-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام
همین الان یکی از دوستام که برادرش دوست صمیمی این آقا بود تماس گرفت و گفت که داره حسابی تحقیقات میکنه (البته دوستم از ماجرای ما و این تهمت و حتی خواستگاری اومدنشون خبر نداره ، چون خودم دوست نداشتم همش به کسی جواب بدم که آخر قصه چی شد .)
حالا حداقل خوشحالم که حرفهامو گوش داده و اگه بازم تنهام بذاره فقط به خاطر نارضایتی خونوادشه . :227:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام دوست عزیز
خدا رو شکر که از شما به زودی رفع اتهام می شود...متین دیشب این آیه از قرآن را که میخواندم
گفتم بد نیست متین هم این را بخواند :
متن عربی آیه : إِن يَنصُرْكُمُ اللّهُ فَلاَ غَالِبَ لَكُمْ وَإِن يَخْذُلْكُمْ فَمَن ذَا الَّذِي يَنصُرُكُم مِّن بَعْدِهِ وَعَلَى اللّهِ
فَلْيَتَوَكِّلِ الْمُؤْمِنُونَ سوره آل عمران - آیه 160
معنی آیه : اگر خداوند شما را يارى كند هيچ كس بر شما پيروز نگردد، و اگر شما را واگذارد پس
كيست آن كه شما را پس از وى يارى دهد؟! و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل نمايند!
اما سعی کن به خودت وعده الکی ندهی...در حال حاضر تنها از تو رفع اتهام می شود و
ممکن است باز هم به سوی تو برنگردد!!!...پس آرامشت را با رویاپردازی بهم نزن و باز هم
توکل کن و بگذار دستان پر مهر خداوند باز هم در حل این مسئله در جریان باشد و تو از او تنها
صبر و آرامش را بخواه و خودت را باز به او بسپار...امیدوارم به زودی برای شما خبرهای خوشی
برسد و بعد روزهای سخت روزهای آسانی برسد...ان شاالله خوشبخت شوی عزیز دلم
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام بهار جان
مهمترین چیزی که این 10 روز آزارم می داد این بود که فکر میکردم حرف و دروغهای اطرافیانش رو بدون قید و شرط باور کرده . حداقل همین که بفهمه اطرافیانش دروغ تحویلش دادند برای من مهمترین چیزه . چون اگه برنگرده متوجه میشه کیو از دست داده :305:
به خودم امید الکی نمیخوام بدم ولی از خدا ناامید نیستم چون خودش گفته " به هر کس که بخواد نعمت بی حساب میده " . منتظرش هستم دست خودم نیست این انتظار . ولی سعی میکنم تمرکزم بهش نباشه .
امیدوارم همه چیز به خیر بگذره .
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
نمیدونم چرا با اینکه دو هفته از جدایی مون گذشته ولی هنوز فکرش از ذهنم بیرون نمیره (گاهی فکرشو بزور از ذهنم بیرون می کنم ) ، احساس میکنم خیلی ضعیف هستم .( من همیشه افرادی رو که اینجور به یه نفر علاقه داشتند نصیحت میکردم و گاهی توی دلم مسخره شون میکردم که چطور میشه به یه انسان اینهمه علاقه داشت ؟ اینا دیوونه هستند! ولی الان خودم اینجوری شدم ) .
نمیدونم شاید چون همیشه آدم مغروری بودم و دل خیلی ها رو که بهم ابراز علاقه کردند شکستم حالا دارم باز خواست میشم .
الان بیشتر از دو ماهه که هنوز مشکلمون حل نشده و پیچیده تر هم شده .
یه لحظه نمیتونم فراموشش کنم . خیلی دلم گرفته . اینقدر که دوست دارم بمیرم .
چرا اینهمه سعی میکنم خودمو سرگرم کنم ولی بازم هر لحظه به یادش میفتم ؟
اینقدر در طول روز خودمو با کارهای مختلف سرگرم و خسته میکنم که شبها راحت بخابم . ولی 11 شب که میخابم 2 یا3 بیدار میشم و دیگه خابم نمیبره ( این بهترین حالته چون اکثر اوقات هم همش خابشو میبینم . )
دیگه دارم دیوونه میشم .
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
دوست عزیز
به قول خودتان این رابطه 5 سال بوده است. کم یا زیاد در ذهن و فکر شما این اقا 5 سال نقش بسته است.
چگونه می خواهی در مدت زمان 2 هفته از بین برود؟!؟!
این کار زمان نیاز دارد.
حداقل 6 ماه یا 1 سال طول می کشد.
گریه و صحبت با خدا خیلی کمک به تخلیه رو ح و روانت می کند.
ان شالله با توکل بر خدا سم و زهر این روزها کم و کم رنگ تر می شود.:43:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
متین عزیز ما چطوره؟
نبینم حالت بد باشه خانوم گل....حال شما الان طبیعیه!...2هفته ای مگه میشه از دلت عشق رو
بیرون کنی؟...با احساساتت نجنگ متین جان!...شما که تاپیک من رو خوندی...درسته؟...اگر
میتونی یک بار دیگر تاپیک من را پست به پست بخون تا بدونی من چه جوری با این احساسات
کنار آمدم!...کار سختی هست اما زندگی جریان داره و برای من و تو متوقف نمیشه...فقط صبر و
توکل و یاری خواستن از خدا و قرآن خواندن بود که من رو آروم کرد...هنوز این عشق در دل من
هست متین جان اما دارم زندگیم رو می کنم و گاهی به او فکر می کنم و ایشان هم دقیقا
همین طور هستند و به من گاهی فکر می کند اما من زندگیم را بخاطر این ماجرا متوقف
نکردم ...باور کن آقا پسر هم الان حال شما رو دارد الان اصلا حالش خوب نیست...گذشت
زمان همه چیز رو حل می کنه...به خودت زمان بده عزیزم...امیدت به خدا باشه و سعی کن
این انتظار برای تو سازنده باشه تا اگر دوباره اومد متینی زیبا ببینه نه یک متین افسرده که
کسی نخواهد که حتی نگاهش کند...انتظار سازنده آدم رو بزرگ می کنه...در مدت انتظار
سعی کن خودت رو حسابی بهتر کنی و براش دعا کنی و از خدا بخواهی که سرنوشت
زیبایی را برای متین طراحی کند...با خدا زیاد حرف بزن...بسیار آرام می شوی عزیز دلم
من متین عزیز را زیاد دعا می کنم و میدانم که آینده ای زیبا در انتظار متین عزیز هست
زمان مرهم زخم های روحت خواهد بود...
جوابی که در یکی از پست ها ملاحت دوست عزیزم گذاشته بود برایت می نویسم :
((راستش بهار جان من نميدونم چي بگم.براي تشكيل يه پيوند هر دو نفر راضي اند. اما برا شكستنش يكي شون كافيه.من نه مي تونم بگم منتظر بموني و نه مي تونم بگم به خاطر چنان مادر سنگدلي بشكني.
دو راه هست . البيته راه هاي خداوند بي شمارند.اما من فقط فعلا دوتا شو بلدم.
يك . هر كدوم ره خودتونو جدا انتخاب كنين و سعي كنيد براي يك بار ديگه از صفر در قلبتون شروع كردن سرمايه گذاري كنين.روز هايي ميرسه كه ممكنه از دلتنگي.. اما گذر زمان بتدريج زخم ها رو بهتر مي كنه. يا بهتر بگم قلب ما رشد ميكنه و بزرگتر از زخم هاش ميشه. يه روز مي رسه كه متوجه ميشيد كه دنيا هنوز تمام رنگ هاي خودشو داره و رنگين كمان هنوز هفت رنگه.. البته راه اصلا آساني نيست..من اول و آخرشو گفتم فقط خدا مي دونه طي كردن چنين راهي چقدر سخته اما جواب ميده..
2. اين راه هم سخته. اون راه كساني يه كه نميخوان همديگر رو فراموش كنن مثل دوستم اركيده و همسرش مصطفي.پدر اركيده از ازدواج اونها به طور مطلق و قاطع ممانعت كرد. اونها از هم جدا شدن و تا 9 سال بعد هيچكدوم از ديگري خبري نداشت اما هر كدوم به تنهايي زندگي خودشونو ادامه دادن.رفتار غير منطقي هم از خودشون بروز ندان هر كي ظاهرا داشت به تنهايي زندگي ميكرد. فقط در يه مورد يعني ازدواج هر دو قاطع به هر كسي نه ميگفتن. وقتي والدين ديدن اين دو نفر حتي دور از هم قادر به شكستن پيوند بينشون نيستن موافقت كردن. اركيده الان يه پسر كوچولو داره.و زندگي شون عاد و سالمه.
من نميدونم بهت چي بگم چون مخاطب شما رو نميشناسم.از طرف ديگه شما 25 سال داري و كم كم بايد به فكر زندگيت باشي.هر دو تونم ديگه سنتون در دامنه بالغ بودن و آماده بودنه. آيا مخاطبت به فرض وفاداري شما وفادار ميمونه؟تحمل خودت چه قدره؟اونقدر مدير هستيد ( هر دوتون) كه بتونين بدون آسيب رسوندن به خود و ديگران اين پيوندو حفاظت كنين؟
اين دو راهي يه كه من بلدم و طي 40 سال يادگرفتم. دعا مي كنم عزيزم و اميدوارم خودت و مخاطبتون بهترين راه رو انتخاب كنين.تو هم لطفا از خداوند اينو بخواه:
خدايا كمكم كن آنچه را كه مي توانم تغيير دهم و اگر نبايد تغيير دهم بپذيرم و اگر زمان آن تغيير فرانرسيده مرا ياري كن تا زمانش صبوري كنم به بهترين شكل. ))
من این متن رو که خوندم آروم آروم شدم متین...من هم برایت دعا می کنم که خداوند به هر
2 نفرتون صبر بده و اگه صلاح میبینه روزی شما رو بهم برسونه
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
آخه بدجور دلم گرفته .
همیشه هر وقت دلتنگش میشدم بدون اینکه چیزی بهش بگم یا اس یا زنگ ، خودش میزنگید و میگفت چقدر دلتنگمه ( حتی اگه 12 شب یا موقع نماز صبح یادش میفتادم ).
خیلی سعی میکنم بهش فکر نکنم و مشغول باشم ولی نمیدونم چرا یه حرکت یا حرفی از کسی میشنوم یادش میفتم که این حرف رو مثلا کجا بمن گفته بود و ....
آخه یکی از همکارام زندگیش مشابه این آقا بود و الان که هر روز از اختلاف مادر و خانمش میگه که بهش راه حل بدیم یاد اون میفتم و آتیش میگیرم .( مادر همکارم اونو از عشقش جدا کرد و آقا هم روز بعد خاستگاری به دوستم گفته بود بیخیال شه چون از فردا باید برن لیست خاستگاری هایی که مامانش واسش ردیف کرده ، بعدم مامانش یه دختر پولدار واسش پیدا کرد از فامیل دورشون . و حالا خانم و مادرشوهر بقدری سر مسایل کوچک با هم اختلاف دارند که همکارم کلافه شده و هر روز میاد و راهکار جدید می خواد .)
چرا این پسر های دختر ندیده و ...که به قولی تا حالا پاستوریزه بودند اینقدر شبیه هم هستند !
(پسرهایی که این اولین رابطه شون بوده )
نمیدونم بدجوری کلافه و دلتنگم از دیروز تا حالا .
راستی من تا الان تاپیکتو نخونده بودم ، الان خوندمش و دیدم چقدر احساست شبیه من بوده .
منم همه کارم وقتی میام خونه شده دعا کردن .
هنوزم امیدوارم و منتظر که برگرده .
همیشه وقتی باهاش قهر میکردم و حرف از اتمام رابطه میشد نهایت ( یا 8 ساعت بعد میزنگید ولی الان ........)
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
متین عزیزم هی چرا چرا چرا نکن!
هی گذشته ها را باز بینی نکن!...می خواهی بدونی چرا؟...چون در تصورات خودش نمی خواهد
عشقش در اثر نا ملایمی های خانواده اش با تو کمرنگ شود...برای همین رفته!....متین عزیز
من نمی گویم امیدوار یا منتظر نباش....من فقط می گویم خودت را با این افکار شکنجه نکن!
تاپیکم را خواندی؟...دیدی چگونه مقاومت کردم و صبوری و توکل چه طور آرامم کرد؟..خدا حواسش
به متین و عشقی که در دلش داره هست و صدای متین رو می شنوه...فقط اندکی صبر کن که
سحر نزدیک است...امروز فهمیدم صلاح یعنی چی...خدا که به حال تو آگاهه ، تو رو می بینه و
دعاهات رو میشنوه....فقط میگه متین کمی صبوری کن و امور رو به دست من بسپار...هم آرومت
می کنم هم کاری می کنم سود کنی همه جوره...فقط بگذار زمان بگذره تا ببینی که وقتی امرت
رو به من میسپری واست کاری می کنم کارستون!...ببخشید از زبون خدا حرف زدم ;) ...
دلتنگشم میشی واسش دعا کن و واسه خدا درد و دل کن و اشک بریز تا آروم آروم شی!
من هم دعات می کنم همیشه...میدونم خوشبختی یک روز که وقتش برسه در خونه متین رو
میزنه انشالا
خوشبخت و سعادتمند باشی عزیزم
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
بهار جان
راستش از چند روز پیش خیلی آرومتر شدم . هر وقت یادش میفتم سعی میکنم بیام اینجا ، یا دعا و قرآن بخونم . صبحها که بیدار میشم سعی میکنم خوشحال باشم و فقط به اهدافم تمرکز کنم واقعا به یادش هستم ولی به خودم میگم من باید قوی باشم و به اهدافم برسم توی این مدت که اگه برگشت ( که مطمئنم برمی گرده )اونقدر قوی باشم که بتونم با مشکلات احتمالی کنار بیام .( ممنونم ازت بابت این حرف قشنگت : سعی کن
این انتظار برای تو سازنده باشه تا اگر دوباره اومد متینی زیبا ببینه نه یک متین افسرده که
کسی نخواهد که حتی نگاهش کند...انتظار سازنده آدم رو بزرگ می کنه...)
واقعا نیاز داشتم کسی غیر از خودم این حرفو بهم بزنه تا هر روز با خودم تکرارش کنم .
دیشب اصلا نخوابیدم ( یعنی خوابم نبرد ) و صبح با سر درد می خواستم برم شرکت ولی اینقدر
توی مسیر به خودم تلقین کردم حالم خوبه و هدفهامو یکی یکی مرور کردم که تقریبا یادم رفت حالم بده ( هر چند سر درد خفیف رو حس می کردم ) و اینقدر تمرکزم به کارم بود که متوجه گذر زمان نشدم و ساعت کاریم تموم شد .
تقریبا توی این دوماه که درگیر این ماجراها بودم( خواستگاری و حرفها و کارهای مامانش و فشار خونواده و....) ، یادم رفته بود که چه قراری با خودم داشتم و با خوندن تاپیک تو همه اینها دوباره واسم پررنگ تر شد .
توی این دوماه اینقدر که مامانش سنتی فکر میکرد باعث شده بود دغدغه من مورد قبول بودن واسه اون باشه و شاید بقیه چیزها یکم واسم کم رنگ شده بود .
خدا خودش شاهده که اگه من نگرانم و چرا میگم بیشترش علاقم به اون آقاست و نمی خوام کاری کنه که بعدا پشیمون شه . نمی خواستم تحت تاثیر احساساتش به مادرش و بیمار بودنش تصمیمی بگیره که زندگیش خراب شه . (آخه خونوادش همش بهش تلقین می کردند که وقتی دختری رو عقد کنه مهرش به دلش میفته و باید با یکی از دخترهایی که بهش پیشنهاد میدن ازدواج کنه ) اگه بدونم با عشق با کسی ازدواج میکنه میگم اشکالی نداره ولی اینکه یه لحظه حتی فکر کنم که فکرش به منه و جسمش با کس دیگه زندگی میکنه عذابم میده . هر چند که بعید میدونم اینکارم بکنه . ولی وقتی مادری اونجوری داره شاید هیچی بعید نباشه . واسه همین دوست نداشتم الان تنهاش بذارم .
همیشه مامانم میگه مادر عاشقه و اولاد ( خصوصا پسر ) فارغ . ولی در این مورد بعید میدونم مادر عاشق باشه .
دیگه تصمیم گرفتم خودم باشم نه اونی که مامان اون می خواد یا باید بپسندتش .
بازم ازت ممنونم که هوامو داری .
بیشتر هوامو داشته باش :46:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام به متین عزیز من
چطوری خانوم گل؟
خیلی خوشحال شدم از این که شنیدم حالت بهتره و میخوای یک متین قوی و زیبا بسازی :R
خوشحالم که متین تصمیم گرفته خودش باشه و به رویاهاش فکر کنه و به اونها برسه!
عزیزم این حالت طبیعیه طبیعیه! من هنوز بعد این همه وقت گاهی انقدر دلم می گیره که دوست
دارم تنها باشم و ساعتها اشک بریزم تا آروم شم...اتفاقا بد نیست که گاهی ناز احساساتت رو
بکشی و بهش اجازه بدی با ریختن اشک خودشو آروم کنه و دست مهر و محبت به سرش بکشی
جات خالی دیروز یک دل سیر گریه کردم و الان پر از آرامشم...هوای پاییز هم هوای عاشقیه...
متین جان میدونم خداوند مهربان که ما رو میبینه برای ما آرام جان دیگری خواهد فرستاد...
مهم اینکه نشکنی و در طوفان رشد کنی و زیبا بشی..بگذار طوفان تمام بشه آنوقت میبینی
که همه تحسین می کنند وجود زیبای متین رو که در طوفان زندگی کمر خم نکرد و مثل سرو
ایستاد...روزهای آفتابی بعد طوفان بسیار لذتبخشه و تمام دردهات در گذر زمان التیام پیدا
می کنند...واقعا نمیدونم آخر قصه چی میشه ، نمیخوامم بدونم...قشنگیش به ندونستنشه
و حال بیم و امیدش...من هوای متین عزیز را دارم چون خدا خواسته من اینجا باشم و این
کلمات را بر دستان من جاری کرده تا برایت بنویسم...پس خود خدا بیشتر از همه هوای متین را دارد.
یک روز رسد نشاط اندازه کوه ..................... یک روز رسد غمی به اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز ........................... در سایه کوه باید از دشت گذشت!
متین به دلتگیهایت غلبه کن تا خداوند کارساز برایت چاره سازی کند و عزت نفس و شخصیت
و خود وجودیت بیش از همه چیز سعی کن برایت ارزشمند باشد.
مادرها عاشقند اما نه همه مادرها!...مادر او نیز یک روز باید تاوان سنگینی برای دل شکسته متین
بدهد!...این سنت الهیست! اما مادر و پدر تو عاشق تو هستند و عاشق خوشبختیت پس
نگذار حسرت به دل بمانند و همیشه در خانه بهاری باش و خندان.
من به خانه که میرسم تنها خنده بر لب دارم و با آشپزی که عاشقش هستم و گپ و گفت
با مادرم که عزیزترین هست برایم در دنیا لحظاتی شاد ایجاد می کنم. امیدوارم متین هم
دل خودش و خانواده اش را شاد کند...حضورت را در تاپیک های تالار در اوقات فراغتت پر رنگ تر کن و با افزایش
مطالعه ات به دوستان راهکار ارائه بده تا دیگر وقتی برای غمگین بودن نداشته باشی!
مثل همیشه دعا گویت هستم و ملتمس دعا به خصوص در حرم امام رضا (ع)
:72:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام
مرسی بهار جان که تنهام نذاشتی هنوز
منم واقعا به دعات نیاز دارم .
الان یه مشکل دیگه هم دارم .
من خودم با این قضیه کنار اومدم تقریبا و خیلی سعی میکنم خوشحال باشم و تمرکزم به کار و اهدافم باشه .
مامانم از وقتی رفتارهای خونواده این آقا رو دید مخالف صد درصد قضیه شده بود ولی از وقتی که این تهمتو بهم زدن و ارتباطمونو دیگه قطع کردیم ، حالا تقریبا هر دو سه روز یبار ازم میپرسه چه خبر ؟ نزنگید ؟ چی شد؟ من از اولم میدونستم اراده نداره .
انگار از من منتظر تره . بعدشم میگه خیلی نامرده که بعد از 7 سال جلوی خونوادش نایستاد و اینجوری تنهات گذاشت .
این حرفا یکم عذابم میده ولی در جوابش خودمو خوشحال نشون میدم و میگم که من به خدا سپردمشون . هر چی خدا بخواد همین میشه و من همه تمرکزم فعلا به کار و... است و به این مسئله کوچک اهمیت زیادی نمیدم .
ولی بعدش که با خودم تنها میشم دلم از حرفهای مامانم خیلی میگیره . نمیدونم باید چکار کنم که بیخیال این حرفها شه و ناخواسته ذهن منو بیشتر از این درگیر نکنه .
لطفا راهنماییم کن .
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
متین عزیز
شما که انقدر با مادرت دوست هستی و همه چیز را می داند چرا نمیشینی با او صحبت کنی و
به او بگویی که "مامان من از شنیدن این حرف ناراحت میشوم و این فکر آزارم میدهد؟"
خیلی صمیمانه و محترمانه بهشون بگو اگر خبری شد حتما خودت به او می گویی و بگو که از این
سوال احساس شرمساری در مقابل خانواده ات می کنی و حسابی بهم میریزی!!
بنده خدا از این احساس تو خبر که ندارد پس مادرت را در جریان احساساتت بگذار!
خیلی سخته متین جان می دانم...من هنوز هم دوستش دارم اما امروز متنی خواندم که آرام
شدم...گفتم برایت بنویسم که شما هم بخوانی شاید مرهمی برای زخم دلت شد!
"آرام و خاموش
ساکت و استوار
خودت را به دست تقدیر بسپار!
و بدان تا کنون نیز گوی چوگان تقدیر آن بزرگ ازلی بوده ای!
پس باز هم سکوت کن و بر گذشته اشک مریز
دست قدر تو را به جایی میرساند که قدر تو را بدانند!!!
به آن بزرگ ازلی بهترین اعتماد و گمان را داشته باش!!!!
راستی متین جان چند سال داری؟ و به چه فعالیتی مشغولی؟
برایت دنیا دنیا آرامش و خوشبختی و صبر آرزو می کنم چرا که صبر کلید گشایش کارهاست
:72:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
متین جان من تازه تاپیکت را خوندم و خیلی متاسفم من کاملا درکت می کنم چی میکشی و اینکه مامان آدم تو این لحظه ها که آدم احتیاج داره آروم شه و دیگه به آن فرد فکر نکنه ولی به خیال خودشون حس می کنن دارن همدردی می کنن و بدتر نمک رو زخم آدم میریزن
منم شرایطی مثل خودت داشتم تاپیکم را که خوندی ، خیلی برام سخت بود که با کوچکترین اختلاف نظر نامزدم بره و برنگرده ولی متین جان دقیقا زمانی که من از ایشون و خانوادش دست برداشتم و فقط به خدا فکر کردم و هدفام به اینکه زندگی بدون ایشون برام ممکنه و من میتونم ادامه بدهم همونجا خدا ایشون را دوباره به من داد
این دوری از هم یه حکمتی داره و تو باید تلاشت را بکنی تا ایشون را رها کنی یعنی اولویت اول شما ایشون نباشه ، خیلی سخته که آدم بخواهد باخودشه کنار بیاد ولی مطمئنن شما می تونید
به نظرم اگه پیش یه مشاور برید خیلی خوبه منم دعاتون می کنم شما هم رفتید حرم منو دعا کنید
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
بهار عزیز
ممنون از راهنماییت ولی من نمیتونم این حرفها رو به مامانم بگم ، چون اینجوری بیشتر نگرانم میشه و بیشتر حرص و جوش میخوره که دخترش تا این حد به کسی علاقه داشته و حالا تنهاست . اختلاف سنی من و مامانم زیاده و من دوران نوجوانی خیلی سعی کردم که این اختلاف سنی رو با صمیمیت بیشتر حل کنم . طوری که الان بیشتر از بقیه بچه های خونواده که ازم بزرگترند به من اعتماد و بهم تکیه داره و یه جورایی با اینکه از همه کوچکتر هستم ولی سنگ صبور همه بودم و مشکلاتشونو به من میگن .
حالا نمیتونم بهش بگم که دارم جلوش خورد میشم . فقط حفظ ظاهر میکنم .
ممنونم سارا جان که وقت گذاشتی و تاپیکمو خوندی . و بازم خوشحالم که نامزدت برگشت .
حالا با این شرایطی که دارم راهنمایی می خوام .
راستی دیروز با دوستم حرف زدم وقتی مشکلمو فهمید گفت با شناختی که از خونواده آقا داره ، من کار اشتباهی کردم که سعی کردم قطع ارتباط کنم و به دلیل مامانش که منو نمیخواست اون اول بهش جواب رد دادم که باعث شه اونم سرد شه و پیش خونوادش یه جورایی ضایع شه و به دلیل عذاب وجدانی که گرفته سعی کرده بیخیالم شه که بیشتر از این اذیت نشم .
میگه باید دوباره باهاش ارتباطتو برقرار کنی یا غیر مستقیم بهش بفهمونی که چقدر هنوزم با وجود مخالفت خونوادش دوسش داری و باید توی این شرایط از دور کنترلش کنی نه اینکه تنهاش بذاری و چون فکر کرده تو خسته شدی و داره خودشو تحمیل میکنه و داره زندگیتو خراب میکنه ، بهت بگه برو و تنهات بذاره .
غرورم اجازه نمیده که باهاش ارتباط برقرار کنم ، فقط میتونم دعا کنم که یا خونوادش نظرشون عوض شه و اقدام کنند و یا اینکه خودش دوباره برگرده .
(جواب سوال بهار عزیز : من 27 سالمه و نرم افزار . چرا پرسیدی ؟ شغل توی احساسات تاثیر گذاره ؟ یا برعکس؟) .
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام من اومدم
چرا هیچکی جوابمو نداده هنوز؟!
بهار جان دیگه بمن سر نمیرنی!
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام متین عزیزم
من همیشه و هر وقت که به سایت بیام به تاپیک شما سر می زنم و همیشه هم به یادت هستم
و هم دعات می کنم :72: منتها چند روزی فرصت نکردم بهت سر بزنم. عذر مرا بپذیر.
مشغول برگزاری یک همایش برای شرکت هستم و بسیار سرم شلوغه. دعام کن.
متین بیا از یک زاویه دیگر به مسئله ات نگاه کنیم :
خوب می گویی که نمی توانی با مادرت صحبت کنی که چقدر آزرده می شوی ، درست است؟
پس یک راه حل خوب این هست که از در شوخی وارد شوی و دفعه بعد که بحث را وسط کشید با
شوخی فضا را عوض کنی و مثلا بگویی : ((مامان بهتر نیست راجع به یک موضوع دیگر صحبت کنیم
و افسوس گذشته ها را نخوریم؟...بیا و از بچگی هایم برایم تعریف کن!)) یه این شکل مامان رو به
فضای دوست داشتنی سالهای گذشته می بری و چند بار که این کار را تکرار کنی مامان
می فهمد که دوست نداری راجع به این موضوع چیزی بشنوی و بحث را دیگر مطرح نمی کند!
این کار جواب می دهد امتحان کن ;)
در خصوص سوال دومت مگر آقا پسر نمی داند که شما دوستش داری؟
مگر آخرین بار به او چه گفتی؟
نیازی به برقراری ارتباط نیست یعنی فعلا زود است...منتظر باش که ابتدا او یک قدم بردارد بعد
تو اقدام کن...میدانم دلتنگی امانت را بریده اما الان او به ابن تنهایی نیاز دارد...من هم اوایل از
این فکرها سراغم می آمد اما الان هرچه بیشتر از او دوری می کنم چون به یک آرامش نسبی
رسیده بیشتر به طرف من قدم بر می دارد...بگذار به یک آرامش نسبی برسد و با منطق
بفهمد که تو را دوست دارد و بعد برای بدست آوردنت تلاش کند.
تو تنها با فکر مثبت به او انرژی مثبت بفرست و دعا کن که خداوند چاره سازی کند و اگر هم
در انتظارش هستی یک انتظار سازنده داشته باش و زیباتر شو!
آینده آبستن اتفاقات عجیب بسیاری است پس به رحمت خداوند امیدوار باش!
از سنت هم پرسیدم که ببینم تا یک زمان مشخصی برای خودت Dead line بگذار و در صورتی
که تا آن زمان نیامد به افراد مناسب دیگری که خدا سر راهت می گذارد فکر کن. البته اگر خدا
بخواهد برمی گردد ان شاالله...شما فقط انرژی مثبت به او بده و بر خدا توکل کن و به رحمتش
امیدوار باش.این جمله ریبا هم تقدیم به دوست عزیزم :
هیچ گاه عشق به همدم را پاینده مپندار و از روزی که دل می بندی این نیرو را نیز در خویش بیافرین که اگر تنهایت گذاشت نشکنی و اگر شکستی باز هم نامید نشو چرا که آرام جان دیگری در راه است !!! :72:
خوشبخت و سعادتمند باشی
التماس دعای بسیار دارم
:72:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام
چه عجب !
امیدوارم کارت به خوبی پیش بره عزیزم .
بعد از اینکه مامانش باهام تماس گرفت تا تقریبا ده روز گوشیمو خاموش کردم وقتی هم روشن بود جوابشو ندادم . به مامانشم اونشب گفتم که من اصراری به این قضیه ندارم وقتی خونوادش ناراضی هستند و ببینید پسر خودتون چی دیده که اینقدر اصرار داره و بیخیالم نمیشه . (البته اون موقع از برخوردش ناراحت بودم که اینو گفتم چون همون اول که زنگید قسمم داد به پسرش جواب منفی بدم یا کلا جوابشو ندم دیگه . بعدم گفت خجالت میکشم از اینکه زنگیدم این حرفا رو بهت بگم . ولی اگه آبروتو دوست داری و نمی خوای اوضاع بدتر شه بیخیالش شو و...)
منم دیگه جوابشو ندادم و وقتی صدای گریه شو شنیدم باهاش حرف زدم . ولی ازون به بعد با اینکه واسه خودمم سخت بود ولی سعی میکردم باهاش سرد برخورد کنم و وقتی بهم گفت چرا به مامانم نگفتی تو هم دوسم داری بهش گفتم دیگه اصرار به این قضیه نداشته باش و خونوادتو انتخاب کن . بیشتر از این با زندگی من بازی نکن و هیچوقتم بهش نگفتم این حرفا رو از ته دلم نگفتم و نگفتم که مامانش بهم چیا گفته . وقتی بهم گفت مامانش چه حرفهایی(تهمت) پشت سرم زده اونوقت بهش گفتم که مامانش باهام حرف زده و دقیقا چی گفته البته واسه اینکه خیلی عصبی نشه بازم بعضی چیزها رو حذف کردم و همشو نگفتم .
بعدم ازم خیلی ناراحت شد که چرا توی این سه هفته این حرفها و برخوردها رو ازش مخفی کردم .
بعدم عذاب وجدان گرفت و بابت همه چیز ازم عذر خواهی کرد و خواست ببخشمش و برم سراغ زندگی خودم .(خیلی بهش فشار اومده بود که گریه کرد با اونهمه غروری که همیشه داشت و الکی میخندید که من ناراحتیشو متوجه نشم ولی اینبار جلوی چشم داشت گریه میکرد . خیلی حالم اونروز گرفته شد. ) انگار اون صحنه همش جلوی چشمه .
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
متین جان سلام
خوب بهرحال شما در نهایت به او همه چیز را گفته ای! اگر هم می خواهی با او صحبت کنی
الان وقت مناسبی نیست چون روح او الان بسیار متلاطم است و نیاز به خلوت با خود و تنهایی و
فکر کردن دارد پس به او این اجازه را بده تا با خود کنار بیاید...بعد اگر قدمی برداشت او را حتما از
علاقه خودت آگاه کن اما به هیچ عنوان الان جلو نرو چون او الان به تنهایی و فکر کردن و کنار
آمدن با خودش را دارد پس صبور باش!
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام
بهار جان دارم سعی خودمو میکنم که باهاش تماس نگیرم ولی نمیدونم چرا با اینکه اینقدر سرم شلوغه و مشغول کارهای مختلف هستم ولی حتی اگه 30 ثانیه مشغله م تموم شه همون مدت فکرش تو خاطرم میاد .:311:
با اینکه همه اطرافیانم میگن خیلی نامرده تنهات گذاشت و اون الان اصلا بهت فکر نمیکنه و توخیلی ساده هستی که هنوز تو دلت منتظرشی و اینقدر مغروری که الکی میگی بهش فکر نمیکنی و الکی میگی دارم زندگی خودمو میکنم و مردها سر و ته یه کرباسندو... ولی بازم دوسش دارم و واسم مهم نیست که دیگران چی میگن .
هر چند بعضی از کارها و رفتار این آقا رو نمیپسندم و کلا خیلی دوسش دارم ( خب هرکسی یه ایرادی داره ، اونم بعضی کارهاش هنوز شکل درست به خودش نگرفته )
از وقتی باهاش قطع ارتباط کردم حتی ایرانسل هم واسم اس ام اس تبلیغاتی نمیده :311: ( عجب روزگاری شده):311:
نمیدونم چرا بعضی از مردم همیشه دوست دارند موج منفی بدند. وقتی هنوز با کسی رابطه نداری میگن اینقدر مغروره که هیچکی نمی تونه دوسش داشته باشه . وقتی میبینند کسی رو دوست داری و ازشون مشورت می خوای بدون استثنا میگن ترکش کن . بعد که با دلایل خودت نه به حرف اونا مجبور به ترکش میشی همش بهت میگن آخ آخ . چقدر نامرده و...
اون دوستم که گفتم 2 هفته پیش باهام تماس گرفت و ... بعد از اینکه فهمید مشکلم چیه دیگه حتی جواب تلفنم رو هم نمیده . ( چند روز پیش واسه خودش که ازم خواسته بود اگه میتونم واسش کار مناسب پیدا کنم . وقتی پیدا کردم و بهش زنگیدم حتی جواب تلفنم رو نداد ، فکر کرده ...)
کلا هیچکی راه حل نداره هیچوقت ( البته جز این سایت که بدون پیش داوری اگه راهکار داشته باشند بهت می دهند.) و تقریبا به این نتیجه رسیدم که با اطرافیانم مشودت نکنم چون خودم بهتیرن کسی هستم که شرایط خودمو میدونم .
این چند روز اطرافیانم با حرفهاشون خیلی دپرسم کردند . دیگه دوست دارم جایی باشم که هیچکیو نشناسم .
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
احساس میکنم خیلی بدبختم که نمی تونم اوضاع رو طوری که دلم می خواد مدیریت کنم .
هر وقت حرف از اتمام رابطه از طرف من میشد اینقدر میزنگید و اس میداد و یجوری دلمو به دست میاورد و قول و قرار میذاشت که نهایت بعد از یه هفته دوباره میپذیرفتمش .
ولی حالا ایجوری شد . ( نباید تموم میشد چون اون می خواست ، الان باید تموم میشد چون بازم اون می خواست .)
دوسش دارم ولی خیلی ازش ناراحتم .
( فکر کنم دارم دیوونه میشم ، انگار انرژی منفی دیگران خیلی روم تاثیر گذاشته ):302:
:323:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام متين جان
عزيزم ، حالا شما ميدونين اين طرف شما الان داره چيكار ميكنه؟ يعني يه جا گفتين داره راجع به شما تحقيق ميكنه،درسته ؟ حالا الان شما همينجوري منتظر نشستين تا شايد ايشون دوباره بخوان برگردن؟ يعني ايشون قرار شد راجع به شما تحقيق كنه و اگه معلوم شد حرفاي مادرشون راجع به شما دروغه دوباره برگردن؟ يا تصور شما اين هستش كه دوباره برميگردن؟؟؟؟
نميدونم ولي اگه شما فقط به خاطر تصورات خودتون انتظار دارين كه ايشون برگردن يكمي كار سخت ميشه. چون بنظر ايشون به خاطر خانواده شون رفتن كه نه اونا آزار ببينن و نه شما! خواستم بگم كه عزيزم يكمي واقع بينانه تر نگاه كن كه اگه با هر خبري از ايشون مواجه شدي شوكه نشي، مثلا اگه شنيدي كه ايشون ازدواج كردن يا....
بنظرم سعي كنين به جدايي فكر كنين بهتر هستش، يعني سعي كنين فكر كنين كه ايشون ديگه رفته، حداقل ميتونين با موضوع رفتنش كنار بياين ولي انگار نميخواين قبول كنين و هنوز منتظرين و واسه اين خيلي بهتون سخت ميگذره
شما سعي كنين بپذيرين كه ايشون رفته، حالا اگه ايشون يك روزم برگشت كه خوشحال ميشين ولي اگه برنگشت خوب ديگه پذيرفتين
از اين به بعدم هركي خواست راجع به ايشون حرف بزنه ازشون بخواين كه راجع بهش حرف نزنه و بگين اين موضوع د يگه تموم شده هستش و حرفي باقي نمونده تا ديگران اظهار نظر نكنن
موفق باشين:72:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
آخه ما گاهي يه حرفي به طرف مقابلمون ميزنيم كه چند پهلو هستش، يا مثلا يه چيزي ميگم به طرفتمون ولي منظورمون يه چيز ديگه ست و انتظار داريم طرفمون منظور واقعيمونو بفهمه... شما به ايشون گفتين كه بره و جدا بشه در صورتي كه اينو واقعا از ته دل نميخواستين و واسه همين الان منتظرشين ولي خوب ايشون چطور بايد بفهمن كه منظور شما چي هستش. بنظرم اگه بشه آدم حرفاشو دقيق و واضح بزنه اين مشكلات پيش نمياد و اينهمه نبايد صبر كنه تا بفهمه طرف منظورشو فهميده....
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام حنان جان مرسی
من اگه بهش گفتم بره خونوادشو انتخاب کنه فقط واسه این بود که بیشتر از این باعث درد سر نشم و از رفتارهای مامانش خسته شده بودم . دوست داشتم یه حرکتی بکنه که خونوادش متوجه شن انتخاب خودش بوده و من اغفالش نکردم .
اون میگفت به من شک نداره ولی خاستم که تحقیق کنه که جلوی خونوادش کم نیاره ، خب چکار کنم وقتی نمی تونم فراموشش کنم . این 5 سال حتی یه بار باهام بد حرف نزد یا بی احترامی نکرد ، همیشه میگفت مراقبه که همه چی با حفظ احترام من حل شه . بهم گفته بود هر چیم بگن نه بازم سعی خودشو میکنه .
الان دقیقا 28 روزه که با هم حرفم نزدیم ولی بازم نمیتونم فراموشش کنم چون هیچ چیز منفی ازش ندیدم .
انگار هرچی بیشتر سعی میکنم به نبودش عادت کنم یا فراموشش کنم بیشتر احساس میکنم دوسش دارم .
امشبم دوستم میگفت هنوز بیخیال من نشده .
نمیدونم باید چکار کنم دیگه . فقط سعی میکنم به کار و برنامه هام تمرکز کنم ولی واقعا منتظرشم . پشیمونم که اینقدر اذیتش کردم .:302:
مشکل من بیشتر از همه مامانمه که تقریبا هر دو روز ازم میپرسه چه خبر ؟ نزنگید؟ خبری نداری؟ هر چیم بهش میگم بیخیال شه قضیه واسه من تموم شده ست بازم بیخیال نمیشه .
همه انتظار دارن من به این سرعت ازدواج کنم . درصورتی که من در خودم این توانایی رو نمیبینم که کس دیگه رو خوشبخت کنم اونم وقتی که هنوز با خودم کنار نیومدم .
چطور وقتی هنوز دوسش دارم و منتظرشم با کس دیگه واسه آشنایی و ازدواج برم حرف بزنم .
الان واقعا نیاز به تنهایی دارم . هیچکی اینو نمی فهمه .
من هیچوقت قصد ازدواج نداشتم همیشه فکرها و آرزوهای بزرگتر داشتم ولی از وقتی اینو دیدم احساس کردم واقعا بال پروازمه . از همه لحاظ خوب بود .
تنها کسی بود که 90 درصد قبولش داشتم . ( میدونم که شاید مثل بعضی ها بگید من خودخواهم:311:)
واسم دعا کنید .
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
متين جان عزيزم من قصد نااميد كردن شمارو نداشتم
فقط به نظرم اومد كه اگه اميدوار باشين خودتون بيشتر اذيت ميشين، آره خوب فراموش كردن سخته مخصوصا بعد از 5 سال عاشقي ، گاهي هم آدم خودش اصلا دلش نميخواد كه فراموش كنه.....
ولي در كل اينكه آدم همش منتظر باشه اونم بلاتكليف و بدون مشخص شدن هيچ تاريخي!!! خيلي زجره، نميگم با كسي ديگه ازدواج كنين حق دارين آدم حتي نميتونه به كسي ديگه فكر كنه چه برسه به ازدواج!!! ولي حد اقل سعي كنين رها زندگي كنين .... گفتم اگه سعي كنين فراموش كنين حد اقل خودتون از اين به بعد راحت تر زندگي ميكنين
خوب خوشحالم كه ميگين هنوز داره به شما فكر ميكنه :72: ، خوب ايشون به قول خودتون 7 سال عاشق شما بودن، ايشالا اگه به صلاحه خونوادشون راضي بشن و ايشونو دوباره ببيني
ايشالا كه هرچه زودتر مشكل شما حل بشه دوست عزيز :72:
حالا اگه روزي ايشون برگشت بيا و از خاطرات خوبتم اينجا بنويس، مثل بقيه دوستان نباش كه تاپيكهاشون نصفه مونده و معلوم نيست آخرش چي شده
موفق باشي:72:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام
من 4785 هستم. من گیج شدم. من میخوام مشکلی که با مامان و برادرم دارم مطرح کنم. میشه؟
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
نقل قول:
نوشته اصلی توسط 4785
سلام
من 4785 هستم. من گیج شدم. من میخوام مشکلی که با مامان و برادرم دارم مطرح کنم. میشه؟
دوست عزيز شما بايد بري يك تاپيك جديد باز كني اين تاپيك مربوط به يك نفر ديگه و يك مشكل ديه هست
اگه مشكل خانوادگي دارين برين تو قسمت مربوطه و روي "موضوع جديد" كليك كنين و مشكلتون رو تحت يك تاپيك جداگانه مطرح كنين
-
سردرگمم
سلام
من 4785 هستم. من گیج شدم. من میخوام مشکلی که با مامان و برادرم دارم مطرح کنم. میشه؟
:325:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
ممنون حنان عزیز
همه حرفاتو قبول دارم خیلی سعی میکنم فقط به کارم متمرکز باشم ولی فکرش تنهام نمی ذاره . من اصلا از حرفهات ناراحت نشدم . چون همه ش حقیقته .
ولی احساس عذاب وجدانم چند روزه که بیشتر شده ، شاید اگه عاقلانه تر رفتار میکردم اینجوری نمی شد .
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Matin_Alone
احساس میکنم خیلی بدبختم که نمی تونم اوضاع رو طوری که دلم می خواد مدیریت کنم .
هر وقت حرف از اتمام رابطه از طرف من میشد اینقدر میزنگید و اس میداد و یجوری دلمو به دست میاورد و قول و قرار میذاشت که نهایت بعد از یه هفته دوباره میپذیرفتمش .
ولی حالا ایجوری شد . ( نباید تموم میشد چون اون می خواست ، الان باید تموم میشد چون بازم اون می خواست .)
دوسش دارم ولی خیلی ازش ناراحتم .
( فکر کنم دارم دیوونه میشم ، انگار انرژی منفی دیگران خیلی روم تاثیر گذاشته ):302:
:323:
متین جان سلام
عزیزم با این حال تو بسیار آشنا هستم اما یادت هستم به شما چه گفتم؟
گفتم باید این مراحل را طی کنی!!!...به همه بگو که دیگر همه چیز تمام شده و داری مراحل
فراموشی را طی می کنی به خصوص به دوستانت و به هیچ کس نگو که در دل عشق به او را
نگه داشته ای!...بگو من دارم زندگیم را می کنم و دیگر نمی خواهم از او چیزی بشنوم!
نگذار با حرفهایشان به تو انرژی منفی بدهند...درد و دل هایت را بیا پیش من و دوستان
همدردی بکن!...با همه وجودت انرژی مثبت بفرست و ناراحت نباش!...به او هم حق بده!
بعد 7 سال بسیار سرخورده و ناراحت است و نیاز به تنهایی دارد...برای مثال نامزد سابق من
هنوز بعد 6 ماه در خانه کش و قوس دارند و هر روز به ترتیبی اعصابش را بهم می ریزند و خوب
مخاطب شما هم از آزارهای مکرر خانواده اش قطعا سخت بهم ریخته و نیاز به آرامش دارد!
پس تنها با حفظ انرژی مثبتت به سوی آینده قدم بردار...نتیجه را به خدا بسپار!
من می دانم که خداوند مهربان سرنوشت زیبایی را برایت ترسیم خواهد کرد...به او اطمینان
کن...یک بار دیگر به تاپیکم سر بزن!...حال من را در مراحل مختلف ببین...حالت طبیعی است و
باور کن گذشت زمان مرهم تمام بی قراری هایت هست!
کمی بیشتر با خدا راز و نیاز کن...من الان فقط دلتنگش هستم اما دیگر دلم بیقرار نیست و
شکر خدا آرامش کامل پیدا نموده است...متین عزیز به لطف پروردگار مهربان امیدوار باش.
خداوند صدای قلب های عاشق را می شنود...
من همواره برای شما و او دعا می کنم و امیدوارم خداوند دلهای عاشقتان را روزی که صلاح
می داند بهم گره بزند
:72:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام بهار عزیزم
ممنون که واسم دعا میکنی و بهم انرژی مثبت میدی .
من هر وقت دلم میگیره یا دلتنگ میشم میام اینجا . تا حالا چندین بار تک تک پست هایی که گذاشتمو خوندم . از بعضی هاش خندم میگیره ، از بعضی هاش انرژی مثبت ، ولی از اکثرش اینو میفهمم که اشتباه کردم . خیلی خودخواهانه عمل کردم توی این 3 ماه .
همین بیشتر حالمو میگیره . من نباید ناراحتیمو از خونوادش اینقدر بزرگ میکردم که طوری برخورد کنم که فکر کنه دوسش ندارم دیگه و آدمی هستم که نمی تونم با مشکلات کنار بیام .
نمی دونم .
ازش ناراحتم ولی نه اونقدر که دلم تنگ نشه و دوسش نداشته باشم .
حقیقتش اینه که توی این مدت احساس میکنم علاقه م بهش چند برابر شده انگار تا حالا خواب بودم و الان فهمیدم که عاشقشم .
مرسی بابت اینکه منصرفم کردی از زنگیدن به مامانش .
من بهش قول داده بودم موضوع (تهمت) بین خودمون بمونه . (به این شرط بهم گفت) . روز آخر خیلی اعصابم خورد بود ، خیلیم اونو اذیت کردم
و بعدم بهش گفتم زنگ میزنم به مامانت . اونم عصبانی شد وگفت تو بهم قول دادی اگه اینکارو بکنی اوضاع خرابتر میشه و معلومه نمیشه بهت اعتماد کرد که مسایل رو پیش خودت نگه داری .
وقتی به حرفات فکر کردم دیدم با زنگ زدنم فقط خودمو ضایع میکنم پیش خونوداش و احترام خودم از بین میره . ( شایدم خوشحال تر شن که منو اینقدر بهم ریختند ). بازم ممنون
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
وای باز امشب خیلی دلتنگم .
:316:
میدونم حرفها و دلتنگی هام هم خیلی تکراری و خسته کننده شده ، ولی فقط اینجا میتونم حرف دلمو بگم .
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام و 100 سلام به متین عزیز دلتنگم
خوب کردی دلتنگی هایت را به آغوش تالار همدردی آوردی
خوش آمدی دوست عزیزم
دلتنگی تو برایم آشنا و طبیعی است و کاملا قابل درک ... من هنوز هم دلتنگم
کار بسیار خوبی کردی که زنگ نزدی و شان خودت را نزد خانواده اش حفظ کردی!
کسی که 7 سال برای بدست آوردنت جنگیده گمان نکن به راحتی فراموشت خواهد کرد!
او هم دلتنگ توست اما به زمان نیاز دارد...دلتنگی را تاب بیاور و صبوری کن تا روزی خداوند لطفش
را شامل حالت کند و زمانش که برسد و صلاح باشد تو را به محبوبت برساند...
من نیز دعایت می کنم
راستی خوشحالم که حضورت را در تالار بیشتر کرده ای و راهنمایی های خوبی هم به دوست
عزیزمان حنان کرده ای!...تو فوق العاده ای...بی نظیری...و دوست داشتنی
محبوبت چنین دختری را به راحتی از دست نخواهد داد البته تو به رحمت خدا امیدوار باش و به
زندگیت ادامه بده...انشا الله آینده برای تو زندگی زیبایی ترسیم خواهد کرد!
تا می توانی در همه زمینه ها پیشرفت کن و زیبا شو و شاد و پر انرژی باش و دائما به او انرژی
مثبت بده تا کائنات سیگنالهای تو را به او برساند و زیبایی شخصیتت مخالفت مادرش را به اذن
خدا به زانو در آورد!
میدانی چرا بهار که انقدر شادو پر انرژی است غمگین است؟...چون در دل غمی دارد که برای
او شیرین و دلنشین است و به یاد داشته باش که غم و رنج و هجران همزاد آدم هستند و تا
نباشند انسان لذت خوشی ها و وصال را درک نخواهد کرد! به قول شاعر :
از دوست به یادگار دردی دارم .......... کاین درد به صد هزار درمان ندهم!
همواره دعایت می کنم و امیدوارم روز به روز بیشتر شاهد حضور پر رنگت در تالار باشم!
التماس دعا دوست عزیزم
:72:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام بهار جونم
خیلی وقته نیومدی .
از وقتی اینجا عضو شدم ، بیشتر احساس خوشبختی میکنم . خصوصا موقعیکه میبینی همه با این مشکلاتی که دارند بازم دارند سعی میکنند مشکل بقیه رو حل کنند .:310:
ولی خیلی حالم گرفته ست که چند روز پیش تولدم بودم و همه دوستام حتی کسانیکه شهر دیگه بودند از ساعت 1 صبح بهم اس دادند ، زنگیدن ، یا کادو واسم پست کردند ولی ازون هیچ خبری نشد ....
بابت همه اینا خوشحالم ( که اینقدر اطرافیانم حواسشون بهم هست . و وقتی مثلا می خوان منو روز تولدم سوپرایز کنند . )
میدونم تولدم یادشه ، چون اونموقعها که تحویلش نمی گرفتم اصلا( دو سال اول) ، واسه دل خودش روز تولدم و یا ... کادو میگرفته و یه کلکسیون از کادوهایی که من ازش قبول نکرده بودم داشت .
ولی خب بازم منتظر بودم امسال .
نقل قول:
...تو فوق العاده ای...بی نظیری...و دوست داشتنی
اینها رو از کجا میدونی ؟؟؟ :311:
دوست من ، منم همیشه به یادت هستم و واست دعا میکنم که هر روز خوشبخت تر باشی .... بعد ها حتی اسم کاربریت هم دیگه بهار غمگین نباشه .
همیشه میگم کاش دیگه هیچ کس به درد من مبتلا نشه .
سلام بهار جونم
خیلی وقته نیومدی .
از وقتی اینجا عضو شدم ، بیشتر احساس خوشبختی میکنم . خصوصا موقعیکه میبینی همه با این مشکلاتی که دارند بازم دارند سعی میکنند مشکل بقیه رو حل کنند .:310:
ولی خیلی حالم گرفته ست که چند روز پیش تولدم بودم و همه دوستام حتی کسانیکه شهر دیگه بودند از ساعت 1 صبح بهم اس دادند ، زنگیدن ، یا کادو واسم پست کردند ولی ازون هیچ خبری نشد ....
بابت همه اینا خوشحالم ( که اینقدر اطرافیانم حواسشون بهم هست . و وقتی مثلا می خوان منو روز تولدم سوپرایز کنند . )
میدونم تولدم یادشه ، چون اونموقعها که تحویلش نمی گرفتم اصلا( دو سال اول) ، واسه دل خودش روز تولدم و یا ... کادو میگرفته و یه کلکسیون از کادوهایی که من ازش قبول نکرده بودم داشت .
ولی خب بازم منتظر بودم امسال .
نقل قول:
...تو فوق العاده ای...بی نظیری...و دوست داشتنی
اینها رو از کجا میدونی ؟؟؟ :311:
دوست من ، منم همیشه به یادت هستم و واست دعا میکنم که هر روز خوشبخت تر باشی .... بعد ها حتی اسم کاربریت هم دیگه بهار غمگین نباشه .
همیشه میگم کاش دیگه هیچ کس به درد من مبتلا نشه .
:323:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام متین عزیز
عیدت مبارک خانم گل
معلومه که فوق العاده هستی و دوست داشتنی!!!
از اینجا فهمیدم ارزشمندی که پسری 7 سال برای بدست آوردنت مبارزه کرده پس معلوم است
قیمتی هستی...حضورت هم که در تالار زیاد شده و بسیار مفید...واقعا از این که یک دختر
خوشبخت و پر انرژی را می بینم بسیار خوشحالم...امروز هم دوست عزیزمان را بسیار دعا کردم
و امیدوارم همای اوج سعادت به بامتان افتد به زودی زود انشاالله... ;)
برای تولدت هم ناراحت نباش ... هنوز نیاز به زمان دارد...تولدت حتما یادش هست
راستیییییییییییییی
تولدت مبارککککککککککککککککککککک ک :R :R
بیا شمعا رو فوت کن تا 100 سال زنده باشی :326:
پس کیک چرا به ما ندادی
همیشه خدا را شاکر باش بخاطر اینکه دوستت دارد و به تو سلامت و خوشبختی را هدیه کرده
اجازه بده بهار هم با همین نام کاربری بماند
مهم اینست که بهار همیشه بهاری و خوشبخت است حتی با وجود غمی در دل
بهتری؟
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام بهار جون
عید تو هم مبارک .
مرسی که اینقدر خوبی و به فکرمی ، و واسم دعا میکنی .
من از اون افراد لوس و تنبلی هستم که دیگران باید واسم جشن تولد و کیک و ... بگیرند عزیزم . ولی تو نبودی که ..... خب چه جوری باید بهت کیک میدادم ؟:311:
:43::43:
واقعا هنوز دلتنگشم و منتظرم .
ولی هر وقت دلتنگش میشم سعی میکنم به خوشبختیهام فکر کنم و چیزهایی که دارم .
(دیشب خواب دیدم رفته بود خواستگاری و داشت ازدواج میکرد ) خیلی حالم تا ظهر گرفته بود ولی بعدش خیلی بهتر شدم .
یه چیزی هنوز محکم ته دلم میگه برمیگرده .
:323:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام به متین عزیزم
خوب می بینم که متین عزیزم کم کم به زندگی عادیش بازگشته و با راهنامایی های عالی اش
دارد به همنوعانش کمک می کند :104: :104: :104: :104:
راهنماییهایت فوق العاده است عزیزم!....یادت هست به تو گفتم که فوق العاده ای؟...حالا دیدی
که اشتباه نکردم عزیز دلم؟
خوشحالم که با کمک های خوبت بچه ها را راهنمایی می کنی :46:
راستی متین جان کاش حق عضویت بپردازی و شما هم به جرگه اعضای ویژه در قسمتهای خاص
بپیوندی تا بتوانم از طریق پیام خصوصی با شما دوست عزیزم در ارتباط باشم
راستی حالت بهتر شده؟
همواره دعاگویت هستم
:72:
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام بهار جونم
مرسی که بفکرمی .
راستش حالم زیاد خوف نیست ولی فقط سعی میکنم فکر نکنم اصلا . خیلی خیلی ناراحتم از اینکه بچه بازی در آوردم و اینقدر بهش فشار آوردم توی اون مدت ، و هنوز یجورایی خودمو مقصر میدونم توی این جدایی .
اینروزها خیلی دلم گرفته یه لحظه که بهش فکر کنم اشکم درمیاد . هر بار که تاپیکهای مختلفو می خونم احساس میکنم که چقدر خوشبخت بودم که با این فرد آشنا شدم و خودم خبر نداشتم . الانم خوشبختم ولی اون خوشبختی یکم فرق داشت . ( اولین بار که بهم پیشنهاد داد یادمه جواب رد دادم و علتشو اصرار داشت بدونه ، بهش گفتم من خیلی خوشبخت بودم و هستم و نمی خوام خرابش کنم ) نمیدونم چرا با اینکه ازش دورم ولی حس میکنم یه جایی همین نزدیک هاست .
(دوست دارم حق عضویت بدم ولی چون نمی خوام اسمم هیچ جا باشه اینکارو نکردم .)
هر وقت عشق برادرم به خانمشو میبینم خیلی دلم میگیره ( حسود نیستم ولی میگم کاش منم می تونستم این نوع خوشبختی رو حس کنم .):310:
(اگه من فوق العاده باشم ، بازم تو خیلی بهتری :46:)
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام دوستان
خیلی امشب دلتنگم . امروز خیلی اتفاقی از یه نفر شنیدم که خونواده این آقا دو ماهه دارند واسش میرن خواستگاری و اون تا حالا هیچ جایی باهاشون نرفته و گفته دیگه نمی خوام ازدواج کنم .
هم خوشحالم و هم دلگیر .:310::302::311::227::302::302::302:
وقتی ازش پرسیدند به خاطر منه ؟
گفته نه ، چون میدونم دیگه هیچوقت خونوادم رضایت به این ازدواج نمیدند ، نمی خوام بیشتر از این به پای من بشینه . فقط نمیتونم جز اون باکسی خوشبخت باشم .
خیلی کلافه م همش حس میکنم بایدیه کاری کنم ولی نمیدونم چکار؟
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام متین عزیزم
حس و حالت برایم خیلی آشناست!.همون حس و حالی که خودم 6ماه پیش داشتم و خدا
میداند وقتی که می شنیدم مادرش برای خواستگاری به جاهای مختلف می رود چه حالی
می شدم...اما گدشت زمان مرهم زخم روحم شد...نمیدانم او الان کجاست یا چه می کند
اما بالاخره پذیرفتم که هر آنچه خداوند برایم بخواهد بهترین است.
نامزد تو هم درست تصمیم نامزد من را گرفته...او به وعده اش عمل کرد و به تنهایی به
زندگی خود ادامه می دهد. نه اینکه با خودش لج کرده باشد ها نه!...دقیقا او هم فکر
می کند که خوشبختیش جایی در گذشته پیش من جا مانده.من هم بعد از او خواستگارانی
داشتم اما خوشبختی من هم همانجا پیش او جا مانده!
فقط می دانم خودم را به خدا سپردم و هر آنچه او برایم بپسندد می پسندم!
این ها را برایت گفتم که بدانی کاری از تو جز صبوری و توکل و دعا ساخته نیست!
نمیدانم تصمیم تو برای ادامه زندگی ات چیست اما من تصمیم گرفته ام پای هیچ مردی به
زندگی ام باز نشود مگر اینکه درست همانند او باشد. کلافه بودنت به مرور زمان بهتر میشود
و می توانی او را در قلبت نگه داری تا ببینی خداوند برایت چه می پسندد.
من عشق او را در دلم نگه داشته ام و به زندگی ام ادامه می دهم.
عزیز دلم کسی چه می داند که آینده چه می شود؟من می دانم که حاصل اعتماد به خدا
روزهای خوبی را پس از روزهای سختی به ارمغان می آورد.
بهترین کاری که می توانی بکنی صبر و صبر و صبر است.
من همواره وقتی برای عشق خود دعا می کنم برای تو و عشقت نیز دعا می کنم.
امید آن دارم که به لطف پروردگار روزی خوشبختی هر دو تایمان را ببینم.
از صمیم قلب اعتقاد دارم که روزی به بهترین شکل ممکن نتیجه صبرمان را خواهیم دید و هر وقت قسمتمان باشد به عشق می رسیم.
روزی عشق خواهد آمد
-
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
ممنون بهار عزیز
اینکه مادرش میره خواستگاری چیز عجیبی نیست واسم ، چون همه فیلمها ( سکته و تهمت و...) رو سر من درآورد واسه همین .
ولی فکر میکنم این آقا با خودش لج کرده یعنی یجورایی عذاب وجدان داره نسبت به زندگی من و می خواد هر کاری کنه که مثلا من آسیب نبینم و برم سراغ یه زندگی جدید . ( هر چند میدونم اگه به فرض محال سراغ یه زندگی جدید هم برم ، داغون که چه عرض کنم له میشه . فقط یه بار خواب دیده بود من ازدواج کردم تا صبح گریه کرده بود ) ولی من واقعا دوسش دارم و همین تصمیم تو رو گرفته بودم از روز جدایی ، و همه و حتی خود آقا فکر میکنند باید کاری کنند که من این قضیه رو فراموش کنم . :302:( از این ناراحتم که چرا خواسته خودشو نادیده گرفته و همش بین خواسته من و مادرش گیر کرده ؟ چرا خودشو نمیبینه ؟:316: )
منم جز دعا و صبر کاری ازم برنمیاد . ولی باز هر از چند گاهی به خودم میگم چرا نشستی باید کاری کنی قبل از اینکه دیر شه . :324::325:
راستش نمی تونم اصلا خوبی ها و علاقه شو فراموش کنم و مطمئنم که تنها کسی بود که اینقدر قبولش داشتم و بهش علاقه دارم . الان فقط تصمیم دارم به کارم برسم و ... ، و کلا اینکه متمرکز روی بقیه جنبه های زندگیم باشم و تنها اونو کم داشته باشم . شاید خدا یه روزی دوباره اونو برگردوند .