هیچ وقت غذا مونده بهم نمی ده و همیشه غذای تازه درست می کنه
دیروزم چندین بار زنگ زد حالمو پرسید
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز مصاحبه زبان داشتم
واییییییییییییییی از دیشب خواب به چشمم نیومد از طرفی استرس امتحان از یه طرف دیگه یک کم ناخوش احوال بودم
محسنم دیشب اومد دنبالم رفتیم پارک با اینکه اصلا توان راه رفتن نداشتم اما خیلی خوب بود اخرش دردم شدید شد اونم منو برد خونه دلش میخواست بیاد پیشم باشه اما گفتم نه نمیخواستم تو اون حال ببینتم و بیشتر اذیت شه.
اونم طفلی رفت خونه هر نیم ساعت زنگ میزد حالمو میپرسید.
صبح رفتم اموزشگاه هنوز نوبت مصاحبم نشده بود دیدم محسن رسید اونجا انگار دنیارو بهم دادن دیگه نگران هیچی نبودم تو اون 2 ساعت اینقد باهم شوخی کرد و دلداری داد که اصلا دیگه استرس نداشتم نوبتم شدو با سرفرازی جواب قبولیمو بهش دادم
واقعا اگه نبود اصلا موفق نمیشدم اخه هر ترم به خاطر استرس نمیتونم نمره خوبی بیارم اما اینبار با حضور اون همه چی عالی بود
خدایا ممنون که محسن و به من هدیه دادی کاش لایق مهربونیاش باشم ممنون خدا ممنون محسنم
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
همسرم طبق عادت همیشه ساعت 9 صبح بهم زنگ می زنه ولی امروز تا ساعت 9:45 اصلا زنگ نزد منم سرگرم کارام شدم یادم رفت سراغی ازش بگیرم و بهش زنگ بزنم
دیدم بهم sms داده که جلسه ام حاج خانوم
و من تازه یادم افتاد که ساعت چنده و من اصلا به یاد قرار هر روزمون نبودم ولی اون منو یادش نرفته
بعدشم حدود ساعت 11 از تو جلسه بهم زنگ زده و با صدای آروم باهام حرف می زنه اونی که کارش براش خیلی مهمه و از این کارا نمی کنه:72::72:
اینا رو نوشتم تا از تو ذهنم هیچ وقت نره و بمونه و برای خودم و کارام تمبر طلایی جمع نکنم!!!!!!!!!!
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
[size=medium]جمعه گذشته امتحان دکتری داشتیم و محل برگزاری هم در شهر دیگری بود و می بایست رنج مسافرت پیش و پس از امتحان را برای شرکت کردن، به جان بخریم. ساعت امتحان 8 صبح بود و فاصله زمانی جایی که زندگی می کنیم تا محل امتحان، چیزی حدود 4 ساعت! ... پس دو راه بیشتر نداشتیم : یا روز قبل راه بیفتیم و در خانه خواهر شوهرم بیتوته کنیم تا صبح ... و یا کمی بعد از نیمه شب بزنیم به جاده تا حوالی صبح برسیم به شهر محل امتحان و راه به راه با خستگی هر چه تمام تر برویم استنطاق شویم!! ...
مهربان می داند که من چقدر احساس عذاب وجدان می گیرم وقتی شب را خانه کسی می گذرانیم و آن خانواده به خاطر ما به سختی می افتند. مثلا خانه خواهر شوهر رفتن مساوی است با اشغال اتاق شخصی دختر نوجوان آن خانواده. آخر آنقدر لطف دارند که هر چه اصرار کنیم ما توی هال بخوابیم، قبول نمی کنند و این می شود که ما می شویم اشغالگر! ...
دردسرتان ندهم از یک هفته مانده به امتحان کلی با او بالا پایین کردیم که کی برویم و چگونه، که هم به امتحان برسیم و هم به کسی درد سر ندهیم ...
روز قبل از رفتن، مهربان کمی دلخور شده بود از این که من اینقدر اصرار می کنم شب را خانه خواهرش نمانیم ... عصر بیرون بودیم و تصمیم داشتیم برگردیم خانه خودمان، که دیدم سر ماشین را کج کرد به سمت خارج شهر ... هر چه گفتم" کجا می رویم؟"، پاسخ روشنی نداد... هزار تا فکر توی سرم چرخید .. آخرش وقتی جلوی یک مغازه چادر فروشی ایستاد، دوزاریم افتاد. آهاااااا! همسرم می خواست یک چادر مسافرتی بخرد فقط برای اینکه من احساس راحتی بیشتری بکنم! ...
به همه گفتیم جمعه، صبح زود راه می افتیم... اما حدود 10 شب بعد از اینکه با همه خداحافظی کردیم، زدیم به راه و حوالی 2.5 رسیدیم. بعدش هم ،در آن سکوت شب هنگام، چادرمان را توی یک پارک برپا کردیم و خوابیدیم تا خستگی راه، از تنمان در برود و کسی نمی دانست ...
بماند که تا خود صبح خوابمان نبرد و کلی سرما لرزاندمان، اما ...
این که مهربان با دل من راه آمد و سختی را برای راحتی بیشتر من به جان خرید ...
این که کوچکترین شکایتی حتی نکرد ....
این که حاضر شد برای راحتی من، از خواسته بر حق خودش بگذره ...
این که ....
مهربان است دیگر! .... بهترین همسر دنیاhttp://www.pic4ever.com/images/128fs318181.gif ...
البته که رفتیم ... خانه خواهر شوهر هم رفتیم... این بار هر دو راضی از ته دل ...
[/size]
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
راستش منم حس خوبی نداشتم از خوندن این ماجرا:( این طرفداری از تو نبوده بی احترامی به پدرش بوده.اگر فردا حرفی شنیدی نباید معترض شی
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط fa mo
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Firebrand
سلام من مدت هاست كه نوشته هاي اين سايتو مي خونم بالاخره امروز عضو شدم وقتي نوشته هاي اين سايتو راجع به مشكلات زناشويي مي خوندم هي مي ترسىدم كه نكنه زندگي رويايي معركه ي من هم اين شكلى شه ولي وقتي اين تاپيكو خوندم خيلي خوشحال شدم سال اول ازدواج هر. بار كه يه روز خوب و عاشقانه داشتم يه چيزي نوشته اى توي صندوقچه ميذاشتم اما حالا تنبل شدم. يكي از خاطرات عاشقانه ي من شب قبل از ازدواجم بود عروسي ما تو شهر خانواده ي شوهرم بود و قرار بود فرداش ما برگرديم تهران خونمون شب قبل عروسي پدر شوهرم اومد كه با ماها صحبت كنه شروع كرد صحبت اولش خوب بود و بعدش شروع كرد به گير دادن به من كه چرا امروز به مادر من سلام ندادي و تو بايد وظيفتو در قبال خانواده ي ما انجام بدي و من گفتم هيچ وظيفه اي در قبال خانواده شما ندارم و اونم گفت يعني چي و اينا دعوا شد اين موقع بود كه شوهر من كه تاحالا نازك تر از گل به پدرش نگفته بود جلوش درومد اين وسط مامان بابام ساكت بودن به جاي دفاع٠ شوهرم گفت زن منه حق ندارى نازك تر از گل بهش بگي و حالا گفتي يا مغذرت مي خواي يا ديگه پدر من نيستي باباش كه طي اين ١٨ سال عمر پسرش بهش اجازه نداده بود بهش بگه بالاي چشش ابرو ه رسما حساب كار دستش اومد اين در حاليه كه اغلب زندگي ها تا سال ها عروس از دست خانواده ي شوهر ميكشه اون شب فهميدم كه چقدر دوسم داره شرمنده طولاني شد
فکر نمیکنم جای این ارسال تو تاپیک قشنگ و عاشقانه باشه!!! چون من با خوندنش هیچ حس خوبی بم دست نداد
من فکر میکنم کارت غلط بود که توروی پدر شوهر وایستادی
و شوهرتم که دل پدرشو شکوند...
خیلی جسارت به خرج داده!
مردی که اینطوری دل باباشو بشکنه در مقابل رفتار محترمانه و دلسوزانه پدرش اینطور رفتار کنه .... امیدوارم زندگی خوبی در انتظارش باشه
راجع به نظراتتون باىد بگم كه رنجيدم البته منطقي بود اونطور جواب جهت اطلاع بگم لياقت پدر شوهر من همون بود كسي كه ٢١ سال به خاطر هر موضوع كوچيكي همسر ناشنواشو به باد كتك ميگيره و جز سالي يكبار نمگذاره خانوادشو ببينه و به خواهر و مادر خودش اجازه ميده هر كاري بكنن حتي بيرون ريختن تك تك وسايل شخصي همسرش و كتك زدن اون لياقتش همون رفتاره راجع rude boy هم بايد بگم ١/٥ سال گذشته و خدا رو شكر روز به روز بيشتر عاشق هم ميشيم و اون اتفاق هم قرار نيست بىوفته
قبول دارم اين ظاهر رمانتيكي نداشت ولي خب خيلي خاطرات قشنگ داشتم كه مي خواستم طي روز هاي آينده اينجا بذارم ولي بدجور ذوقمو تو اولين بستم كور كرديد فكر نكنم ديگه چيزي بذارم
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
[سلام من مدت هاست كه نوشته هاي اين سايتو مي خونم بالاخره امروز عضو شدم وقتي نوشته هاي اين سايتو راجع به ...
سلام
به نظر من که اصلا قشنگ نبود و نباید فهمید که اون دوست داره بلکه....
:316:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
[quote=maryam123]
سلام
از خوندن خاطرات قشنگ تک تک شما لذت میبرم
امیدوارم همیشه برقرار باشه
من و همسرم چند روز پیش رفته بودیم مسافرت.از نظر مالی خیلی غنی نیستیم ولی بازم شکر.
از اینکه میدیدم همسرم چند روز قبل از اینکه بریم مسافرت نزدیک 90 ساعت نخوابید تا کارش رو تحویل بده و پولش رو بگیره چقدر دلم براش میسوخت.وقتر رفتیم مشهد با وجود اینکه خیلی دستش پر نبود ولی لب تر میکردم برام خرید میکرد.
احساسی ترین جا لحظه ای بود که دیگه پولاش ته کشیده بود و میخواست برای من چادر بخره.وقتی دیدم گوشه بازار سر منو گرم کرده و خودش داره جیباشو میگرده اشک تو چشمام جمع شد
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خاطره دیگه مربوط میشه به موقع برگشتنمون.
وقتی هواپیما بلند شد همه مسافرا صداشون درومد.حال چند نفر بهم خورد.مدام هواپیما تکون میخورد و بالا و پایین میرفت.
من ناراحتی قلبی دارم.میخواستم به روی خودمم نیارم که همسرم نترسه.اما دیدم دست منو محکم گرفت.باورتون نمیشه یک ساعت و 15 دست منو ول نکرد تا هواپیما نشست زمین.
وقتی دستای همو ول کردیم دیدیم از عرق زیاد دستامون ورم کرده و به اصطلاح مثل حالت پیرشدگی که تو حموم میشه شده بود.
[/quo
وقتی خاطره شمارو خوندم اشک تو چشمام جمع شد. خاطرتون رو واسه هرکدوم از دوستام هم که خوندم و تعریف کردم اوناهم همین حس بهشون دست داد. من مجردم ولی وقتی خاطرات قشنگ شماها رو خوندم به نظرم اومد یه زندگی در عین سادگی می تونه خیلی قشنگ و خوش و دلنشین باشه. امیدوارم ما هم مثل شماها بتونیم درآینده یه زندگی خوب رقم بزنیم:323:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
باسلام.اميدوارم روزهاي همه ي زوجهاي عزيز پر از خاطره باشه.
آويژه جان ممكنه به من بگي چطور تونستي اين هم دلي رو در همسرت طي اون مدت ايجاد كني كه قبول كنه شب خونه ي خواهر ايشون نريد و خودش براي حل اين مشكل پيش قدم بشه؟ممنون ميشم در اين مورد راهنماييم كني.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
عزیز دلم :72:
همسرم هم مثه خودمه، کم و بیش از همون اول موافق بود که نریم، اما خب چاره دیگه ای هم نداشتیم...
ضمن اینکه یادم نمیاد برای رسیدن به چنین چیزی تا حالا برنامه ریخته باشم یا نشسته باشم پیش پیش رفتار های خودم و همسرم رو آنالیز کنم تا ببینم کدوم راه بهتر جواب میده... در این مورد هم حرف زدیم من دلیل هام رو گفتم همسرم دلیل هاش رو گفت،بدون اینکه تصمیمی بگیریم. اما راستش رو بخوای دیگه کم و بیش پذیرفته بودم انگار راه دیگه ای نیست و گفتم "هر تصمیمی که تو بگیری" ...
ضمن اینکه من یه جمله قصار(!) رو هر وقت لازم باشه به خودم یاداآوری می کنم :
"یه مگس هفت سال توی یه خمره می تونه دوام بیاره!!"
حالا که نه من مگسم! نه جایی که بهم سخت بگذره خمرهست و نه زمان درگیری هفت سال!! پس می تونم طاقت بیارم :311:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
یه خاطره خیلی قشنگ از زبون همسر من
تولد امسال همسر گرامی پیش هم نبودیم یعنی من ایران بودم روز تولدش که کلی پای اینترنت باهم حرف زدیم و کلی ایمیلای قشنگ تولدت مبارک دادم چند روز بعدش منم رفتم
پیشش و یه روز که سر کار بود یه غذای خوشمزه (فسنجون)درست کردم و بعد رفتم به تعداد سال تولدش گل خریدم و جلو در و پر برگ گل رز قرمز کردم
یه کیک قشنگ سفارش دادم و با یه شمع موزیکال و به تعداد سال تولدش شمع
از در ورودی تا هال خونه رو شمع روشن کردم وسط شمعها هم برگ گل بود (مقدمتان گل باران)
وقتی وارد خونه شد میزو هم چیده بودم روی میز و هم با برگ گلا دوستت دارم نوشتم
گلایی که به تعداد روز تولد همسر گرامی بود و داخل یه گلدون قشنگ گذاشتم
چراغا رو خاموش کرده بودم و فقط نور شمعا بود
اول اومد شوکه شد برگشت عقب ولی بعد گفت قشنگترین خاطرشه
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
آويژه عزيز از پاسخت ممنونم:72:
البته من در ابتدا فكر كردم همسر شما بيشتر مايل بوده كه در منزل خواهرش بمونيد و به همين خاطر اين سوال برام پيش آمد،اما گويا از ابتدا اختلاف نظر آنچناني وجود نداشته، خدا رو شكر:323:
اما خاطره ي جديد من....
ما همه ميام و توي اين تاپيك از خاطرات عاشقانه اي كه با همسرمون و در كنار اون داريم ميگيم...اما عجيب اينه كه من اين روزها بدون همسرم مشغول ساختن خاطره هاي عاشقانه ام...
تعجب كرديد؟حالا ميگم چطوري...
من مدتيه كه به خاطر كاري به خانه مادرم اومدم و لاجرم از همسرم دورم...از دلتنگي و ناراحتي حاصل از اون كه بگذريم،وقتي اين روزها همسرم باهام تماس ميگيره و از احوالاتم ميپرسه و منم از گردشها و مهمانيهايي كه با خانواده ام رفتم ميگم و اون به جاي اين كه عصباني شه،بهانه گيري كنه يا بهش بر بخوره خوشحال ميشه و با حوصله جزييات رو از من ميپرسه و ابراز مسرت ميكنه و در انتهاي تماس هم بهم ميگه عزيزم سعي كن بيشتر بهت خوش بگذره اين براي من ميشه يه خاطره ي عاشقانه:72:(البته مسلمه كه اگر همسرم در كنارم بود بيشتر خوشحال ميشدم و خودشم اينو خوب ميدونه)
وقتي من با همسرم تماس ميگيرم و اون از سر زدن به مادرش ميگه و اين كه چطور مادرش اونو حتي براي شام هم نگه داشته و خواهرش رو هم دعوت كرده تا دوفرزندشو در كنار هم ببينه من به جاي اين كه مثلا بشينم و فكر و خيال كنم و همه اش بترسم كه نكنه مادر شوهرم الان همسرمو پر كنه! يا چرا وقتي من نيستم به دختر خانمشم ميگه بياد ،خوشحال ميشم و از اين كه همسرمم در زماني كه من نيستم به جاي اين كه خيلي بهش سخت بگذره تونسته اوقات خوشي رو در كنار خانواده اش رقم بزنه احساس مسرت ميكنم اين هم براي من ميشه يه خاطره عاشقانه ديگه:72:
و وقتي كه به واسطه ي دوري به عشقي كه بهم داريم اما تونستيم (يا بهتر بگم تونستم) از وابستگي نجاتش بديم فكر ميكنم سري خاطرات عاشقانه ام در اين سفر كوتاه تكميل ميشه:72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
مدتی عضو سایت هستم و برای اولین بار پست میگذارم. کلی هیجان دارم
چند وقتی بود که به خاطر دغدغه های مالی سرمون خیلی شلوغ هست از طرفی هفته قبل پای من هم رفت تو گچ برای 1 ماه:302: دیگه حسابی این روزها کلافه بودم.:316:
اخر ماه شده و هنوز حقوق منو همسرم واریز نشده بود بنابراین شب گذشته آخرین مبلغ مانده یعنی 000و10 تومان رو شب تو جیب همسرم گذاشتم تا روز بعد برای خرید نهارتو شرکت استفاده کنن.
نزدیکهای ظهر به همسرم زنگ زدم تا یاداوری کنم نهار حتما بخرن تا گرسنه نمونه.اما بعد از 1 ساعت زنگ زد و گفت فراموش کرده نهار بگیره. کلی ناراحت شدم و گله کردم چرا فکرسلامتیش نیست و البته عصبانی هم بودم:300:.
عصر همسرم خسته از سر کار برگشت و من همچنان پکر بودم (اوضاع پای گچ گرفته و...)اما عشقم با اون چهره خسته در حالی که یه چیزی تو دستاش پشتش پنهان کرده بود اومد جلو و گفت" عشقم دومین سالگرد عقدمون مبارک" واااااااااااااااااااااااا اای شاخام داشت میزد بیرون. من فراموش کرده بودم. 2 اردیبهشت بود و اونقدر فکرم مشغول بود که اصلا به کل تاریخها رو ریست کرده بودم.
عشقم با شرمندگی گفت: ببخشید پول زیادی نداشتم . یه عروسک جاسوییچی ناز و یه کارت که با دستخط زیبای خودش برام نوشته بود و یه جعبه کوچولو شیرینی گرفته بود.
نهار هم به خاطر همین نخورده بود. تا پولشو نگه داره برای خرید.
اشک تو چشمام جمع شده بود که عشقم با وجود همه مشغله هاش و همه اذیتها و ناز کردنهای این روزهای من تلاش کرده بود منو سورپرایز کنه:43:
تو بغلش اشک میریختم و به خاطر داشتنش به خودم بالیدم:310:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چن ماهه پیش چن شبی بود بخاطر اینکه تازه مزدوج شده بودیم خونه اقوام دعوت میشدیم. یک شب خونه عموم که دعوت بودیم ساعت حدودا 9 شب بود که رسیدیم تو خیابونشون. سر کوچه که بودیم پسر داییمو دیدم. وای خودای من بدترین ادمی که میتونستم ببینم.پسرداییم تو دوران مجردیم همش عادت داشت با کل دخترای فامیل دست میداد با اینکه خودشم ازدواج کرده ها. ولی واسش مهم نبودهمون موقع هم با اکراه دست میدادم خوشم نمیومد از این کار.اما الان دیگه وضع فرق میکرد چون شوهرم به شدت از این کار بدش میاد و تا اون جایی که من شناخته بودمش انقد بدش میاد که شاید به خاطر این کار طلاقم بده:223:خلاصه این که هر کاری کردیم که از همون دور به احوال پرسی بسنده کنه اما امود جلو. خوب معلومه چی شد به شوهرم دست داد و اومد جلو به من هم دست داد .منم که نمیتونستم دست ندم اخه .یعنی اون دستشو اورده جلو من چی بگم؟؟؟؟:302:
منم دست دادم. اصلا نفهمیدم چی شد گفتم الان از این جا بریم شوهرم منو میکشه:101:
از اون جا دو قدم نرفته بودیم که پام پیچ خورد افتادم زمین و دقیقا دست راستم(همونی که باهاش دست دادم) کشیده شد زمین و کلی پوستش باز شد و خون اومد و منم که از فرصت استفاده گفتم وای دستم شکست و گریه میکردم.شوهرم هم هی میگفت هیچی نشد ببینم . خوب میشه گریه نکن:227:
خلاصه رفتیم خونه عموم اب قند خوردم و یکم تحویلم گرفت و خوب شدم. بعدش هیچی نگفت.
شب که رفتیم خونه گفت دستت خوب شد؟ گفتم بهتره. گفت خوب شد که افتادی همون دستتم خورد زمین اگه میشکست هم ناراحت نمی شدم چون با این دستت به نامحرم دست دادی.منم سریع حرفو عوض کردم. و خلاصه این که فهمیدم خیلی دوسم داره که اهش گرفت و هنوز راه نرفته خوردم زمین و دستم زخمی شد:323:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
روز تولدم یادمه سرم خیلی شلوغ بود یک جشن دخترونه:123: گرفته بودمو دوستامو دعوت کردم ازصبح دنبال کارای جشن بودم اصلا حواسم به عشقم نبود ظهر باید به بچه ها زنگ میزدم و ادرسو بهشون میدادم ساعت 7 توسالن منتظر بودم بچه ها بیان اما دیرکرده بودن ومن دوباره به همه ی اونها زنگ زدم خلاصه که عشقم واسم پشت سرهم شارژ انتقال داد:227: بدون اینکه ازش بخوام اون لحظه وقت تشکر نبود خیلی خوشحالم که بااینکه حواسم بهش نبود اما اون به یادم بوده:shy: و میدونسته اون لحظه به چی احتیاج دارم.
بازم ازت تشکر می کنم :43::46::228:
چند وقت پیش عشقم بدجوری اذیت شد و من مقصر بودم کلی نگرانش شدم هروقت تصور می کنم چه حال و روزی داشت بدجور ناراحت میشم
خدایا عشقمو صحیح و سالم نگه دار:203::203:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
من اومدم با یه خاطره قشنگ و عشقولانه که نتیجش فاجعه شد.
همسرم ماموریت رفته بودن شهرستان ، از اونجایی که نمی تونستن بیان به ما سر بزنن و خیلی هم دلتنگی می کردند قرار شد که ما بریم پیش ایشون رفتیم محل اسکانشون . نکته اینکه محل اسکانشون شرایط خاصی داره وبدون مجوز نمی تونند کسی رابا خودشون ببرند .
روز اخر که من و پسرم می خواستیم برگردیم یه دفعه جرقه زد به ذهنم که فلش کارت های عاشقانه تهیه کنم و جاهای مختلف پنهان سازی کنم تا همسرم بعد از رفتن ما با کشف اونها سورپرایز بشه.
همسر گرامی ،ما را داشتند می بردند فرودگاه که توی مسیر بهشون خبر دادند بازرس اومده و برای استراحت می خوان برن محل اسکان شما ،همسرم هم گفتند اشکالی نداره.
من رو بگید برق از چشمام پریدبه همسرم گفتم مگه نه اینکه کلید اونجا رو فقط خودت داری گفت نه!!:163::163:
وای من رو بگید با یه حالتی گفتم عزیزم من یه کاری کردم. همسرم که داشت قلبش می یومد توی دهنش گفت چه کار کردی.
ماجرا رو براش توضیح دادم. چشمتون روز بد نبینه کم مونده بود همسرم سرم رو همونجا ببره.:203:
من هم خندم گرفته بود و می گفتم اشکال نداره عزیزم تازه اونها بت حسودیشون می شه وتازه باید ارتقا بت بدهند.
بعد از اینکه از هم جدا شدیم و من رسیدم شهر خودمون باهاش تماس گرفتم به من گفت بله 3 تا از فلش کارت ها رو تو سطل آشغال پیدا کردم .
من هم که هم دلم براش می سوخت که تو این موقعیت بد قرارش دادم هم خندم گرفته بود که بهش چطور بگم اونها 3 تا نبودن 10 تا بودن با کلی من من کردن براش توضیح دادم که بره و 7 تا کارت دیگه را از جاهای مختلف برداره.
شبش که زنگ زدم حالش رو بپرسم دیدیم بیچاره خیلی دپرسه . معلوم بود گریه هم کرده بود. خودش گفت هم ناراحتم که من رو تو شرایط خیلی بدی قرار دادی هم خندم می گیره به این عشقولانه بازی هات اشکال نداره عزیزم فوقش می یام می شینم ور دلت واست بچه داری می کنم تو اصلا نگران نباش.