-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام فرانك جان مرسي از اينكه بهم سر زدي
شما درست ميگيد شوهرم ذاتاً بدبين نيست. اما اون روزهاي اول بهم گفت قسم خوردم كه به خاطر اين كارت احساساتي برخورد نكنم و همه كارهام عقلاني باشه؛ اين را هم ميدونم كه براي يك حركت بارها و بارها فكر ميكنه و بعد عكسالعمل نشون ميده. مثلاً من تقريباً ميتونم حدس بزنم كه كي ميخواد بهم بريزه ( خصوصاً اگه يه وقتهايي فكر كنه من دارم كاري را انجام دادم را فراموش مي كنم).
اين موضوع را متاسفانه خودم باعث شدم كه شوهرم به خواهرم بگه، به خاطر اينكه با يك نفر آشنا درد دل كنه و آروم بشه ولي نهايتاً باعث شد كه رابطه اون دو نفر هم بهم بخوره براي اينكه شوهرم هر كاري با من كرده بود را با خواهرم درميون گذاشتم و ميشه گفت جيگر بيچاره خواهرم را سوزوندم. اون هم سعي ميكرد هم يكي به نعل بزنه و هم يكي به ميخ، اما خوب من خواهرش بودم و بيشتر براي من دلسوزي كرد.
با رفتاري كه شوهرم توي 5 ماه اول داشت و با مشاهده حال و روز من تقريباً همه متوجه يك مشكل بزرگ و عميق در زندگي ما شدند. حتي در وهله اول فكر ميكردند برعكس شوهرم كار اشتباهي كرده اما متعجب بودند كه چرا من هر روز دارم آب ميرم. تا اينكه خانوادهام و مخصوصاً پدرم كه خيلي هم دل خوشي از شوهرم نداشت و از اول مخالف ازدواج ما بود، خيلي اصرار كرد كه بايد بگي چي شده..... هر چه اصرار كرد نتونستم بگم (آخه چه جوري مي گفتم) فقط گفتم مشكلي پيش اومده و مقصرش هم خودمم.....پدرم گفت هر مشكلي هم باشه اون حق نداره با تو اين رفتارو بكنه... براي چي توي اين زندگي موندي.... چرا نميآي خونه خودم ... دور از جون مگه من مردم... مگه خودت آدم بيدست و پايي هستي... خرج خودت را كه ميتوني دربياري... براي چي اين ذلت را قبول كردي.... اما گفتم من به خاطر بچهام و اينكه مقصر خودمم هستم فعلاًهيچكاري نميكنم. مي دونم كه خوب ميشه. ما از اول هم هيچ مشكلي نداشتيم...
اما حس ميكنم كه ديگه همشون بايد يه جورايي حس كرده باشند چه خبره.... (مادر و خواهرهام مي دونن در مورد برادر و پدرم ميگم)
راستي فرانك جان
شوهرم پيش خواهر و برادراش اصلاً چيزي را بروز نميده. در واقع سعي ميكنه خيلي هم احترام منو نگه داره (هر چند خيلي رفت و آمد نداريم و بيشتر تلفني باهاشون در ارتباطه)
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
درک می کنم در چه شرایطی هستی و همین طور شوهرت رادرک می کنم .
فعلا راه اول برای تو صبوری است . خیلی خوبه که با مشکلت هستی و واقعیت را آنچنان که هست اذعان می کنی .
از نگاه من همسرت باورهایش را از دست داده . اعتمادش خدشه دار شده . حکم کسی را داره که اذیتش کردن و به غرور و شخصیتش توهین شده . ذات و دست مایه ی همسرت انسانی و وجدانی است اما یک وقتهایی از شدت فشار و آزردگی برون ریزی می کنه .کاملا درکش کن و به دردش عمق بیشتر نده . ( با ترس از نفرین و جدایی و.....)
سعی کن اعتماد سازی کنی
سعی کن بیش از پیش بهش محبت کنی
سعی کن بیش از پیش بهش توجه کنی
سعی کن ..............
اما با روش معکوس آزردگی هایش را بیشتر نکن . تائیدش کن . تشویقش کن . بگذار باور کند که از نگاه تو او باز هم مرد درجه یک زندگی است . روی مثبت های وجودش مانور بده و آنها را پررنگ و تشویق کن
سعی نکن هی برگردی سر موضوع پیش آمده . خودت خراب کردی . خودت هم باید قدم به قدم دستش را بگیری تا برایش امنیت سازی کنی .
شاید در یک زندگی عادی هم زن و شوهر با هم دعوا کنند و در شرایطی تشنج حاکم بر خانه بشود . فکر کن تشنجهای زندگی تان عادی است برگشت به قدیم و گذشته نکن . وقتی در ذهن تو تمام شود در ذهن او نیز به مرور این اتفاق خواهد افتاد
احساس گناه نکن . فکر کن تجربه ای بود که بهایش را پرداخت کرده ای و از امروز روز دیگری است با عشق بر صحنه ی زندگی ات ظاهر شو.
از همسرت نظر خواهی کن
اگر او را بوسیدی و بوسه ات جواب نداشت به دل نگیر به او زمان بده تا با خودش آشتی کند . با خودش که آشتی کند با تو نیز آشتی می کند و راه دوست داشتن را پیش می گیرد و تو را از فیلتر خارج می کنه و نوازش های تو را دریافت می کنه .
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
فرانك عزيز دقيقاً همون چيزيه كه ميگيد. شوهرم ميگه تو منو له كردي، خوردم كردي، بلايي كه تو به سرم آوردي تا به حال هيچكس نتونسته بود بياره.
من هم تقريباً دارم صبوري ميكنم. بعضي وقتها ديگه طاقتم تموم ميشه و بهم ميريزم. ولي آخه فكر ميكنم اگه يك كم محكمتر جلوش دربيام (البته نه ظاهري خشن و طلبكار)، انگار حس ميكنم بهتر ميشه.
فرانك جان الان چند موضوع هست كه منو خيلي داره اذيت ميكنه:
1- همه خانوادهام را به راحتي نميتونم دعوت كنم خونمون؛ با دو تا از خواهرام كه گفته حق نداري رفت و آمد كني و با بقيه هم خيلي بايد بشينم و. فكر كنم كه چه جوري دعوتشون كنم. مثلاً به شوهرم مي گم برادرم زنگ زده و ميخواد بياد خونمون به اونها هم ميگم كه ما دعوتتن كرديم بياييد خونمون. (نا گفته نماند كه به عناوين مختلف جلوي من (نه خودشون) بهشون بياحترامي ميكنه و اين منو خيلي آزار ميده.)
2- من فعلاً حق ندارم چيزهايي كه دوست دارم را بخرم مثل عطر و ادوكلن و زيورآلات و ... چيزهايي كه معمولاًخانمها دوست دارند. (هر خريد واجبي هم كه دارم بايد با هم باشيم و بايد قانع بشه كه مثلاً احتياجه)
3- فعلاً اختياري براي حقوق خودم ندارم.
4- فعلاً هيچ كجا تنهايي نمي تونم برم ، (البته قبلاًهم همينطور بود ولي نه به شدت الان. لااقل بعضي وقتها دست بچهام را ميگرفتم بيرون ميرفتيم چه براي خريد و يا ...).
5- توي خونه كه همه كارها از ريز و درشت را بايد خودم انجام بدم. حتي گاهي كارهاي شخصي اون را هم بايد من انجام بدم. البته الان يك كمي كمتر شده و وقتي بهم ميگه فلان كار را بكن ميخنده و ميگه فكر نكن استعمارت كردم فكر كن كه شوهرتم و با عشق اين كار را بكن......تا حدي كه بچهام هم متوجه اين كارهاش شده و ميگه مامان بزار خودش بكنه كار خودشه (اون 5 سالشه و خيلي هواي منو داره)
6- نگاه ها و رفتارها و خشونتهاي كلامياش هم كه جاي خود دارد. (البته باز هم خدا را شكر يه مقدار كمتر شده اما از اين ميترسم كه موقتي باشه)
فرانك جان فرموديد كه تاييد و تشويقش كنم. با اين كار بيشتر به قول معروف خودش را نميگيره.... فكر نميكنه از ضعف دارم تاييد مي كنم و تعريفش را مي كنم.[align=justify]
[/quote]
آني جان عزيزم ببخشيد با فرانك عزيز اشتباه گرفتم
از بقيه دوستان نازنينم هيچ خبري نيست، از فرانك دوستداشتني، رايحه عشق عزيز، يكتاي مهربون، بهار رهنورد عزيز، بهار 66 گرامي
شمار را به خدا بهم سر بزنيد عزيزان راهنماييهاتون ميتونه خيلي كمكم كنه.
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
مدت زیادی از مشکلت نگذشته ................و قبل از آن هم عرض کردم که به هر حال زندگی شما و شخصیتهای دو طرف خلا و مشکلاتی داشته که شما به سمت غیر هدایت شدی ...........در نتیجه این شرایط کاملا مال فضای دیروز و امروز شماست .
الان بحث خانواده ها را مطرح نکنید که برایش حکم عاد ت به بی احترامی به وجود بیاید .
و نکته ی مهم اینکه اولویت شما فعلا باید اعتماد سازی و شفا بخشی رابطه باشد .
نه عزیزم شما عاشقانه باهاش رفتار کن . پررو نمیشه . ضمن اینکه او خودش هم به شما این مسئله را گفته ( فکر کن که عاشق شوهرت هستی و ..........) . و باز شما در هر شرایطی می توانید تغییر رویه بدهید اما وقتش الان نیست . مثلا اگر روزی پررو شد !
اما از نگاه من این اتفاق نمی افتد و شما در مقابل فردی که آزرده هست باید تا یک زمانی این رفتار تائید و تشویق و مهر ورزی بی منت و چشمداشت را داشته باشید .
فعلا چند وقتی سکوت کن و پست نزن و روشهای جدید را به کار بگیر و با نتایج آن رو به رو شو . این اتفاقات یک شبه روی نمی دهد و زمان می برد .
بهترین لباس ها و آرایش ها را برای همسرت بکن .هر روز متنوع تر از روز قبل . حتی لباس هایی که در کمدت خاک می خوره و گذاشتی تا مراسمی بشود و بپوشی را در بیاور و برای شوهرت بپوش
موهایت را هر روز به طرحی جدید با فضای امکاناتت درست کن
ناخن هایت
عطر و..............
بهترین میز شام سه نفره را برای خودت و شوهرت و همسرت بچین .شمع روشن کن و گل بگذار
بهترین سرگرمی های داخل منزل و با توجه به شرایط را ایجاد کن و................
به گونه ای که ابدا نتواند حدس بزند وقتی ار سر کار بر می گردد چه چیزی در انتظار اوست .
به مرور بعد از این کارها اگر مثلا لباسی خواستی که مخالفت کرد بگو : عزیزم این لباس را می خواستم برایم بخری تا با آن خودم را برای تو خوشگل تر کنم و متنوع تر جلویت ظاهر شوم . ظاهرا دوست نداری . هر جور میل توست .
روی سایر مسائل فعلا متمرکز نباش تا به مرور به مسائل دیگر برسی . فعلا اجازه بده مشتاق شود و انگیزه هایش بیدار شود و به تو اعتماد کند .
بعدا به خانواده و .............خواهی رسید و پرداخت .
التیام بخشی درون خانه ات را دریاب . ( خودت - همسرت - فرزندت ) و این باور را داشته باش که اول برای خودت اینکارها را می کنی و بعد برای او و... بی چشمداشت این کارها را بکن و توقع دریافت نداشته باش . به مرور دریافت هم خواهی داشت . اما به مرور .
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام عزيزم . بهترين هايي كه در ذهن من بود اما زبانم قاصر ، آني عزيز گفتن .
عزيزم عزيزم عزيزم فقط محبت كن . همسرت خودش با تمام غرور خورد شده اش گفته كه فكر نكن استعمارت كردم . با عشق اين كارها رو بكن . عزيزم زمان ميبره و صبر . اما ارزش داره .
خانومي با تمام وجود بهش محبت كن . الان همسرت با گرفتن آزاديهات ، حقوقت ، كنترل رفت و آمدت با خانوادت داره احساس قدرت و غرور ميكنه . چيزي كه براش شكسته بود . چند وقت كه بگذره ، احساساتش كه ترميم بشن همه چيز مثل قبل ميشه .
و اينكه به خانواده خودش حرفي نزده و در مقابل اونها احترامت رو داره (حتي اگر رابطه چندان گرمي هم با اونها نداشته باشه ) نشانه بسيار بسيار خوبيه .
يعني خودش هم به آينده زندگيتون كاملا اميدواره .
فقط صبر كن . هواي خودت رو داشته باش و اميدوار باش . اگر همسرت محبتش رو ازت دريغ كرده حتما حتما هر روز خودت به خودت محبت كن . تو اين شرايط حكم اكسيژن رو برات داره .
برايت آرزوي بهترينها رو دارم .:72:
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
خانمی یه سوال؟ چی شد همسرت فهمید؟ اون روز خودت بهش گفتی؟؟؟؟؟؟؟ یا شک کرده بود؟؟؟؟طرف همکارت بود؟کارتو عوض کردی؟؟؟؟؟
میخاستم یه راهنمایی کنم ولی قبلش باید اینارو توضیح بدی...
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
امید زندگی عزیز
من همیشه به تاپیکت سر میزنم
می خوام به نوعی با هم فکری دوستان الان به این موضوع برسیم که چطور همسرت راضی شه که یا تنهایی یا با هم به مشاوره حضوری بری
نمی خوام بگم دردو دل نکن نه اما متاسفانه اینجا یکم از پستت بالا بره تاپیک رو قفل میکنن و مجددا باید از نو همه چیز رو تعریف کنی
و فعلا هم محتوای حرفات همون حرفای همیشگیه پس تا به الان نتیجه چی میشه؟؟؟
الان به نظرم واجبه که همسرت رو ذهنش رو وجودش رو اروم سازیم اما این که به همین راحتیا نیست کار تخصصییه
ولی لازمه درسته که همسرت خیلی بهتر شده و خدارو شکر چون این نشون میده که احتمالش بالاست که به درمان جواب بده و حرفای مشاور روش تاثیر بذاره
امیدوارم دوستان هم کمک کنن که امید زندگی چطور همسرش رو راضی به مراجعه پیش روانشناس کنه
من نظرم اینه که به خواهرت بگی تا پیش یه مشاور بره و واسطه بین تو و مشاور بشه اگه اصلا همسرت نمی ذاره بری تو حرفات رو بنویس بده به خواهرت ببره بده به یه مشاور مجرب و خواهرت حرفای مشاور رو به تو منتقل کنه
دوست من خودت چی فکر می کنی خواهش میکنم کمی فکر کن و از خستگی و نا امیدی نگو که نمیشه و..
فکر کن و بگو:72:
راستی از آنی عزیز ممنونم که سر میزنی:72:
و امید زندگی جان تو هم سعی کن با حرفای آنی پیش بری
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام به دوستان عزيزم
آني جان سلام؛ چشم سعي ميكنم تا يه مدت فرمايشات شما را به كار بگيرم.
بهار رهنورد گلم مرسي از نظرت.
فرانك جان عزيزم مرسي از پيشنهادت. ولي امكان اون راه حل شما هم نيست.
پريماه جان، خير همكارم نبود، متاسفانه توي مسير كار اين اتفاق پيش اومد، هنوز هم سركار ميرم. البته به اصرار خودش. داشتم استعفاء ميدادم. ولي شوهرم گفت تو خونه بموني ديونه ميشي.... از تلفنم فهميد و ازم سوال كرد. من هم اصلاًنتونستم دروغ بگم و كل ماجرا را بهش گفتم. تا چند روز تو شوك بود، من بغل ميكرد و گريه ميكرد. بعد از اون خشونتهاش شروع شد و باقي ماجرا كه توي پيتهاي قبلي توضيحش دادم.
الان هم اصلاً از صبح حال و هواي خوبي نداشتم. واقعاً فكر ميكردم كه چه جوري خودم رو بكشم. چون ديشب هم باز از اون شبها بود كه كلي سوال پيچم ميكرد. بعدش هم به گريه و داد و هوار و خودزني و از دنيا سير شدن من و بغل و نوازش كردن اون و ...ختم شد. اين شده تراژدي چند ماهه در زندگي من... حال خود حديث مفصل خوان از اين مجمل. از خداوند ميخوام هيچ بندهاي را به حال و روز من دچار نكنه. آمين
راستي ديشب گفت يه دكتر پيدا كن كه برم پيشش. ميگه خودمم حس ميكنم دارم ديونه ميشم. شما دكتر خوب سراغ داريد. خانم باشه بهتره.
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
خیلی خوشحالم که پیشنهاد دکتر و خودش داد و میخواد که بره
از این فرصت استفاده کن دوست من
کدوم منطقه واسه روانشناس راحت تری؟
به این ادرس هم مراجعه کنی خوبه
http://www.ravanshenasan.ir/services/mar...vereh.html
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام خدمت دوستان گرامي
فرانك جان لينكي كه زحمت كشيده بودي load نشد. اما از يك روانكاو شماره داشت براي ديروز وقت گرفته بودم. اما نرفت چون آقا بود. ميخودم ميگردم پيدا ميكنم. ولي فكر ميكنم از سر واكنيه....
آنيجان رفتارهاي شما را توي اين چند روز تقريباً به كار بردم البته يكسري از اونهارو... راستش در مورد لباس پوشيدن و فضاي عاشقانه ايجاد كردن جرأت نكردم امتحان كنم.... چون ميترسم فكر كنه از سرخوشي دارم اينكارها را ميكنم كه وحشتناك بهش برميخوره.
رفتارهاش تقريباً فرقي نكرده، يعني انقلابي رخ نداده، امروز صبح هم دوباره رفته بود تو لاك خودش.. خدا به داد برسه.......
دوست دارم كامنتهاي زيباتون را ببينم حتي با يك جمله.....
راستي يه پستي باز شده كه آدرسش اينه ؛ http://www.hamdardi.net/thread-20324.html
من به نوبه خودم بعضي تجربياتم را براش نوشتم... خواهش ميكنم شما هم كمكش كنيد.
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
عزیزم
من فکر می کنم اگر کارهایی که خانم انی گفتن یکمی چاشنی نگاه مهربانانه و عاشقانه رو بهشون بدی همسرت متوجه می شه که به خاطر از سر خوشی بودن نیست.
البته من که از خصوصیات اخلاقی همسرتون و خودتون خبر ندارم برای همین یک پیشنهاد دارم . سعی کن یک لحظه فرض کنی قضیه بر عکس بود. انتظار داشتی الان همسرت چه کار هایی می کرد تا اعتماد از دست رفتتو دوباره بدست بیاره؟ اون کارها رو لیست کن و سعی کن با توجه به شرایط زمانی و مکانی مختلف اجراشون کنی.
اون کارا می تونه از مرور کردن خاطره های خوب گذشته که با هم داشتید شروع بشه و شامل تعریف های با اب و تاب شما از کارهای مثبت همسرتون بشه تا درد دل کردن و .....
اون کارها می تونه تنوع بخشیدن به کارهای روزمره زندگیتون باشه
می تونه درست کردن غذاهای مورد علاقه همسرتون به سبک های جدید باشه
می تونه شامل تایید کردن همسرتون در جمع باشه
و ...
و هر چیزی که نشون بده همسرتون مرکز توجه شما در این دنیا است.
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
دلجوي عزيز ممنونم از راهنماييت
واقعيت اينه كه به خاطر فشارهايي كع تو اين مدت متحمل شدم خودمم هم انگيزه زندگي را از دست دادم. هر چند تا حد ممكن به خاطر بچهام سعي ميكنم ظاهر را حفظ كنم ولي از درون داغون داغونم....به خاطر همين واقعاً نميتونم چهره شادابي داشته باشم و هر كاري ميكنم از ته دل باشه....
به هر حال تا حد امكان راهنماييهاي شما دوستان عزيز را به كار ميگيرم.
فقط يه اتفاقي افتاد كه دوست دارم نظرتون را بدونم و كمكم كنيد:
من براي بيمه عمرم كه خيلي هم مبلغ بالايي نيست، بچه ام (چون فكر ميكردم بچهام و شوهرم فرقي ندارند به هر حال اگه براي من اتفاقي بيافته قيم شوهرم است و استفاده كننده اون ميشه ولي همينطوري اسم بچهام را دادم) و يكي از اقوام درجه يكم را به عنوان استفاده كننده معرفي كردم ( البته به اندازه 10-20 درصد).
از اونجايي كه ميخوام همهچيز را شوهرم بدونه بهش گفتم... يكهو توهم رفت و گفت چرا اينكارو كردي... گفتم حق به گردن من داره دلم خواست براي آخرتم هم شده اينكارو بكنم.... ولي گفت تو آدم پستي هستي، اونا در حق تو چكار كردند، چه گلي به سر تو زدند و ..... ميگم آخه چرا مگه غريبهاست... تازه حالا كه من نمردم... اگر هم مردم كه قسمت اعظمش براي تو هستش....
بدجوري بهم ريخت... فبلش هم دوباره در مورد اتفاق قبل ازم يكسري سوالها مي كرد ولي در آرامش.....مونده بودم چكار كنم، ازش پرسيدم چون اسم تو را ندادم ناراحتي؟ گفت نه اول اينكه خدا نكنه تو بميري ولي بايد 100 درصد به نام بچهات ميدادي.... حالا هم فعلاً يه مدت برو خونه بابات بچه را هم با خودت نبر ... گفتم باشه.... (يعني نمي خواد منو ببينه)
بعد از چند دقيقه خواستم از اين وضعيت دربيام گفتم اسم تو را دادم!! اينجوري گفتم كه ببينم عكسالعملت چيه؟؟؟( البته تو ذهنم هم بود كه فردا برم و درستش كنم و به نام خودش بزنم)... باور نكرد و گفت دروغ ميگي.... من هم هيچچي نگفتم...
اما امروز داشتم فكر مي كردم كه همان روي اصل قضيه كه عنوان كردم باشم و هيچ تغييري هم تو اون ندم... بابا حالا نه از جيب من و اون چيزي مي خوام به خانوادم بدم و نه اينكه مبلغ ميليارديه و نه اينكه من هنوز مردم...
بهش بگم كه من اشتباه كردم كه اسم تو را ندادم اصلاً به جاي اسم بچهام بايد اسم تو را مي دادم... اما در مورد مادرم هم اشتباه نكردم ... اون به گردن من حق داره... دلم ميخواد يه روز يه نفعي از من بهش برسه... اينجوري كه جز خون و دل خوردن براشون چيزي نداريم....
شما را بخدا بگيد چكار كنم.
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
دوستان عزيز
كجا هستيد ... خواهش ميكنم راهنمايي ام كنيد... چكار كنم؟؟؟؟ باز هم به بيخيالي بزنم... انگار نه انگار كه شب قبل چي گفته..... شما را به خدا بگيد
اين اتفاق را چه جوري رفع و رجوع كنم...
من طاقت دوري بچهام را حتي براي يك لحظه ندارم.....
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام عزیزم
رسما نقش زجر داده را بازی می کنی و مسئله ایجاد می کنی و از این بازی ها سود و نفع می بری ..............تمام کن این بازی ها را .
درسته که این مسئله کاملا یک مسئله ی شخصی است اما خودت را بگذار جای او .
فکر کن همین مسئله را او آمده و به تو گفته ..............خوشت می آمد ؟ برایت سئوال نمی شد پس من کجای ذهن او به عنوان یک همسر قرار دارم ؟
اگر مسئله را شخصی می دانستی چرا آمدی و گفتی ؟!
و اگر مسئله شخصی نیست که پس معنای به اشتراک گذاشتن و در میان گذاشتن با همسر یعنی چه ؟
مگر این بنده ی خدا ترا باز خواست کرده بود و..............
من برایت معنی می کنم
یعنی دهن کجی ...........بیا ببین من هم اینکار را کردم و باز ترا آدم حساب نکردم !
ببخشید ولی فارسی برداشت این کار یعنی همین .
اگر زندگی زناشویی و مشترک است که همه چیزش باید مشترک باشد نه اینکه یک جاهایی نقش زن فداکار بازی کنی و یک جایی برجک همسر محترم را هدف بگیری و.....................بعد هم بگوئیم که دوری از بچه را نمی توانم تحمل کنم !
یعنی در زندگی تو و همسرت هیچ چیز دیگری وجود ندارد که تو به غیر از بچه برایت انگیزه باشد ؟!همین دست افکار متعاقبا رفتار و احساساتی را می طلبد که طبیعی است که نشان داده هم می شود و بیچاره مرد ...........
این هم نوعی ندانم کاری وبدون فکر عمل کردن ست
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام
امید زندگی جان مشاوره چی شد ؟
خواهشنا تا تنور داغه بچسب و بگرد دنبال یه روانشناس خانم
توی اینترنت سرچ کنی هستش
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
آني جان به خدا من خودش را هم دوست دارم.
مثلاً خواستم بهش بگم من هر كاري ميكنم بهت ميگم.
تازه اسم بچهام را به جاي اون دادم. در واقع فرقي برام نداشتند. چون بچهام كوچيكه....
ولي راست ميگيد....
وقتي حرفي براي گفتن ندارم بهتره لال بشم.....
نه فرانك جان هنوز نرفته... دوباره بهم ريخت
آخه آني جان من چه سودي از اين ماجرا بردم.
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سودت درونی است عزیزم و قرار نیست که خودت متوجه آن بشوی . یک چرخه تکرار و با موضوعات متفاوت است و با نتیجه ی ثابت و مشابه.............. برو خونه ی بابات !
بهت گفتم اعتماد سازی و شفا بخشی کن . حال خودت برای من بگو همین تجربه ی اخیر کجایش اعتماد سازی است و کجایش شفا بخشی . تو جدا نیاز به مهارت در امور زندگی داری
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام آني جان
آخه شما جاي من با اين همه استرس، اضطراب، ترس (از آينده، وضعيت)، سردرگمي، پريشاني، آزردگي (به حق يا ناحق)
كه حتي دست چپ و راستم را گم كردم... چه جوري بيام مهارتةاي زندگيم را به نحو مطلوب اجرا كنم (كه اعتراف ميكنم خيلي هم در اين زمينه مهارت نداشته و ندارم).
شما كه اينجا من نميشناسيد... پس من چرا بايد براي شما فيلم بازي كنم و خود را يك آدم زجرديده و مظلوم نمايش بدم.... هر چيزي كه گفتم عين حقيقت بوده....
نمي دونم آني جان دارم به اين نتيجه ميرسم كه بايد به وضعيت عادت كنم تا اينكه خود به خود يا درست بشه يا يكباره از هم بپاشه....
چون واقعاً ديگه نميدونم چكار منم..... چي درسته چي غلطه.... دست و پام را گم كردم
اما از شما ممنونم... از راهنمايي هاتون و حرفهاي قشنگنون كه ميبينم براي hossin9294 گذاشتيد. كه ماجرايي زني مثل منه اما از ديدگاه شوهرش.....
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام امید زندگی عزیز
عزیزم توی مسئله اخیر یکم اشتباه کردی می دونم که نیت بدی نداشتی
ببین اگه شوهرت بیمه عمرش رو اسم دخترش رو و مادرش رو میداد و میومد به تو می گفت اولش چه حسی به تو دست می داد ؟
اینکه تورو ادم حساب نکرده؟
اینکه به تو اعتماد چرا نکرده؟
اینکه تورو شریک این زندگی نمی دونه؟
و......
پس حق بده با روحیه ای که الان همسرت داره بهتر بود واسه ( شیرین بازی هم که شده) واسه به دست اوردن اعتماد همسرت اسم ایشون رو میدادی شاید از نظر تو فرقی نداشته باشه اما باعث میشد که همسرت توی ذهنش این بیاد که نه مثل اینکه زنم منو تا آخر عمرش (ایشاا... 100 ساله شی) همدم خودش می دونه نه هیچ کس دیگه ای رو.
الان خونه ی مامان اینایی؟
بهتره که بیشتر این موضوع رو کش ندی منظورم اینه که اگه متوجه شدی که یکم حق با همسرت بوده توی این جریان بهتره که کاری نکنی مثل همون که گفتی برم اسمو تغییر بدم و اینا ... چون دیگه از اهمیت خارج شده
بهتره اینو فراموش کنی و دنبال یه راه دیگه واسه جذب اعتماد و علاقه همسرت به خودت شی
که دقیقا نمی دونم چه راهی هست چون در حد من نیست که بگم
ولی لازمه واسه برگشتن انگیزه ات و کسب مهارت های لازم توی این شرایط پیش مشاور بری ( حداقل خودت برو)
اگه الان خونه بابا اینا هستی که خیلی موقعیتت بهتره که بری مثلا با مامان برید که همسرت هم خیالش راحت باشه تنها بیرون نرفتی
اگه باهاش در تماس هستی یا اصلا خونه خودت هستی بهتره بهش بگی می خوای واسه زندگیت پیش مشاور بری بگو چون دوستت دارم و می خوام پایه های سست شده زندگی رو محکم کنم و لازمه روی خودم و زندگی کار کنم نمی دونم باز قلقه همسرت دست توئه .
خواهش میکنم لازمه
ببین اگه توی این شرایط می تونستی یه راه مناسب خودت به تنهایی پیدا کنی که عضو اینجا نمیشدی پس ما انسان ها گاهی توی شرایطی قرار میگیریم که تصمیم گیری واسمون خیلی سخته باید از یه فرد مجرب که این راه ها رو بلده کمک بگیریم اینجا درسته که همه راهنمایی می کنن و کارشناسان عزیزی مثل آنی همراهیت می کنن اما اینکه کسی تو رو ببینه و توی چشمات نگاه کنه و بهت ارامش بده و بتونه دستات رو از نزدیک بگیره و بلندت کنه خیلی کمکت میکنه تا اینکه چشمات فقط چند تا جمله بخونه همین که بری متوجه منظورم میشی چه بهتر که پیش مشاور خانم هم می خوای بری چون بهتر می تونه بهت نزدیک شه و دستت رو بگیره
اصرار من واسه رفتن پیش مشاور واسه این نیست که از سر خودم باز کنم چون بعضی ها اینطور فکر می کنن واسه همین مشاوره ی حضوری رو واست باز کردم که چقدر بهتر می تونه کمکت باشه
خواهش میکنم خبرشو بده
دعایت میکنم:323:
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام فرانك جان
مرسي عزيزم از اين همه دلسوزيت.
فرانك جان من خونه خودم هستم... فرداي اون روز هم انگار نه انگار كه شب بهم چي گفته..... البته من هم مجدداً بهش توضيح دادم كه منظورم چي بوده....
توي پست قبلي گفتم به خدا ديگه خودم رو هم گم كردم.... ديگه نكمويدونم چي درسته چي غلطه..... پس رفتارهاي اشتباه هم ازم سر ميزنه.... شما نميدونيد كه من تو چه وضعيتي هستم...
مشاور هم به خدا نميگذاره...... همش ميگه زمان بده تا من خوب بشم.... اوضاع تو هم خوب ميشه.....
به خاطر همين دارم به اين زندگي پر رنج و عذاب (براي هر دومون و شايد هر سهمون) عادت ميكنم.
نميدونم به چه دليل هست كه بچهام راه به راه ازم ميپرسه مامان منو دوست داري، منو دوست داري.... با اينكه هميشه اين اطمينان را بهش مي دم كه تو عزيزين كس براي من هستي و از جانم بيشتر دوست داريم.... باز هم اين سوال را از من ميپرسه.... شايد روزي سه الي چهار بار... مخصوصاً زمانهايي كه ميبينه من ناراحت هستم.
يه چيزي كه اتفاق افتاده نميدونم به فال نيك بگيرم يانه اينكه:
شوهرم خيلي آدم عصبي مزاجي از قبل بوده... به خاطر همين هميشه در حال داد و هوار روي بچهام بود (بچهام 5 سالشه) و هيچوقت حوصله شيطنتهاش را نداشت، حتي سر اين مسأله يكبار بدجوري دعوامون شد (البته قبل از اين ماجرا).... (بچهام را به خاطر شكستن يك ليوان با حالتي بسيار عصبي با كمربند تهديدش كرد. اون بيچاره هم كم مونده بود دور از جون قبض روح بشه) به خاطر همين بچهام هميشه منو خيلي از باباش بيشتر دوست داره ... عالتش را هم ميگه بابام منو كتك ميزنه
اما جديداً مثلا حدودا 2 ماهي ميشه رفتارش با اون خيلي ملايمتر شده.... سعي ميكنه باهاش بازي كنه.... بيشتر باهم گفتمان دارند.... حالا نمي أونم ميخواد تغيير رويه بده يا اينكه بچه را به خودش نزديك كنه....
البته من از اين مسأله خيلي خوشحالم... لاقل توي اين شرايط اون خيلي عذاب نكشه
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
خب خداروشکر که به دخترش نزدیک تر شده.
در مورد دخترت هم بهتره یکم بیشتر از همیشه باهاش باشی چون توی سن رشده واقعا لازمه
مثلا حتی اگه حوصله هم نداشتی باهاش بگو بخند بازی خیلی ماثره سر به سرش بذار مثلا قلقلکش بده و... خودت هم بهتر میدونی یا مثلا هرشب موقع خواب بوسش کن
این طبیعیه که توی این سرایط ترس از جدایی داره ( جدایی خودش و مادرش از نظر عاطفی)
چون همیشه ناراحت میبینتت و ...
پس اطمینان بهش بده که من و پدرت عاشقتیم
و سعی کن از پدرش خوبی بهش بگی و بگی که همدیگرو خیلی دو.ست دارین
اینا همه ارامش میده به بچه
موفق باشی گلم.:72:
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام به همه دوستان نازنينم
امروز خيلي خوشحالم
دو روزه كه شوهرم خيلي خوبه..... تقريباً مثل قديما شده.... رفتارهاش خيلي نرمال شده.... محبتهاش واقعيتر شده
(خدا را شكر)
خدا كنه كه هميشگي باشه...... برام دعا كنيد.
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
ای کاش حالا که خوبه باهاش صحبت کنی بهش بگو دوست دارم بهت عشق بورزم اما می ترسم بازم بگی خوشی زده زیر دلت.البته اگه می دونی اوضاع بدتر نمی شه.یا می تونی چند روز هم صبر کنی ببینی این رفتارش چه مدت پایداره بعد باعاش صحبت کنی یا براش نامه بنویسی.
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام عزيزم .
ازينكه به من سر زدي ممنون و ازينكه شوهرت خدا رو شكر بهتر شده بي نهايت شادم .
راستش رو بخواي هميشه تاپيكتون رو دنبال كردم اگر حرفي نزدم چون كاري از دستم بر نميومد جز دعا .
باور كن هر شب به يادت بودم . در جريان دعواي خانوم آني هم بودم ! راستش ميخواستم پايين پستشون تشكر بزنم ديدم حسابي دپرس ميشي هيچي نگفتم .
اما خواهش ميكنم همه گذشته رو بريز دور . خواهش ميكنم .
از فرصتي كه پيش اومده نهايت استفاده رو بكن . اما گوشه ذهنت هم حواست باشه كه ممكنه خداي نكرده مثلا 2 ماه ديگه در حجم كوچكتري اين مسئله (بد قلقي شوهرت )دوباره عود كنه و بگذره . راستش تجربه به من نشون داده اين مسائل به مرور حل ميشن . يعني اگر فاصله هر بحثي تا الان يك روز در ميون بود ، بعد ميشه 2 ماه در ميون . بعد 6 ماه بعد و در انتها تموم .
نميگم كه ته دلتو خالي كنم ، ميخوام هميشه يه كوچولو حالت standby داشته باشي . يعني نگي حالا كه شوهرم خوب شده يه روزه ميشه عين قديم . بعد خداي نكرده اگه يه كوچولو بر وفق مراد نشد دوباره اذيت بشي و سردرگم. الان شرايط زندگيت خيلي حساسه خانومي . خيلي حساس . خيلي خوب مديريت كن .تو رو خدا تحت هيچ شرايطي از كوره در نرو . به تك تك حرفهايي كه ميزني فكر كن .اگر هم ديدي همسرت يه كوچولو عصبانيه اصلا وارد بازي نشو . ببين همسرت الان يه بيماره كه تو بايد تر و خشكش كني . بايد يه مدت راه بياي . اما حواست باشه خيلي هم بد عادتش نكني ! (ميدونم برقراري اين توازن خيلي سخته )
بهت قول ميدم آدمهايي كه با هم يه بحرانو پشت سر ميزارن ، بعد ازون بحران بيشتر به هم علاقه مند ميشن .
قدر همسرت رو هم بدون . ما توي جامعه اي زندگي ميكنيم كه آدمها حتي با ظاهرهاي مدرن ، رفتارها و فرهنگهايي بي نهايت سنتي دارن .
برات آرزوي آرامش و بهترين زندگيو دارم . سختي هاي شما عين يه كتابه كه بايد تا آخر بخوني .مطمئن باش الان صفحات آخري . تو رو خدا تا اينجا كه تحمل كردي صفحه آخر رو هم با درايت ورق بزن كه تمومه .:72:
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
دوست عزیز تقریبا تمام پستهای تاپیکت رو خوندم خوشحالم که به جای خوب ماجرا رسیدم
یه جورایی حدس می زدم همین جور بشه.
همسرت خیلی دوستت داره. اینو باور کن.
توصیه خواهرانه من اینه که ذهنت رو از نقاط تاریک این ماجرا خالی کنی. فقط به این مساله تمرکز کن که باید برای شوهرت اعتماد سازی کنی. از اینکه به خودت برسی پرهیز نکن. همسرت احتیاج بهش داره. اینو خیلی خیلی جدی بگیر.
اگه شما رفتارهات رو عادی کنی همسرت هم به مرور زمان اون اتفاق رو فراموش میکنه.
خواهشا بهش خیلی توجه کن و با همه وجود محبتت رو بهش نشون بده. خودت رو تحقیر نکن. مثل خانوم خونه بهش محبت کن. و صبر داشته باش.
جلوی بچت و شوهرت شاد باش. بذار فکر نکنه که دیگه نمی شه همه چی رو به وضع سابق برگردوند.
:72:
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
بهار جان ازت ممنونم. نصايح شما و بقيه دوستان را هميشه توي ذهنم مرور ميكنم تا بتونم به موقع انجام بدم.
در مورد موج سينوسي رفتار شوهرم هم حق با شماست... اينو توي اين 8 ماه خيلي خوب متوجه شدم.... اما اون چيزي كه منو امروز خوشحال كرد حس كردم داره به يك آرامش ذهني ميرسه، به همين دليل هم داره روي رفتارهاش تاثير ميگذاره.... فقط اميدوارم كه اين موجها فركانسهاي خيلي كوچيك و كوچكتري داشته باشه تا نهايت به يك خط صاف برسه....
بهار جان دعواي آني را هم مثل دعواي مادري به جان ميخرم، بايد بدونم كجاي كارم ميلنگه، ضعفم تو چيه.... به خاطر همين از آني عزيزم هم بسيار متشكرم.
نازنين جان واجب دونستم كه بيام و با زبان گفتاري ازت تشكر كنم. به همين دليل فقط به تشكر پاي پيامت اكتفا نكردم.
مرسي عزيز
براي همه دوستان:72:
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام
شما را به خدا يك به من جواب بده... اونهايي كه تجربه دارن يا اونهايي كه دانشش را دارند.... شوهرم ميتونه اين قضيه را فراموش كنه يا نه فقط ميتونه بهش عادت كنه.....
راستش را بخواهيد فكر ميكنم مريض شده.... داره هر دومون را به سمت جنون ميبره.
چهارشنبه پيش بعد از چند روز خوب از سركار اومدم شوهرم يك كم دمغ بود. گفت از ظهر به اينور دوباره ميخوام خفهات كنم ... هيچي نگفتم ولي خيلي هم جدي نگرفتم گفتم چون به زبون آورد خوب ميشه.... بعد از حدود يه ربع نشستن رفت و گفت ميخوام بخوابم... حالا ساعت 5 بعد از ظهره... از صبح هم خونه بوده..... رفتم پيشش و دراز كشيدم كه نگه اصلاً به من محل نميده.... گفتم چته.... بغلم كرد و گفت تو عزيز مني... تو ناز مني.... فكر كردم بچهمون پشتم... و به اون ميگه.... با تعجب گفتم با مني!!!!!!!!!! باز هم همون حرفها را تكرار كرد.
بلندش كردم و خودم هم شروع كردم به انجام كارهاي خونه... خواهرم زنگ زد داشتم باهاش صحبت ميكردم، خوب طبيعي بود كه حالم خوبه هم به خاطر اون چند روز و هم اينكه با خواهرم بودم و هم اينكه نشون بدم كه حالم خيلي خوبه و از جانب من نگراني نداشته باشند.... به خاطر همين تقريباً گل ميگفتيم و گل ميشنيديم.... وسط صحبتهام شوهرم بهم گفت كه اينقدر نخند....
صحبتهام كه تموم شد.... تشري به بچهمون كه داشت كارتون نگاه ميكرد رفت و گفت برو تو اتاقت... اون طفلكي هم رفت... بهم گفت به چي داشتي ميخنديدي.... گفتم هيچي ... صحبتهاي معمولي بود .... گفت خوب نيازي نبود كه بخندي... داشتي منو مسخره ميكردي... داشتي به من ميخنديدي.. داشتي... داشتي....خلاصه كه ديدم بعله.... دوباره مثل اينكه موج اومده سراغش.... به هر حال راستش را بخواهيد خود من هم خيلي بهم ريختم و تقريباً نتونستم شرايط را كنترل كنم ... هر چي ازم ميپرسيد اصلاً انگار دهنم قفل شده بود و نميتونستم جواب بدم.
اينقدر كلافهام كرد كه يك دفعه با چاقويي كه توي دستم بود خواستم به دستم بزنم كه سريع دستم را گرفت ولي من مثل ديونهها اون رو محكم تو دستم گرفته بودم و ول نميكردم كه حتي باعث شد دو تا انگشتم هم كمي زخمي بشه......به خاطر همين هم دو سيلي بهم زد تا از اين حالت دربيام.... باور نميكنيد فقط ديگه دلم ميخواست بميرم.... يك باره بچهام اين صحنه را ديد و جيغ كشيد..... باباش بهش گفت برو تو اتاقت كه تلفن زنگ خورد و رفت كه تلفن را برداره ....
من هم رفتم تو اتاق با اون حال بچهآم هم اومد و با گريه منو بغل كرد و هر دو تو بغل هم اينقدر گريه كرديم كه خوابش برد.....
شوهرم اومد و گفت بيا كارت دارم.... گفتم تنهام بگذار ديگه من با تو كاري ندارم.... خستهام كردي.... من لعنتي يه اشتباهي كردم و هر كاري را هم كه ميگفتي انجام دادم ديگه نميدونم چكار بايد بكنم......
گفت من از تو يك سوالي كردم تو چرا جواب ندادي.... بهش ميگم اينجور سوال كردنهات منو قفل ميكنه نميتونم جواب بدم..... بيا تمومش كن .... ما ديگه نميتونيم زندگي كنيم.... تو داري مريض ميشي.... دكتر هم نميري.... اينجوري داري هر سهمون را ديونه ميكنه.... چند ماهه كه اسيرم كردي... آخه ديگه چقدر بايد تحمل كنم..... همينطور كه من گريه ميكردمو ميگفتم تو را به خدا بچه را بده به من... تو نميتوني بزرگش كني.... اون هم گريه ميكرد و ميگفت پس منو كي بزرگ كنه..... پس من چكار كنم....
خلاصه اينكه اينقدر سرم را محكم به ديوار كوبيده بودم سرم درد ميكرد... مسكني خوردم و گفتم ميخوام بخوابم.... گفت بيا پيش من بخواب.... گفتم پيش بچه راحتترم ....... (اولين بار بود كه يك كم به حرفش گوش نكردم چون تا قبل از اين هر چي ميگفت بايد بي كم و كاست گوش مي أادم مخصوصاً توي اين وضعيت)
گرفتم خوابيدم.... نزديكهاي صبح بود..... مستأصل مستأصل بودم.... نميدونستم چكار كنم با همون لباس رفتم زير دوش آب و نزديك نيم ساعت زير دوش آب هدر دادم... اومد ديد و آب را بست و گفت برو بخواب سينه پهلو ميكني.....
اون روز تا ظهر همش در حالت بيحالي و خواب بودم.... يكي دوبار پيششم اومد و يك كمي حرفهاي تهديدآميز زد....ميگفت كه رفته رفته داره روت زياد ميشه... جواب ميدي... چشم واسه من گرد ميكني.... اصلاً ميري استعفاء مي دي.... اصلاً چرا طلاقت بدم.... مياي ميشيني توي خونه و از اين حرفها من هم هيچي بهش جواب نمي دادم.....
خيلي صدام كرد كه بيا صبحونه درست كن و يا صبحونه بخور....گفت شام هم نخوردي.... و همينطور... تا اينكه يك بعد از ظهر شد و غذايي آماده كرد و اورد و بوسم كرد و بغلم كرد كه بخور....
اينها گفتم نه براي داستان سرايي... بلكه تا حدودي از وضعيت من و شوهرم خبر داشته باشيد و بتونيد نظرات كارشناسانه بديد.....
از اون روز به بعد هم دوباره ظاهراً همه چيز آرومه ولي انگار آتش زير خاكستر.... خودم حس ميكنم كه داره مدام كنترلم ميكنه... نمي دونيد چقدر عذاب ميكشم.....
شما را به خدا يكي به من جواب بده... شوهرم خوب شدنيه.... اگر شده آقايون جواب بدن... اون ميتونه اين قضيه لعنتي را فراموش كنه....
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام خانومي .
اون روز بهت چي گفتم ؟ گفتم زمان ميبره تا آروم شه . به زبون حرفمو تاييد كردي اما ميدونم ( چون اين دوران رو گذروندم ) آدم به خوب شدن طرفش دل ميبنده . بعد طرف عوض كه ميشه بدجوري تو ذوقش ميخوره .
خانومي مديريت اين رابطه الان بايد دست تو باشه . (مگر اينكه نخواي زندگيتو ادامه بدي ) ميدونم ، ميدونم و درك ميكنم شرايط سختي داري اما تحمل كن . اينكه ميخواستي با چاقو خودزني كني بخدا اينها فقط رفتارهاي هيجانيه . هيچ فايده اي نداره . دلت به حال بچت بسوزه خانومي . بخدا گناه داره . كاري نكنيد دوتاييتون خوب بشين دنبال دكتر واسه اون طفل معصوم برين .
فقط يه چيزو دوستانه بهت بگم . من يه خواهر دارم كه پزشك متخصصه به خداوندي خدا بي نهايت كدبانوئه و هميشه هم پا به پاي شوهرشه . از لحاظ مالي هم وقتي زندگي رو شروع كردن خواهر من همه چيز داشت اما شوهرش دانشجوي پزشكي بود و درسشو تموم نكرده بود . 12 ساله كه اينها ازدواج كردن . خدا شاهده گاهي پاي تلفن با من يا هر كس ديگه همسرش يهويي درخواستي ميكنه يا بدقلقي ميكنه اون سريع گوشيو قطع ميكنه . خواهر من از هر لحاظ كه فكر كني آدم موفقيه عاشق همسرش هم هست اما همسرش گاهي بدقلق ميشه . گاهي توي مسافرت همسرش يك دفعه داد ميزنه و بهونه ميگيره همه ما رعايت ميكنيم .
بارها خواهرم گفته همسر من خيلي خوبيها داره ، اين خصلت رو به احترام خوبيهاش تحمل ميكنم . بعد از 12 سال تازگيها همسرش صبورتر شده .
اينها رو گفتم كه بگم توي تمام پستهايي كه زدي معلومه كه همسرتون دوستتون دارن . اگر هر بار كه ايشون بدقلق ميشن شما اون قصه رو يادآوري نكني خيلي بهتره . مگه اين همه آدم كه همسر بهونه گير دارن حتما دليلي پشت بهونه هاشون هست ؟ نميگم بي تاثير بوده اما اولين قدم لطفا خودت فراموش كن . و با دلش راه بيا .
به نظر من به خاطر بچت و همسرت كه دوستت داره اين زندگي رو ادامه بده و سختي هاشو تحمل كن .
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت / دائما يكسان نباشد حال دوران غم مخور .
اما در مورد فراموش كردن : ما آدمها خيلي عجيبيم . من 10 ساله بودم كه پدرم رو از دست دادم . 3 روز هيچي نخوردم و هر لحظه آرزو ميكردم من هم بميرم . با همه بچگيم ميگفتم من ديگه زنده نميمونم . يعني فكر ميكردم توان ادامه دادن ندارم . با خودم ميگفتم مگه ميشه من بدون بابام بمونم ؟ اما انگاري موندم . هنوزم هر شب به يادشم اما اون سنگيني غم ديگه روي دلم نيست . اگر بود واقعا زنده نميموندم . ما كه از دست دادن عزيترينهامون رو اينطوري فراموش ميكنيم بقيه اتفاقات روزمره كه چيزي نيست . فقط زمان ميخواد .
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
منم یه مشکلی با شوهرم داشتم از جنس مشکل شما نبود ولی من مقصر بودم و برای همسرم پذیرش دوباره من خیبی سخت بود.
عکس العملایی خیلی مشابه رفتار همسر شما داشت.
هی میگفت بخشیده و هی دوباره گر می گرفت و عذابم می داد!
هنوز هم پسلرزه هاش هست.
از اون موقع با خانواده من لجه! گفته حق ندارن به من زنگ بزنن! آوردن اسم خواهرم تو خونه ممنوعه!(البته میگه که کم کم رابطشو با اونا هم خوب می کنه ولی احتیاج به زمان داره!)
اما با من رفتارش عادی شده، حتی بهتر از قبل. میگه خوب شد تو اون شرایطی که من اونجور بد واکنش نشون می دادم تو تحمل کردی و جا نزدی!
به نظر من اینکه گاهی شما ناخوداگاه نشون میدین که دیگه داره زیاده روی می کنه، خوبه! (این صحنه که دیده زیر دوش هستین! باعث می شه که خودش بفهمه دیگه باید تمومش کنه)
فک می کنم شوهر شما هنوز بهت زده ی اتفاقیه که افتاده. باورش براش سخته که شما چنین اشتباهی کرده باشین.
تحمل کنید.
بهش برسید به خودتون هم برسید.
هر روز براش یه سورپرایز داشته باشید. با همه وجودتون نشون بدین که دوسش دارین و پشیمونین.
با همسر بودن رو به همه کاری ترجیح بدین.
من 1 ماه درس و مشقمو گداشتم کنار و نازشو کشیدم. وکسی نبود که آرومم کنه فقط به خدا پناه بردم و سپردم دست خودش و تحمل کردم که مجازاتم باشه، بدترین توهین ها رو تحمل کردم (هر چند حقم نبود!) تا اوضاع آروم شه.
حتما همه چی حل میشه (ابرهای تیره همیشه، پیغمبران آیه های تازه تطهیرند!)
:72:
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
امید زندگی با اینکه تو این موارد نباید احساساتی شد ولی من با تمام وجود خودمو جای شما گذاشتم.برات دعا می کنم.البته اگه لایق باشم.اما خیلی دلم روشنه.باور کن.عزیزم دیگه به فکر مرگ نباش.خدا خیلی دوست داشته که زود از یه گناه نجات پیدا کردی.و نذاشته غرق شی.صبر کن در مقابل حرفای همسرت.صبر صبر صبر:72:
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
سلام امید زندگی
من عضو این سایت نبودم. این تاپیکو که خوندم عضو شدم تا نظرمو به عنوان به مرد متاهل بگم ایشالله کمک کنه.
اول اینکه این حرف شوهرت که میگه همه عذابایی که کشیدی به اندازه یه اپسیلون عذاب اون نیست رو باور کن.
دوم از چیزایی که نوشتی به نظرم میاد شوهرت دوستت داره
سوم زمان مهم هست ولی مهمتر از اون(البته از اوایل این قضیه که بگذریم) اینه که شوهرت حس کنه که پشیمونی. نه به خاطر بچه نه به خاطر زندگی مشترک بلکه به خاطر کاری که کردی پشیمونی. بنابراین خنده ها و شادیهای تو ممکنه این حسو بده که پشیمونیت برای اینه که میخوای بالا سر بچت باشی یا آبروت نره یا ...
سعی کن حس پشیمونیتو درک کنه. سعی کن با خنده های اون بخندی. شادی اون فقط تو رو به وجد بیاره. (یه جورایی که حس کنه فقط با اجازه اون شکفته میشی)
چهارم و آخر اینکه این حقو بهش بدی که همیشه نرمال نباشه. وقتی این حقو بهش بدی ناراحتی هاش رو درک میکنی و غیر نرمال بودنشو تحمل میکنی. البته طبیعتا تو هم ناراحت میشی فقط تنها کاری که نباید بکنی هیستریک شدنته.
-
RE: توي آتيشي كه خودم با ندانمكاري و غفلت ايجاد كردم دارم ميسوزم
این تاپیک به علت طولانی شدن قفل می شود
omid- zendegi عزیز
لطفاً بعد از جمع بندی راهکارهای داده شده توسط دوستان ، در صورت نیاز به راهنمایی بیشتر ، تاپیکی جدید با عنوانی گویا باز کرده و بعد از شرح مختصری در 5 سطر در باره مشکلتان ، جمع بندی راهکارهای ارائه شده توسط دوستان را آورده و نتیجه عمل به آنها را ذکر کرده و مسئله جدید خود را بیان کرده و از دوستان راهنمایی بخواهید .
موفق باشید
.