-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو مي روند
پرده هاي تيره دنياي من
چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي نهد
بعد من با ياد من بيگانه اي
در بر آينه مي ماند به جاي
تار مويي نقش دستي شانه اي
مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پنهان ميشود
مي شتابند از پي هم بي شكيب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره ميماند به چشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي فشارد خاك دامنگير خاك
بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
به نام هستی بخش عالم
*سلام قولا من رب الرحیم*
در آتش رهایم، خدا شاهد است!
به غم مبتلایم، خدا شاهد است!
شب است و دل و بیکسی وایِ من!
به درد آشنایم، خدا شاهد است!
دگر صبر و تابی، دگر طاقتی
نمانده برایم، خدا شاهد است!
دلم میگدازد در آتش، دریغ!
به غم همنوایم، خدا شاهد است!
شکسته است آیینه های مرا
غم دیر پایم، خدا شاهد است!
رسیده است تا نا کجا، نا کجا
طنین صدایم، خدا شاهد است!
بگو جان ما را زغم چاره چیست؟
اسیر بلایم، خدا شاهد است!
به شعر غریبم به شبهای غم
ترا میسرایم، خدا شاهد است!
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
ایدوست ایدوست ایدوست ایدوست/جور تو از انکشم که روی تو نکوست
مردم گویند بهشت خواهی یا دوست/ای بیخبران بهشت با دوست نکوست
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمان را بیدار کند
قایق از تور وتهی
ودل آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود
هیچ آیینه تالاری سر خوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریا ها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوتر هایی ست که به فواره ی هوش بشری می نگرند
دست هر کودکده ساله شهر شاخه ی معرفتی ست
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریا ها شهری ست
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری ست!
قایقی باید ساخت
سهراب سپهری
-
اشعار سهراب سپهری
صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
(و یکبار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح سیمانی قرن میترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
***
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید. ~~
-
RE: اشعار سهراب سپهری
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریای بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل پا نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گر چه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
بهارم دخترم از خواب برخيز
شكر خندي بزن شوري برانگيز
گل اقبال من اي غنچه ناز
بهار آمد تو هم با او بياميز
بهارم دخترم آغوش وا كن
كه از هر گوشه گل آغوش وا كرد
زمستان ملال انگيز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا كرد
بهارم دخترم صحرا هياهوست
چمن زير پر و بال پرستوست
كبود آسمان همرنگ درياست
كبود چشم تو زيبا تر از اوست
بهارم دخترم نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم كند گل
تماشا كن تبسم هاي او را
تبسم كن كه خود را گم كند گل
بهارم دخترم دست طبيعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
وگر از هر گلش جوشد بهاري
بهاري از تو زيبا تر نيارد
بهارم دخترم چون خنده صبح
اميدي مي دمد در خنده تو
به چشم خويشتن مي بينم از دور
بهار دلكش آينده تو
فريدون مشيري
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
گل باغ آشنایی
]گل من ، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.
مه من ، شكوفه ای باش و به دشت آب بنشین.
گل باغ آشنایی ، گل من ، كجا شكفتی
كه نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد؟
نه كبوتری كه پیغام تو آورد به بامی
نه به دست مست بادی خط آبی پیامی.
نه بنفشه یی،
نه جویی
نه نسیم گفت و گویی
نه كبوتران پیغام
نه باغ های روشن!
گل من ، میان گلهای كدام دشت خفتی؟
به كدام راه خواندی
به كدام راه رفتی؟
گل من
تو راز ما را به كدام دیو گفتی؟
كه بریده ریشه مهر، شكسته شیشه ی دل.
منم این گیاه تنها
به گلی امید بسته.
همه شاخه ها شكسته.
به امیدها نشستیم و به یادها شكفتیم.
در آن سیاه منزل،
به هزار وعده ماندیم
به یك فریب خفتیم...
محمود مشرف تهرانی ( م.آزاد )
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
باز باران با ترانه
با گوهرهاي فراوان
مي خورد بر بام خانه
يادم آرد روز باران
گردش يك روز دیرین
خوب و شیرین
توي جنگل هاي گيلان
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازك
چست و چابك
با دو پاي كودكانه
مي دويدم همچو آهو
مي پريدم ازلب جوي
دور ميگشتم ز خانه
مي شنيدم از پرنده
داستان هاي نهاني
از لب باد وزنده
رازهاي زندگاني
بس گوارا بود باران
وه چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني
رازهاي جاوداني, پندهاي آسماني
بشنو از من كودك من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني خواه تيره خواه روشن
هست زيبا, هست زيبا, هست زيبا
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
آمد آن سنگیندل و صد رخنه در جان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آن که در زلفش پریشان دل ما جمع بود
جمع ما را همچو زلف خود پریشان کرد و رفت
قالب فرسودهٔ ما خاک بودی کاشکی
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
گر دل از دستم به غارت برد چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
بازگرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
دل به سویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
در دم رفتن هلالی جان به دست دوست داد
نیمجانی داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
یاد خواهی گرفت
کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و یاد می گیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها ، معنی عهد و پیمان نمی دهند
کم کم یاد می گیری
که حتی نور خورشید هم می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
یاد می گیری که دوستم بداری
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
اگر تنهایی ام چشم مرا بست / اگر دل از تنم افتاد و بشکست
فدای قلب پاک آن عزیزی / که در هر جا که باشد یاد ما هست . . .
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است
متصل خون می خورد تیغی که صاحب جوهر است
آهن و فولاد هر دو از یک کوره آیند برون
آن یکی شمشیر بران این یکی نعل خر است
دوداگربالا نشیند کسرشأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیردگرچه او بالاتراست
شصت وشاهدهردو دعوی بزرگی میکنند
پس چراانگشت کوچک لایق انگشتراست
ناکسی گر بر کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است
کره اسب از نجابت در تعاقب می رود
کره خر از خریت پیش پیش مادر است
صائب تبریزی
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
دشت
در نوازشهای باد
در گل لبخند دهقانان شاد
در سرود نرم رود
خون گرم زندگی جوشیده بود
نوشخند مهر آب
آبشار آفتاب
در صفای دشت من کوشیده بود
شبنم آن دشت از پاکیزگی
گوییا خورشید را نوشیده بود
روزگاران گشت و گشت
داغ بر دل دارم از این سرگذشت
داغ بر دل دارم از مردان دشت
یاد باد آن خوشنوا آواز دهقان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زانهمه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است
آسمان از ابر غم پوشیده است
چشمه سار لاله ها خوشیده است
جای گندم های سبز
جای دهقانان شاد
خارهای جانگزا جوشیده است
بانگ بر میدارم از دل
خون چکید از شاخ گل باغ و بهاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
سرد و سنگین کوه می گوید جواب
خاک خون نوشیده است
«فریدون مشیری»
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
در روزهاي آخر اسفند
کوچ بنفشههاي مهاجر
زيباست
در نيم روز روشن اسفند
وقتي بنفشهها را از سايههاي سرد
در اطلس شميم بهاران
با خاک و ريشه
ميهن سيارشان
در جعبههاي کوچک چوبي
در گوشهی خيابان ميآورند
جوي هزار زمزمه در من
ميجوشد
ايکاش
ايکاش آدمي وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههاي خاک
يک روز ميتوانست
همراه خويش ببرد هر کجا که خواست
در روشناي باران
در آفتاب پاک
از زبان برگ - شفیعی کدکنی
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
آن عشق كه ديده گريه آموخت از او
دل در غم او نشست و جان سوخت از او
امروز نگاه كن كه جان و دل من
جز يادي و حسرتي چه اندوخت از او
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
من به خود میگویم:
«چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟»
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها،
با تو اکنون چه فراموشیهاست.
چه کسی میخواهد
من و تو «ما» نشویم
خانهاش ویران باد!
من اگر «ما» نشوم، تنهایم
تو اگر «ما» نشوی،
ـ خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مُشتِ رسوایان را وا نکنیم.
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجۀ هر دشمنِ دون
ـ آویزد
. . .
. . .
حیمد مصدق
از منظومۀ «آبی، خاکستری، سیاه»
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
اگر عشق نبود
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایرهی کبود، اگر عشق نبود
از آینهها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینهی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
قیصر امین پور
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
]نوروز مبارک
با همین دیدگان اشک آلود،
از همین روزن گشوده به دود،
به پرستو به گل به سبزه درود!
به شکوفه، به صبحدم، به نسیم،
به بهاری که میرسد از راه،
چند روز دگر به ساز و سرود.
ما که دلهایمان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمی خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
ما که پای امیدمان فرسود،
ما که در پیش چشم مان رقصید،
این همه دود زیر چرخ کبود،
سر راه شکوفه های بهار
گریه سر می دهیم با دل شاد
گریه شوق با تمام وجود
حسین علیزاده و گروه هم آوایان- سرود گل
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
بازکن پنجره را
و ببین پر زدن بلبل باغ
که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار
وبکش با نفسی تند و عمیق
بوی عطر گل یاس
وببین مرغک آزرده عشق
که حزین بود و نزار
با شکوفایی گلهای بهار
شده سرمست غرور
دیگر آن سوزش سرمای زمستان
نخورد بر بدن سبز درخت
یا که شلّاق خزان
نکند غنچه گل را پرپر
بازکن پنجره را
پرکن از رایحه و عطر بهار
ریه خسته ز سوز و سرما
و ببین در همه جا
فرشی از سبزه وگل پهن شده ست
تک درختی که زسرما بدنش می لرزید
جامه سبز به تن کرده
تنش گرم شده ست
پولکی را که سپید است و قشنگ
یا که زرد است و بنفش
دست خیّاط زمان
روی این جامه سبز
دانه دانه زده با زیبایی
گوییا فصل بهار
کرده بر پیکر این تازه عروس
تورخوش رنگ و سپید
از لطافت چو حریر
این بهار هم گذرا است
سال دیگر شاید
نتواند بگشاید« جاوید »
باز این پنجره را
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
عيد ما دلهاي خندان است و بس
عيد ما شور فراوان است و بس
عيد ما نابودي ظلم است و زور
عيد ماپايان بيداد است و بس
عيد ما آگاهي و عشق است و شور
عيد ما نيكي و احسان است و بس
عيد ما رقص است و شادي و سرور
عید ما مهر به ایران است و بس
عيد ما بخشيدن بي انتهاست
عيدما همسان باران است و بس
عيد ما عشق است بر كل جهان
عيد ما خورشيد تابان است و بس
عيد ما آغاز فصل غنچههاست
عيد ما نوروزباستان است و بس
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
دلت شاد و لبت خندان بماند
برایت عمر جاویدان بماند
خدا را میدهم سوگند بر عشق
هر ان خواهی برایت ان بماند
بهایت ثروتی افزون بریرد
که چشم دشمنت حیران بماند
تنت سالم سرایت سبز باشد
برایت زندگی آسان بماند
تمام فصل سالت عید باشد
چراغ خانه ات تایان بماند
عید نوروز مبارک
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت:
من هر چه که دارم از ندارم دارم
***
صد بار به سنگ کینه بستند مرا
از خویش غریبانه گسستند مرا
گفتند همیشه بی ریا باید زیست
آئینه شدم، باز شکستند مرا
***
آئینه ی باورم مرا خنجر زد
آن نیمه ی دیگرم مرا خنجر زد
تاریخ، هزار دیده قابیل گریست
وقتی که برادرم مرا خنجر زد
***
ای صبح، نه آبی نه سپیدیم هنوز
در شهر امید، نا امیدیم هنوز
دیدی که چه کرد، دست شب با من و تو؟
در باز و به دنبال کلیدیم هنوز
***
زاهد چو جدال با خدا خواهد کرد
از فاجعه محشری بپا خواهد کرد
گر شهوت او به خلوتش رخنه کند
با سایه ی خویش هم زنا خواهد کرد
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شادپیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند
چیزی نمیخواهد
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
تو از خورشید پرسیدی، چرا
بیمنت و با مهر میتابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعلههای شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شبتابی سخن گفتی
از او پرسیدهای راز هدایت، در شبی تاریک؟
تو آیا، یاکریمی دیدهای در آشیان، بیعشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیدهای، رخ از نگاه عاشقان نیمهشبها بربتاباند؟
تو آیا دیدهای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟
تو آیا خواندهای با بلبلان، آواز آزادی؟
تو آیا هیچ میدانی،
اگر عاشق نباشی، مردهای در خویش؟
نمیدانی که گاهی، شانهای، دستی، کلامی را نمییابی ولیکن سینهات لبریز از عشق است…
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، دادهای آیا ؟!
ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله میسازی؟
نفهمیدی چرا دلبستِ فالِ فالگیری میشوی با ذوق!
که فردا میرسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب میآید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!
تو فهمیدی چرا همسایهات دیگر نمیخندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بیآبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمیتابد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کردهای آیا؟
جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیدهام در تو!
که عاشق بودهام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته میدانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته میخوانی
قسمتهایی از شعر بسیار زیبای "کیوان شاهبداغی"
به نقل از سایت لبخند زندگی
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
خانه دوست كجاست؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت
به تاريكي شبها بخشيد و به انگشت
نشان داد سپيداري و گفت
نرسيده به درخت
كوچه باغي است كه از خواب خدا
سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه
كه از پشت بلوغ سر به در مي آرد
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي
دو قدم مانده به گل
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا
جوجه بر مي دارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست؟
سهراب سپهری
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
جانا من و تو نمونهی پرگاریم
سر گر چه دو کردهایم یک تن داریم
بر نقطه روانیم کنون چون پرگار
در آخر کار سر بهم باز آریم
دوزخ شرری ز آتش سینهی ماست
جنت اثری زین دل گنجینهی ماست
فارغ ز بهشت و دوزخ ای دل خوش باش
با درد و غمش که یار دیرینهی ماست
آیینه صفت بدست او نیکویی
زین سوی نمودهای ولی زان سویی
او دیده ترا که عین هستی تو اوست
زانش تو ندیدهای که عکس اویی
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
گفتا خود را که من خودم یکتایی
هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم
هم آینه جمال و هم بینایی
گر صید عدم شوی زخود رسته شوی
ور در صفت خویش روی بسته شوی
میدان که وجود تو حجاب ره تست
با خود منشین که هر زمان خسته شوی
ای در خم چوگان تو سرها شده گوی
بیرون نه ز فرمان تو دل یک سر موی
ظاهر که به دست ماست شستیم تمام
باطن که به دست تست آنرا تو بشوی
ای دل اگر آن عارض دلجو بینی
ذرات جهان را همه نیکو بینی
در آینه کم نگر که خودبین نشوی
خود آینه شو تا همگی او بینی
گر در طلب گوهر کانی کانی
ور زنده ببوی وصل جانی جانی
القصه حدیث مطلق از من بشنو
هر چیز که در جستن آنی آنی
گر در یمنی چو با منی پیش منی
گر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در غلطم که من توام یا تو منی
سعید ابوالخیر
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
عجب صبری خدا دارد …. اگر من جای او بودم
همان یك لحظه اول …. كه اول ظلم می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی ، به روی یكدگر ویرانه می كردم .
عجب صبری خدا دارد …. اگر من جای او بودم
اگر در همسایگی صدها گرسنه …. چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم بر لب پیمانه را می كردم .
عجب صبری خدا دارد …. اگر من جای او بودم ….
كه می دیدم یكی عریان و لرزیان ، دیگری پوشیده است صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واگون مستانه می كردم .
عجب صبری خدا دارد …. اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم …. نه گوش از جهر استغفار این بیدادگرها تیز كرده
پاره ، پاره در كف زاهد نمایان ، سجده صد دانه می كردم .
عجب صبری خدا دارد …. اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یكی مجنون صحراگرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را كو به كو آواره و دیوانه می كردم .
عجب صبری خدا دارد …. اگر من جای او بودم
به گرد شمع سوزان ، دل عشاق سرگردان ….
سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه می كردم .
عجب صبری خدا دارد …. اگر من جای او بودم
به عرش كبریائی ، با همه صبر خدایی …. تا كه می دیدم عزیز نابه جایی ، ناز بر یك ناروا گردیده و خواری فروشد
گردش این چرخ را ، واگون بی صبرانه می كردم .
عجب صبری خدا دارد …. اگر من جای او بودم
كه می دیدم مشوش عارف و عامی زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم كش
به جز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فكری در این دنیای پر افسانه می كردم .
عجب صبری خدا دارد …. چرا من جای او باشم ، همین بهتر كه خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتكاریهای این مخلوق بی وجدان را دارد !
وگرنه من جای او چو بودم ،
یك نفس كی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می كردم !
عجب صبری خدا دارد …:::::::… عجب صبری خدا دارد
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
در کنار خطوط ” سیم پیام * خارج از ده ، دو کاج ، روئیدند
سالیان دراز ، رهگذران * آن دو را چون دو دوست می دیدند
روزی از روزهای پاییزی * زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاجها به خود لرزید * خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا * خوب در حال من تامل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است * چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی * مردم آزار ، از تو بیزارم
دور شو ، دست از سرم بردار * من کجا طاقت تو را دارم
بینوا را سپس تکانی داد * یار بی رحم و بی محبت او
سیمها پاره گشت و کاج افتاد * بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط ، دید آن روز * ا نتقا ل پیام ، ممکن نیست
گشت عازم ، گروه پی جویی * تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم * راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز * با تبر ، تکه تکه ، بشکستند
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
http://www.hamdardi.net/imgup/31551/...9a504fa4b2.jpg
یــاد دارم در غروبی سرد ســرد می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد کهنه قالی می خرم دست دوم ، جــنس عـالــی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم گر نداری ، کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان باباحلقه بست عاقبت آهی کشید و بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا ! شکرت ولی این زندگیست ؟
بوی نان تازه هوشش برده بود اتفــاقـا مــادرم هــم روزه بــود
خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت : آقا ! سفره خالی میخرید ؟
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن هیچ انسانی انسان
دیگر را خوار نمیشمارد
زمین از عشق و دوستی سرشار است
و صلح و آرامش، گذرگاههایش را میآراید.
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن
همهگان راه گرامیِ آزادی را میشناسند
حسد جان را نمیگزد
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمیکند.
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن
سیاه یا سفید
ــ از هر نژادی که هستی ــ
از نعمتهای گسترهی زمین سهم میبرد.
هر انسانی آزاد است
شوربختی از شرم سر به زیر میافکند
و شادی همچون مرواریدی گران قیمت
نیازهای تمامیِ بشریت را برمیآورد.
چنین است دنیای رویای من!!
-------------------------------------------------------
لنگستن هیوز - ترجمه : احمد شاملو
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسبهای چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند اموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
همکلاسی های درد و رنج وکار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد ان آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام وهم یادت بخیر
یاد درس آب و بابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت كن و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عكس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم كرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوام برد كه برد.
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوســت .......... بـگـشـای لـب که قـنـد فراوانم آرزوست
أی آفـتـاب حـسـن بـرون آ دمـی ز ابــر .......... کان چهرهء مـشـعـشـع تـابـانـم آرزوست
گـفـتـی ز ناز ، بـیـش مرنجان مرا بـرو .......... آن گـفـتـنـت کـه بیش مرنجانم آرزوست
والـلـه کـه شهر بی تو مرا حبس میشود .......... آوارگـی بـه کــوه و بــیـابـانـم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گـرفت .......... شـیـر خـدا و رسـتـم دسـتـانـم آرزوست
جانم مـلول گـشـت ز فـرعـون و ظلم او .......... آن نور روی موسی عـمـرانـم آرزوست
زین خلق پُـرشـکـایـت گـریان شدم ملول .......... آن های وهوی ونعرهء مستانم آرزوست
گـویـا تـرم ز بـلـبـل و اما ز رشـک عـام .......... مُـهـرسـت بر دهانم و افـغـانـم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گِـردشـهـر .......... کـز دیـو و دد ملولم و انـسـانـم آرزوست
گـفـتـنـد یافـت می نـشـود جُـسـتـه ایم ما ........... گفت آنکه یافت می نشود ، آنم آرزوست
بنمای شـمس مفخر تـبـریـز روز شـرق .......... من هـدهـدم حضور سـلـیـمانم آرزوست
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
[align=justify]عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت..............که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش...............هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارندچه هشیاروچه مست.........همه جاخانه عشق است چه مسجدچه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها..............مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل ................تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس..............پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی..............یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت[/align]
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده. توسط یک کودک آفریقایی نوشته شده که در همان سال در سازمان ملل خوانده شد و استدلال شگفت انگیز داره
وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم، وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم،
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم… و تو، آدم سفید، وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی
بزرگ میشی، سفیدی، وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای، وقتی می ترسی، زردی، وقتی
مریض میشی، سبزی، و وقتی می میری، خاکستری ای… و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
سهراب سپهری
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
اینجا همه هر لحظه می پرسند:
حالت چطور است؟
اما کسی یک بار از من نپرسید:
بالت . . .
قيصر امين پور
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر نا ملایمی به تو رو کرد از قـضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد
عباس فرات
-
RE: اشعار گلچین : سری سوم
چرا گرفته دلت مثل انکه تنهایی؟
- چقدرهم تنها !
-خیال می کنم دچار ان رگ پنهان رنگ ها هستی
-دچار یعنی عاشق
و فکرکن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار ابی دریای بیکران باشد...