آنی جان از حرفاتون خندم گرفت:)
آدم اعصابش که خورد باشه همین میشه دیگه!!
اگه الان نمیومدم و اینا رو نمیخوندم، اصلاً فکر کنم اخمام از هم باز نمیشد:)
سیستم فکریم ریخته به هم!!
نمایش نسخه قابل چاپ
آنی جان از حرفاتون خندم گرفت:)
آدم اعصابش که خورد باشه همین میشه دیگه!!
اگه الان نمیومدم و اینا رو نمیخوندم، اصلاً فکر کنم اخمام از هم باز نمیشد:)
سیستم فکریم ریخته به هم!!
سيستم فكري ات نريزه به هم .:46:
اگر اينجوري بريزي به هم آخرش مي ترشي و مي موني رو دست تالار همدردي و من :311::311::311:
آن وقت ما از كجا خواستگار گير بياريم ؟!
برو خدا را شكر كن كه آنقدر خواستگار داري كه تو انتخاب كننده و تصميم گيرنده هستي .
اگر خواستگار نداشته باشي بايد به اولين و آخرين مرد كور و كچلي كه مياد خواستگاريت جواب بله بدهي :311::311:
در حالي كه ما تو را به كس كسونت نمي ديم
به همه كسونت نمي ديم
به راه دورت نمي ديم
به مرد كورت نمي ديم
به كسي مي ديم كه كس باشه
قباي تنش اطلس باشه
شاه بياد با لشگرش
شاهزاده ها دور و برش
آيا بديم
آيا نديم :46::72::43:
آنی عزیز، از نظر دوستام من درصدی لوس بودن ِدختری در شرایط خودم رو ندارم. (بچه آخر بعد از 3 تا پسر!!!)
اگه از الان به بعد، ذره ای درجه ی لوس بودن من، رو به رشد بشه، شما مقصرید ها! :311:
سلام
(فرصت نداشتم نظر دوستان رو بخونم .)
منم همین مشکل رو با مادرم داشتم ( اختلاف سنی زیاد) . البته مشکل ما شایدم این نبود ، طرز فکر مامانم بود . خواهرم هیچوقت نمیتونست حتی در مورد کوچکترین مسایل با مامانم کنار بیاد . من از دوران نوجوانیم و دبیرستان تصمیم گرفتم تمام تلاش خودمو برای بهبود اوضاع بگیرم .
مامانم طرز فکر خاص خودشو داشت که ارتباط باهاش سخت میشد ولی کسانیکه از دور میدیدنش همیشه تعریفشو میکردند ولی فقط از دور .
حتی سر انتخاب رشته تحصیلی که اعتقاد داشت دختر حتما باید تجربی بخونه که نهایتش رشته زنونه داشته باشه و خیلی چیزا رو عیب میدونست و محدودمون میکرد و ....
خیلی کتابهای روانشناسی می خوندم که بفهمم مشکل رابطه کجاست .
بعد از حدود 1 سال موفق شدم بالاخره .
در هر موردی که می خواستم باهاش مشورت کنم مستقیم جلو نمیرفتم . مشکلمو مواقعی که حوصله داشت و به عنوان مشکل یکی از دوستام باهاش مطرح میکردم و اونم خیلی بدون جبهه گرفتن نظرشو میگفت منم نظرات خودمو همونطور بهش میگفتم و راهکارهایی که به ذهنم میرسید که مثلا به دوستم گفته بودم و ... ( حتی کوچکترین موارد . گاهی هم مشکلی نداشتم فقط واسه بیان عقایدم این کارو میکردم )
اوایل سخت بود و گاهی هم دعوامون میشد ولی بعد متقاعدش میکردم .
حدود یه سال بعد طوری شد که تقریبا حرفامو قبول داشت و توی بعضی موارد باهام مشورت میکرد .( البته رشته تحصیلیم رو جور دیگه حل کردم )
بعدم رشته مورد علاقمو توی یه شهر دیگه قبول شدم و با وجود وابستگی خیلی زیادش به من ،تونستم برم شهر دیگه و ادامه بدم البته محدودیتها هنوزم ادامه داشت ولی کمرنگتر شده بود .
الان بعد از تقریبا 10 سال اینقدر بهم اعتماد داره که اصلا در مورد تصمیماتم گیر نمیده و همیشه ازم واسه هر کاری نظر میخاد حتی خواستگار که میزنگه تا با خودم مشورت نکنه راه نمیده . با اینکه از همه خونواده کوچکترم ولی همیشه منو با خودش خواستگاری میبرد و باید پایه ثابت میبودم .
البته سر خواستگارم باهاش مشکل داشتم که مخالف بود ، ولی اول نظرمو گفتم و معیارهامو ( باشناختی که ازم داشت به حرفم گوش داد )، بعدم گفتم اگه تو بگی نه جواب منم منفیه پس جواب رد بده .
ولی بالاخره رضایت داد بیان و گفت هرکاری خودت بخوای میکنی و بعد میگی هرچی تو بگی:311:
البته یکم هنوز توی انتخاب لباس باهاش مشکل دارم .
این روش من بود . ( ببخشید که طولانی شد )
اولین کار اینه که باید به پدرت اطمینان بدی که دوسش داری و قبولش داری . بعد یجوری باهاش حرف بزنی که عقایدشو هر چند غلط ولی زیر سوال نبری . ( کار سختی نیست ، پدرها به دخترها علاقه خاصی دارند . )
من تونستم با اینکه مامانها به پسر هاشون بیشتر اهمیت می دهند . پس توهم میتونی و شاید کار تو راحت تر هم باشه .
متین جان ممنونم که تجربیاتت رو برام گفتی.
خوشحالم که شما موفق شدی به مادرت نزدیک تر بشی.
میدونم چی میگی. خداییش خیلی سخته.
اما امروز من برای شما و برای بقیه که لطف کردن و کمکم کردن، یه خبر خوش دارم :)
==========================================
وای ی ی من امروز یه کار فوق العاده کردم خودم هنوز متعجبم از کار خودم!!
به مدت 2 ساعت و 10 دقیقه با پدرم حرف زدم!!
شما باورتون میشه؟ من که باورم نمیشه!!!
سلام
دیروز انقدر ذوق زده بودم یادم رفت بگم نتیجه حرفامون چی شد!
قرار شد خواستگاری که از نظر من خوب بود و توی معیارای زیادی هماهنگی داشتیم، دوباره بیان. هنوز معلوم نیست کی بیان. ولی تا همینجا هم خیلی کار فوق العاده ای کردم:) البته اگه خدا کمکم نمیکرد و کمک شما دوستان نبود شک ندارم که نمیتونستم.
تصورش رو بکنید!! جواب قطعی منفی داده شده بود!!
خیلی خوشحالم. نه به خاطر این خواستگاره. (البته یه ذره هم به خاطر این هست:) ) بیشتر به این خاطر که تونستم حرفامو به بابام بگم.
بخاطر اینکه حس میکردم منتظره ببینه من اگه نظرم مثبته بازم راشون بده. ولی نمیدونم چرا نمیومد ازم بپرسه!
دیروز سر بحث باز شد. منم دیدم فرصت خوبیه، رفتم حرفامو گفتم. نمیگم خیلی آروم و جرات مندانه گفتم. یه جاهایی صدای بابام خیلی بالا میرفت. یه جاهایی ممکنه صدای من بالا رفته باشه. اما همه ی چیزایی که اینجا یاد گرفتم رو سعی کردم استفاده کنم. (بعنوان اولین تجربه فکر کنم قابل قبول بود)
خیلی سخت بود خودمو کنترل کنم وقتی پدرم یه جاهایی ازم ایرادای الکی میگرفت. اما این دفعه همه رو رد نکردم. چند تاشو قبول کردم. گفتم "شما درست میگی. من اینجا، اینجا، اینجا، اشتباه کردم." ولی در کنارش، دلایل خودم رو هم گفتم.
قبلنا در حین صحبت، هر جای حرف بابام رو قبول نداشتم، مخالفت میکردم و هر جایی که قبول داشتم، سکوت میکردم. این دفعه، هر جا که مخالف بودم، صبر میکردم به وقتش در کنار دو تا تاییدی که میکردم، یه مخالفتم رو هم میگفتم. و هر جا که موافق بودم با کلمات تایید آمیز، تایید میکردم (به جای سکوت). خیلی تاثیر داشت! معجزه میکرد وقتی بابام میدید حرفاشو تایید میکنم.
فکر میکردم وقتی با بابام حرف بزنم، خواه ناخواه مجبور میشم حرفای روز خواستگاری رو بهش بگم. اما الان میبینم این همه حرف زدیم اما من یک کلمه هم نگفتم. یه جورایی پیچوندم :) نه اینکه مستقیم بگم "نه! من نمیگم" اینم خیلی تاثیر داشت.
حس بابام رو حس کردم که مخاطبش رو یه آدم منطقی میبینه نه یه دختر احساسی که حرفاش از روی احساسه.
اصلاً نمیدونم این خواستگاری به ازدواج منجر میشه یا نه. یه جورایی رفته توی حاشیه و این خیلی خوبه :)
نمیدونید چقدر مدیونتونم. اگه حرفای شما نبود، نمیدونم چند تا مرض روحی روانی تا به حال گرفته بودم.
دعا کنید برام (که فکر میکنم تازه اول راهم):72::72:
سلام دخترمهربون
به امید روزی که خبر ازدواج رو بهمون بدی داریم تایپیکت رو دنبال می کنیم.:)
خوشحالم که جرأت حرف زدن پیداکردی وخوشحالم چون طرز بیان ونکات ریز اما مهم زندگی داره دستگیرت میشه.:73:
امیدوارم به سلامتی مراسم خواستگاری سپری بشه ونیز امیدوارم اگر به صلاحت باشه به نتیجه برسه.:203:
مرسی داملا جان.:46:
میدونم ممکنه بازم طولانی بشه مدت زمان خواستگاری. شایدم راهم یه کمی سخت باشه برام. اما الان دیگه مطمئنم که من میتونم تا آخرش تلاش خودم رو بکنم و اونوقت اگه نشد، به صلاحم نبوده و هیچ جای ناراحتی هم نداره. چون دیگه حس یه موجود زبون بسته بهم دست نمیده :)
تازه من یه کار دیگه هم کردم!
چند روز بود که بابام زانوش خیلی درد میگرفت. انقدر که راه رفتن و حتی حرکت براش سخت شده. دیروز رفت دکتر و دکتر بهش گفت که آرتروزه. اما بجز یه مسکن، قرص خاصی نداده. بیشتر آمپول تقویتی داده. اینه که همچنان دردش ادامه داره. هر روز دوس داشتم برم پیش بابام، یه کمی زانوشو ماساژ بدم (آخه هر وقت مامانم رو ماساژ میدم، میگه همه ی دردم میره:) ) اما بخاطر فاصله ای که بینمون بود نمیتونستم برم! دیشب بعد از اون همه که حرف زدیم، حس میکردم خیلی به هم نزدیک شدیم. درد زانوی بابام، شبا بیشتر میشه. وقتی میخواست بخوابه، زانو بندش رو میخواست، صدا کرد یکی براش ببره. من رفتم بهش دادم. بعد نشستم همونجا، یه ذره عکس زانوشو نگاه کردیم با هم، یه کمی زانوی بابامو ماساژ دیدم، براش زانو بندش رو بستمو...
دیگه کلی ذوق مرگ شدم :D
بیاین ببینین چه دختر ماهی شدم:) تک تک حرفاتون بالاخره اثر کرد :)
دیگه فقط یه بوس کم داشت :311:نقل قول:
من رفتم بهش دادم. بعد نشستم همونجا، یه ذره عکس زانوشو نگاه کردیم با هم، یه کمی زانوی بابامو ماساژ دیدم، براش زانو بندش رو بستمو...
گمون نمی کنم بابایی باشه که بتونه در برابر دلبری های دخترش تاب بیاره :46::43:
به نظرم تا همین جا، برای تالار باعث سرافرازیه که تونسته چنین تغییری در روابط خانوادگی آدم ها ایجاد کنه.
:104::104::104::104::104:
الان می خواستم رتبه بدم بهت، گفت نمیشه! برو فردا بیا:227:
سلام دختر مهربون
دیگه خیلی مهربون و بابایی شدی ها!!!!!!!!!!:46::310:
خوشحالم که مشکلت حل شد والان حس خوبی داری و ...
نمی دونی چقدر انرژی مثبت گرفتم از تاپیکت .
امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی سپری شه و بازم بیای اینجا خبر های خوب بدی .
:46:
سلام دختر مهربون،
دیروز از خواندن این پست ها خیلی خوشحال شدم.
واقعاً بهت تبریگ می گویم و امیدوارم که به این روند ادامه بدهی.
یعنی حالا که راه ورود به دنیای پدر رو یاد گرفتی، گمش نکن.
سعی کن رابطه ات رو با پدرت بهتر و بهتر کنی.
البته این کار رو باید به مرور زمان انجام بدهی. آهسته و پیوسته :)
شاید بد نباشه پست های قدیمی که اعضا در تاپیک هایت ارسال کرده بودند و گفتند به پدرت چه محبت هایی کنی رو مرور کنی. اون موقع همیشه می گفتی نمی شه! ولی حالا که راهش رو یاد گرفتی و دیدی که می شه! :)
برایت آرزوی موفقیت می کنم.
دخترمهربون خیلی خوشحالم که رابطت با پدرت بهتر شده ایشالا روز به روز هم این ارتباط و صمیمیتتون بیشتر بشه ، دختر مهربون این ارتباطی که الان شکل گرفته خیلی نوپاست و احتیاج به مراقبت زیاد داره خیلی مراقبش باش نگذار با یه خطا و اشتباه مسیری که آمدی را دوباره برگردی منم برات دعا می کنم
سلام.
یه مشکلی هست.
پدرم نمیخواد اجازه بده که خواستگارم جلسات زیادی بیان و برن تا بیشتر آشنا بشیم.
پدرم میگه فوقش فقط یکی دو جلسه دیگه و بعدش برن هر وقت خونه تهیه کردن، بیان برای عقد!!
تا خونه تهیه نکردن هم هیچ رفت و آمدی نباشه!
میگه یک جلسه دیگه فوقش2 جلسه!
خدای من اصلاً توی تصورم هم نمیگنجید که هیچ وقت همچین ازدواجی داشته باشم!
من که اصلاً موافق نیستم. با صحبتایی هم که با خود خواستگارم داشتم، متوجه شدم که ایشونم میخواد بیشتر باشه. حتی هر دومون مشاوره رو هم لازم میدونیم. اما الان با این حرفایی که پدرم میگه ...
من همین الان اینا رو از مکالمه ی پدر و مادرم شنیدم.
الان هم یه کمی متعجبم هم یه کمی عصبی.
نمیتونم بشینم با خودم فکر کنم که چه جوری و با چه جملاتی باید با پدرم حرف بزنم تا راضی بشه.
به ازدواج خود مامان بابام که نگاه میکنم، میبینم حتی از خیلی ازدواج های الان هم روابطشون راحت تر بوده. نه که خدای نکرده موردی باشه، اما خیلی راحت با هم رفت و آمد میکردن و حتی پدرم با خانواده مامانم اینا راحت بیرون میرفتن و .. تازه اون همه با هم رفت و آمد داشتن، ازدواجشون این شد. هر روز بحث و دعوا! اونوقت چه انتظاری دارن که من بدون اینکه طرفم رو هنوز ذره ای شناخته باشم، برم باهاش عقد بشم!!
در ضمن چه فکری راجع به پسره کردن؟ بالاخره دو طرفه هست دیگه. همونقدر که من دوس دارم آشنا بشم ایشونم میخواد بدون شناخت ازدواج نکنه.
فعلاً نمیدونم باید چیکار کنم. فعلاً سکوت میکنم تا بتونم به اعصابم مسلط باشم.
اگه کمکی، راهنمایی ای، به ذهنتون میرسه، دریغ نکنید لطفاً:72:
نظر خودم رو می گم.
اولاً شما در صحبت با خواستگارت طوری صحبت کن که دوست داری تعداد جلسات آشنایی مناسب باشه. یعنی همیشه طوری صحبت کن که بداند از نظر شما جلساتی در آینده هستند و به این زودی قصد تصمیم گیری نداری و مشتاقی که به آشنایی ادامه بدهی.
بعد صبر کن ببین واقعاً پدرت بعد از دو جلسه اول چه عکس العملی نشان می دهد.
من بعید می دانم که واقعاً اگر آقا پسر زنگ بزند و برای جلسه سوم بخواهد بیاید، پدرت بگوید نه، نمی شه!
اگر واقعاً چنین حرفی زد، باید یکبار دیگر یک صحبت منطقی با همان شیوه ای که کارساز است با پدرت داشته باشی.
همینطور امیدوارم که خانواده آقا پسر هم از پدر بخواهند که اجازه بدهد تعداد جلسات بیشتر باشند.
ممنونم.
اون روز که میخواستن بیان، قبلش (یعنی نیم ساعت مونده به اومدنشون) پدرم میگفت این جلسه فقط میخوام شرایطم رو بگم، بعد برن خونه شون، اگه خواستن دوباره زنگ بزنن بیان.
(همون موقع به مامانم گفتم لازمه الان با بابا حرف بزنم؟ گفت نه صبر کن.
میدونستم اگه صحبت کنم، بالاخره یه کمی هم اعصاب من میریخت به هم، هم اعصاب بقیه.)
وقتی که اومدن، همه ی شرایطش رو نگفت (پدرم میخواست مهریه رو هم بگه. ) هم اینکه وقتی گفتن دختر و پسر با هم صحبت کنن، گفت باشه مشکلی نیست!
مادرم که میگه (مثل دفعه ی پیش میشه) پیش ما اینجوری صحبت میکنه، اما اونا اگه بخوان بیان اجازه میده.
پدرم به شدت از این نگرانه که جلسات طولانی بشه و بعدش به این نتیجه برسیم که مناسب هم نیستیم و بعدش من لطمه ببینم.
اما من میدونم حتی اگه اینجوری بشه و حتی اگه من لطمه ببینم، برام لازمه. یه تجربه ی با ارزش میشه برام تا بفهمم از این به بعد تو برخورد با خواستگار چه جوری باید باشم.
(البته دارم سعی خودمو میکنم که اگه قرار باشه به هم بخوره، بدون هیچ مشکلی این اتفاق بیفته.)
توی صحبت با خواستگارم هم سر همین موضوع صحبت کردیم. پسره گفت که من نمیتونم با جمعاً 4 جلسه به نتیجه ی خاصی برسم. منم توی حرفام گفتم که اینجوری دوس دارم که طول زمان آشنایی بیشتر باشه.
فکر میکنم حق با شماست. در حال حاضر بهترین کار اینه که صبر کنم این دو جلسه ای که پدرم فعلاً اجازه داده رو بگذرونیم، بعد ببینم چی میشه.
حالا بیشتر شدن جلسات یک طرف، رفتن به مشاوره هم هست. پدرم اصلاً مشاوره رو قبول نداره.
میگه اگه شماها خودتون نتونین تشخیص بدین به درد هم میخورید یا نه، مشاور میخواد تشخیص بده؟
(اینا رو وقتی برادرم با نامزدش میرفتن مشاوره میگفت.)
من خودم مستقیم هنوز با پدرم راجع به این موضوع حرف نزدم.
هنوز باید صبر کنم تا وقت مناسبش بشه.
به نظر من دختر مهربون جای نگرانی نیست .
از نظر من هم 2 جلسه خواستگاری برای شناخت اولیه کافی هست به شرطی که سوال هاتون کلیدی باشه و روی جواب ها خیلی دقت کنید از حرکات و نوع اداب معاشرت در همین 2 جلسه خیلی چیز ها می شه فهمید.
چرا فکر می کنی تمام کارها را شما یا خانواده ات باید مدیریت داشته باشی تا یه مساله به نتیجه برسه ، در این نمونه مسایل(خواستگاری) یه قسمت عمده ای از نحوه ادامه روند اون به دست خانواده پسر هست ، خواستگار اگه واقعا خواستار باشه باید جنمش رانشون بده دیگه.
به نظرم چیزی که الان مهم هست اینه که خودتون و خانوادتون را آماده کنید که در نهایت آرامش به استقبال خواستگارتون برید.
در جلسات اول و دوم از نظر من بهتره شما
1-بیشتر شنونده باشید
2- سووال های کلی و مهم را عنوان کنید اما وارد جزییات نشوید .
احساس می کنم بدتر از خودم خیلی صادق و یه رو یه رنگ هستی اما در اون جلسات اول که هنوز نمی دونی این مورد آیا واقعا مطابق معیار هات هست یا نه
3-لازم نیست خیلی از حقایق را بهشون بگی .
وقتی کفه ترازوی دانسته هات راجع به خواستگار زیاد بشه برای سنجش اون شخص بهترین معیار هست.
تا یه جایی با صحبت های پدرتون من هم موافقم گرچه روششون شاید برای ما این نسلیها کمی سخت باشه.
اما عزیز م جای هیچ نگرانی نیست وقتی یه قضیه بخواد درست بشه خود خدا همچین شرایط را پیش پاتون میذاره و سریع جلو می بره که متوجه نمی شی الان توی خونه همسر مورد علاقه ات هستی .
ذهن خودت را درگیر این نمونه قضایا و استرس ها نکن که یه موقع نتونی به اصل مساله که همون انتخاب درست هست بپردازی.
ممنونم بی نهایت جان.
ما دو جلسه صحبت کردیم.
الان جلسه سوم رو میخوان بیان.
پدرم گفته تا 4 جلسه فوقش.
من چون شرایطم رو میدونستم که ممکنه پدرم توی این موارد سخت گیری کنه، خیلی دنبال سوالای اساسی بودم.
سوالام رو نوشتم. همون سوالای اساسی، حدود 6، 7 ورق کلاسور شده. جلسه اول که سوالا خیلی خیلی کلی بود و فقط برای تطبیق معیارهای اولیه بود.
من توی جلسه دوم 3 صفحه (یعنی یه برگه و نصفی) رو رسیدم بپرسم. بالاخره باید انقدر راجع به هر سوال بحث بکنیم تا من دقیقاً جوابم رو بگیرم. اینا وقت میبره. جلسه دوم تقریبا فقط من پرسیدم ایشون جواب داد.برای سوالای خودم، اگه همینجور پیش برم، 3،4 جلسه دیگه میخوام.
از طرف پسر هم باید حساب کنم. اونم سوالاش همینقدر طول بکشه، زیاد میشه دیگه!
سلام به همه ی دوستای عزیزم.
عیدتون مبارک باشه:72::72:
راجع به این موضوع:
امروز با پدرم حرف زدیم.نقل قول:
پدرم نمیخواد اجازه بده که خواستگارم جلسات زیادی بیان و برن تا بیشتر آشنا بشیم.
یعنی خود پدرم بحث رو شروع کرد.
پدرم از صبح مدام میگفت که این جلسه دفعه آخری هست که میان. ما که معتل اونا نیستیم که 6 ماه بیان و برن و بعدشم بگن نپسندیدیم و تموم بشه .. . و هی از این جمله ها تکرار میشد.
منم هی با خودم کلنجار میرفتم که بابا باید یه کمی آروم تر بشه بعدش صحبت کنی.
تا ظهر این روند سکوت ادامه داشت. تا اینکه بابام به مادرم گفت که بگو دختر مهربون بیاد ببینم چیکار میخواد بکنه.
خلاصه من دوباره سعی کردم با رعایت تمام موارد، یه بحث و گفت و گوی مفید داشته باشیم.
تونستم به پدرم بگم که اگه پدرم عجله کنه، (به جای اینکه در حق من خوبی کنه) داره فرصت شناخت کافی رو از من میگیره.
تا جایی که میتونستم به پدرم اطمیینان دادم که میتونم بدون اینکه وارد فاز احساسی بشم فقط به شناخت طرف بپردازم. (حالا خدا کنه بتونم:) )
حالا قرار شده فردا که میان، پدرم برنامه شون رو ازشون بپرسه تا ببینیم اونا نظرشون روی چند جلسه هست.
موضوع مشاوره رو هم گفتم:)
گفتم اگه شما دلتون نمیخواد خیلی طولانی بشه، به نظرم بهترین راه اینه که بریم پیش مشاوره تا کارا سریع تر به نتیجه برسه. چیزی که من قراره توی 3 جلسه بفهمم، شاید توی یه جلسه مشاوره بهش برسم.
(و چون میدونستم پدرم نمیذاره دو تایی بریم اضافه کردم که: ) با هر کسی که شما بگید میریم. اصلاً خودتون هم خواستید بیاید:)
الان یه کمی نگران مهریه هم هستم.
اختلاف نظر من و پدرم. من به مهریه ی سنگین اعتقادی ندارم. در حد متوسط. اما پدرم بیشتر طرفای 1000 تا میگه:(
با هم (با پدرم) راجع به این موضوع صحبت کردیم. میدونه که من به این تعداد راضی نیستم. اما میگه من کمتر راضی نمیشم.
حالا شاید زودتر از معمول (یعنی مثلاً شاید فردا) موضوع مهریه عنوان بشه.
چون پدرم میگه که اگه قراره بیان و برن و آخرش من مهریه رو بگم و سر مهریه به هم بخوره، بذار همین الان به هم بخوره.
ایشالا بازم میام و از جریاناتی که اتفاق میفته براتون میگم.
اگه پیشنهادی به ذهنتون میرسه، یا جایی از رفتارام انتقادی دارید، بهم بگید.
خیلی از لطف همتون ممنونم.:72:
وای بچه ها کم مونده الان از خوشحالی جیغ بزنم
از ساعت 5و نیم داریم با بابام حرف میزنیم. :)
اگه بگم نظر بابام چه جوری داره عوض میشه، باورتون نمیشه.
مامانم که این همه سال داره با پدرم زندگی میکنه، کم مونده از تعجب شاخ در بیاره!!
بابام که تا همین دیروز میگفت مشاوره بدرد نمیخوره و چیزی عایدتون نمیشه و من اجازه نمیدم، همین چند دقیقه پیش داشت به من مشورت میداد که وقتی رفتم مشاوره چه جوری باید برخورد کنم و چه سوالایی باید به مشاوره بگم از پسره بپرسه.
فکرشو بکنین!!
قضیه از اینجا شروع شد که ظهری من یه جا اشتباه کردم و مستقیماً گفتم که دوس ندارم راجع به مسائلی که دوتایی با پسره صحبت میکنیم، به کسی چیزی بگم.
خب معلومه بابام گارد میگیره.
از یه طرف واقعاً دوس ندارم ریز به ریز اونا رو توضیح بدم.
از یه طرف باید تاثیر منفی این حرفم رو هم درست میکردم.
این شد که من سوالای آخر کتابی که اینجا معرفی شده رو پرینت گرفتم تا به بابام نشون بدم.
حدود 15 صفحه بود. نشستیم با بابام راجع به تک تک سوالاش مشورت کردیم و بابام بهم توصیه هایی داشت که چه جاهایی رو باید چه جوری بپرسم.
میون حرفامون، نظر بابام رو راجع به خواستگاره پرسیدم، از نظر ظاهری و رفتار و همه چی.
پیشنهاد دادم بابام بره با عموی پسره حرف بزنه و .. .
خلاصه کلی با هم مشورت کردیم در خیلی زمینه ها.
بابام یه جا گفت که "دارم فکر میکنم تنها که نمیشه باهاش بری مشاوره، اگه من باهات بیام،..."
فوری گفتم "چه اشکالی داره؟ خود شما بیاید خیلی هم بهتره :) "
فکر کنم اینجا بابام کلی ذوق کرد:)
بعدشم بابام گفت که" سعی کن تا دو سه جلسه بعد یه نتیجه ای بگیری تا ببینیم چی میشه" :227:
خلاصه برای همتون دعا میکنم خدا با دستای خودش گره های زندگیتون رو باز کنه :72::72:
اول از همه برای آقای مدیر بعدشم برای همه ی شما دوستای خوبم:72:
خدایا شکرت که همه چیز رو در نظرم انقدر آسون کردی
واااااااااای دختر مهربون جون تبریک می گم بهت ، قبل از هر چیزی به خاطر موفق شدن تو هدفی که داشتی:104:
انشالله تبریک بعدی رو هم بزودی بابت ازدواجت( که انشالله همونی هست که آرامش زندگی مشترک رو بهتون هدیه می ده) بهت بگیم:46:
دخترمهربون خیلی خوشحالم که همه چی بخوبی داره پیش میره حالا که رابطت با پدرت خوب شده باید خیلی مراقب باشی تا بتونی این رابطه را حفظ کنی امیدوارم زودتر بری مشاور و خبرای خوش بعدی را به ما بدی
سلام دوستای عزیزم
این روزا دارم بزرگ میشم. دارم تجربه کسب میکنم. دارم تازه میفهمم معنی پدر چیه.
دارم تازه میفهمم اینکه یه دختر توی خونه هر کاری میتونه بکنه، یعنی چی.
تغییر رفتار پدرم رو میبینم.
رفتارایی که به اندازه ی عمر پدرم عمر داشتن، دیگه خیلی کمتر دیده میشه.
حتی جر و بحث بین خودشون (پدر مادرم)، خدارو شکر، خیلی خیلی کم شده.
از یه طرف خودم رو مقصر میدونم که چرا تا الان کاری برای مادرم، حتی برای پدرم و برای خانوادم نکردم و دست روی دست گذاشته بودم.
از یه طرف خوشحالم که بالاخره فهمیدم که دختر بابا بودن یعنی چی!
همه ی اینا یعنی شماها به من لطفی کردید که تا عمر دارم فراموشتون نمیکنم.:72::72:
وظیفه ی خودم میدونم چند وقت یه بار بیام و از جریان خواستگاریم براتون بگم.
بعد از جلسه ی سوم ِصحبت کردنمون، حدود 10 روز شد که با ما هیچ تماسی نگرفتن.
من از چند جهت نگران شده بودم.
یکی اینکه نکنه جریان کلاً تموم شده (در صورتیکه اگه اینجوری باشه آدم قبلش یه کمی متوجه میشه فکر کنم)
یکی اینکه هر چی دیر تر زنگ بزنن، پدرم ناراحت میشه از این تاخیر و من باید برای این ناراحتی پدرم، دوباره تلاش کنم و بتونم پدرم رو مجاب کنم منظوری نداشتن از این دیر زنگ زدن.
یکی دیگه اینکه نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه!
خلاصه متوجه شدیم که یکی از اقوامشون فوت کرده بود.
بعد از اینکه زنگ زدن و گفتن که میخوان بیان، دوباره یه صحبت کوتاه با پدرم داشتم.
از اینکه بعضی جاها پدرم یه دفه زیر همه چی میزنه و برمیگرده سر خونه اولش خیلی بهم فشار میومد.
اما تونستم خودم رو کنترل کنم، چندین جمله ی پدرم رو نشنیده بگیرم و بحث رو به یه جای منطقی بکشونم.
خلاصه اینکه ما جمعه جلسه چهارم رو داشتیم.
قرار گذاشتیم تا دیرتر نشده، مشاوره بریم. جلسه ی بعدی ایشالا مشاوره هست.
خیلی روی این جلسه حساب میکنم.
دارم خودم رو برای هر چیزی آماده میکنم.
برامون دعا کنید که هر دومون بتونیم درست انتخاب کنیم.
مخصوصاً این شبا و روزای محرم:72:
دخترمهربون خیلی خوشحالم که نحوه برخورد با پدرت را یادگرفتی و توی خونه یه ارامش نسبی برقرار شده ، اینکه این جلسه هم میخواهید برید مشاوره خیلی عالیه و امیدوارم نتایج مشاوره رضایت بخش باشه ما را از خودت بی خبر نگذار
سلام؛
همه جيز تموم شد؛
ازم نبرسيد جي شده كه خودمم نميدونم دليل جواب منفيشون جي بوده؛
دعام كنيد لطفا
دخترمهربون،عزیز دلم برات متأسفم،ولی مهربون خانوم غمگین مباش یقین داشته باش که حتما موردی بهتر درانتظارت نشسته.
یادته چندبار برات آرزوی وصال کردم؟هردفعه هم گفتم اگه به صلاحت باشه.یه موقع به مصلحت خدا اعتراض نکنی...
یه موقع ازش شاکی نشی... البته میدونم که این کارا ازتو بعیده.:163:
سلام عزیزم
می دونی دختر خوب یکی از ایرادایی که اکثر ما جوونا داریم اینه که پدر و مادرمون رو حتی اگر مورد قبول خیلی ها باشند قبول نداریم و گاهی فکر می کنیم اگر دانشگاه رفتیم و چند تایی کتاب خواندیم باید یک گرد و خاکی به پا کنیم آنها را به باد انتقاد بگیریم...
یادم می آید چه اشتباهاتی را که کردم...من هم با پدرم خیلی جاها بر سر خواستگار مشکل داشتم....خوب پدرم با اینکه مشاور خانواده است و روانشناسی معروف اما باز هم او را قبول نداشتم! پدرم عادت داشت در جلسه ی خواستگاری به پسر ها می گفت پسرم بیا بشین کنار خودم! و پسره خدا می دونه با چه استرسی می اومد روی کاناپه می نشست! پدرم هم ذل می زد توی چشمهای پسر بدبخت و یک سوالهایی می کرد که گاهی من همون جا دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش!
بعد هم مدام می گفت دختر من فلان مدرک را دارد فلان ورزش را مدال دارد همیشه شاگرد اول بوده خلاصه آنقدر از من تعریف می کرد که پسره می رفت تو زمین یعنی اعتماد به نفسش با خاک یکسان می شد! بعد هم خیلی رک بود! بعد احساسات پدرانه اش فوران می کرد و می گفت من بسکه دخترم زیباست دوست دارم قاب بگیرمش و به دیوار بزنم و هر روز ساعتها تماشایش کنم...و من را تصور کنید چقدر سرخ می شدم از خجالت! خلاصه کاری با خانواده ی پسر می کرد که با هزار واسطه پیغام می فرستادن که اگر نظرشون مثبت است ما زنگ بزنیم چون نمی خوایم ضایع بشیم....دیگه خلاصه 25 سالم که شد گفتم بابااااااااا اصلا همش تقصیره تو هست من شوهر نکردم! دیگه نمی زارم تو دخالت کنی...رفتم ...با شوهرم دوست شدم و خودمان حرف ها را زدیم و رسید تا پای مهریه...پدرم همان یک جلسه که با او برخورد مستقیم داشت آمد خانه گفت بابا من اگر جای تو باشم موبایلم را خاموش می کنم و رابطه را تمام... بدون هیچ توضیحی...یک جمله را از حرف هایش گرفته بود و زوم کرده بود روی این جمله...خلاصه کار خودم را کردم ...بعد از 8 ماه به جدایی رسیدم و همان یک جمله که پدر دست گذاشته بود رویش عامل جدایی ما بود...بماند که پدرم به رویم هم نیاورد و گفت بابا دخترم را از من گرفته بودند...خیلی خوشحالم که خدا دخترم را به من پس داد...و روزی که با ساک برگشتم خانه ی پدری فقط یک جمله به من گفت: بابا خوش اومدی...3 ملیارد مرد در این دنیا هست! همین....
و اون روز فهمیدم باید دست پدرم رو ببوسم و دیگه فکر نکنم با یک مدرک تحصیلی میشه تجربه های بزرگترها رو نادیده گرفت که زندگی درسهایی را به بهایی سنگین به آنها داده و دوست ندارند آن بها را ما هم بپردازیم...
حتی دست آن پدر آفتاب سوخته ی بی سواد را هم باید بوسید که هنوز صاحب فرزند نشدی که بفهمی ثانیه به ثانیه اش استرس و نگرا نی ست ...بعضی هاشان تحصیل کرده اند و استرسشان را مدریت می کنند و بعضی دیگر به همان زبان زیر دیپلمی خودشان به فرزندشان عشق می ورزند...
امیدوارم قدر پدرت را بدانی و بدانی این خانه ی پدر است که درش همیشه به رویت باز است و چه خوب است خانه ی پدری باشد که وقتی از همه جا رانده شدی به آن برگردی...و به خاطر یک خواستگار نباید طلبکار پدر و مادرمان بشویم و رفتارهای آنها را کنترل کنیم...شما دوست داری ازدواج کنی اما باید صبور و با تومانینه رفتار کنی که خدای ناکرده به خاطر یک خواستگار دید پدرت به تو عوض نشود و حمایتش را از دست بدهی چون همان خواستگار هم وقتی ببیند تو به بزرگترت احترام می گذاری بیشتر برایت احترام قائل می شود تا ببیند تو با پدر خودت هم نمی سازی ...
انشالله خدا پدرت را برایت نگه دارد...:72:
سلام دختر مهربون،
خبر بدی بود. خیلی ناراحت شدم...
دعا می کنم که خداوند آن کند که صلاح توست.
و شاید هم دقیقاً الآن دارد همین کار رو می کند و تو بی خبری.
یک لحظه به حکمت او شک نکن.
به هر حال خودت بهتر می دانی که این دوران برای شناخت است و هیچ تضمینی برای ازدواج نیست.
ولی در یک چیز شک ندارم. و اون اینکه حتی اگر پایان این آشنایی برایت ناراحت کننده باشد، در این آشنایی خیرهای زیادی برای تو بود. تو خیلی رشد کردی، رابطه تو و پدرت زیر رو رو شد. الآن نسبت به چند ماه پیش در نقطه بالاتری قرار داری. تجربه کسب کردی و توانایی هایت بیشتر شدند.
روی رفتار خودت خیلی دقت کن. بگذار پدر مطمئن بشود که اگر با تو راه اومده، کارش اشتباه نبوده و مطمئن بشود که تو یک دختر فهمیده و منطقی هستی.
برایت دعا می کنم.
این چند وقت که درگیر این خواستگاره بودم، خیلی ذهنم درگیر بود. خیلی.
یه جورایی مات بودم. توی هپروت بودم. نه به خاطر اینکه عاشقش شده باشم، نه! به خاطر اینکه فکر میکردم داره دعاهام مستجاب میشه!
انقدر مات و مبهوت بودم که دیگه راز و نیازام با خدا هم یه جوری شده بود. نماز میخوندم، دعا میخوندم اما فقط میخوندم.
حس کردم دارم ازش دور میشم!
دیشب، توی حرفایی که داشتم با خدا میزدم، یه جمله از دلم گذشت، جرئت نداشتم به زبونم بیارم.
اما توی برگه های درد و دلم با خدا نوشتمش.
اون جمله این بود:
خدایا، من کسی رو که باعث بشه من ذره ای ازت دور بشم رو نمیخوام.
حالا، من اینجام. روبروی خدا ایستادم با یه دل لرزون:
خدایا، چقدر زود امتحانم کردی تا ببینی روی حرفم هستم یا نه!
آره. هنوزم حرفم همینه.
مطمئنم که به صلاحم نبوده.
اما...
این همه تطابق با معیارام واسه چی بود؟!!
خدا، شک و نا امیدی تو کمین نشسته.
نذار منو از راه تو دورم کنن.
نذار شک کنم.
نذار.
باید سعی کنی احساساتت بیشتر تحت کنترل خودت باشد عزبز دل...
پیداست خیلی زود وابسته می شوی و احساست زود درگیر....خیلی وقتها ما از خیلی ها خوشمان نمی آید خیلی وقتها هم دیگران از ما خوششان نمی آید...و بلاخره این ها می گذرد تا روزی که کسی پیدا شود که هم تو از او خوشت بیاید هم او از تو...بهتر است قبل از اینکه در کسی معیارهایت را جستجو کنی مطمئن بشوی که منطقت به واسطه ی احساست تحریف نشده...چون گاهی طرف از ملاک و معیارهایمان هم دور است اما فقط چون خوشمان آمده دوست داریم او را به معیارهایمان نزدیک ببینیم...بلاخره علت جواب منفی آنها هرچه بوده ته کارش این آقا احساسش مثل شما درگیر نشده بوده و یک دو دو تا چهار تایی کرده و به این نتیجه رسیده شاید انتخاب های بهتری داشته باشد...اصلا مهم هم نیست...مهم اینست کسی باید بیاید که وقتی آمد دیگر دل رفتن نداشته باشد...
الخیر فی ما وقع....خیر در همان است که اتفاق افتاده...
اما یک مقدار روی خودت کار کن...از بابت تکنیک هایی که تو را در رابطه با یک مرد جذاب تر و خواستنی تر می کند...
پدرت هم حرفهای خوبی زده اگر دقت کنی...قرار نیست هر اطلاعاتی را بدهی...به همان اندازه اطلاعات بده که نیاز است...سعی کن بیشتر بشنوی تا اینکه بگویی...سعی کن طرفت را تایید نکنی یا اینکه مخالفتت را در جا نشان بدهی....خیلی جاها بهتر است سکوت کنی و بعدا با فکر نظرت را ابراز کنی...در نحوه ی ارتباطت نباید نشان بدهی که از کسی خوشت آمده یا احساست درگیر شده...باید خودت را محکم نشان دهی و هیچ وقت طرفت نفهمد جواب تو منفی است یا مثبت...این باید تا لحظه ی آخر سوال بماند...نباید بگویی دوست دارم همسر آینده ام این شکلی باشد یا این معیارهای من است چون در کلام خیلی راحت می تواند تاییدت کند و مدتی هم طبق خواسته هایت بشود فردی شبیه معیارهای تو اما بعد از آنکه خرش از پل گذشت یک آدم دیگر خواهی دید...
باید در کلامت محکم باشی...باید نگاهها و صورتت محکم باشد نه مثل یک زن مطیع و تابع...
خیلی باید کتاب بخوانی و از مشورت کسانی که عاقل هستند و با تجربه استفاده کنی...بلاخره اینها نیز بگذرد و ازدواج هم می کنی...اما انشالله با صبر و شناخت که دوام و کیفیت و نوع زندگی مشترکت به بهترین شکل خود باشد...:72:
بنظر من شما اشتباه بزرگی مرتکب شدی
از همون جلسه اول ، تصمیمت رو گرفتی !
بیشتر درگیر ظواهر شدی!
قبول کن که سعی کردی همه چیزش رو خوب ببینی
احتمالا معیارهاتون هم خیلی با هم منطبق نبوده
فقط اینجوری احساس کردی
چیزی رو از دست ندادی مطمئن باش
میدونم که الان دائم اهنگ غمگین گوش میدی
نکن اینکارو !
اگه خیلی تحت فشار بودی تو این چند روزه که بازار گریه داغه ، خودتو اروم کن
بعد هم دیگه تمومش کن
این تاپیک رو هم دیگه ادامه نده
اگه می خوای در مورد خونوادت بگی یه تاپیک دیگه باز کن (لطفا )
نمیگم متاسفم
چون نیستم
اساسا اتفاقی نیفتاده که بخوام بهت دلداری بدم
درسای بزرگی گرفتی ، ازشون استفاده کن
نه! به اندازه کافی خودم داغون هستم.نقل قول:
میدونم که الان دائم اهنگ غمگین گوش میدی
نکن اینکارو !
ظرفیت ندارم بیشتر خودمو ناراحت کنم.
اشتباه کم نداشتم. (بزرگترینش این بود که اتفاقات رو برای خودم تعبیر میکردم)نقل قول:
بنظر من شما اشتباه بزرگی مرتکب شدی
از همون جلسه اول ، تصمیمت رو گرفتی !
بیشتر درگیر ظواهر شدی!
قبول کن که سعی کردی همه چیزش رو خوب ببینی
اما باور کن انقدرا هم توی رویاهام نبودم.
هر کس که جلسه آخر دیده بودش، باورش نمیشه.
همه میگن جوری از خونه نرفت که با جواب منفی برگرده!
مادرش گفت پسره خودش استخاره کرده!
(با ابنکه از حرفاش اینجوری فهمیده بودم که توی ازدواج به استخاره زیاد متکی نیست)
مادرش میگفت "من خیلی باهاش حرف زدم. ما همه راضی بودیم."
ولش کن اصلاً
به قول شما، مگه اتفاقی افتاده؟!!!
هیچ اتفاقی نیفتاده:302:
یکی بیاد تاپیک منو ببنده لطفاً!