به چشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیا ل سبز خطی نقش بسته ام جایی
نمایش نسخه قابل چاپ
به چشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیا ل سبز خطی نقش بسته ام جایی
گداشدن به در دوست قصدیادکردن اوست
وگرنه نان شب راهرگدایی دارد
دلم دل از هوس یار بر نمیگیرد ------------ طریق مردم هشیار بر نمیگیرد
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر ------------ که جان من دل از این کار بر نمیگیرد
همیگدازم و میسازم و شکیباییست ----------- که پرده از سر اسرار بر نمیگیرد
به نزد من انکس نکو خواه تست *******که گوید فلان چاه در راه توست
هر انکس که عیبش نگویند پیش*******هنر داند از جاهلی عیب خویش
باز ای و بر چشمم نشین ای دل ستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر اسمانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم این یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر کهن در گذریم با هفت هزار سالگان سر به سریم
خیـــــام
زین خوش رقم که بر گل رخسا ر می کشی
خط بر صحیفه گل و گلزار می کشی
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
من مانده ام مهجور از او بی چاره و رنجور از او
گویی به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند زمن
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند زمن
روی رنگین را به هر کس می نماید همچو گل
ور بگویم با ز پوشان باز پوشاند ز من
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نیما یوشیج
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ من اش درمان نیست
http://www.hamdardi.net/imgup/32102/...507f806715.gif
از مرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضاباشد و روزی که قضانیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سودی
روزی که قضا نیست بر او ترس روا نیست
گلی كه خود بدادُم پیچ و تابش
به اشك دیدگانُم دادُم آبش
در این گلشن خدایا كی روا بی
گل از مو دیگری گیره گلابش
باباطاهر
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بينهايت
تو که کیمیا فروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده ایم جامی
کاش می دانستید که زندگی با همه وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
زندگی حس جاری شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است
از تماشاگر اغاز حیات
تا به جایی که خدا می داند
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت،با دشمنان مدارا
دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
پرسید: کدام راه نزدیک تر است؟؟؟
!! گفتم: به کجا؟؟
... گفت:منزلگه دوست
گفتم: تو مگر فاصله ای میبینی
!!! بین آنکس که دلت خانه اوست؟؟:72:
الله تویی و ز دلم آگاه تویی / درمانده منم دلیل هرراه تویی
گرمورچه ای دم زند اندر ته چاه / آگه زِ دَمِ مورچه و چاه تویی . . .
تو ، آن گلی که می شــکفی در خیال من
پر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیم
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و اتش به همه عالم زد
گر می نخوری طعنه مزن مستان را بنیاد مکن حیله و دستان را
تو غره به خود نشو که می می نخوری صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
باید که سفر کرد به محبوب رسیدن
اما نتوان کرد دگر قافله ای نیست
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند، دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
شکایت این همه از چرخ شهریارا بس
که چرخ دشمن تنها جناب عالی نیست
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه ای بر افتاب انداختی
نه چندان بخور کز دهانت براید//نه چندان که از ضعف جانت براید
تا چه خواهد کرد با ما اب و رنگ عارضت
حا لیا نیرنگ نقشی خوش بر اب انداختی
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت می خواران خوش است
یارب چه چشمه ایست محبت،که من از آن یک قطره نوش کردم و دریا گریستم
فاجعه ی شعر من حسرت این گفته هاست
قافیه ی تنگ من غربت این لحظه هاست
تاب و تب ثانیه منتظر فرصتیست
تاکه بگوید دلی در قفس مرده هاست
ز دلبری نتوان لاف زد به اسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی
به جز شکر دهنی ما یه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
عطش دوست اگر در دل ما خانه نداشت
عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت
آمد آن ماه كه خوانند مه انجمنش
جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فكنش
آيت صولت و مردانگى و شرم و وقار
روشن از چهره تابنده و وجه حسنش
ز جوانمردى و سقائى و پرچمدارى
جامه اى دوخته خياط ازل بر بدنش
آنكه آثار حيا جلوه گر از هر نگهش
صلاح از ما چه می جویی که مستان را صلا گفتیم
به دو ر نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
گر نگهدار من ان است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...
همه کار ایام درس است و پند///دریغا که شاگرد هشیار نیست
پروین اعتصامی
" گفت ما را هفت وادی در ره است / چون گذشتی هفت وادی، درگه است"