-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام دوستای خوبم
میخوام از آخر هفته دلپذیری که برام رقم خورد بنویسم
چهارشنبه با مامان و دختر خالم قرار گذاشتیم صبح 5شنبه بریم خرید (معمولا 5شنبه ها تا ظهر به کارهای شخصیم میرسم) مگه از قبل با شوهرم برنامه خریدی چیزی گذاشته باشیم
به محظ دیدن شوهرم بهش گفتم فردا با اونا میرم خرید، شوهرم هیچی نگفت، شب موقع خواب گفت من فردا میخوام برم خرید، لباس و ساعت و اینا بخرم (قرار بود با هم ساعت بخریم و همیشه خریدهامونو با هم انجام میدیم)
من خیلی ناراحت شدم، از اینکه یه کلام نمیگه تو هم این همه گفتی فلان چیزو ندارمو باید بخرم یا ساعتی که قراره با هم بخریم بیا با هم بریم، دیدم انگار داره میره به سمت مجردی و انگار نه انگار که ازدواج کرده
یه کم تو خودم سوختم، برگشت گفت چت شد؟ گفتم هیچی و گفتم بریم بخوابیم
نیم ساعتی تو رختخواب بودم نتونستم، اومدم تو نت به گشت و گذار و اشک امونم نمیداد
میبینین چقدر ساده و احمقانه زندگی مشترکم تلخ میشه، یکی از نکات مثبت همسرم که همیشه بهش گفتم این پایه بودن تو خرید بود ، فرصتی که برام میذاشت و فرصتی که براش میزاشتم، حالا نکات مثبتشم داره از بین میره
خلاصه با سردرد رفتم خوابیدم
صبح بلند شدم آماده شدم، بیدار شد
اومد رد شه گفت، من لباس میخوام
گفتم برو بخر
گفت نه تو بخر
گفتم پول بده اگه چیزی دیدم میخرم
گفت نه شوخی کردم خودم باید باشم
بعد گفت باهاشون نرو، بیا بریم خرید
(نکته : من از عقدمون تا حالا با هیچکس جایی نرفتم که با شوهرم برم و همیشه بهم گفته چرا با کسی بیرون نمیری؟ کسی رو نداری؟ و همیشه با دوستاش رفته انتخابشو تو بعضی مسائل کرده و اومده بهم گفته)
منم اینبار گفتم : بهشون قول دادم و نمیتونم به هم بزنم و تو باید زودتر میگفتی
اگه دوست داری با هم بریم، کارم که تموم شد بهت زنگ میزنم و رفتم خرید
رفتم خرید، ساعت 2:30 زنگ زد گفتم میرم خونه خالم خریدهارو بزاریم و یه سره میام پیشت
گفت باشه
تو مسیر قرار گذاشتیم
اومد
رفتم با شیطنت و شادی و با وجود تمام خستگی که داشتم بهش سلام کردم ، سرد جوابمو داد
بعد برگشته میگه دیر شد دیگه، و یه کم غر زد
گفتم حداقل 6ساعت وقت داریم بعدشم من که گفتم کارم تموم شد زنگ میزنم
رفته بود تو قیافه
یه کم سکوت کردم
بعد از ده دقیقه سر به سرش گذاشتم جواب نمیداد
گفتم بد اخلاق، مثلا داریم میریم خریدا، یه کم بخند
یه دفعه قاطی کرد که آره دختر خالت واجب تره و فلان و
گفتم وقتی من بهش قول دادم و تو بعدا قرار گذاشتی، باید به هم میزدم
هی گفت دختر خالت واجبتره دیگه؟
منم گفتم آره واجبتره، وقتی اینقدر بی انصافی آره اون واجبتره
بهش گفتم
تو برای خیلیها وقت میزاری و خیلی ها رو به من ترجیح میدی، شخصا تصمیم گیری میکنی، میری اینور اونور و من فقط وقتی بهم خیلی فشار بیاد باهات اینطوری صحبت میکنم ولی من یکبار که در سال اینطوری برای 5شنبه صبح که همیشه به کارهای شخصیم میرسم قرار میزارم تو اینطوری میکنی؟
خلاصه یک کم حرفهای نامربوط زد
بهش گفتم اگه راحتتری تنهایی بری خرید برو
گفت نمیخوای بیای پیاده شو، اصراری ندارم بیای
اومدم پیاده بشم باز یاد صحبتهای شما افتادم، نشستم
بهش گفتم نمیدونم چت شده، دلت از کجا پره، ولی جدیدا خیلی بد و خودخواه و بد اخلاق شدی
هیچی نگفت
رفتیم یه دور زد، منم نه اظهار نظری نه هیچی
برگشت اومد سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه
بعشدم رفت خوابید
میبینین چه آخر هفته های زیبایی رو میگذرونیم
شامو آماده کردم ، صداش کردم
نیومد
منم نشستم خیلی شیک غذامو خوردم سفره رو جمع کردم، فیلممو دیدم و خوابیدم
البته قبل من خوابیده بود
و امروزم احتمالا شادتر از دیروز
ولی اتفاقی که افتاده
من دیگه شوهرمو مثل قبل دوست ندارم
دیگه اینکاراش و دوریش باعث ناراحتی بیش از حدی که میشد نمیشه
و حالا
وقتی میبینم تو یه روزی که اومد آشتی و خوب بود، شبش با هم بودیم، و دوباره اینطوری میکنه،
دوستای خوبم:302:
من دیگه مطمئن نیستم بتونم باهاش رابطه داشته باشم
احساس میکنم مورد سو استفاده قرار میگیرم
:302:
تو رابطمون همیشه بهم میگه دوستت دارم و عاشقتم
منم بهش میگم، ولی از ته دل
اما
الآن دیگه نمیتونم این حرفهاشو باور کنم
:163:
تو رو خدا بگین چکار کنم؟
زندگیم برام شده عذاب
دیگه از هیچیش لذت نمیبرم
:302:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام
تمام آنچه از اين متن آخر فهميدم .
تحريك حس حسادت و دوست داشتن و .......خلاصه ناز كردن همسرت بود و بي مهارتي شما در تحويل گرفتن اين حس حسادت و فرو خواباندن آن و عدم نوازش دادنش . ( البته حتما اين روش را خودت انتخاب كردي و نخواستي كه نازش را بخري )
و بقيه حرفهات هم ناز كردن خودت بود :311:و نتيجه گيري غلط از رويدادها .
راهش اينه كه وقتي طاقت نداريد و ناز هم را در جايي كه بايد نمي خريد . اين حس و حال بد را هم تجربه كني اما خواهشا نتيجه گيري غلط و ...نه .
چرا كه عزيزم...... مشخصه هم شما همسرت را دوست داري و هم ايشان شما را . :163:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
آنی عزیز ممنون که جواب دادی
آنی جان
من خیلی نازشو خریدم ولی وقتی میبینم اون اینطور نیست حس میکنم جای مرد و زن تو خونم عوض شده
من باید نازم خریدار داشته باشه یا اون؟ من فرضم این بود که هر دو ولی من بیشتر ولی باور میکنی یکبارم تا حالا نازمو نکشیده؟
آنی عزیز
میشه بگی من باید چکار کنم؟ و میشه کل تاپیکهامو بخونی
شما کارشناسی
من ازوقتی اومدم تو این سایت کمتر کارشناسی نظر داده، فقط جناب SCi راهنمائیم کردن و بیشتر اوقات بقیه دوستان باهام همدردی کردن و تجربیاتشونو در اختیارم گذاشتن
میشه بگین باید چکار کنم؟
من واقعا دلسرد و نا امیدم
دلم میخواد برم از این خونه
ولی نمیدونم چی میشه
به خدا خستم
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط ani
سلام
تمام آنچه از اين متن آخر فهميدم .
تحريك حس حسادت و دوست داشتن و .......خلاصه ناز كردن همسرت بود و بي مهارتي شما در تحويل گرفتن اين حس حسادت و فرو خواباندن آن و عدم نوازش دادنش . ( البته حتما اين روش را خودت انتخاب كردي و نخواستي كه نازش را بخري )
و بقيه حرفهات هم ناز كردن خودت بود :311:و نتيجه گيري غلط از رويدادها .
راهش اينه كه وقتي طاقت نداريد و ناز هم را در جايي كه بايد نمي خريد . اين حس و حال بد را هم تجربه كني اما خواهشا نتيجه گيري غلط و ...نه .
چرا كه عزيزم...... مشخصه هم شما همسرت را دوست داري و هم ايشان شما را . :163:
احسنت به آنی ... باز هم خواندن پستش من را تحت تاثیر قرار داد
شمیم من نمیدانم تو چرا این بدیهیات را نمی بینی؟
شوهرت عادت کرده که همیشه از تو توجه و محبت دریافت کند و اولویت تو باشد ... یک بار اینطور شده و ایشان ...
شوهر شما با عرض معذرت یک مقدار لوس تشریف دارند و احساساتشان را بروز نمیدهند ... مشکل رابطه شما این هست و لاغیر... شمیم ناشکری نکن! با عرض معذرت شما هم یک مقدار حساس هستید
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام سابینا جان
مرسی که نوشتی
من واقعا میخوام بدونم چرا بهم میگین حساس؟
ایا من باید احساس و خواسته هایی از همسرم داشته باشم که از بقیه دارم؟ مگه فقط همسر آدم نیست که میتونه یه سری محبتها و احساسهایی به آدم بده که حتی پدر مادر هم نمیتونن؟
پس من باید از کی این حسو بگیرم؟
باید برام مثل یه آدم عادی باشه؟
یکی که محبت کردن و نکردنش، متعهد بودن و نبودنش، خوشحال کردن یا نکردنم، به حساب آوردن یا نیاوردنم، از طرف اون برام بی اهمیت باشه؟
خوب حساسم
چون خیلی حسها رو دلم میخواد ازش بگیرم
این زیاده؟
نباید باشه؟
خب بهم بگین
من تصورم از زن و شوهر بودن و زندگی مشترک یه چیزیه که شاید اون اشتباهه
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام مهشید عزیزم
من سوالات تورو یه جور دیگه از کارشناسان محترم می پرسم
شمیم چه طوری میتونه این رفتارهای شوهرشو مدیریت کنه؟
چون این رفتارها زیاد تکرار شده و باعث رنجش و ایجاد حساسیت برای شمیم عزیز شده؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
من یه سوال دیگه هم دارم
میخوام بدونم به نظر شماها، من و همسرم هرکدوم چند درصد تو مشکلاتمون مقصریم؟
دنبال مقصر نیستما، فقط میخوام درصدشو بدونم
مرسی
و میشه بهم بگین وقتی تو اون موقعیت با خستگی سعی میکنم براش وقت بزارم و با روی باز میرم پیشش و اون شروع میکنه به بهنونه گیری یا هرچی که اسمشو میزارین من باید چکار میکردم؟
من که سعی کردم با شیطنت آرومش کنم ولی وقتی ادامه میده، بی احترامی میکنه، توهین میکنه، میشه بگین من چطوری باید برخورد کنم؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شمیم عزیز
شما بعضی جاها حق دارید و منطقی هست خواسته هاتون، مثل جایی که میخواید از تصمیمات همسرتون قبل از همه مطلع بشید ، ولی بعضا نه ، بعضی چیزها به کیان خانواده صدمه نمی زنند، اگر باشند فبها نباشند هم زیاد مهم نیست، مثلا این که با هم خرید برید ، این یک ضروریت و اولویت مهم توی زندگی نیست، من شخصا یادم نمیاد زیاد با همسرم خرید کرده باشم و زیاد هم برام مهم نیست، چون به هر حال مرده و هی میگه زودباش و ...، ترجیح میدم با یک خانوم برم خرید جون ما خانومها فرهنگ خریدمون با آقایون فرق داره ، شما به نظر من برای اینکه بدونید حق با شماست یا نه به معیار منطق رجوع کنید و همه چیز رو در برابر این سوال قرار بدید :
آیا این مسئله به کیان خانواده من آسیب میزنه؟ آیا برای ادامه زندگی ضروری و حیاتی هست؟
اگر بعله پس بنشینید و حلش کنید
اگر پاسخ این سوال منفی باشه بدونید آلترناتیوهای زیادی در برابر اون مسئله دارید، مثلا به جای خرید با همسر خرید با دوست که لذتش هم بیشتره و تنوع هم هست ...اگر پاسخ به این سوال منفی بود رنجش خودتون رو فراموش کنید و از آلترناتیوهای دیگه استفاده کنید. خیلی ریلکس !
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام سابینا جان
میدونی موضوع چیه
من و همسرم از اول آشنائیمون تمام خریدهامون با هم بوده، اون کاملا وقت میزاره من خرید کنم چون از خرید کردن خوشش میاد و منو میشناسه که تا چیزی به دلم نشینه نمیخرم، خودشم همینطوره
ببین گلم
یه موقعیت همسرت مثل بقیه مردهاست، این درکش سادس
مثلا مردها حوصله خرید ندارن، میان خونه تو خودشونن و ..
ولی شوهر من حوصله خرید داره، و در حالت عادی وقتی میاد خونه حتی میشینیم با هم بازی میکنیم
این مشکل منه
اگه نبود، میگفتم شوهرم منم یه مرد مثل مردهای دیگس، ولی اینطور نیست
تو فکر کن شوهرت یه موقعیت باهات بگه بخنده، ولی فرداش اینکارو نکنه، تو میگی مثل مردهای دیگس؟ نه
چون دیدی که نیست
من دلم نمیخواد با کسی برم خرید، چون نمیخوام برای اونم عادت بشه و دائم مشکل اینو داشته باشم که با کی رفته خرید، من هنوز کامل به همسرم اطمینان پیدا نکردم
نمیدونم
اگه مشکل من یک موضوع بود شاید راحتتر حل میشد ولی مسائل من به هم وصله، هر کدومش میتونه بقیه مشکلاتو پر رنگتر کنه
شماها که در جریان همه چیز هستین
نمیدونم دیگه چی بگم
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shamim_bahari2
......... من هنوز کامل به همسرم اطمینان پیدا نکردم
اين حرف يعني چه ؟
وچرا ؟
اگر دنبال قاصر و مقصر نيستي به دنبال به كار گيري از واژه هاي درست باش .
از ديد من شما و همسرت نياز به بزرگ شدن و رفتار بالغانه داريد . چرا كه هر دو رفتارهاي هيجاني و احساسي داريد و .........
اگر همسر شما رفتار احساسي ( كودك ناسازگار مثبت - كودك آزرده ) از خود نشان مي دهد راهش رفتار بالغانه و يا والدانه ( حمايت گر و سازگار مثبت سازنده ) است .
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
دوستای خوبم سلام
من یه مقدار از مشکلاتم حل شده، یه مقداریش مسکوت مونده و یه مقدارم من از حساسیتهام سعی کردم و دارم از کنارشون میگذرم
ماجرایی رو میخوام براتون تعریف کنم و ازتون میخوام بهم بگین کارم درست بوده یا نه و آیا کاری که در ادامه میخوام انجام بدم درسته یا نه
ممنون
جمعه، پدر شوهرم راهی حج بود
هرچند بخاطر کاری که کرد و روز تولد پدرمو خراب کرد اینقدر ازش بدم اومده بود که بعید میدونستم بتونم حلالش کنم ولی جمعه ظهر که ناهار دعوت بودیم و دیدمش، یه کم از دور نگاهش کردم تو دلم گفتم این پیرمرد با خودش چی میخواد ببره، شاید همین حج توشه آخرتش باشه، اشکال نداره و با یه دل خون سعی کردم حلالش کنم
تمام ظهر اونجا بودیم و یه کلام هیچی نگفت، شب رفتیم که ببریمش تا فرودگاه، برگشته میگه من به همه زنگ زدم و خداحافظی کردم حتی به شهرستانیها، تو هم از طرف من از پدر مادرت خداحافظی کن و حلالیت بطلب
خیلی ناراحت شدم، آتیش گرفتم
آخه اولین بارشم نیست که
مثلا عموم و شوهر عمم فوت کردن، هی گفت من شرمنده بابات شدم که نتونستم بیام مراسم ، یه روز میریم خونشون، هیچوقت هم نرفتن، هی راه میره که ما پیریم و هیچ کجا نمیریم ولی برای به دنیا اومدن نوزاد فامیلشون تا شهرستان رفتن، ولی خونه بابای من نمیتونن برن، یا زنگ نمیتونن بزنن
منم برگشتم گفتم خب زنگ بزنین خونه بابام، گفت میخواستم، ولی شمارشونو نداشتم
منم گفتم خواهر شوهرم داره
بعدشم تو دلم گفتم ظهر ما رو دیدی، هر روز به پسرت زنگ میزن، یه کلام اون زبونتو بچرخون بگو شماره بابای منو بهت بدن، یا الآن که روبروتم، یه کلام بگو شماره باباتو بده زنگ بزنم
ولی بهانه های همیشگی
منم خیلی تحمل کردم و تحملم تموم شده
دیدم به جای اینکه به شوهرم بگم بهتره خودم این چیزا رو درست کنم
برگشتم بهش گفتم
بابا، اگه میخواین من شماره خونه بابامو بگیرم، گفت الآن خوابن ناجوره، گفتم اونا بیدارن ولی اگه نمیخواین صحبت کنین اون یه بحث دیگس
گفت نه
میخوام صحبت کنم
منم شماره خونه بابامو گرفتم
خواهر شوهرم رفت تو قیافه، پدر شوهرمم معلوم بود کارد میزنی خونش در نمیاد و از روی اجبار داره صحبت میکنه
ولی خوب حالشو گرفتم
نمیدونم چشونه، به خدا غیر از احترام از خانوادم و من هیچی ندیدن ولی دائم بی احترامی میکنن، زنگ نمیزنن، دعوت میخوان بکنن به شوهرم میگن، حتی مامان و بابامو میخوان دعوت کنن به شوهرم میگن که به من بگه من به مامان و بابام بگم که دعوتن
دیگه خسته شدم
از این به بعد میخوام همینطوری برخورد کنم و رک حرفمو بزنم
به نظرتون کارم درست بوده؟
همینطوری ادامه بدم؟
ممنون میشم
و تو ذهنمه
برای ولیمشون
اگه سراغ بابا و مامانمو گرفت بگم اونا سلام رسوندن و زیارت قبولی گفتن و اگه گفت چرا نیومدن بگم آدرس نداشتن
یعنی همونطور که اون پسرشو گیر نمیاره شماره خونه بابای منو ازش بگیره
مامان بابای منم ، منو گیر نمیارن که آدرس ولیمه ایشونو بگیرن
اینکار خوبه؟
لج و لجبازی شروع نمیشه؟
با توجه به اینکه من یکسال با همه این کاراشون ساختم، پدر مادرم دم نزدن، الآن باید چکار کنم
البته اینم بگم که برای همه متوجه هستن که زنگ بزنن، احترام بزارن، دعوت کنن ولی به من و خانوادم که میرسه هیچی بلد نیستن
تو رو خدا راهنمائیم کنین که چه راهی پیش بگیرم
ممنون
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام خواهر گلم، شميم!
به شما بابت اين رفتار جرات مندانه تبريك مي گم!
اصلا مهم نيست كه خواهر شوهر شما ناراحت يا خوشحال شده! چون شما مسئول شاد كردن ايشون نيستيد!
ام خيلي خوب بوده كه شما احساسات خودتون رو كنترل كرديد! حرفتون رو زديد! و به ايشون احترام گذاشتيد!
با قسمت دوم اصلا موافق نيستم!
اصلا كلا يه بازنگري در جملات قسمت دوم بكنيد... خيلي هيجان مدارانه است و منجر به حل مساله نمي شه!
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
جناب SCi سلام
خدا رو شکر که کار اشتباهی انجام ندادم
خب چرا رفتار دوم جرأت مندانه نیست؟ در اصل رفتار خودشونو با خودشون انجام میدم دیگه
اگه میشه برام توضیح بدین دلیلشو چون واقعا من تو تشخیص رفتار جرأت مندانه و رفتار هیجانی مشکل دارم
و میشه بهم بگین رفتار درست چیه؟
از خودم که بگذریم، حاضرم هرچقدر که لازم باشه تحمل کنم ولی وقتی راجع به پدر مادرم اینکارو میکنن خیلی غیرقابل تحمل میشه برام و خجالت زده میشم
و یه سوال دیگه ، شوهرم اون صحنه ها رو ندید، فکر کنم اصلا متوجه نشده باشه، آیا رفتار پدرشو و کاری که انجام دادمو بهش بگم؟
مرسی
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شمیم جان
من و دوستم نازی باهم بهت سلام کردیم .چون نازی پیشم نشسته .
تاپیکتو کلا خوندیم . . . هم خندیدیم هم حرص خوردیم . . .
مخصوصاً نازی
میدونی چرا ؟؟؟ زندگی تو کپی زندگی نازی بود . البته برا نازی یه کوچولو بدتر از تو.
ولی 180 درجه برخورد هاتون متفاوته . از این جا به بعد و نازی مینویسه .چون دسترسی به نت نداره عضو سایت هم نشده و از نام کاربری من برات می نویسه .
دوباره سلام به شمیم
خوبی خانومی ؟؟؟
اوووووووووووو بابا بی خیال .اگه جای من بودی چی کار میکردی ؟ ولی خیلی برام جالب بود که اتفاق های زندگیتون خیلی شبیه ما بود . با این تفاوت که رفتار من با تو کلی فرق داشت والان اگه حساب کنم همسرم از 0 به 80 رسیده .
واقعیت اینه که من مثل تو برخورد نمیکردم . البته بگم این اتفاق ها تقریباً 3 سال طول کشید و من خیلی صبور بودم . یه چیزی بهت بگم : اگه دلت میخواد زندگی آرومی داشته باشی باید صبور باشی
باید که میگم بایده ها . تعارف نیست . با منم منم کاری درست نمیشه . شوهر تو اون طوریه . تو نمیتونی با این جمله ها که : منم میخوام مثل خودش بشم و بهش نشون میدم و ثابت میکنم و . . . این چیزا درستش کنی. فقط دل خودتو خنک میکنی .اونم مقطعی!
اینطوری میشه که می افتین رو دایره و هی میرسی به نقطه اول.
خودتو گول نزدن دختر . با خودت هم نجنگ .
چندتا مثال میزنم .
وقتی نامزد بودم با دوستام میخواستیم از موسسه ای که توش کار میکنم بریم اردو .یه اردوی دو دوزه و خیلی ساده .با همسرم تماس گرفتم . اتفاقاً هنانه هم پیشم بود و شاهد ماجراست . به همسرم گفتم قضیه اردو رو . عصبانی شد و داد زد گفت حق نداری بری.و قطع کرد . همین طوری موندم .اون میتونست خیلی آروم تر بگه و کاملا رفتارش اشتباه بود .
به هنانه گفتم نمیتونم بیام اردو .گفت چرا ؟ گفتم همسرم دوست نداره .هنانه فهمید .چون اخلاق همسرم دستش اومده بود . بهم گفت : دختر اصلا ناراحت نیستی ؟ گفتم : خوب وقتی همسرم دوست داره من نرم نمیرم .ولش کن.
همین.
باور کن حتی یه بار هم در مورد برخورد اون روزش بهش چیزی نگفتم .اما خودت و بزار جای من تو بودی چیکار میکردی؟
میدونم که ما هم انسانیم و حق داریم .و اون نباید بامن اونطوری برخورد میکرد اما گفتم نباید خودمون و گول بزنیم .وقتی من میبینم زندگیم اون طوری آروم تره چرا خرابش کنم ؟
در حالی که تو دوران نامزدی چند بار خودش با دوستاش رفت سفر. منم بهش چیزی نگفتم.
یه بار با خواهر هام قرار گذاشته بودم برم خرید . قبلاً هم بهش گفته بودم . وقتی آماده شدم . اومد کیفم و گرفت و گفت نمیخواد بری خرید . بمون خونه .گفتم چرا؟ گفت چون صلاح نمیدونم بری. با اینکه به شعور من ، به هویتم و . . . توهین شد اما من یه کلمه هم چیزی نگفتم .لباس هامو درآوردم و خودمو با کامپیوتر مشغول کردم.خیلی ناراحت شدم اما همه چی تموم شد .
یه بار خونه دوستام بودم . زنگ زد بهم گفت بیا خونه . اخلاقش دستم اومده بود .گفتم چرا ؟ گفت چون دوست دارم الان خونه باشی. در حالی که قرار منو با دوستام میدوست.از دوستام خداحافظی کردم اومدم . خونه . همه چی تموم شد .
حالا شمیم خانوم صبر کن تا نتیجه هاشو بگم . . .
فکر نکن تو این اتفاق ها من خوش و خرم یا اینکه مثل . . . ازش میترسیدم . . . اصلاً
فقط یه نکته : اگه آرامش میخواستم باید با زندگیم لج نمیکردم .نتیجه هم گرفتم . وقتی از خونه دوستم رفتم خونه ، هیچی بهش نگفتم ، و بهش گفتم دلت برام تنگ شده بود؟
از نهایت شرمندگی نمیدونست چی باید بگه . همسر من آدمه غدی بود .فکر میکرد من باهاش لجبازی میکنم و اونم اقتدارشو به رخم میکشه .اما وقتی میدید من این طوری رفتار میکنم مثل موم میشد . خیلی از این رفتارها داشت .خیلی . ..
اما من همه رو تحمل کردم . دیدگاهم هم این نبود که دارم خودمو عذاب میدم و خیلی چیزای دیگه که گفتی .دیدگاهم این بود که دارم برای زندگی ام تلاش میکنم .
خیلی ناز کشیدم . خیلی منت کشیدم . چه روزایی که چه رفتارایی دیدم . . . افتاض تر از اونی که فکرش و بکنی ! ولی باخودم حداقل لج نکردم . شوهرم که عند لجباز بود . الانم یه کوچولو هست .اما اما الان دیگه اون ناز کش شده . هر کاری بخوام انجام بدم انجام میدم . چون اعتمادشو جلب کردم . یه طورایی کلا شرمنده منه .ولی منم انصافاً مایه گذاشتم و تو این سه سال باهاش یکی بدو نکردما.
ناراحت نشو شمیم ولی با لج و لجبازی کاری درست نمیشه . طلاق چیه ؟ برای این چیزا طلاق ؟ وضعیت تو خیلی بهتر از منه . یه طورایی بچه گانه است . شوهر منم خ بچه بود .
بیشتر فکر کن. خودتو با این تلافی کردن ها و . . . گول نزن . . . بیشتر فکر کن
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شمیم دوست خوب و عزیزم
منم با حرفای هنانه موافقم خیلی زیاد
گاهی وقتا رفتارهای درست ما در مقابل رفتارهای نادرست خیلی از چیزا رو یاد میده
من خیلی تو این زمینه تجربه دارم
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
هنانه جون، نازی جون سلام
نمیدونین چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم برام نوشتین و از همه مهمتر اینکه وقت گذاشتین و تاپیکمو خوندین
نازی جون
تو درست میگی، باید صبور بود، ولی موضوعی که باعث میشه این صبر من کم بشه اینه که یادم میاد قبل خواستگاری همه خواسته ها و حتی حساسیتهامو بهش گفته بودم، بهش گفتم اگه میتونی منو تأمین کنی بیا جلو، بهش گفته بودم برای من پول مهم نیست ولی روحیه واعصاب و عاطفه خیلی برام مهمه و قول داد که مواظبم باشه
و حالا...
نمیخوام بگم اصلا نیست
حداقل الآن بهتر شده
ولی بیشتر ضربه هایی که میخورم مال اینه که سعی کردم بی گدار به آب نزنم و کاملا خودمو براش توضیح داده بودم ولی انگار نه انگار، به نظرم اگه ما دوتا سنتی هم ازدواج میکردیم فرقی نداشت
اما خب الآن اوضاع خیلی بهتره
جمعه ای که گذشت، میخواستیم بریم خونه دائیم که از کربلا برگشته بود، هی دست دست میکرد، ولی من محل نزاشتم، یه دفعه برگشت گفت من فقط یه چیزی میخوام بگم ، حوصله بحث ندارم، من خونه دائیت نمیام چون ما رو پاگشا نکرده
منم دیگه از بحث و جدل خستم، برای مامانم اینا یه بهونه آوردم که نیاد، خودم رفتم
باور نمیکنین ، دیگه اون شوق بودنش کنارمو از دست دادم، دیگه اون حس سابقو ندارم، قبلا میگفت نمیام خیلی عذاب میکشیدم و حس تنهایی بهم دست میداد ولی حالا برام مهم نیست
اقلیما جان مرسی
دوستت دارم
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شميم جونم من هميشه تاپيكت را دنبال مي كنم و نگران حالت هستم.
نمي دونم چرا اين مردها بدون هيچ دليل و سر كوچكترين چيزها دوست دارند زندگي را به كام ما و خودشان تلخ كنند؟
جدي فكر مي كنند چند سال عمر مي كنند و زنده اند كه اينطوري رفتار مي كنند؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
من دارم سعی میکنم بیشتر صبوری به خرج بدم و خوبی کنم
همونکاری که همیشه تو زندگیم انجام دادم
خب فکر میکردم همسر آدم اونم کسی که همه چیو قبل ازدواج بهش گفتی خیلی باید مهربونتر و حامیتر از بقیه باشه ولی دیگه برام مهم نیست
باوجود کاری که پدرش کرد و رفتارهای همسرم، با اصرار مامانشو که الان تنهاست (باباش رفته حج (مثلا)) فرداشب میاریم خونمون و تا آخر هفته نگهش میداریم
وقتی اصرار کردم و به زور برنامه براش ریختم، خود خانوادش دهنشون باز مونده بود، چون فکر میکردن من اهل عروس بازی درآوردن هستم، هرچند که تو این یکسال هیچی ازم ندیدن ولی ذهنیتشون این بود که بالاخره عروسم
ولی به خدا من اصلا در مورد خانوادش دید خانواده غریبه ندارم، واقعا نسبت به خواهراش یا برادرش یا پدر مادرش همون حس خانواده خودمو دارم ، ولی اونا...
بگذریم
باشه ، بخاطر شما دوستای خوبم هم که شده و بخاطر دینی که برای وقتی که برام میزارین به گردنمه، بیشتر صبوری به خرج میدم و فقط سعی میکنم صبر کنم و محبت کنم و گاهی رفتار جرأت مندانه داشته باشم
از جناب SCiهم دوباره خواهش میکنم
فرق رفتار جرأت مدارانه و رفتار هیجان زده رو برام توضیح بدن
ممنون:72:
لیلا جون، اگه یادت باشه یکبار حتی ثانیه هایی که میتونیم کنار همسرمون باشیمو حساب کردم و نوشتم، و قبل این سایت ، برای همسرم حساب کرده بودم
به نظرم عمر اینقدر کوتاهه که فقط باید توش دل بدست آورد، ولی نمیدونم چرا بقیه این فکرو نمیکنن مخصوصا شوهرها
لیلا جان
مرسی که بهم سر میزنی، و مرسی که نظر میدی
نمیدونی چقدر اعتماد به نفسم بالا میره
ممنون:43:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
من بازم با یه دلخوری جدی اومدم
من از هفته پیش قرار گذاشته بودم که مادر همسرم (بخاطر سفر پدر همسرم به حج) بیاد خونه ما و جمعه برای شام خواهرشم که شوهرش همراه پدر همسرم رفته بیاد خونمون
خواهرش سه شنبه برگشته میگه ما جمعه مهمونیم خونه فلانی، من ناراحت شدم، گفتم مگه من دعوت نکرده بودم، گفت وای یادم نبود، باز من هیچی نگفتم و وقتی گفت 5شنبه سمت خونمون کار داره گفتم شام بیا
و اینم بگم که از اوایل هفته با مامانم قرار گذاشته بودم که 5شنبه ترشی بندازم
گفتم کارای اولیشو انجام میدم، شام پنجشنبه که برگزار شد، فرداش بقیه کارای ترشی رو انجام میدم
خواهر همسرم میدونست من ترشی رو تو برنامم دارم، مادرشم خونمون بود و کمک میکرد
خلاصه که 5شنبه اومدن
خواهر همسرم با دو تا بچش، خواهر زادش با شوهرش (که پاگشا کردیم ولی به شکل برنامه ریزی شده خواهر شوهرم) که بازم این زیاد برام مهم نبود، پدر و مادر و برادرم ، مامانشم که از وسطای هفته خونمون بود
آخر شب، یعنی بعد از شام من برنامه دسر و دادن هدیه پاگشا رو داشتم، خواهر زادش برگشت گفت ما دیگه بریم، گفتم چی چی بریم ، حالا دور همیم و فردا هم تعطیله
بعد همه مشغول بازی بودیم، و همه داشتن خوش میگذروندن
خیلی همه چیز شاد بود، منم خیلی خوشحال بودم، بعد که دسرم آماده شد، سروش کردم، کادوی پاگشا رو دادم و بازم بازی کردیم و خندیدیم ساعت حدود 1-1:30 شد ، همسرم منو صدا کرد تو اتاق یه دفعه برگشته میگه اینا وسیله ندارن چرا هی میگی بمونن، در حالیکه همیشه حداقل تا 12 تو مهمونیها میمونیم، حالا خونه هرکی، حتی خونه ما بارها شده موندن
منم اومدم بگم یکی دیگه شعورش نمیرسه کی باید بره خونش، به من گیر دادی؟ ولی هیچی نگفتم
بعد همسرم رفت تو قیافه، انگار من کار اشتباهی کردم
فکر کنم رسم دارن ساعت 12 اعلام میکنن اون مهمونائیکه وسیله ایاب ذهاب دارن میتونن بمونن بقیه برن
کلی اعصابمو ریخت به هم
بازم من اهمیت ندادم و با وجودیکه تمام شادی به کامم تلخ شده بود به روی باز خودم ادامه دادم
یه دفعه برگشت گفت، خواهرش میخواد شب خونمون بمونه، یعنی اینقدر شعور نداشت که من با وضعی که دارم و خونم ترکیده و کارای ترشیمم مونده و خونش نزدیک خونه دخترشه و شوهرم داره اونا رو میرسونه، بره شب خونه خودش بخوابه
و حاضرم قسم بخورم اینا همه رو از قبل برنامه ریزی کرده بود
بازم من هیچی نگفتم، فقط گفتم رختخواب کم داریم گفت میریم از خونه بابات اینا میاریم
گفتم باشه
با وجودیکه میدونستم مامانم باید زندگیشو بریزه به هم و رختخواب مهموناشو بیاره بیرون بده ما بیاریم ،گفتم ایرادی نداره
وقتی همه رفتن ، فقط بابام اینا و خواهرش اینا و مادرش مونده بودن، و همسرم خواهر زادشو رسونده بود و برگشته بود، رفتیم بابام اینا رو برسونیم که دیدم تو پارکینگ از پشت ماشین چند تا بالشت آورد بیرون داد پسر خواهرش
ببره خونمون و یه کلام به من چیزی نگفت
منم به روی خودم نیاوردم
رفتیم تا دم خونه مامانم اینا و اینم داشته باشین که من مادرشو خانواده خواهرشو تو خونه تنها گذاشته بودم
اومدم برم تو خونه بابام که رختخواب بیارم، برگشته میگه کجا؟ میگم برم تشک بیارم، میگه نمیخواد جورش کردم
منم اعصابم به هم ریخت جلوی پدر مادرم برگشتم گفتم پس چرا بهم چیزی نمیگی؟ مگه قرار نبود بیایم رختخواب ببریم؟ وقتی به هم خورده به منم میگفتی که مهمونمو تنها نزارم تو خونه بیام اینجا
بعدشم خداحافظی کردیم، تو ماشین با بغض بهش گفتم از این به بعد هیچی رو با من هماهنگ نکن، هرکاری دوست داری انجام بده و دیگه هیچی به من ربط نداره، مطمئنم الان همه تو خونمون میدونن دیگه نیازی به رختخواب نیست غیر از من
برگشت گفت دوباره داری الکی حرف میزنی، گفتم هرچی که هست دیگه نمیخوام چیزی رو باهام هماهنگ کنی
گفت : حتما میخوای بری تو قیافه و ایندفعه برای خانوادم قیافه بگیری
گفتم نه من کارامو تکرار نمیکنم ، تو به کارات ادامه بده
بعدشم تا خونه حرف نزدیم و رفتیم تو قهر
اومدیم خونه، دیدم همشون خوابیدن، منم رفتم خوابیدم، با اینحال یاد حرفهای شما افتادم که گفتین نباید مثل اون رفتار کنم، بهش شب بخیر گفتم و براش یه اس ام اس فرستادم که : "خیلی سخته وقتی تو خونت یه اتفاقی میفته و تو در جریان نیستی، فکر کنم اون یه کم بی انصافیه ولی همیشه دوستت دارم "
و گرفتم خوابیدم
فرداش که دیروز صبح باشه بیدار شدیم، دیدم باز تو قیافس، رفتم بهش سلام کردم و به زور جوابمو داد دیگه خسته شدم و زدم به بی تفاوتی
تا سر صبحانه که دید سر سنگینم شروع کرد یه کم حرف زدن، ولی عین این جنیا، یه کم میگفت میخندید، یه کم تو قیافه بود
بازم محل ندادم و کار خودمو کردم، تا اینکه بالاخره ساعت 6عصر شعور خواهرش رسید که باید بره و من باید به کارام برسم و قرار شد بابام و مامان و برادرم بیان خونمون که کمک کنن ترشیه رو جمع کنیم، اینم بگم وقتی خواهر و مادرش بودن بساط ترشی رو نیاوردم چون تو این چند روزی که مامانش خونمون بود فهمیدم تمیز نیست و دلم نمیخواست به ترشیم دست بزنه
رفت بابام اینا رو آورد ، همه چیز تقریبا خوب بود
شام خوردیم، و تقریبا وسایل شامو همرو همسرم آماده کرده بود و با وجودیکه تو قیافه بود سعی میکرد کمک کنه البته تو کارای شام نه کارای ترشی
تا ساعت 2 بابام و داداشم هم کمک میکردن تو کارای ترشی، ولی همسرم رفته بود دنبال کارای خودش
دیگه ساعت 12-2 یه رفتاری میکرد انگار پدر مادرم مزاحم هستن و یه جوری میشست انگار زود برین من میخوام بخوابم
خیلی خودمو کنترل کردم که هیچی بهش نگم، فقط محلش نزاشتم
حتی مامانم فهمید و بنده خدا دیگه جمع کرد رفت که ما بخوابیم ، انگار وظیفه دارن بیان کمک کنن تازه این مسخره بازیهای ایشونم ببینن، حتی آخرش بابام دبه ترشی که سنگین بودو جلوی چشمای کور شوهرم بلند کرد، یه تکون نخورد بره کمک، انگار وظیفه بابامه
رفتیم رسوندیمشون، حالا خوبه شعور این یه کارو داره که تشکر کنه
بعدشم برگشتیم و باهاش حرفی نزدم، صبحم اومدم بیرون ولی حالم ازش به هم میخوره
شما بگین من با این حماقتهاش چکلر کنم؟
به خدا از وقتی عقد کردیم، یاد ندارم شادی برام پیش اومده باشه که قبل یا بعدش اعصاب خوردی نداشته باشم
خسته شدم
تا کی باید همه چیز بر وفق مراد ایشون باشه
یه نکته رو هم بگم:
وقتی کسی مربا یا ترشی درست میکنه، برمیگرده تشویق میکنه به به چه چه میکنه، یا وقتی یکی یه کاری اشتباه انجام میده مثلا خونه همین خواهرش که خونمون بود اصلا نمیشه غذا خورد، چون همیهش بدطعم درست میکنه اصلا نمیگه چرا اینطوریه فقط ماست مالی میکنه، ولی وقتی من برنجم یه کم اینور اونور میشه هی میگه و یا وقتی میخوام یه کاری انجام بدم مثل همین ترشی اعصابمو خورد میکنه، 5شنبه که رفتیم وسایل ترشی بخریم یه کمشو خریدیم، برگشته میگه این کارا چیه خب آدم میره آمادشو میخره دیگه، من هیچی نگفتم و فقط بهش گفتم کیف میده، هم دور همیش خوبه، هم مامانت سرش گرم میشه هم این ترشی رو به شکل اصیلش جایی ندارن بعدشم هم تمیز و مطمئنه هم مواد اولیشو خودمون میدونیم چیه مال بیرون هزار جور میوه از بین رفته میریزن توش که فروششون بالا بره
خلاصه با این توضیحات جمعش کردم
اومدیم خونه دیدم داره با قیافه کار انجام میده، رفتم یواشکی بهش گفتم (البته با شوخی و سر به سر گذاشتن) که : چرا وقتی یکی ترشی میندازه تشویق میکنی ولی من که میخوام اینکارو انجام بدم اینطوری برخورد میکنی، من اینکارو بخاطر تو، زندگی مشترکون و بچمون انجام میدم و خندیدیم
دیگه اصلا برام مهم نیست چی میخواد و چی نمیخواد، دلم میخواد هرکاری دوست دارم انجام بدم، از دستش خسته شدم
مسخره بازیهاش اعصابمو خورد میکنه
وقتی یکی یه کاری میکنه هی میگه و تشویق میکنه ولی وقتی من یه کاری میکنم هی تحقیر و توهین میکنه و ایراد میگیره
به نظرتون اینا طبیعیه؟
رفتارهای من کجاهاش اشتباه بوده؟
باید چه رفتاری داشته باشم؟
آیا باید امشب طبیعی رفتار کنم انگار هیچی نشده؟ باید حرف بزنم که میدونم بازم حرف تو سرش نمیره و حرفها و توهینهای خودشو مطرح میکنه، ؟ باید چکار کنم؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شميم جونم.
خيلي حساس شدي و الكي گير مي دي. نمي دونم چرا؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام لیلا جون
من گیر میدم؟
یعنی واقعا کاراش مهم نیست؟ اینکه شب مهمونیمو خراب کرد؟ اینکه شادیمو ازم گرفت؟
اینکه دیشب این رفتارو با خانوادم داشت؟
اینا گیر دادنه؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
ببين مردا مثل ما فكر نمي كنند.
اون واقعا منظورش اون چيزهايي كه تو فكر كردي نبوده. (اون به موضوع منطقي نگاه مي كرده و تو احساسي) تو بايد روي حرفاش حساب نمي كردي (يا اينكه يك جور ديگه حساب مي كردي) و ناراحت نمي شدي. و توي مهموني ات خوش مي گذروندي.
ديشب هم خب خسته شده بوده تا ساعت 2 بيدار بوده چند روز هم پشت سر هم مهمون خونتون بوده. صبحم كه مي خواسته بره سر كار بازم بنده خدا خوب طاقت آورده.
آره گير دادنه من اگه يكي از اين كارايي كه گفتي و اين گيرايي كه گفتي را به شوهرم بدم از اين هم بدتر مي كنه.
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
لیلا جان
شوهرم عادت داره زودتر از 1-2 نمیخوابه
تمام روزهایی که مادرش خونمون بود همین بود
خستگی که بیشترش به من تحمیل شده بود مال رفتار اشتباه و خودخواهانه خواهرش بود ، من باید طلبکار باشم یا ایشون؟
تو میگی اینطوری نبوده که من فکر میکردم؟
اینکه از من طلبکاره چرا خواهرزادش نرفته خونشون به نظرت فکرش چی بوده که همچین حرف بیخودی زد؟
برام توضیح بده
میخوام بدونم
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
چون تو به اون ها اصرار ميكردي شب بمونند و اون در ذهنش خودش را ملزم مي دونسته كه اگه دير بشه اون بايد اون ها را برسونه. اين موضوعي بوده كه ناراحتش مي كرده.
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
لیلا جون
موضوع اینه که در هر صورت میرسوندشون، حتی موقعی که میخواستن بیان خونمون رفت آوردشون
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام
لیلا جون به نظر من شمیم حق داره
من تاحالا فقط دنبال میکردم نوشته هاشو اما امروز که اون اینقدر دقیق همه چیزو نوشته بود و مثال زده بود دیدم واقعا حق ناراحت و سردرگم بشه
آخه منشا این رفتارها چیه؟؟ خودخواهی؟بچه بودن؟ غرور؟ یا دلزده بودن از طرف مقابل؟؟؟
کاش کارشناسها میومدن و در این مورد راهنمایی میکردن
من فقط میدونم جای شمیم بودن خیلی سخته...
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شميم جون ببين پس در مورد خواهر زاده خودش هم همونطور رفتار كرده و اصرار داشته كه زود برند.
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام یکتا جان
مرسی
واقعا منم دیگه نمیتونم بزارم پای برداشت اشتباه خودم
این رفتارها به نظرم خیلی عجیبتر از اونی میاد که بخوام بزارم پای اشتباهات تکراری
خسته کننده شده
اصرار نداشت
لیلا جان و اقعیتش من حس میکنم خواهرش حرفی زده، حالا چه حرفی نمیدونم
ولی موضوع اینه که نه خواهر زادش آدمیه که به زود رفتن عادت داشته باشه نه شوهر من کسیه که به زود رفتن مهمون اعتقاد داشته باشه
اصلا موضوع این چیزا نیست
و در ضمن
فرض محال میگیریم که واقعا نمیخواسته زیاد بمونن
آیا من باید مهمونو مینداختم بیرون؟ یا مثلا میگفت میخوایم بریم میگفتم برو به سلامت؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
میدونی شمیم جان شاید واقعا واسه بعضیها بی تفاوت شدن راه اصلاحشون باشه
یکبار توی یک کتاب خوندم که اگر فکر میکنید میتونید شوهرتون رو عوض کنید دارید بزرگترین حماقت زندگیتون رو انجام میدهید (هه هه هه) به نظرم ما میتونیم تاثیر گذار باشیم اما تغییر دهنده .. نــــــــــــــــــــــــ ـــه
حرفهای هانیه جون رو یادته؟؟؟ روش بیخیالی رو تجریه کرد شاید این اصطلاح که میگم درست نباشه( معذرت میخواهم پیشایش) اما دنده اش پهن شده بود
من واقعا نمیدونم شاید تو هم باید همش بگی بیخیال ولم کن بابا حیف جوونیم نیست ... همش بهش بخندی تا بفهمه که کارهاش اشتباهه
من همیشه به خودم میگم بزار اون(طرف مقابلم) اشتباه کنه ... من باید کار درست رو انجام بدهم باید دلم دریا باشه
تا الان که کلا روند پیشرفتت مثبت مثبت بوده بازهم ادامه بده بلاخره اوضاع تغییر میکنه
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
با سلام.من تا حالا تو تاپیک شما پستی نزاشتم اما زیاد به این تاپیک سر میزنم.چون مسائلی که مطرح میکنین توی اکثر زندگیهای دو نفره وجود داره و دلم میخاست راهکارهای دوستان رو یاد بگیرم.در مورد موضوعی که گفتین چند نکته به نظرم اومد که گفتم شاید بد نباشه نظرمو بگم:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shamim_bahari2
همسرم منو صدا کرد تو اتاق یه دفعه برگشته میگه اینا وسیله ندارن چرا هی میگی بمونن، در حالیکه همیشه حداقل تا 12 تو مهمونیها میمونیم، حالا خونه هرکی، حتی خونه ما بارها شده موندن
منم اومدم بگم یکی دیگه شعورش نمیرسه کی باید بره خونش، به من گیر دادی؟ ولی هیچی نگفتم
بعد همسرم رفت تو قیافه، انگار من کار اشتباهی کردم
فکر کنم رسم دارن ساعت 12 اعلام میکنن اون مهمونائیکه وسیله ایاب ذهاب دارن میتونن بمونن بقیه برن
کلی اعصابمو ریخت به هم
دوست عزیزم شما باید بعد از این همه مدت با زمانهای بحرانی که میتونه شروع کننده یک بحث بی نتیجه توی زندگی مشترک باشه آشنا شده باشین.این عکس العمل همسرتون(حالا کاری با درست یا غلط بودنش ندارم) یک زنگ خطره که شما باید سریع به فکر راهکار درست باشین نه این که توی ذهنتون جملات ملامت کننده بیاد.اگه در جواب همسرتون به جای این که اعصابتون بهم بریزه احساس کنید با یه چلنج جدید روبه رویید که نیازمند عکس العمل مناسبه انرژیتونو بیهوده صرف خودخوری و ناراحتی نمیکنید.
بازم من اهمیت ندادم و با وجودیکه تمام شادی به کامم تلخ شده بود به روی باز خودم ادامه دادم
لزومی نداره فقط با یک حرف همسرتون همه ی شادی به کامتون تلخ شه.این تفکر همه یا هیچ رو که خیلی از آدمها باهاش درگیرن از خودتون دور کنید.
یه دفعه برگشت گفت، خواهرش میخواد شب خونمون بمونه، یعنی اینقدر شعور نداشت که من با وضعی که دارم و خونم ترکیده و کارای ترشیمم مونده و خونش نزدیک خونه دخترشه و شوهرم داره اونا رو میرسونه، بره شب خونه خودش بخوابه
و حاضرم قسم بخورم اینا همه رو از قبل برنامه ریزی کرده بود
قضاوت راجع به دیگران رو رها کنید.اصلا به فرض این که همه چی برنامه ریزی شده باشه شما باید با درایت همه ی نقشه های فرضیشونو نقش بر آب کنید:305:
با وجودیکه میدونستم مامانم باید زندگیشو بریزه به هم و رختخواب مهموناشو بیاره بیرون بده ما بیاریم ،گفتم ایرادی نداره
مطمئن باشید مادرتون حاضر کارهای خیلی بزرگتر و بیشتری برای سعادت دخترش بکنه درآوردن چند تا تیکه رختخواب که کار خیلی سختی نیست.
منم اعصابم به هم ریخت جلوی پدر مادرم برگشتم گفتم پس چرا بهم چیزی نمیگی؟ مگه قرار نبود بیایم رختخواب ببریم؟ وقتی به هم خورده به منم میگفتی که مهمونمو تنها نزارم تو خونه بیام اینجا
درسته که خیلی ناراحت شدین و حقم دارین اما آدم زرنگ باید زمان شناس باشه.به نظرتون زمان مناسبی برای ابراز ناراحتی بود؟اونم جلوی پدر مادرتون؟
بعدشم خداحافظی کردیم،تو ماشینبا بغض بهش گفتم از این به بعد هیچی رو با من هماهنگ نکن، هرکاری دوست داری انجام بده و دیگه هیچی به من ربط نداره، مطمئنم الان همه تو خونمون میدونن دیگه نیازی به رختخواب نیست غیر از من
بازم تفکر همه یا هیچ و قضاوت
بعدشم تا خونه حرف نزدیم و رفتیم تو قهر
اومدیم خونه، دیدم همشون خوابیدن، منم رفتم خوابیدم، با اینحال یاد حرفهای شما افتادم که گفتین نباید مثل اون رفتار کنم، بهش شب بخیر گفتم و براش یه اس ام اس فرستادم که : "خیلی سخته وقتی تو خونت یه اتفاقی میفته و تو در جریان نیستی، فکر کنم اون یه کم بی انصافیه ولی همیشه دوستت دارم "
و گرفتم خوابیدم
آفرین.حرکت درست اما یه کم دیر.اما بازم جای کلی تشویق داره:104:
فرداش که دیروز صبح باشه بیدار شدیم، دیدم باز تو قیافس، رفتم بهش سلام کردم و به زور جوابمو داد دیگه خسته شدم و زدم به بی تفاوتی
برای چی خسته شدین؟ شما بیشتر از قضاوت و خودخوری خودتون خسته بودین.فقطم یه حرکت درست انجام دادین باید دفعه بعد یه کم بیشتر تلاش کنید
:72:
تا سر صبحانه که دید سر سنگینم شروع کرد یه کم حرف زدن، ولی عین این جنیا، یه کم میگفت میخندید، یه کم تو قیافه بود
همسرتونم گیج شده.واسه همین رفتارش متضاده. چون شما اونجایی که نباید عکس العمل نشون بدین میدین و بالعکس!
شام خوردیم، و تقریبا وسایل شامو همرو همسرم آماده کرده بود و با وجودیکه تو قیافه بود سعی میکرد کمک کنه البته تو کارای شام نه کارای ترشی
همسرتون داره تلاششو میکنه هرچند کم.این تلاشو نادیده نگیرین
دیگه ساعت 12-2 یه رفتاری میکرد انگار پدر مادرم مزاحم هستن و یه جوری میشست انگار زود برین من میخوام بخوابم
ای وای بازم قضاوت...
بعدشم برگشتیم و باهاش حرفی نزدم، صبحم اومدم بیرون ولی حالم ازش به هم میخوره
بازم رفتار نامناسب
وقتی یکی یه کاری میکنه هی میگه و تشویق میکنه ولی وقتی من یه کاری میکنم هی تحقیر و توهین میکنه و ایراد میگیره
پس رفتارهاتون خالی از پیش فرضهای قبلی نبوده
پستم خیلی طولانی شد.البته منظورم این نبود که تقصیر شماست فقط حرفهای خودتونو تفسیر کردم به عنوان یه نفر سوم خارج از ماجرا.اگه با حرفام موافق هستین میام و میگم به نظر من چی کار میکردین بهتر بود.
موفق باشید
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
یکتا جون
من سعی کردم بیخیال باشم
سعی کردم فقط محبت کنم، ولی انگار همسرم توقعش بالاتر رفته
وقتی مهمونی به خوبی برگزار شد، چه لزومی داشت اون رفتارو داشته باشه؟
راستش از این میترسم که این کارها باعث خراب شدن زندگیم و شرطی شدن همسرم بشه که فکر کنه هر بدی کنه فقط خوبی میبینه و عادت کنه
یک زن امیدوار عزیز
مرسی که برام نوشتی
راستش دلم میخواد بگی چکار میکردم بهتر بود
یه جاهایی نوشتی قضاوت، ولی اینا قضاوت نبود، میدیدم که داره چه اتفاقی میفته
در مورد خواهرشم که میگم از قبل برنامه ریزی کرده بود، دروغ نگفتم، قضاوت هم نبود
مگه جمعه دعوت نبودن؟ پس چرا تا 6 موند خونه ما بعدشم شوهرم رسوندشون خونشون؟ یعنی حدود ساعت 8 خونشون بود، کی دعوت بوده؟ سحری؟
پس دروغ بود
همش یه بازی بود که مهمونی منو جابجا کنه و بعدشم بمونه خونمون
چی بگم
ولی اگه بنویسی رفتارهای درست چی میتونست باشه ممنون میشم
:72:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
یک وقتایی آدم از رفتار طرف مقابلش گیج میشه ...
الان زن امیدوار رفتارهاتو تجزیه تحلیل کرده ولی من به شخصه قبول ندارم که شما کار وحشتناکی انجام دادی که اینجوری عکس العمل ببینی بجز اون قسمت اعتراض تو ماشین....
شوهر من این خصوصیات رو نداره ولی خیلی پیش اومده که توی یک مهمونی یا یک شرایط ایده آل تو فاز سکوت یا افسرده بودن رفته و من هم تا مدتها علامت سوال داشتم که آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اما وقتی بعد از چند روز دلیلشو میگه بیشتر تعجب میکنم که همیچن چیز ساده ای اون رو اینقدر بهم ریخته و ازش میپرسم ارزش داشت؟؟ جالبه که همیشه هم میگه آره (هه هه هه)
مثلا توی یکی از موارد (که پستش هم اینجا هست) مهمونی مهمی رو بی دلیل و بدون خداحافظی ول کرد رفت تازه تو مسیر رسیدن هم داشتیم میگفتیم و میخندیدیم!!! خلاصه بعد از مهمونی دعوایی بینمون شد که نگو و نپرس اول هم گفت تو هی گفت زود باش زود باش من عصبی شدم !!!!! ولی چند شب بعد خودش اعتراف کرد که قبل از رفتن من نزدیکی میخواستم و تو مشغول ارایش بودی نفهمیدی منم سرخورده شدم!!!!!!!!!!!!! حالا من از کجا باید میفهمیدم دیگه خدا داند... فکر کنم باید تله پاتی میکردم که تو ذهن ایشون چیه! بهت بگم تا همین امروز که یکماه داره میگذره من تو شوکم باورت میشه؟؟؟؟
مردها اینجورین دیگه
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
چی بگم یکتا جون
واقعا دیگه داره حوصلم سر میره
نمیدونستم اینقدر راحت همه چی میتونه خراب بشه
به خدا خیلی دارم برای زندگیم تلاش میکنم ولی وقتی از این قبیل اتفاقها میفته به شدت دلسرد میشم
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
عزیز دلم منظورم از قضاوت درست بودن یا غلط بودن قضاوت نبود.شاید خیلی از قضاوتهای شما درست بوده باشه و خواهر همسرت واقعا دروغ گفته باشه و غیره اما اساس این که ما در مسند قضاوت(هرچند هم درست) بشینیم اشتباهه و مخل زندگی خودمون میشه.همین که شما میشینی و فکر میکنی که خواهر همسرت نشسته برنامه ریزی کرده تا زندگی شما رو از حالت نرمالش بهم بریزه به جز این که واقعا به همون نتیجه ی دلخواه ایشون منتهی شه نتیجه ی دیگه ای نداره.
در هر صورت من اصراری به درست بودن نظر خودم ندارم اما خوبه از این منظری که من هم گفتم به وقایع نگاه کنی.
اما رفتار درست در مورد وقایع پیش اومده(البته به نظر من!)
تمام بحث شما از همون جرقه ی اعتراض همسرتون به اصرار شما برای بیشتر موندن شروع شد درسته؟اما راه حل چی بود؟ بدون دلخوری ، بدون خودخوری،نظر واقعیتونو به همسرتون میگفتین مثلا این شکلی: عزیزم من دیدم داره به همه خوش میگذره و از این که خانواده ی شما تو خونه ی ما این قدر راحتن خوشحال بودم دلم میخواست این خوشی ادامه داشته باشه.واسه برگشتشونم فکر میکردم شما میتونی برسونیش.
شما تو نوشته تون گفتین که در قبال این حرف همسرتون چیزی نگفتین در حالیکه باید شفاف سازی میکردین وبس.
ممکنه الان بگین مگه همسرم خودش نمیدونست یا نمیفهمید؟حقیقت اینه که هیچ کس به درستی نمیدونه اون لحظه چی توی ذهن همسر شما گذشته که این برخورد رو کرده اما گاهی ما زیادی کمالگرا میشیم (دقیقا نمیدونم شاید همسرتون همیشه کمالگرا باشه) و انتظارهای فراواقعی از طرف مقابلمون داریم اما راه حل چیه؟تو این شرایط باید مدیریت کرد نه خودخوری یا به دنبال علت بودن فقط مدیریت لازمه و بس!
حالا شما هی بیاین بگین باید خودش میفهمید باید قدرمو میدونست باید ... باید... میفهمم همه ی این بایدها درسته اما راهگشا نیست.شما دنبال راه حل باشین همین و بس
یکتا جان و شمیم جان منم به هیچ عنوان نمیگم ایشون کار وحشتناکی انجام داده و در واقع همسرشون آغاز گر این بحث بوده اما شما کدوم راهو بیشتر میپسندین؟خودخوری و اعصاب خردی یا مدیریت مسئله؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
یک زن امیدوار عزیز،
مرسی
راستش از اسمت خیلی خوشم اومده و با تمام وجودم آرزو میکنم که همیشه امیدوار و پیروز باشی
خب به قول شما شاید یه کارایی باید انجام میدادم، یه چیزایی باید میگفتم که نگفتم
حالا باید چکار کنم؟
البته بهش زنگ زدم حالشو بپرسم ، عادی صحبت کرد
من باید چکار کنم؟
عادی باشم؟ بهش بفهمونم که ناراحتم؟
حرفی بزنم؟ نزنم؟ چکار کنم؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
زن امیدوار عزیزم
صد در صد که مدیریت مسئله مهمتره اما اخه ما زنها وقتی کله میکنیم... خودت که میدونی دیگه نگم بهتره:311:
به خدا شمیم جان من خودم با بکارگیری راهکارهای همین سایت دارم کنترل کردن عصبانیتمو یاد میگیرم
دارم مدیریت میکنم هر از گاهی شکست میخورم (مثل دیروز) اما سریع جمعش میکنم نمیزارم ریشه دار بشه
به نظر من امشب عادی باش
شیطون باش
مهم نیست که اون گرفته باشه تو الکی بخند از ترک دیوار هم بخند بزار شادی موج بزنه حتی یکطرفه
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
مرسی یکتا جان
باشه
ولی بازم یه سوالی که همیشه ذهنمو مشغول میکنه
میخواستم ننویسم ولی نتونستم
چرا وقتی یک مرد دلخور میشه همه بهش حق میدن تلافی کنه، قیافه بگیره، سکوت کنه، بی محلی کنه ولی وقتی یک زن دلخور میشه باید به روی خودش نیاره، بگه بخنده و عادی باشه؟
واقعا میخوام بدونم چرا این تفاوت رو قائل میشیم؟
-
!
عزیز دلم هیچ کس حق نداره دلخوریشو با سکوت یا به قول شما تو قیافه رفتن نشون بده.زن و مردشم فرق نمیکنه! اما من که الان دستم به همسر شما نمیرسه که بگم آقا چرا بدخلقی میکنی؟ چرا بهونه ی بیخودی میگیری؟ چرا سکوت میکنی؟ من فقط دستم به شما میرسه اونم بطور مجازی! واسه همین این حرفها رو میزنم اما چه کنم که ذهن سطحی شما یه کم بیش فعاله! هی بازیگوشی میکنه!!
اتفاقا شما الان خیلی هم حق داری بدخلقی کنی خیلی هم میتونی!(بر منکرش لعنت!!)
اما دختر خوب این شد راه حل؟؟:305:
حالا فرضو به این میگیریم که شما حرف منو قبول کردی.جواب سوالهای پست قبلیت میشه این:
عادی نباش!مهربون باش.عشقولانه باش.بهش محبت کن.ازش به خاطر این که پدر مادرتو رسوند تشکر کن.به خاطر این که تو درست کردن شام کمک کرد.از خوبیهای این دو روزش ازش تشکر کن.این میشه فضا سازی..
بعد که فضای مناسب ذهنی در همسرت ایجاد شد راجع اون قضیه اون طور که گفتم شفاف سازی کن.(گله نکن.پای خواهرشم وسط نکش!!) و در نهایت دلیل اصلی ناراحتیشو با مهربانی و ملاطفت بپرس.
اجازه بده ایشونم حرف بزنه.با حرفاش همدلی کن.(حتی اگه دلایلشوقبول نداری.) و در نهایت دلایل خودتم بگو(بدون این که غر بزنی یا دنبال مقصر باشی).
این میشه یه گفتگوی سازنده.
برو ببینیم چی کار میکنی دختر خوب
موفق باشی:72:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
یک زن امیدوار عزیز سلام
من رسیدم خونه و خوندم شما چی نوشتین، تصمیم گرفتم همین کارو انجام بدم
من عادی ولی مهربون بودم، ایشون عادی ولی طلبکار
داشتم خونه رو مرتب میکردم که رسید، ترشی رو نزاشته بود بیرون برای همین گرم شده بود و سرریز، تمیز کردم و سرشو خالی کردم، بعد بهش گفتم بزارش بیرون، برگشته میگه جلوی آفتاب سرطانزا هست، بعد جالب اینه دیروز که با خواهرش رفته بودیم بیرون،از یه مغازه که روی ترشیهاش باز بود ترشی خرید و یه کم هم داد به ما، حتی شوهرم گفت ما هم بخریم ؟ گفتم اولا که خودمون داریم میندازیم بعدشم اینا روشون بازه و آلوده هستن
خواهرش که ترشی داد دیشب ازش خورد
حالا میگه این سرطانزاست و من بهش لب نمیزنم
منم گفتم اونائیم که از بیرون میخری یا میرین خونه دیگران بهمون میدن همینطوری درست شده حالا اگه فقط این سرطانزاست تو نخور
خیلی بد خورد تو روش، دیگه حرفی نزد دید چه جوکی گفته
ههههههههههههه
راستش رفتارش باعث شده بود از درون عصبی بشم ولی این حرفو که زدم و سکوتش باعث شد یه کم آروم بشم
بعد دارم همه جا رو تمیز میکنم، ساعت 8 کاری که خیلی کم پیش میاد انجام بده، رفت واسه خودش بساط شام اورد رو میزی که تازه تمیز کرده بودم بدون هیچ سفره یا سینی، اومدم بهش بگم مرد حسابی میبینی دارم تمیز میکنم، کمک نمیکنی لااقل خرابکاری نکن دیگه که گوشیش زنگ زد تا بره جواب بده من سفره انداختم و سعی کردم با تمرین تنفس به خودم مسلط بشم وقتی برگشت ازش پرسیدم چیز دیگه ای نمیخواد برای شام که گفت نه، بعد نشستم باهاش همون چیزی رو که آورده بود خوردم
بعدشم هی میره دنبال کاراش، بی محلی میکنه و منم البته اینقدر خسته بودم وکار داشتم که زیاد دور و برش نرفتم الآن هم رفته خوابیده، مثلا داره تنبیه میکنه
جالبه نه؟
هرکاری خواسته کرده حالا هم طاقچه بالا میزاره
نمیدونم
واقعا نمیدونم این تفاوت بین زن و مرد چه معنی داره ، اونم تا این حد، غرور بی جا و ...
حالا خوبیش اینه که تو حرف زدن زیاد بد صحبت نکرد اگرنه احتمال اینکه از کوره در برم زیاد بود
خب میخواستم باهاش حرف بزنم ولی دیدم موقعیت بنظر مناسب نمیاد گفتم یکی دوروز بگذره بعد
:72:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
دوستان خوبم سلام
از اینکه این مدت بهم کمک کردین تا تلاش کنم زندگیمو بسازم ممنون
امشب سعی کردم خیلی مهربونتر باشم، بهش زنگ زدم و با شیطنت حرف زدم و به نظر میومد خوب باشه
ولی وقتی اومد خونه مثل دیشب بود، یه کم بهش فرصت دادم، راحتش گذاشتم و بعد یه کم سر به سرش گذاشتم که بی محلی کرد
بعد از یه مدت ازش راجع به سفری که قرار بود تو این تعطیلات بریم پرسیدم که گفت نمیریم
بهش میگم چرا به من نمیگی، چرا منو در جریان نمیزاری؟ میگه حالا که گفتم
میگم چرا نمیریم، میگه پول ندارم
در حالیکه دروغ میگه، میخواست خرج مادرشم بده که باهامون بیاد ولی اون گفت که نمیتونه بیاد
حالا خیلی راحت همه چی رو میریزه به هم، مثلا منو داره تنبیه میکنه
خودش گند زد تو آخر هفتمون و مهمونی و کارهای من حالا تازه دست بگیرم داره
دوستای خوبم
من واقعا خستم
تصمیممو گرفتم، تصمیمی که بارها منو منصرف کردین و بهم گفتین اگه تلاش کنم میتونم زندگیمو درست کنم
ولی من
به این نتیجه رسیدم که ادامه این زندگی یعنی مرگ همه آرزوها وخواسته هام و آرامش و شادیم
و من اینو نمیخوام
قرار بود این یکی از چند تا سفری باشه که قبل بارداریم میرم
ولی اصلا دلم نمیخواد تو این زندگی بچه ای داشته باشم
اصلا دلم نمیخواد
و دلم نمیخواد عمرمو پای شوهری بزارم که به راحتی زندگیمو سیاه میکنه، شادیهامو خراب میکنه و خودخواهانه تصمیم میگیره و من تو این زندگی از همه چیز بی خبرم
این زندگی من نیست
برای همیشه میرم
بازم ممنون که برام وقت گذاشتین
به خدا قسم تا اونجائیکه ظرفیت داشتم تلاش کردم، گریه کردم و سوختم و ساختم
ولی دیگه نمیتونم
ببخشید
برای همتون آرزوی خوشبختی میکنم
خداحافظ