RE: دوباره من و مسایل جدیدم
اقلیما نمیخوام جو متشنج بشه؟ولی واقعا" خستم میکنه یجوری برخورد میکنه انگار توقع من بجا نیست ؟ مگه من چی خواستم همراهیم اینقدر سخته ؟ تو بگو اگه فامیل تورو یکسال بدون همسرت ببینن چجوری نگات میکنن ؟ چی فکر میکنن ؟ بخدا نمی دونی چه حس تحقیری داری وقتی کل فامیل و خانواده شب میگن هی ما میایم پشتت تو خیابون تنها نباشی اینا فشار پس شوهرم کو؟ واسه تنهایی هام فقط واسه اسایشش فقط؟ خودم دیگه جهنم دلم واسه اون بچه میسوزه که پس فردا هیچ کی از باباش خوشش نمیاد هیچکی اسم باباش نمیاره من که خونه پدرم همش خوش بودم و اب تو دلم تکون نخورد و همه جا تعریف بابا مامانم بود الان عین دیوونه هام وای به حال بچه ای که بخواد 4 صباح دیگه تنها تفریحش رفتن بیرون واسه شام باشه
خیلی عقده تو دلم مونده با من دعوا میکنه سرکار نرو اونجا یه وقت حرص میخوری برات بده بعد از دست کاراش شب تا صبح باید گریه کنم
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
دوستای گلم سلام
یه مدت خیلی بهانه گیر شدم خیلی دارم سعی میکنم سکوت کنم ولی حرف های بدی میزنم
خبر باردار شدنم همسرم تنهایی به مادرش اعلام کرد یعنی من نخواستم که باهاش برم اصلا" امادگی روبرو شدن باهاشون ندارم ازون روز به بعد مادرش هر روز از غذا گرفته تا تنقلات مختلف هی میده همسرم برام بیاره خیلی این موضوع حالم بد میکنه اخه تا قبل این حتی وقتی مسافرت رفتن از زمین تا اسمون واسه همسرم سوغاتی اوردن ولی واسه من هیچی البته انتظاریم نبوده و نیست ولی همسرمم خودش خجالت کشید سریع سوغاتی هاشو گذاشت تو کشوش . یا وقتی دعوام شد باهاش 1 سال پیش من دو هفته تنهای تنها تو خونه بودم حتی یه بار یه لقمه غذا واسه من نیاوردن با اینکه من و همسرم دعوا داشتیم من که با اونا موردی نداشتم این همه همسرم تشویق کردن به جدایی حالا بعد 1 سال واسه بچه دار شدنم از خوشحالی اشک میریزن !!!! این غذا و اون غذارو میدن !!!!!!! اصلا" نمیتونم باور کنم انگار میخوان من تپل مپل شم که نوه خودش سالم باشه خیلی حس بدی دارم
همسرم حرف میزنه بهش میگم که از مادرت نگو از خواهرت نگو اصلا" خودم نمی تونم کنترل کنم سکوت کنم اونم هیچی نمی گه می فهمم ناراحت میشه میفهمم تو حرفام خیلی کنایه هست ولی یهو میگم
به خودشم میگم انگار فرصت گیر اورده باشم دق ودلیه این 4 سال و سرش خالی کنم نمیخوام اینجوری باشم نمیخوام سلول های این بچه با کینه و نفرت رشد کنه ولی نه میتونم رها کنم نه ببخشمشون نه همسرم و نه خانوادش
لطفا" راهنماییم کنید
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
سلام صحرا جان
يه بار همسر من بابت گلگيهاي من از خانواده اش و چراهام بهم گفت:
اينو بدون و باور كن كه عامل اتصال خانواده من به تو فقط و فقط من هستم و اگه تو رابطه ات با من شكراب باشه نبايد اصلا توقع داشته باشي اونا با تو خوب باشتد چون من كه رابطه تو با اونا هستم متزلزل شدم
دنيا خوبي هم بكني بازم اول همسرته بعد تو اصلا اونا تورو به خاطر همسرت مي خواند
من هميشه وقتي ازشون دلخور ميشم اين حرفارو براي خودم تكرار مي كنم
من حال تورو درك مي كنم و چه بسا شايد طاقت من حتي كمترم باشه در مقابل اين جور رفتارها
ولي چه ميشه كرد كرد اين يه قانونه و استثنا ها توش كمه كه خانواده ي هاي همسرمون مارا براي خودمون بخواند
اگرم ناراحتت مي كنند با همسرت صحبت كن و بگو حس بدي داري در مقابل اين جور رفتاراشون و ازشون بخواه اين كارو نكنند
البته جرات مندانه حرفتو بزن
يعني با احترام به نظر همسرتو نظر خودتو راحت بگو
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
دوستای خوبم سلام
اقلیما جان ممنون که مرتب به تاپیکم سر میزنی
این چندوقته خیلی حال خوبی ندارم همش میخوام بهانه بگیرم هرچی همسرم بیشتر میاد طرفم و بیشتر محبت میکنه بازم ازش بدم میاد چیکار کنم؟
حتی حوصله خانواده خودمم ندارم کلافم میکنن وقتی عروسامون باردار بودن مادر من همش هواشون داشت ولی وقتی الان من تلفن میزنم میگم حالم بده مامانم همش با شوخی میگذرونه که ناز نکن هیچی نیست طبیعیه ... این کاراش عصبیم میکنه . کاملا" از برخورد مامانم میفهمم از همسرم ناراحت و شاکیه و داره تحمل میکنه ولی یهو بمن یه تیکه میاد که اینا اذیتم میکنه مثلا" چند وقت پیش یهو مامانم بهم گفت هرکی بچه من و اذیت کرده بعدا" بچش اذیت میشه !!!! تو 4 سال اذیت شدی .... این حرفها خیلی خیلی حالم بدتر می کنه میدونم حق همسرم هر برخوردی باهاش کنن چون 4 سال واقعا" احترام گذاشتن و تحمل کردن ولی تو این شرایط با این حرف ها واقعا" ازار می بینم . وقتی میبینم تو این موقعیت که واقعا" نیاز به کمک دارم عروسمون یه عالمه وقت خونه مامانم و مامانم مراقبش بعد من وقتی زنگ میزنم مامانم میگه واست فلان چیز درست کردم دوست داری بیا ببر نمیگه با همسرت باهم بیاین .... حالم خیلی بدتر میشه
بچه ها چی کار کنم ؟؟ نگید بیخیال باش که نمیتونم
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
سلام صحراجون
ازت تعجب می کنم
از مادر به آدم نزدیک تر کی می تونه باشه؟!!
چرا باهاش درد و دل نمی کنی
همین حرفایی که اینجا نوشتی به مادرت بگو و مطمئن باش از دل و جون درکت می کنه و می فهمه دختر کوچولوی نازش حتی الان که داره خودش نی نی می اره هنوز دختر کوچولوشه و نیاز به حمایت مامانش داره
حتی بهش بگو که دوست نداری از همسرت کینه داشته باشند
اصلا همه چیزیو که ناراحتت می کنه بهش بگو
تو از گوشت و خون مادرتی پس بدون و مطمئن باش به بهترین حالت ممکن درکت می کنه و حواتو داره.........
:46:
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
هيچوقت بدي شوهراتون را پيش پدر و مادرتون نگيد. :305:حتي اگه پدر و مادرتون خودشون هم چيزي فهميدند شما لاپوشاني كنيد و از شوهراتون تعريف كنيد. :305:چون بعدا به هيچ وجه نمي تونيد ذهنيت پدر و مادراتون را نسبت به شوهراتون درست كنيد. :305:و اگه هم بتونيد اين كار را بكنيد خيلي سخته.:305:
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
لیلاجون سلام ممنون از راهنماییت ولی عزیزم فکر کنم در جریان تاپیک های گذشته من کامل نبودید چون من بدی از شوهرم به خانوادم نگفتم بلکه عدم حضور همیشگی شوهرم تو جمع ها این شرایط پیش اورد
اقلیما جونم
چی به مادرم بگم اخه اونا بیش از حد همه چیو تحمل کردن بیش از حد بخاطر این نبودن های همسرم همش شرمنده شدن و حرف ها شنیدن بازم همسرم دیدن و احترام گذاشتن بگم چی بگم برای یه ادم بی تربیت برن مدال افتخار سفارش بدن ؟ بگم برا کسی که همه جوره عزت و احترامش کردید و هرروز یه بامبول جدید ازش دیدن خودتون بکشید واسه خودش یا بچش ؟؟؟؟؟؟ !!!!!
نمیتونم چیزی بگم میدونم خانوادم دوستم دارن میدونم همیشه پشتمن و از جونشون برام میگذرن ولی کاملا" رفتارهای مامانم و درک میکنم میدونم ناخوداگاه عکس العمل نشون میده و حرف هاش خیلی خیلی ازارم میده نمی تونم حرفی بزنم بهشون با خنده رد میکنم ولی حالم بیشتر از شوهرم بد میشه بیشتر هی ازش بدم میاد
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
هیچکی هیچ راهی نداره ؟ دارم دیوونه میشیم ازین وضع
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
نمیدونم چی بگم صحرا جون
ولی بهت سر میزنم و همیشه تاپیکتو میخونم
ایشالا که اوضاع روبراه بشه
برای منم خیلی دعا کن :46:
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
سلام
الا یک هفتس که دیگه یک کلمه هم باهم حرف نزدیم ازش بیزار شدم پشیمونم نه راه پس دارم نه پیش
همه چی شده فرسایشی نمی تونم کوتاه بیام چون خواستم غیر معقول نبوده خیلیم تو این مدت سعی کردم همدلی کنم و رفتارم جراتمند باشه ولی نمی فهمه درک نمیکنه حرف حرف خودشه
از بس تو جمع نرفتم یا اگه رفتم به واسطه نبودنهاش حس بد داشتم خسته شدم
چندروز پیشم دیگه اینقدر ارین بی منطقی و زور گوییش کلافه شدم که شب نصفه عکس هاش و .... پاره پاره کردم بعدم تنها بلندشدم رفتم مهمونی
ازون روزم حتی دیگه نمی تونم کنارش غذا بخورم از خودش تمام دور و وریاش بیزارم . شدم یه گوله حرف های نزده و کینه
تورو خدا بهم راه بدید نه میتونم تو این شرایط برم نه بمونم
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
سلام صحراجان.
چی شده یه دفه؟ اوضاع با اومدن نی نی کوچولو که خوب شده بود؟
چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟ الان با این شرایطی که داری اصلا اضطراب و نگرانی و ..... .واسه بچت خوب نیست.حداقل به اون حیوونی رحمت بیاد.
آروم باش و بگو چی شده؟ چرا به قول خانوم آنی تمبر جمع میکنی؟
حالا باز تمام کم کاریهای شوهرتو الان میخوای یادآوری کنی؟ فکر میکنی وقت مناسبیه؟
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
با عرض پوزش از استاد اعظم حناب آقاي sci، بنظرم رفتار جرأتمندانه براي اداره يك زندگي زناشويي لازم هست ولي كافي نيست. بخش زيادي از موفقيت يك زن برمي گرده به موضوعي بنام سياست زنانه كه جالبش اينه كه در هر زن با زن ديگه فرق مي كنه و هر زن مي تونه از سلاح مخصوص خودش براي اداره زندگيش استفاده كنه. زنها مجهز به حس ششم قوي هستند و بسيار به جزئيات اهميت مي دهند. درسته كه مطمئنا بايد بسياري از خطاهاي شناختي خودمون رو اصلاح كنيم اما اصل خودمون رو نبايد زير سوال ببريم.
صحرا جان!
بگو عزيزم! هرچي توي دلت هست و هرچي كه آزارت مي ده بنويس.(البته همشو در يك پست):72:
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
سرافراز جان ممنون که به تاپیکم پاسخ دادی
گیر کردم زندگیم طبیعی نیست متعادل نیست از شام دونفره خوردن دیگه حالم بهم میخوره از دیدن تلویزیون خسته شدم از خرید کردن بدم میاد از بیرون رفتن با دوستاش خستم دلم میخواد مثل همه زن و شوهرهای دیگه مهمونی بریم گردش بریم از ادم بدور شده شب تا صبح بیدار میشینه غصه میخوره چرا کارش درست نشده صبح تا شبم میخوابه غذا میپزه خرید میکنه یک عالمه فرصت عالیه شغلیه دیگم داره که قبول نمیکنه فقط کاریو که میخواد که اونم درست نمیشه دیگه نمی تونم درکش کنم . عامل همه بدبختی هام اونه هربار تو هر دعوا کوتاه اومدم اینقدر از موضعم پایین اومدم به خاطر شرایطش که ارزشم از بین رفت تحقیر شدم حالا بابت همه اون سکوت هام پشیمونم ای کاش همون موقع جدا میشدم . حالا با این شرایط چیکار کنم ؟؟؟؟؟ میبینمش دلم می خواد با همه قدرتم بزنمش کم اوردم . اگه اون کار نداره گناه من چیه ؟؟؟ اگه خانواده نداره که برن جایی گناه من چیه ؟؟؟ زیر بار هیچ منطقی نمیره کار کار خودش پس احساس من چی میشه حقوقه من کجا میره . چقدر تو همه مراسم ها تنها برم ؟؟؟؟؟
فکر کنم از بارداریم فقط معلومه همسر دارم حتی دیگه کسی حالش نمی پرسه نادیدش میگرن
اونوقت چهار روز دیگه همه زحمت های من و یه بچه رو مادر پدر من باید بکشن اخه به چه دل خوشی ؟؟؟؟؟؟؟ بخدا ازشون خجالت میکشم از انتخابم شرمندم
نمیدونم باردار شدنم این وسط چی بوده دیگه !!! دیگه طاقتم مثل قبل نیست دلم نمیخواد یه چه بیاد که هیچ کس باباش ادمم حساب نکنه بهترین شغل و موقعیت داشته باشه وقتی با این نیمدناش دیگه کسی محلش نمیذاره چه فایده داره
بخدا این ادم مشکل داره پیش مشاورم نمیره البته اون یه باریم که رفت مشاور کلافه کرده بود با بی منطقی هاش
فکر میکنه خودش و خانوادش خیلی متعادلن ولی بخدا اینا مشکل دارن ظاهرشون خوبه ولی کلا" همشون جوگیرن از بسم مادرش تاییدش کرده دیگه خدارم بنده نیست . این قهرهای طولانیم که دیگه جلو نمیاد ک مشکل حل کنه دره ادای دوستش در میاره که دقیقا" همین رویه رو تو زندگیش پیاده کرده . هیچ سیاستیم نمیتونم در این مورد باهاش پیش بگیرم چون واقعا" ادم سختیه
ببخشید خیلی حرف زدم ولی خیلی دلم پر بود یه راه میخوام ازین وضع در بیام
افتاب جان
میدونم وقته مناسبی نیست میدونم واسه بچه بده چیکار کنم رفتاراش هرروز برام پررنگ تر میشه
چی گار کنم نیازهای من بفهمه ؟؟؟؟؟ بفهمه من به مالش هیچ نیازیییییییی ندارم فقط حمایتش میخوام
قربون صدقه های الکیش نمی خوام میخوام نشونم بده دوستم داره
اون میدونه چقدر این روابط و مراسم برام مهمه ولی تو هیچ کدوم نمیاد
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
من يه مدت كوتاهي معلم بچه هاي مدرسه راهنمايي بودم. خيلي باهاشون مهربون بودم طوري كه يه موقع ها واقعا از سر و كولم مي رفتن بالا! بعضي موقعها كه ديگه سر و صداشون خيلي زياد ميشد مي دوني چيكار مي كردم؟ ساكت مي شدم! همونجور كه سرپا بودم وسط حرفم ساكت به تك تكشون نگاه مي كردم! كم كم سر و صداهاشون مي خوابيد تا بفهمن واسه چي سايلنت شدم! وقتي همه آروم ميشدن دوباره حرف رو شروع مي كردم...
عزيزم! انقدر غر زدي و گفتي و گفتي كه ديگه حرفاتو نمي شنوه... يه مدت سكوت كن. بي خيال شو...فقط و فقط به خودت برس! مي دونم الان ميگي دلم ميخواد با شوهرم بهم خوش بگذره... حق با توئه اما فعلا تنهايي خوش بگذرون... اصلا فكر كن هم اتاقيته... از تنهايي كه بهتره نه؟ يه مدت كوچولو سخت نگير و بگذار با سكوت تو كنجكاو بشه ببينه چه خبره!
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
آقای sci نوشته اند:
زني مي گه : من همه چي رو گذاشتم وسط! از همه چي گذشتم! از خواسته هام!از احساساتم! از افكارم! اما وضع ما اصلا خوب نشد! چرا؟؟؟ خب با توجه به تعريفي كه از انفعال كرديم مسلما صميميت در اين خانه از بين مي رود!
معمولا افراد منفعل، فرقي نمي كنه زن يا مرد، فردي پرخاشگر رو تربيت مي كنند... يعني وقتي كسي از افكار خودش صرف نظر مي كنه! شخص ديگه افكارش رو پر رنگ مي گه...
زوجهاي منفعل به دليل اينكه نيازهاي خود رو نمي گويند، معمولا به چيزي كه از زندگي مي خواهند نمي رسند و رابطه انها از حداقل صميمت بر خوردار خواهد بود... و بعد از مدتي به شدت بي روح مي شود.. تا جائيكه احساس مي كنند داشتن يا نداشتن عشق تاثيري در رابطه نخواهد داشت.
و اگر همسري پرخاشگر و همسري منفعل در كنار هم باشند، همسر پرخاشگر مسلط خواهد بود كه اين نيز منجر به انفعال بيشتر خواهد بود!
بنابراين اگر مرد و زن كه در كنار هم، با تفاوتهاي كاملا واضح از نظر احساسي و رواني، نتوانند جرات مند باشند، به تدريج يكي ديگري را تغيير مي دهد و رفتارهاي منفي رشد فزاينده خواهند داشت...
پس رابطه در تقابل شكل مي گيرد... و پيشنهاد صريح و واضح آن است كه حتما و حتما هر دو زوج بايد جرات مندانه عمل كنند تا عشق تقويت شود.
وقتي فرد منفعل است، يعني نسبت به بيان افكار، تمايلات، خواسته هاي بزرگ و كوچك، و حتي بيان صادقانه و روراستي و صراحت بي ميل است و تمام آنها رو نزد خودش نگه مي داره!
وقتي زني به واسطه اينكه همسرش احساس خوبي داشته باشد، از نظرات و تمايلات خودش مي گذره، براي اينكه بچه اش احساس بهتري داشته باشه، از تمايلات خودش مي گذره، احساس خودش رو ناديده مي گيره، ويا شوهر، براي اينكه زنش ناراحت نشه و غر و لند نكنه، يا سرزنشش نكنه، كاري رو نمي كنه و حرفي رو نمي زنه... عملا موضع انفعال بوجود مي آد...
اما فرد تاچه زماني منفعل مي مونه؟ تا ابد؟؟ نه.. اون بعد از مدتي در بدترين شرايط تبديل به موجودي پرخاشگر مي شه و شخص مقابلش رو براي انفعال روزهاي گذشته خودش، سرزنش مي كنه و اون رو متهم و مقصر تمام بد بختي ها مي دونه... و بعد مجددا دور جديدي از انفعالهاش شروع مي شه
پس مي بينم كه سبك ارتباطي منفعل، به پرخاشگري هم ختم مي شه...
و كسي كه پرخاشگر هست كمتر به موضع انفعال مي ره...
اما وقتي رابطه مطرح است، شما دو نفر در اين رابطه مطرح هستيد! يعني شما و همسرتون.. بايد هر دو سبك گفتگوتون رو تغيير بديد
لطفا تاپیک چگونه منفعل نباشیم؟ رو حتما بخون.
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
سلام صحرا جان...
ببخشيد اگه چيزي كه ميخواهم بگم ممكنه عصباني ترت كنه اما ميگم چون شايد به درد بخور باشه
من تاپيكت رو هميشه دنبال ميكنم اما توي همه حرفهات فقط يك مشكل رو ميبينم ..." شوهرم مهموني نمياد"!!!
خوب مال منم نمياد اتفاقا يك تاپيكم واسه همين قضيه درست كردم و آقاي Sci خيلي مفيد منو راهنمايي كردند
اما حالا كاري به تاپيكم ندارم .... شوهر من شوهر تو شوهر شميم شوهر اقليما و و و همشون كم و بيش اين مشكل رو دارن اما هيچكدوم نيومديم اينقدر اين قضيه رو واسه خودمون مهم كنيم تا جايي كه آزار دهنده بشه
بلكه اصلا پر رنگش نكرديم و به مشكلات اساسي تر داريم ميپردازيم حالا اگه اين وسط اين اين يكي هم حل شد خب خداروشكر ميكنيم
ميدونم ميدونم داري ميگي بابا واسه من خيلي مهموني و مراسم مهمه ... مگه واسه ما نيست؟!
همسر من اوايل زندگي اسم مهموني كه ميومد يك فيلم هايي بازي ميكرد واسه نيومدن ... همون روز مهموني مريض ميشد ، تب ميكرد، مامانش مريض ميشد و شفاش تو ديدن پسرش بود، ماشين موتورش جام ميكرد، ماشين پنچر ميكرد ، تمام دوستاش يكهويي همون روز كامپيوترهاشون خراب ميشد و ايشون بايد تعمير ميردن:311:
يكروز بهش گفتم اوكي كافيه من بچه كه نيستم نميخواهي بياي؟ نيا ولي سري بعد كه ديدشون خودت جواب بده
تو فاميل هم جا انداختم كه همسر من به علت مشغله زياد استراحتش تو الويته اگه نيومده مهمونيتون بد موقع بوده:300:
الان ديگه كسي از نيومدنش ناراحت نميشه چون منم با روي باز ميرم البته غر غر هاي مامانم و اخم و تخم و كنايه هاي بابام رو دارم ( كه شديدا هم طاقت فرساست و گاهي به خاطر شنيدن اين كنايه هاي از همسرم عصبي ميشم كه تو اين موقعيت ها منو قرار ميده) .البته اونم الان از 0 رسيده به 70 .... و اين يعني فوق العاده !!!
خلاصه بزرگش نميكنم ... به خودم ميگم مهم نيست كه مهموني نمياد مهم اينه كه به من ارامش ميده تو خونه و من
خوشحالم
مهموني كه مهم نيست...ادمها چقدر مهمن مگه؟! تو برو با روي باز هم برو اونو بزار به حال خودش
*******************
شب يلدا ما 10-12 تا مهمون داشتيم... خانواده هامون بودن
دادشم به خاطر نوع شغلش اواخر سال به شدت كارهاش زياده و طفلي هميشه خسته است اما چون "نه" گفتن بلد نيست و اين كلمه كلا تو فرهنگ لغاتش جايي نداره در هر شرايطي همه جا ميره و هميشه هم به عنوان يك مرد فوق العاده براي همسرش و خانواده مثال زده ميشه ( اما من ميدونم كه گاهي دلش ميخواهد عين شوهر من بگه نه نميام نميشه نميتونم)...خلاصه دادش من خسته و كوفته فقط به خاطر ما اومدش اونشب..از شدت خستگي چشماش قرمز بود
همسر من بهش گفت ما راضي نبوديم با اين وضع بياي و ميگفتي خسته هستم ما دركت ميكرديم چون كارتو ميدونيم
من اگر جاي تو بودم شب عروسيم هم كه بود با اين خستگي نميومدم چون سلامتيم مهمتره
همسر برادرم (1 ساله كه عقد كرده و 2 ماهه عروسي كردن...يعني شناختش از ما 1 ساله است)سريع برگشت گفت: بله آخه همه ميدونن شما خاص هستين و همه جا رو نميرين ....:82:
اين يعني كه اخلاق شوهر من (درست يا غلط) دست همه اومده
پس شما هم اجازه بده همسرت واسه خودش جايگاهشو تو فاميل مشخص كنه
ببخشيد اگه پرحرفي كردم
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
من فكر مي كنم هيچ كس كامل نيست و اگه مشكل فعليت نبود اون تو جاهاييه كه نيازه شايد به قول سر افراز جون بهتر باشه يه مدت با همين شكل بپذيريش تا خودت اذيت نشي ما تو اقوام يكيو داريم كه شرايتش مشابه شما بود ولي انقدر تو اين جور جمع ها حضور خودش موثر و پر رنگ بود كه كسي كاري به شوهرش نداشت يه جام كه شوهرشو مياورد شوهره جوري برخورد كي كرد كه انگار كشون كشون آوردنش اونجا ولي الان به مرور رفتارش متعادل تر شده و اون خانومه هم ديگه حضور همسرشو اصلا ضروري نمي دونه
البته اين نظر شخصيه منه و دوستان ديگه بهتر راهنماييت مي كنن
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
یکتا جان عزیزم سلام
ممنون از راهنمایی هات ولی بخدا قسم اگه خسته بود و نمیومد اصلا" واسم مهم نبود ولی از جایی بام مهم شد که دیدم خواسته من تو هیج جا این وسط مهم نیست اون تو خونس بیکاره پس خسته نیست پس استراحت نمیخواد ولی چون خودشون هیچ فامیلی ندارن نمی فهمه من دلم میخواد برم بیام واقعا" نمیفهمه شما میگی مردم مهم نیستن باشه قبول ولی منم مهم نیستم ؟؟؟؟؟ نیاز ندارم کنارم باشه؟؟؟ چقدر تنها برم ؟؟ چند سال؟؟ میگی اخلاقش جا افتاده اره همسر منم دیگه ادم حسابش نمیکنن احوالشم دیگه کسی نمی پرسه وقتی همسرت 1 سال نبینن بنظرت بازخوردها چجوریه؟؟؟ بخدا خستم اون منو نمیبینه
سرافراز جان
راهکارتون و دقیقا" 7 8 ماه پیش اقای sci بمن پیشنهاد دادن منم با همه سختی اجرا کردم ولی نتیجش فقط این بود که همسرم فکر کرد چقدر رفتارش درست بوده !!!! بمن میگه حالا که هیچ جا نمیریم ببین چقدر خوبه بهمون خوش میگذره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یعنی اصلا" نمی فهمه چقدر ازار میده من ؟؟؟؟ وقتیم بهش میگم میگه تو حق داری راست میگی ولی من همینم که هستم
افتاب جان ممون
من مرتب پیگیر این تاپیک هستم :72:
واسه همه این نبودن ها عادی شده ولی من دارم زجر میکشم
واقعا" خواستم بیجاس ؟؟؟؟ اگه بخوام تو هفته یکبار جایی بریم خیلی عجیب ؟؟؟؟ تورو خدا خودتون جای من بزارید ببنید با همه این رفتارها اگه 4 سال تحمل کنی تازه تحقیرم بشی واکنشتون چی میشه
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
سلام صحرا جان
ببخشید این جند روز نبودم حالم زیاد خوب نبود البته الانم زیاد خوب نیستم ولی بهترم
نمی دونم کی این موج سینوسی تو زندگی من و تو می خواد تموم شه
صحرا جان یه سری از واقعیت ها توی زندگی من و تو هست که باید بپذیریمشون و با پذیرش مسئله سعی در کمی بهتر شدن اوضاع هم بکنیم
وقتی بپذیری حد اخرش اینکه کمتر خودت اذیت می شی
همسر تو همیشه میگه که می خواد قضیه کاریش درست بشه بعد با اعتماد به نفس بالا با همه رفت و امد می کنه پس کمی صبوری کن تا این اتفاق بیافته......
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
عزیزم ممکنه شوهر شما این جورتربیت شده.بعضی ها اجتماعی نیستند.بعضی هم ممکنه چون توی جمع حرفی واسه گفتن ندارن نرن مهمونی .به هرحال به نظر من الان بهتره از تمرکز روی شوهرت بیای بیرون گلم.الان جز خودخوری و اعصاب خوردی این حرفها چیزی واست نداره.صحرای عزیزم!شما الان مادر شدی.می دونم بی خیال شدن گاهی خیلی سخته!اما بهترین کار ممکن واسه سلامتی خودت و کوچولوت همینه.
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
اقلیما جان امیدوارم حالت بهتر شده باشه
:43:
بچه ها میشه خواهش کنم نگید تحمل کن بیخیال شو .... اینا صورت مساله من کمرنگ نمیکنه 1 سال کاملا" بیخیال شدم ولی دیگه طاقت ندارم خواهش میکنم بهم بگید چیکار کنم که مسایلمون حل شه
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
سلام صحرا جان
اوضاع خوبه؟
بهتری؟
نی نی خوبه؟
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
سلام صحرا جون
به خدا میفهممت
نمیدونم چی بگم که به دردت بخوره، به نظرم تحمل کردن راه خوبی نیست، باید سعی کنی قانعش کنی حتی اگه شده با تکرار رفتارش
تو مرتب میری خونه باباش؟ یا وقتی از طرف ایشون دعوت میشین حتما میرین ؟
شما چه رفتاری داری؟
به نظرم وقتی مدت طولانی با حرف و نصیحت و تحمل کاری درست نمیشه باید راه عملی در پیش گرفت
البته کاملا از روی تجربه ناپخته خودم میگم و اصلا کارشناسی نیست
:72:
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
با سلام،
این تاپیک به علت طولانی شدن قفل می شود.
دقت کنید که
- ظرفیت تاپیک های مشاوره ای 50 پست است (به جز موارد خاص که مدیران تشخیص بدهند).
متاسفانه پست های چتگونه ی زیاد، همراه با گزارش های روزانه ظرفیت این تاپیک رو پر کرده اند.
- موضوع ابتدایی این تاپیک باردار شدن و نگرانی های شما بوده. ولی از اواسط تاپیک، موضوع منحرف شده و از شوهرتون برای مثال به خاطر نیامدن به مهمانی ها گله کردید.
در رابطه با مهمانی نیامدن همسر، فکر می کنم مطالعه ی این پست کمکتان بکند: کلیک کنید
مدتی این راهکارها رو به کار بگیرید و فعلاً از ایجاد تاپیک جدید خودداری کنید.
اگر در آینده باز هم مشکلتون حل نشد، تاپیک جدیدی بزنید.
ضمن انتخاب عنوان مناسب، دقیقاً مشکل خود رو توضیح دهید و همینطور نتیجه ی راهکارهایی که به کار گرفتید رو بنویسید.
موفق باشید.