-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
به خدا پیش اومده اینطوری باشه
منم خیلی جاها خوندم که یک ساعت اول که مرد میاد خونه باید به حال خودش باشه
منم هیچی نمیگم، بعد یک ساعت مثلا میپرسم چه خبر؟ میگه هیچی
میگم چیزی شده ؟ میگه نه
بعد میبینین یکی از دوستانش یا یکی از همسایه ها زنگ میزنه، از صحبتهاش میفهمم مثلا فلان اتفاق افتاده
بهش میگم خیلی سخته اگه به منم بگی؟
یا بارها پیش اومده پشت فرمون، اعصابش از ترافیک خورده، یا تو خونه خستست، حوصله نداره و ...
اگه من باهاش حرف بزنم بی اعتنایی میکنه، پشت فرمون میگه حواسم پرت میشه، یا میره پای کامپیوتر یا مجله میخونه
تو همین لحظه اگه دوستاش بهش زنگ بزنن میگه و میخنده، یا اگه یه خانم ازش آدرس بپرسه تند جوابشو میده و راهنمایی میکنه، این منو میرنجونه که فقط منم که حوصلمو نداره، حواسشو پرت میکنم، اعصابشو به هم میریزم
خب منم سرکار میرم، منم خسته میشم، منم درگیری ذهنی دارم ولی به خدا یکبار هم سرش خالی نکردم
چطوری باید بهش بفهمونم که این دیگرانن که باید بار خستگیشو به دوش بکشن نه اینکه سهمشون شادی ایشون باشه و سهم من تو زندگیم دیدن خستگی و بی حوصلگیش و از همه بدتر بی اطلاع بودن از مسائل
تو تولد پدرشم من خودم هدیشو کادو کردم ولی از این ناراحت شدم که اونجا وقتی هدیمونو باز کردن یه دفعه دیدم تو کیفه پول هم هست، بارها بهش گفتم دلم نمیخواد تو جمع یه چیزی رو بشه که مربوط به ماست و من ازش بی خبرم
خب اگه اینقدر نامحرمم که بخواد بهم بگه اینم دارم میزام تو کیف که خب این چه زندگی هست، اگرم زندگی مشترکه و منم محرمم پس چرا همیشه تو جمع اینطوری غافلگیر میشم
شوهرم کارایی میکنه که من مثل بقیه جمع باید اون لحظه بفهمم
خیلی سخته به خدا
آدم احساس میکنه هیچ چیز مشترکی در کار نیست
راستش کسانیکه منو میشناسن میدونن من همیشه دنبال سورپرایز کردن همسرم هستم
میونن چقدر عاشق خوشحال کردنشم
واقعیتش اونایی که تجربه زندگی دارن بهم میگن این کارات باعث میشه ازت انتظا داشته باشه و بشه وظیفت
میگن همیشه اینکارو نکن، بعضی وقتا اصلا خودتو بزن به اون راه که مناسبتها یادت رفته
میگن شوهرت عادت میکنه به این کار
این واقعیت داره؟
من دلم میخواد تو زندگیم بدون چشم داشت محبت کنم، ایجاد شادی کنم، همه چیز همیشه به دلخواه همسرم باشه
ولی غیر از کارایی که میکنه و باعث سردی من میشه، این حرفها هم منو میترسونه
من از خیلی از خانمها شنیدم که مثل من بودن و بعد چند سال فهمیدن اشتباه کردن و اگه تو این مدت به فکر خودشون بودن خیلی موفق تر بودن
کدومش درسته؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
به نكات خوبي اشاره كرديد كه در اين مسائل هيچ كدام مقصر نيستيد
تفاوتهاي زن و مرد رو با دقت بررسي كنيد..
شما هرگز نپرسيد... شما اصلا چيزي نگيد! اعصابش خورده... رفته تو غار تنهاييش!
شما سعي كنيد فضا رو آروم كنيد حالش خوب مي شه.. اجازه بدهيد كه او شروع كنه
اون مثل شما با حرف زدن اروم نمي شه...
گفتگوهاي شما با اين ديالوگها مناسب نيست... چرا نمي گي!!! مي ري به همسايه ها مي گي!!! اصلا مهم نيست! مشكل خودشه... مي دونم شكيبايي كردن اين مواقع خيلي سخته اما سعي خودت رو بكن!
قبلا هم گفتم: بي شك وقتي ايشون اعصابش داغونه انتظار نداريد كه اگر دوستشون زنگ مي زنه و يا كسي خانومي سوالي مي كنه ! بهش بگه سكوت كن! حوصله ندارم...
اما خب به شما مي گه... چون انتظار داره (ناخودآگاه) كه براش محيط آرومي رو بوجود بياريد...
به تفاوتهاي مردها و زنها بايد اشراف پيدا كنيد...
وقتي ديدي تو كيف پدرش پول هست:
دو جور رفتار مي توني بكني
اول : من نامحرممم و ... كه خودت گفتي!!! ايشون فكر مي كنه از پول گذاشتن ناراحت شدي!! (خيلي ناجوانمدانه است و بي انصافيه! مي دونم... اما مرد ها با زنها متفاوتند... يه جور فكر نمي كنند! )
دوم: بري ببوسيش... و بگي واقعا سورپرايزم كردي... چقدر كار جالبي كردي تو كيف پول گذاشتي!! چقدر جالب بود!
چون واقعيت اينه كه كار خوبي كرده... فقط چون به شما نگفته بد بوده! و حتي مي توني بگي من فكرشم نمي كردم! دوستت دارم!!! همين! (از دفعه ديگه براي اينكه تشويقش كنيد به شما مي گه!!! )
اميدوارم با نهيب هاي نا اميد كننده، و مايوس كننده، انرژي خودتون رو تخليه نكنيد
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
من هیچی نگفتم، اصلا باهاش حرف نزدم
ولی واقعیتش اینه که شب عیدم رفتیم خونه باباش ، میخواستیم بیایم یه دفعه دیدم باباش داره ازم تشکر میکنه من شوکه شدم، اصلا نمیفهمیدم داره چی میگه
بعد دیدم به پدر مادرش عیدی داده
به خدا خیلی سخته
وقتی اومدیم تو ماشین بهم گفت چی شده چرا کسل شدی گفتم مگه اهمیتی داره؟ من که کسی نیستم من که مهم نیستم نامحرمم، خیلی جا خوردم وقتی دیدم چکار کردی من که هیچوقت بهت نگفتم برای پدر مادرت کاری نکن، تازه همیشه من اصرار میکنم بهشون سر بزنیم، به جای تو من بهشون زنگ میزنم حالشونو میپرسم
ولی تو یواشکی اینکارو کردی ، اگه دوست داری اینقدر تنها باشی پس منو میخوای چکار؟
و متأسفانه در تمام این مدت اشک میریختم
بهم گفت اشتباه کرده، زن داری بلد نیست، که البته این یه بهانست که معمولا میاره
و گفت از این به بعد اینکارو نمیکنه
ولی بازم تکرار میشه
تو جمع دوستان یا خانواده همیشه یه چیزی هست که دیگران میدونن و من نمیدونم
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
خواهرم
جواب بسياري از سوالهاي شما رو در پستهاي قبلي دادم
در مورد نسخه اي كه ديگران مي پيچند... اونها مشاورند؟ قابل اعتمادند؟ اصلا مي دونند دارند چي كار مي كنن؟ در زندگيشون موفقند؟؟؟
نه خواهرم... اگر خواستيد راهنمايي بيشتري بگيريد نه مادر... نه دوست... مشاور مطمئن فقط!
بايد به خودتون برسيد... به شوهرتون هم توجه داشته باشيد...
به هيچ وجه اشتباه نيست!
اما اگر بخواهيد ايشون ... فقط ايشون... من ناهار نمي خورم به تو برسه... من اين علاقه منديم رو كنار مي زارم تو بتوني بري به علاقه هات بررسي... بله! متاسفانه از اينكار به فداكاري ياد مي شه كه اصلا اينطور نيست و نتيجه منفي داره...
شما بايد به خواسته ها، اهداف و علاقه منديهاي خودت فكر كني... اولويت بندي كني و به شوهرت هم توجهات لازم رو داشته باشي و با رفتارت نكات مهم رو به ايشون گوشزد كني.. بله مي شه گفت! مي شه به قول شاپرك گوشزد كرد... اما متاسفانه فايده نداره! اگر شما نشون بدي كه روز پدر برات كم اهميته... روز تولد اهميتي نداره... خب نشون دادي اين مناسبتها مهم نيستند!! قرار هم نيست كه همش دعوا كنيد كه!
اگر به ايشون بگيد كه من نامحرمم... بهم نگفتيد!!! خب اين كار توجيه مي شه... اما به شما گفتم چگونه برخورد كنيد.. از چيزي نترسيد! زندگي همينه و بدون مهرات كافي مثل رانندگي تو جاده بدون گواهينامه مي مونه! خب بله آدم تصادف مي كنه... كسي كه رانندگي بلد نيست نمي تونه! جالب اينجاست كه يكسري ديگه هم كه رانندگي بلد نيستند بهش مي گن آره... تو پيچ بعدي همه مي افتن تو دره!!! بابا اينطوري نيست! تو پيچ بعدي بايد ترمز كني! آروم دور بزني!
پستهاي قبلي... مقالات... تغيير طرز تفكر... بالا بردن اعتماد به نفس.. توجه به تفاوتهاي مردان و زنان... تعديل كردن توقعات زنانه و توجه به شخص خودتون مسائلي هست كه براي شما لازمه
نترسيد. تنها نيستيد!
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام جناب SCi
من بهش زنگ زدم و ازش خواستم زودتر بیاد که دیر به خونه مامانم نرسیم
اومد خونه ، رفتم پیشبازش ولی مثل همیشه که وقتی من ناراحت میشم و میرم تو خودم و وقتی بیرون میام علارغم اینکه کسی نازمو نکشیده باید ناز ایشونو بکشم، تو قیافه بود، من به روی خودم نیاوردم، رفتیم خونه مامانم، با خودش روزنامه آورده بود بهش گفتم روزنامه رو بزار تو ماشین گفت میخوام بخونم، بهش گفتم روزنامه خوندن مال خونه خودمونه مهمونی رسم و رسوم خودشو داره تو دوست داری یکی بیاد خونه ما بشینه روزنامه بخونه؟ میگه آره چه اشکالی داره
منم دیگه هیچی نگفتم، اومد نشست خونمون به روزنامه ورق زدن و مثلا مطالعه تا وقتی اومدیم
بازم من بروم نیاوردم ولی ایشون همچنان توقیافست
طبق چیزی که گفتین من اصلا ازش نپرسیدم چی شده؟ تو مهمونی هم سعی کردم فقط بگم و بخندم و بهم خوش بگذره، تازه وقتی باهاش حرف میزدم بی محلی میکرد
شما جای من باشی چکار میکنین؟
من ناراحت بودم ولی خونشون اصلا بروز ندادم ولی ایشون...
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهرم
تو مهمونی کار خوبی کردید...
فکر می کنید چرا روزنامه آورد؟ می خواد به شما بی محلی کنه... ایشون اگر بدونه اینطور خانومش اذیت می شهو به نوعی تلافی ذهنیت خودش رو میکنه...بی شک از این کار به عنوان یه ابزار استفاده خواهد کرد... این طبیعیه!
نگذارید این بی محلی ها موجب آشفتگی شما بشه... شکیبایی کنید! لازم نیست جلو برید.. فقط محیط رو آروم کنید و اوضاع رو تحت کنترل داشته باشید
چقدر کار خوبی کردید که خوش گذروندید...همین سیاست رو ادامه بدهید... خیلی مراقب باش از کوره در نری و عصبی نشی... اصلا فکر کن اوضاع عادیه! اصلا مهم نیست... درست می شه!
خیلی کار خوبی کردی که راجع به روزنامه بحث نکردی...
شکیبایی کن... و به کارهای روزمره خودت برس! محیط رو اروم نگاه دار... هیمن! عصبانی نشو و به هیچ وجه وارد بحث نشو..
سپاس
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام
به خدا خیلی سخته
دیشب مامان و بابام گفتن امروزم بریم اونجا، بازم مجله آورد، با همه حرف میزد الا من، خب میشه بگین من تا کی باید اینطوری عذاب بکشم و ظاهرمو عادی نشون بدم
این عمر منم هست که داره میره، به دور از آرزوهایی که برای زندگی مشترکم داشتم، الآن که نیست باید با خودم گریه کنم و برای شما بنویسم و وقتیم هست انگار نه انگار چه بلایی سر اعصاب و عاطفه من میاره
بازم هیچی نمیگم
ولی به خدا این اتفاقهایی که برای ما خانمها میفته نشونه کامل برای بی عدالتی خداست، اینکه ما باید جوونیمونو بزاریم پای درست کردن مردها، عاطفمون، جسممون، عشقمون، وجودمون همش فدای به راه آوردن مردها بشه
فقط برام دعا کنین این روزهای سیاه زودتر تو زندگیم تموم بشه یا من زودتر راجع به همسرم بی تفاوت بشم تا این رفتاراش اینقدر آشفتم نکنه
به خدا وقتی دخترایی رو میبینم که شوهرشونو جلو همه سکه یه پول میکنن و شوهره با تمام وجود بهشون احترام میزاره و میپرستتشون واقعا گیج میشم چی درسته؟
من بازم چیزی نگفتم، رفتم سراغ کارهای خودم، ولی تو دلم پر از غصه هست و واقعا بهم خوش نمیگذره
اگه شما میگین اینطوری همه چیز درست میشه من دیگه هیچوقت شکایت نمیکنم
بگین بازم کجا اشتباه کردم و باید چکار کنم؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
خواهرم
تو هیچ کجا اشتباه نکردی...
فقط کمی شکیبا باش...
می فهمم و می دونم خیلی سخته... می دونم ! نه خانوم... این اتفاقات ناشی از مشکلات قبلی است که به دلیل عدم مهارتهای قبلی اتفاق افتاده...هیچ چیزی فدای هیچ چیزی قرار نیست بشه! پستهای قبلی رو حتما بخونید!
برات دعا می کنم که شکیبا باشی...و با راهکارهای قبلی ادامه بدی!
اون روابط درست نیست... روابط اون خانومها با شوهرانشون و برعکسش درست نیست!
پستهای قبلی رو بخونید... آرامش خودتون رو حفظ کنید!
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام دوستان
سلام جناب SCi
خوبین؟
یعنی هنوز میشه زندگیمو از این وضع در بیارم؟
دیشب یه دفعه شال و کلاه کرد، هرکاری کردم نتونستم ازش نپرسم، گفتم کجا میری؟ گفت میرم تا پارکینگ
یک ساعتی نیومد، میخواستم برم خرید بهش زنگ زدم که کجایی گفت پیش یکی از همسایه هاست که البته این بنده خدا مشکل شارژ هم داشت، رفته بود صحبت کنه
پشت تلفن برام توضیح داد که کجاست ، یه کم دلم آروم شد
بعد نیم ساعت دوباره بهش زنگ زدم که کلید خونه رو داری؟ من شاید برم بیرون، گفت برو
بعد که کارم تموم شد بهش اس دادم که من خونم، اگه میتونی زودتر بیا،
ده دقیقه بعدش اومد خونه، از در که اومد طبق گفته شما اصلا نپرسیدم چی شد فقط گفتم چقدر طول کشید؟
دیگه صحبت کرد که همسایمون مثل اینکه سرطان داره و کلی گریه کرده و همسرم دلداریش داده
بازم اینکه همون لحظه بهم گفت چی شده یه کم مسکن بود برام، خب نمیدونم چی میشه اگه همیشه همینطوری باشه؟
رفتیم برای خرید ماهانمون، تو فروشگاه باز یه کم بهتر شده بود ولی وقتی برگشتیم بازم همونطوری تو قیافه رفت، حتی بهش گفتم شام میخوری گفت نه، بعد تا من نشستم پای تلویزیون رفت تو آشپزخونه یه چیز خورد
میدونه اگه شام نخوره منم به چیزی لب نمیزنم، نمیتونم تنهایی چیزی بخورم
ولی بازم رفت تنهایی ته بندی کرد
از همه جالبتر برام اینه که اصل این دلخوری مال منه، حالا باید با رفتارشم کنار بیام
راستی من سعی کردم صحبت شما رو عملی کنم و ازش بخوام برای روز زن برام چیزی بنویسه ولی اینقدر بداخلاق بود که صلاح ندیدم اینکارو بکنم
حتی دیشب در مورد چند تا چیزی که خریده بودیم اظهار نظر کردم ولی بی تفاوتی نشون داد
منم دیگه چیزی نگفتم تا رفت خوابید
ببخشید، من همه چیزو نکته به نکته تعریف میکنم که بتونین راهنماییم کنین، اشتباهاتمو بهم بگین و راه درستو پیش پام بزارین
و یه زحمت دیگه میشه آدرس ایمیلتونو برام با پیام خصوصی بفرستید؟ بعضی وقتا این سایت اجازه ورود بهم نمیده، یه موقعهایی واقعا نیاز دارم بهتون بگم چی شده ولی این سایتم یه جوری به اعصابم فشار میاره
ممنون
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهرم...
بله بي شك مي تونيد!
همين كه شكيبايي مي كنيد از شما سپاسگزارم و متوجه سختي و تلاش كار شما هستم!
مي دونم بسيار كار مشكلي هست. قابل دركه ولي نشانه ها دارن به سادگي آشكار مي شوند
شكيبا باشيد.. تا اوضاع به حالت عادي برگرده! و وانمود كنيد اوضاع ارومه و از هر گونه بحث و چالش به شدت پرهيز كنيد
منظور جمله فوق افزايش يك مهارت هست نه تحمل !!
- وقتي براي شما تعريف كرد ( كه بي شك اينكار رو كردي) همدلي مي كردي... خوب گوش مي كردي و تشويقش به اين كار مي كردي..مي گفتي چقدر كار خوبي كردي! خدا خيرت بده! (بد ترين جملات اينه كه به ما چه بابا!!! اين همه مشكل داريم خودمون!!! حتي اگر تو دلت بگي)
- عكس العملهات در حدي كه گفتي بسيار خوب بوده... سعي كن تلفنها چند بار طي روز كلافه كننده نباشه يكباره همه چيز رو بگو و سوال كن!
- فعلا پرونده روز زن رو ببنديد
- در مورد شام خوردن و مسائلي از اين قبيل كه مشكل اكثر خانومها است... محبت شما قابل تقديره! اما بدونيد كه به لحاظ فيزيولوژي اگر شام نخوريد و يا هر وعده غذايي ديگه با افت قند خون مواجه مي شويد و تحمل عصبي شما كاهش پيدا مي كنه... پس حتما شام اگر تنها نمي خوريد كمي مواد قندي ملايم صرف بفرمائيد
- وقتي همسرت به خونه مي اد حتما از او با يك شربت با شيريني ملايم پذيرايي كن... ضعف بعد از ظهر معمولا موجب كاهش قند خون در آقايان بصورت شديد مي شه و هيمن روحيه ناراحتي رو فراهم مي كنه! ( به شربت مثل يك استراتژي نگاه كنيد)
- عوض كردن موضوع بحث،به مبحث مورد علاقه همسرتون و يا حتي به بحث ديگري كه مشكل فكري شما دو نفر نيست مثلا يه هنر پيشه... يه فيلم... يا هر چيزي كه زود شروع بشه و زود تموم شه!
- بعضي وقتها شما صرفا بايد شنونده باشيد... فقط شنونده! نه اظهار نظر كننده... نه جواب دهنده... نه سرزنش كننده... نه عاشق... نه معشوق... نه دوست داشتني... نه كم اهميت! نه همسر... فقط شنونده! مي شنويد تا همسرتون آروم بشه...
- به نظرم ايشون تغييرات اميدوار كننده اي كرده اند... و البته شما هم!
-فعلا خوب جلو مي رويد... سعي كنيد روي احساساتتون كنترل داشته باشيد و خودتون را با خوندن يك كتاب مشغول كنيد و يا ديدن يك فيلم...
- مضمون فيلمها و كتابها رو خيلي خلاصه تعريف كنيد...
- مجله بخونيد... مجله مورد نظر شوهرتون رو بخريد... بگذاريد! چند موضوع از آن را بخونيد و با ايشون صحبت كنيد
- مي تونيد راجع به موضوعات روز هم گاهي حرف بزنيد ( در مجموع موضوع صحبتهاي شما در مورد چالشهاي شما دو نفر و خانواده هاتون نباشه... من رو دوست نداري نباشه... من از كارات مهم تر هستم يا نيستم نباشه)
-پستهاي قبلي را مطالعه بفرمائيد... شما رو به آرامش دعوت مي كنم و شكيبايي...
همه چيز به زودي درست و رو به راه خواهد شد
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
جناب SCi سلام
از اینکه برام مینویسین و مثل یک برادر دلسوزانه مشکلاتمو پیگیری میکنین
چشم از این به بعد برخلاف همیشه که سعی میکردم ایشون میان خونه همه کارامون انجام داده باشن و بشینم کنارشون ، سعی میکنم وقتی میاد خودمو مشغول کنم، راستش من همیشه وقتی همسرم میاد خونه شام آمادست و میز چیده، با وجود اینکه 2-3ساعت بیشتر فرصت ندارم از وقتی میرسم خونه تا ایشون میاد، ولی همه کارامو انجام میدم و همیشه وقتی میاد خونه شام آمادست، بعدشم میشینم کنارش ولی ایشون یا مطالعه میکنه یا میره پای کامپیوتر البته بی انصافیه اگه بگم همیشه اینطوریه، خدائیش بعضی شبا میاد خونه کلی سر به سر هم میزاریم و با هم فیلم میبینیم ، خوش میگذرونیم ولی وقتی تب بی تفاوتیش میگیره، یه جورایی ادامه پیدا میکنه و این برای من خیلی سنگینه
من یه سوال اساسی دارم
ببینین کل این مشکلات دقیقا از زمانی شروع میشه که من یه درخواستی از ایشون داشته باشم یا ایشون اشتباهی انجام داده باشه
مثلا تو عروسی ایشون جلوی همه منو کنار گذاشت، (سرعکس گرفتن) ، فکر کنین رفتم عروسی دوست همسرم، عروس و داماد ایستادن عکس بگیرن، من عکاس بودم و همسرم هواسش بود دوست دیگرشون تو عکس باشه، یعنی منو یادش میره ولی هواسش به دوستش هست، خب این اشتباه ایشون بود دیگه، من دلخور بودم،
یا مثلا بهش گفتم چرا مسائلی تو زندگیمون هست که من ازش خبر ندارم ولی بقیه میدونن؟ من دوست ندارم اینطوری باشه، مگه زندگی مشترک نیست؟ پس چرا اینهمه جدایی؟
این یه درخواست بود
اینا مثالن، ولی از این مسائل زیاد پیش میاد، و به جای اینکه من برم تو لک و سرسختی کنم، ایشون حق به جانب میشه و این رفتارها رو نشون میده
من اگه درخواستی تو رابطمون داشته باشم و یا اگه جایی بهم بر میخوره یا فراموش میشم و دلخور، باید چکار کنم؟
نباید بگم؟ باید با وجودیکه داغون شدم بریزم تو خودم و با ایشون با ملایمت رفتار کنم؟ باید چکار کنم که قضیه اینطوری عکس نشه؟
کیمیا خاتون عزیز سلام
میفهمم چی میگی
واقعا سخته وارد یه رابطه ای بشی که باوجود ضربه پذیرتر بودنت، حساستر بودنت، به جای اینکه بیشتر درکت کنن ، بخوای همش درک کنی و کنار بیای
به خدا منم دقیقا فکر تو رو دارم
ولی شاید قلق زندگیمون دستمون نیومده، شاید به قول معروف اون رگ خوابه دستمون نیست
به نظرم بیا با هم به توصیه های جناب SCi عمل کنیم، ایشالا که نتیجه میگیریم
با تمام وجود آرزو میکنم مشکلاتت حل بشه عزیزم و روی خوش زندگی رو ببینی و هیچوقت ازت رو برنگردونه
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
جناب SCi یک مطلب
گفتین من زیاد در طول روز تلفن نزنم و همه چیزو یکباره بپرسم
راستش تلفنهای من بیشتر جنبه کنترل داره، حتی اگه دوتا موضوع همزمان تو ذهنم باشه به خاطرش 2بار تلفن میزنم بخاطر مسائل دیگه ای که ذهنمو مشغول میکنه
راستش از اینکه مثل بعضی خانمها از همه جا بی خبر، همسرم در حال خیانت باشه و من با خوشبینی بهش اعتماد کنم متنفرم
متأسفانه خیلی از اوقات استرس اینو دارم که الآن کجاست و داره چکار میکنه
اینم بگم که از نظر من خیانت فقط جنسی نیست، به خدا قسم من تو چشم همکارام هم نگاه نمیکنم، میگم شاید 1% از نگاهم لذت ببرن و نمیخوام غیرهمسرم کسی ازم لذت ببره
ولی ایشون اصلا اینطوری فکر نمیکنه ، حتی اوایل یکبار بهش گفتم راضی نیستم کس دیگه ای ازت لذت ببره
شاید بگین بدبینیه، ولی متأسفانه مسائل زیادی رو میبینم که البته براتون قبلا نوشتم
میشه بگین چکار کنم؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهرم
گاهي مسائلي موجب مي شه كه ما ناراحت بشيم... ماسئلي مثل همين ها كه شما فرموديد
مسائلي كه به ما احساس ناديده گرفته شدن رو مي ده! اما شايد واقعيت هميشه اينطوري نباشه
البته اين مسائل رو قبلا يه بررسي كرديم...
فكر نمي كنيد شما هم خودتون را گاهي ناديده گرفتيد؟ مثلا شما پشت دوربين چي كار مي كرديد؟؟؟ دوربين رو مي داديد به يكي و مي اومديد تو عكس!!!
بايد براي همه كارها انگيزه وجود داشته باشه... مسلما با خوندن پستهاي قبلي من كه به شما توصيه كردم پيدا خواهيد كرد در اين رابطه عرضم را
مي دونيد ما گاهي منتظر مي شيم كه دعوتمون كنند... يه حسي مي گه بايد به تو بگه بياي!!! اما بايد همون موقع بگي چرا اون بگه!؟!؟ اون چي كاره است؟؟ من بايد برم! من بايد باشم!!! |(كلمه بايد رو جدي بگيريد)
ما رفتارها و كردارهايي داريم... ما چيزهايي رو ارزش مي دونيم... چيزهايي رو ضد ارزش... مسائلي رو دوست داريم ... مسائلي رو دوست نداريم...
همسرمون اينها رو نمي دونه! نگيم هرگز نمي فهمه! قادر هم نيست و البته توقعي هم نداريم بتونه ذهن ما رو بخونه!
پس بايد بگيم... اما كي؟ چطوري؟ كجا؟ به چه نحوي... مي شه مهارت!
گاهي اصلا نبايد بگيد... رفتار كنيد!
گاهي بايد بگيد... تاكيد هم كنيد...
گاهي غير مستقيم بايد موضوعي رو گفت... مثلا با صحبت درباره فيلمي كه مورد علاقه شوهرتون هست...الگو سازي كنيد...
گاهي فقط بايد نگاه كنيد...
هر صحبتي زمان مشخصي داره كه بي شك اون زمان لحظه اي نيست كه همسرتون از سر كار اومده خونه...
لحظه اي نيست كه موضوع به ذهن شما رسيده... ببينيد نبايد تا موضوع به فكرتون رسيد دهانتون باز بشه!
به قول سپهري: دهان گلخانه فكر است..
فكر ما بايد مثل گل تو دهانمون پرورش پيدا كنه... به گل بشينه! گل بگيم...
با تغييراتي كه داريد بوجود مي آوريد خيلي از اون چالش ها اتفاق نخواهد افتاد
توصيه مي كنم پستهاي قبلي رو نگاهي كنيد
---------------
پ.ن: در مورد آدرس ايميل... به هيچ وجه نمي خواهم كه ناراحت كنم شما رو و كاملا منظور شما رو درك مي كنم، متاسفانه گاهي ورود به سايت مشكل است و به كمك مدير سايت حل خواهد شد/ اما اينجا بنويسيد و اينجا بنويسم/ بي شك دوستان ديگر تجربيات خوبي دارند... شما را راهنمايي خواهند كرد
من كمترين هم برايتان چيزي مي نويسم كنار دوستان تا بتواني با جمع بندي مطالب، سعادت را تجربه كنيد
سپاس مجدد
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام مجدد
حرفهاتون بهم آرامش میده ولی در عین حال احساس بچه ای رو دارم که رفته کلاس اول و نمیدونه یادگیری رو از کجا باید شروع کنه، به این فکر میکنه که روزی میاد که بتونه بخونه و بنویسه؟ و این قضیه براش یه آرزوی محاله
من همچین حسی دارم، احساس میکنم تازه متولد شدم و هیچی بلد نیستم، حتی نیازهای اولیم رو هم نمیتونم برآورده کنم
شما میگین من خودم باید برم جلو و منتظر نشم که ازم دعوت کنه، فکر نمیکنین این میشه یه عادت و اگه بعد از دوسال که همه جا خودم حاضر میشم ازش بخوام منو دعوت کنه بهم میگه تا حالا که اینطور نبود؟
راستش من حس میکنم هر رفتاری که داشته باشم نهادینه میشه و تغییرش سخت یا غیرممکنه، برای همین هرجا برام گرون تموم میشه به جای اینکه خودم دست به کار بشم سعی میکنم با هر سختی که هست بهش بفهمونم باید خودش انجام بده
اشتباهه؟
راستی در مورد ایمیل هم مشکلی نیست ، من اینجا مینویسم بخاطر زمانی که دسترسی به سایت ندارم میخواستم
راستش بعضی وقتا واقعا احساس تنهایی میکنم و دلم میخواد یکی بهم بگه چکار کنم
ببخشید اگه جسارت شد، ممنون که جواب دادین
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
خواهرم
اميدوارم زودتر آرامش به خانواده دو نفري شما باز گردد و دلهايتان شاد شود
بي شك با كسب مهارتها خيلي زود خواهيد توانست، زندگي را آنطور كه دوست داريد به دست بگيريد و كنترل كنيد
مطمئنا لذتي بسيار نيكو به شما ارزاني خواهد شد
هيچ چيزي قرار نيست همواره اتفاق بيافته كه تبديل به عادت بشه... بعضي وقتها بايد صبر كرد تا دعوت بشيم! بعضي وقتها نه بايد خودمون بريم جلو!
اگر كاري را تكرار كنيم وا هميت آن كار را ناديده بگيريم... نه به چشم خودمان آيد و نه به چشم ديگري.. عادت مي شود...
وقتي شما دوربين را در دست ديگري مي دهيد و مي رويد عكس بگيريد: جملاتي مي گوييد : من هم دوست دارم باشم... يكي بياد از ما عكس بگيره!!!يا يكبار اين كار عكس رو شما مي گيريد... يك بار دوست شوهرتان!
بعد به ايشان مي گوييد...بسيار خوشحال مي شويد وقتي كه در جمعي به شما توجه مي كند!
ميان خودتان يك علامتي بگذاريد.. مثلا حركت دستي...چشمكي.. لازم نيست بگوييد! بگذاريد علامت جا باز كند در روابطتان
با علامت به هم بفهمانيد كه حواستان به هم هست در جمع! خوبه! خالي از لطف نيست
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
شمیم عزیز از اینکه میخوای زندگیتو تغییر بدی خلی لذت میبرم. با حرفهای آقای sciموافقم با همشون. به نظرم پرینت بگیر و مرتب بخون. شما کمی وسواس پیدا کردید که در زنها خیلی پیش میآد. وقتی هم شما وسواس فکر میگیرید موضوع بهتر نمیشه که بدتر میشه. کار یکی دو روز نیست و این راهکارهای هم که به شما دادند اینطور نیست که مثلا امروز انجام بدید حل بشه. خدا را شکر کنید که زود به فکر چاره افتادید و انشاءال... که با صبر و شکیبایی اونها رو حل میکنید و این راهکارها را باید آنقدر ادامه بدید تا نتیجه بده شاید چندین ماه هم طول بکشه. پس تمرکزتون رو از روی موضوع بردارید. همانطور که آقای sci هم گفتند شما اول به خودتون اهمیت بدید تا ایشون هم به شما اهمیت بدن. مثلا شما میخواید وارد مغازه بشید. میایستید تا همسرتون وارد بشه؟ یا از شما دعوت کنه بفرمایید؟ خوب شما به خودتون احترام بگذارید و خودتون برید جلو تا وارد بشید و به شوهرتون هم بگید درو باز کنه( مثلا من قدرتشو ندارم درو نگه دارم) بعد برید تو. یا مثلن اگر حرف میزدید حواسشون به کس دیگه ای بود شما هم با ایشون همراهی کنید و مدام نگید که همش حواست پیش این و اونه. درواقع شما با این حرفها این خصوصیت رو در شوهرتون نهادینه میکنید. یعنی اصلا به روش نیارید که بهتون توجه نکرده. یک چیزی که من به تازگی در مورد همسرم دستگیرم شد این بود که ایشون اگر همون کاری رو که خودشون با من میکنن رو باهاشون بکنم خیلی ناراحت میشه و باعث میشه یادش بمونه که کارش خوب نیست. البته اینکارو خیلی باید ظریف انجام بدید که اصلا متوجه نشه دارید تلافی میکنید. مثلا یک دفعه مثل خودش کهدارم حرف میزن میگه ساکت بهش گفتم ساکت و اونقدر ناراحت شد که بعدش دیگه بهم نگفت ساکت. اما بهتره خودتون راهشو پیدا کنید. اما توصیه اولم اینه که دیگه بهیچ وجه فکر نکنید ایشون به شما اهمیت نمیدن. یک مثال دارم ممکنه اگه ایشون مسائلی را به شما نمیگویند به چند دلیل باشد. مثلا شما قبلا در مورد حرفهایی که به شما زدند زیاد همراه نبودید و یا مخالفتی چیزی کرده اید و یا ایشون میترسند که اینکار رو بکنید و کدورت پیش بیاید. پس بد دل نباشید. به نظر من که شما مشکل خاصی ندارید و همسر شما هم بعد از بودن با دخترهای مختلف شما را انتخاب کرده پس حتما از نظر ایشون تک هستید . همانطور هم که تا بحال ارتباطش را با دختران دیگر به رویش نیاوردید ادامه دهید. چون احتمال زیاد اصلا مسئله مهمی نیست. دخترهایی که راحت در دسترس مردان قرار میگیرن بعلت وابستگی شدید عاطفی که دارند ممکن است طرف مقابلشان را تحت فشار قرار دهند اما به نظر نمیرسد شوهر شما تحت تاثیرشان باشد پس فکرتان را اصلا خراب نکنید. یک جا هم در مورد شوخی های همسرتان گفتید که در مورد روز زن گفتند. خیلی کار بدی بود که به او گفتید همو قضیه کادوی اضافی. همین رفتارها ممکن است باعث شود که همسرتان دیگر از کارها و حرفهایی که با دوستانش داشته با شما صحبت نکند از ترس اینکه شما بد برداشت کنید.
امیدوارم که زندگی خوبی داشته باشید.
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
جناب SCi ممنون
Maah 100 عزیز ممنون از صحبتهای قشنگت
مرسی که منو تو شرایط بدی که داشتم همراهی کردین، مرسی که تنهام نزاشتین
دیروز خیلی سعی کردم بیام تو سایت ولی نشد،
جناب SCi
شما گفتین ازش بخوام برام مطلبی بنویسه، هنوز نشده اینکارو انجام بدم و فکر کنم شما گفتین دیگه ازش نخوام، درسته؟
ولی روبان دور دسته گلی که برام خریده بود به همراه یک گیره که روش کفش دوزک بود(من خیلی کفش دوزک دوست دارم) رو کنار آینه میز آرایشم آویزون کردم، گفتم شاید اینم کار همون مطلبو بکنه
سعی کردم پیش قدم باشم و از حالتی که داشت بیرونش بیارم، البته مثل همیشه که من باید ایشونو آروم کنم، شما گفتین این مهارته و اشتباهم نیست ، خب ، ایندفعه با خیال راحت اینکارو انجام دادم و میخواستم بپرسم که باید راجع به هدیه روز زن که هنوز بهم نداده صحبت کنم؟ به روش بیارم و طلب کنم؟ یا از خیرش بگذرم؟
من مطالب شما رو بارها خوندم، هربار که میام تو سایت، پستهای شما رو میخونم، بعضیهاش کارایی هستند که همیشه انجام میدم، بعضیهاش برام روشن نیست، مثلا میگین بعضی اوقات باید به روش بیارم و بعضی اوقا نه، من متوجه نمیشم موضوعی چطور باید تفکیک کنم و تصمیم بگیرم موقع سکوت هست یا به رو زدن؟
از سیاست زنانه صحبت میکنین ولی این همیشه برام سوال بوده که سیاست زنانه یعنی چی؟ من نمیدونم دقیقا باید چکار کنم که سیاست به حساب بیاد؟ شاید متوجه تفاوت سیاست با دورویی و خودشیرینی نیستم، چون از این دوکار متنفرم،
من سعی کردم با صداقت و رک بودن تو زندگیم جلو برم که ظاهرا اشتباهه، یعنی باید سکوت میکردم
میشه یه کتاب که بتونه منو با مفهوم سیاست زنانه آشنا کنه بهم معرفی کنین ، همینطور کتابی که بتونه به همسرم کمک کنه با روحیات من به عنوان یک همسر و خواسته هام آشنا بشه؟
و میشه هر روز برام مهارت تازه ای رو بنویسین تا با تمرینش بتونم به زندگیم کمک کنم؟
و اگه اشکالی نداره من گزارش روزانه براتون بنویسم تا اشتباهاتمو بهم بگین؟
شاید به نظر بیاد مشکل من حل شده، ولی این مسئله چند وقت یکبار اتفاق میفته، حالا ممکنه ماهی دوبار ، یا چند ماه یکبار
من میخوام تمومش کنم
خستم میکنه
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
شمیم عزیزم شما هیچ وشکلی ندارید. فقط اگر ایشون بی محلی کردند شما یک جور دیگه تعبیرش کنید و کلا خودتون اول از همه به خودتون اهمیت بدید و احترام بگذارید تا پشتش احترام شوهرتون هم بالاخره سر جاش برگرده. یک چیزی که بعد از اردواج رخ میده این هست که بعلت اینکه دو طرف احساس راحتی بیش از اندازه با هم پیدا میکنند یادشون میره که بعضی چیزها را رعایت کنند و همیشه فکر میکنند که همسرشون درک میکنه. مثلا خود من فکر میکنم همسرم باید درک کنه که من الان حال ندارم یا الان تلفن زنگ زده باید جواب بدم و یا به یک آدمی که مهمونه شاید خیلی توجه کنم. البته چون فهمیدم شوهرم خیلی حساس هست خیلی سعی میکنم که حواسم باشه اما گاهی باز یادم میره. احتمالا شوهر شما هم دچار این سوء تفاهم شده. شما بهترین کاری که باید بکنید اینه که به خودتون احترام بگذارید مثلا بجای اینکه شما هم به خودتون بی احترامی کنید و بگید من رو لای در گذاشتی. اگر میخواین چیزی بگید بگید درو یادت رفت بگیری که من وارد بشم. و ناراحتیتون را با احترام گذاشتن با خودتون نشون بدید. همونطور که آقای sci هم گفتند مثلا شما پشت دوربین چه کار میکردید؟ شما خودتون باید پیش قدم میشدید و با همسرتون عکس میگرفتید و یا اگه میبینید خیلی به دوستش اهمیت میده شما بیشتر به دوستش اهمیت بدید. مثلا توی یک مهمونی نشستید میبینید حواسش به پسر خاله اش است. شما هم همراهیش کنید و بگید این کارو براش و کن و... یعنی از بازی خارج نشید. هیچ هم فکر نکنید داره به شما بی محلی میکنه. اصلا اینطور نیست ایشون با شما زیادی راحت هستند و فکر میکنن شما باید درکشون کنید. روی حرفهایی هم که میزنه عکس العمل نشون ندید چون دیگه حرفی به شما نمیزنه. اگه اتفاقی بیفته و شما با عزیز دلم چی شده از زبونش بگشید. بهش بگید عزیزم وقتی حرفهاتو برام میزنی کلی بیشتر دوست دارم... این چیزهایی که میگم رو من خودم هر وقت که انجام دادم نتیجه داده. هر چند شوهر من مشکلات دیگه ای داره که با مهارت زبانی قابل حل نیست. امیدوارم که صبور باشید. اما یادتون باشه قرار نیست خودتون رو فدا کنید. قراره همه چیز رو خوب کنید. به امید خدا:323:
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
Maah100 عزیز
مرسی که برام نوشتی
از این به بعد رفتارمو تغییر میدم، حتما،
در مورد اینکه من پشت دوربین چکار میکردم، همسرم دامادو صدا کرد و ایستادن باهاش عکس بگیرن، داماد سرش شلوغ بود و رفت، من برام جالب بود که همسرم و دوستشونو تنها گذاشت،
من خواستم از همسرم و دوستش عکس بندازم تا داماد بیاد، تا ژست گرفتن، دیدم داماد دست عروسشو گرفته دارن میان، دیگه ایستادن عکس گرفتن، به خدا اگه شوهر من بود عمراً نمیومد دنبال من، می ایستاد با دوستاش عکس مینداخت، و اصلا براش مهم نبود بیاد دست منم بگیره
خب من دلم میخواد شوهرم مثل بقیه ، هواسش به من باشه، حتی چند لحظه مکث کردم ، نگاش کردم ،ولی انگار نه انگار
بعد از اینکه ازشون عکس گرفتم، عروس داماد رفتن، من بازم منتظر بودم همسرم به دوستش بگه جاشو با من عوض کنه، و عکس بندازیم ولی اصلا اتفاق نیفتاد، همونجا منم از زور دلم بهش گفتم من عکاس افتخاری شما هستم، تازه بعدش هی گفت به خدا من هواسم نبود
همسر من نمیخواد به من بی محلی کنه ، ولی از روی فکر نکردن به من اینکارو میکنه
وقتیم بهش میگم ناراحت میشه، میگه چرا خودت چیزی نگفتی، منم بهش گفتم، آخه مهم نیست، اگه مهم بود خودت متوجه میشدی
خب خیلی سخته وقتی آدم نادیده گرفته میشه، وقتی بی تفاوتی میبینه بخواد پا رو غرور شکستش بزاره و ناراحتیشو بروز نده و تازه سعی کنه خودشو مطرح کنه
ناراحتی من بیشتر از اینجا ناشی میشه که اگه دوستشون پشت دوربین بود و من کنارش بودم، به خدا حاضرم قسم بخورم که به دوستش میگفت بیاد تو عکس، حاضرم دست رو قرآن بزارم که این یه توهم نیست و واقعیت داره
بارها شده کنار منه، ولی هواسش هست دوستاش چی کم دارن، چی میخوان
ولی اگه اونا کنارش باشن، فراموش میکنه باید هواسش به من باشه
خیلی سوزناکه، تا تو شرایطش قرار نگیری نمیتونین متوجه ضربه ای که به آدم وارد میشه ، بشین
ولی سعی میکنم با کمک راهکارهایی که شما و جناب SCi گفتین، این کمبود عشق و محبت و مراقبت از همسرمو جبران کنم
من فکر میکردم عشق یعنی اینکه بیشتر از خودت به طرف مقابلت فکر کنی، کاری که من در مقابل ایشون انجام میدم، ولی ظاهرا اشتباهه، باید به قول شما به فکر خودم باشم
من عشقو در این میدیدم که اول همسرمو ببینم و دوست داشته باشم بعد خودمو، ولی انگار بزرگترین اشتباهم همینه، باید اول خودمو دوست داشته باشم، به فکر خودم باشم بعد ایشون
تغییر کردن خیلی سخته، ولی تموم تلاشمو میکنم
بازم ممنون
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهرم
- بله درست متوجه شديد... موضوع روز زن رو مختومه اعلام كنيد و كاري كه با روبان كردي بسيار عاليست
- درمورد بحث خيانت يا افكار منفي كه متاسفانه هجوم مي آرن و تك تك نمي آن بايد بگم به اونها استپ بده... افكار منفي مثل فنر مي مونند... يك تمرين براي اين مواقع (مواقع اضطراب و زمان عصبانيت) اين هست كه چشمانت را ببند... با بيني هوا را به داخل ريه ها بكش... كمي مكث كن و به آرامي از طريق دهان (مثل صداي سوت) هوا را با فشار خارج كن... چند بار اين كار را تكرار كن! آرام به تو باز خواهد گشت!
- در وهله اول بايد ببخشي... هم خودت رو و هم او را! بايد بپذيري كه شما هر دو انسانيد و انسان اشتباه مي كند
او هم مثل تو اشتباهاتي داشته... ولي تو او را مي بخشي! با همه وجودت! با همه قلبت او رو مي بخشي....
يك موسيقي ملايم بگذار ... روي زمين دراز بكش... چشمانت رو ببند و شوهرت رو تصور كن... با همه جزئيات! و هر آنچه مي خواهي به او بگو... و بگو با توجه به همه اين مسائل او را مي بخشي! و خودت را نيز ببخش...
- همه مسائل بد به پايان رسيده و دوباره سازي شروع شده.. وضعيت ارام امروز شما قابل تقديره...
- آنچه مي خواهي را شفاف اعلام كن! به شوهرت هم ياد بده... اما درست بگو!
مثلا مي خواهي تنها باشي: مي توني بگي فعلا سكوت! من مي خوام تنها باشم!!!! يا حتي بد تر !!!
اما شكل درستش: عزيزم مطمئنباش كه دوستت دارم و نمي خوام اذيتت كنم.. اما الان چون كمي به هم ريخته ام! كمي تنها باشم و سكوت كنم حالم بهتر مي شود...
يا... به دليلي وضع جسميم خوب نيست...كه به همين دليل اوضاع روحيم به هم ريخته! مراعاتحالم رو بكن تا بهتر بشم... دوستت دارم!
- ببين با توجه به تمرينهايي كه مي كني چيزي رو لازم نيست به روش بياري... يا تو روش بزني!
- از امروز سعي كن اداب همدلي كردن رو ياد بگيري..همدلي يعني گوش كردن... فقط گوش كردن و درك كردن! همدردي لازم نيست... هم احساسي لازم نيست! باهاش به آرامي همدلي كن! بذار حرف بزنه ... تو راه حل نده! سرزنش نكن! نصيحت نكن... گوش كن! درك كن! هيچ كاري لازم نيست بكني... گاهي حرفاش رو براش واضح بازگو كن... مثلا : مي دونم خيلي گرمت شده... امروز هوا خيلي گرمه! منم اينجور مواقع كلافه مي شم... دركش كن! و بهش ياد بده دركت كنه!
- از گفتن كلماتي كه بهت به هر دليلي احساس بدي مي ده پرهيز كن!!! شوهرت كلمات بد رو از تو ياد مي گيره!!
- دوست دارم روزانه 2 نكته مثبت شوهرت رو برامون بنويسي... (تا يك هفته)
- سياست زنانه مجموعه توانايي هاي زنانه شماست كه به شما در رسيدن به اهدافت كمك مي كنه.. كه مردها ندارند! ولي به اونها توجه مي كنند... نوع كلام : گفتن كلمات محبت آميز! عشق دادن و عشق گرفتن! نوع حركات صورت: خنديدن... لبخند زدن! چشمك زدن... و خيلي كارهاي ديگه! زبان بدن شما...
همه مجموعه عوامل فوق كه بيشتر اوقات استفاده نمي كنيد رو مي شه گفت سياست زنونه كه شما رو در رسيدن به اهداف سرعت مي دهند...
- روزانه يك بار تمرين مديتيشن كنيد... ريلكس كنيد.. با موسيقي آروم...
- روزانه به مدت نيم ساعت تمرينات آرام انجام بده... مثل رقصيدن!
- سعي كن در محيط كار، در ارتباط با خانواده و ... فقط گيرنده نقاط مثبت باشي!
- اين اصل رو بدون! فقط خودت و شوهرت ولا غير!!!!شما دو نفر مهم ترينيد!!!!
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
جناب SCi ممنون
همه کارهایی رو که گفتین انجام میدم، چشم، فقط فرصت میخوام تا خوب یاد بگیرم
نکات مثبت شوهرم:
1-مهربونه
2-مسئولیت پذیره
این دوتا حسن خوب امروز شوهرم
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
عزیز دلم خوشحالم که فهمیدی که باید به خود احترام بگذاری و خودت تغییر کنی. هیچ اشکالی نداره شما پیشنهاد کننده باشی کم کم یاد میگیره . اگه میخوای باهاش عکس بگیری خودت پیشنهاد بده. مثلا بگو یه عکسم با زن خوشگلت داشته باشی بد نیست . شاید بخوای پز بدی. منم همینطور.( یعنی خودتو پر رنگ کن بعد هم بگو که خودت هم همیکنارو میخوای بکنی.) به هر حال ایشون ۳۸ سالشه و فکر میکنه خیلی وارده اما نیست. شما فقط با زبون محبت امیز باید خواسته هاتونو بگین و طعنه هم که دیگه یاد گرفتید نزنید. میدونم فردا میاین و به امید خدا یه کار مثبتی که انجام دادیدو مینویسید.
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام maah100 عزیز ، جناب SCi سلام
maah100 جان ،مرسی که بهم یادآوری کردی چه کارهایی باید انجام بدم
راستش دوشب پیش همسر گفت دفترچه بیمشو آماده کنم میخواد بره دکتر، منم حاضر شدم تا رسید خونه بهش گفتم منم باهات میام، یه چکاب ساده بود، دکتر بهش گفت اضافه وزن داره و بهتره شبا شام سبک بخوره
منم از اون شب براش یه نوع سالاد درست میکنم و ناهارفردامونو جدا میزارم، چون هردومون ناهار میاریم سرکار، این دوشب خیلی خسته میشم، وقتی میاد خونه میبینه دوسری غذا درست کردم و خستگیمو حس میکنه خیلی اخلاقش عوض شده
همش میگه چکار میکنی، بیا بشین، یا مثلا دیشب از راه رسید گفت ناهار برام زیاد گذاشته بودی نصفش موند برای فردا، منم چیزی نگفتم ولی صبح بلند شد گفت ناهار چی داریم؟ بزار میخوام ببرم
خیلی خوشحال شدم که خستگیمو نادیده نگرفته
نمیدونم اثر چی هست، شاید مال اینه که این دوشب برخلاف تمام شبهای زندگیمون که سعی میکردم تا قبل از این که بیاد همه کارا رو انجام بدم و کامل پیشش باشم، این دوشب همش ازش دور بودم و تو آشپزخونه مشغول کار، و بعدشم که خسته خسته ، شاید مال این دوریه
من تو بیشتر مقالات میخوندم که بهتره زن وقتی شوهرش میاد خونه همش پیشش باشه و کاری انجام نده، الآن دچار دوگانگی شدم و واقعا نمیدونم چی درسته؟
در هر صورت ، بازم یک بحران رو از سر گذروندم و فکر کنم برای از بین بردن اصل مشکل باید به تمریناتی که شما و جناب SCi توصیه کردین بپردازم
برام دعا کنین
دلم میخواد همیشه زندگیم آروم و شاد باشه، از تنش و دلخوری بیزارم
و اما نکات مثبت شوهرم:
1-برای خرید وقت میزاره و مثل خیلی از مردها با عجله خرید نمیکنه و منو مجبور نمیکنه هرچیزی رو بخرم، حتی شده بارها منو برای خرید ببره اینکارو میکنه تا چیزی که به دلم نشسته رو تهیه کنم
2-تو بیشتر مسائل نظر منو میپرسه
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهر خوبم
رفتار شوهرت انعكاس كارها و تغييرات روحي شماست
پستهاي قبلي رو بخون و تمرينات رو انجام بده... قرار بود كه يك سري كارها رو تو برنامه روزانه ات بگذاري
نكات خيلي خوبي رو فهميدي... شايد بتوني بعضي هاي ديگه رو كشف كني... كه تا الان بهشون فكر هم نكردي...
حالا كم كم به اين نكات مثبت فكر كن... بيشتر از 1 دقيقه نباشه! و بذار آرومت كنه...
اصلا دچار دوگانگي نشو...دوري بيش از حد و نزديك شدن بيش از حد جفتش خوب نيست!
صفر و يك عمل نكن... بهش نزديك باش اما بگذار فاصله اي ميان شما باشد...
بد نيست بعد از كارهاي آشپزخونه ، يه وقتي رو با هم بگذرونيد... براي نوشيدن چاي...ديدن يك فيلم...
كم كم با رعايت آداب همدلي بذار برات حرف بزنه... تو پستهاي قبلي گفتم! ولي اصرار نكن
حالا كه اوضاع اروم شده يا چند روز ديگه...
ازش بشيوه درست درخواست كن كه تو جمع كردن ميز شام كمك كنه... خيلي محدود! كه زود تموم شه! مثلا محدود به گذاشتن ظرفهاي داخل يخچال در حد يك يا دو ظرف... اين درخواست ملتمسانه و عاجزانه نباشه ... با كلماتي مثل مي شه خواهش كنم... عزيزم... ممنون مي شم! و بعدش حتما ازش تشكر كن! تشويق مي شه! گاهي يه بوسه روز گونه هم مي تونه چاشني تشكراتت باشه... قبلا راجع به درخواست گفتم.. اگر نمي دونستي بگو بازم بگم
بزودي همه چيز خوب مي شه
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام شمیم خوبم امیدوارم که خوب پیش بری. خیلی خوشحالم که آرامشت بیشتر شده.
فکر کنم یک چیزی که ما آدمها دچارش هستیم زوم کردن روی مشکلاتمون هست. توی زندگی مشترک چون ممکنه بعد از یه مدت یکنواختی پیش بیادآدم همش دنبال اشکالات زندگیش میگرده. حالا وقتی شما سرگرم یک کار دیگه هستی مثل آشپزی یک خورده زومت روی مشکلت کمتر میشه. ب
همینطور که قشنگ دارید پیش میرید ادامه بدید. به امید خدا یکروز اصلا یادتون میره که بی توجهی از جانب همسرتون رو حس کرده بودید و متعجب میشید.
شوهرتون خیلی خوب داره عکس العمل نشون میده. :104:شک نکنید که میتونید همه چیزو اونطور که دوست دارید پیش ببرید. اما مثلا وقتی میگه امروز نصف غذا مونده فردا میخورم. چرا اصلا باید ناراحت کننده باشه؟ خوب اینطوری قضاوت نکنید درسته که عدش از کار صبحش خوشحال شدید. اما این نشون میده شما فقط از دو پنجره مختلف دارید به یک منظره نگاه میکنید . چون خود من اگر شوهرم صبح بلند میشد و حرفش عوض میشد ممکن بود ناراحت بشم!:
و اما نکات مثبت شوهرم:
1-برای خرید وقت میزاره و مثل خیلی از مردها با عجله خرید نمیکنه و منو مجبور نمیکنه هرچیزی رو بخرم، حتی شده بارها منو برای خرید ببره اینکارو میکنه تا چیزی که به دلم نشسته رو تهیه کنم
2-تو بیشتر مسائل نظر منو میپرسه
[color=#800000]چقدر خصوصیات خوبی هستند:104: خوشبحالتون. خصوصیات خوب همسرتون رو و یا کارهای خوبشو در طول روز یادداشت کنید و هی با خودتون یاد آوری کنید. اگر کاری کرد که خوشتون نیامد یک لحظه صبر کنید و با خودتان فکر کنید : آیا من با ذهنیات خودم پیش داوری نمیکنم؟ !
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام شمیم عزیزم .
امیدوارم همیشه خوشبخت و شاد باشی دوست خوبم . و مشکلت خیلی زود حل بشه .
" من تو بیشتر مقالات میخوندم که بهتره زن وقتی شوهرش میاد خونه همش پیشش باشه و کاری انجام نده، الآن دچار دوگانگی شدم و واقعا نمیدونم چی درسته؟ "
راست می گی . منم خیلی این تجربه رو داشتم مثلا توی کتاب مردان مریخی ، زنان ونوسی نوشته بود هیچ وقت ادای مادر رو واسه شوهرتون در نیارین و مثلا اگه دنبال جای پارک می گرده براش پیدا نکنید اون دوس داره خودش این کار رو بکنه ولی همین موضوع یکی دوبار اون اوایل واسه ما سوژه دعوا شد اون کاملا انتظار داشت براش جای پارک پیدا کنم . و از اون به بعد من این کارو می کردم و دیگه دعوایی در کار نبود .و چندین نمونه دیگه .
میدونی چیه ؟ خوبی این سایت اینه که همه حرفا از روی تجربه است و کسی که راهنمایی میده در مورد شرایط خاص زندگیمون این کار رو می کنه . من واقعا از پیدا کردن این سایت خیلی خوشحالم . به کتابا و مقاله ها نمیشه صد در صد اعتماد کرد .
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام به دوستان خوبم که احساس میکنم همیشه میتونم رو همدردی و کمکشون حساب کنم و از راهنماییهای ناب و صمیمیشون استفاده کنم
جناب SCi سلام
سعی میکنم مرز بین بودن و جدابودنمونو کشف کنم،
راستش ما معمولا با هم یکی دوتا برنامه تلویزیون که هردومون دوست داریم میبینیم، بعضی وقتا مثلا نشستیم با هم فیلم ببینیم همسرم کتاب یا مجله میاره ، اوایل من کلافه میشدم بهش میگفتم خب آخرش نه از فیلم چیزی میفهمی نه از کتاب یا حتی چند بار به شوخی کتابشو جمع کردم، نمیدونم چرا اینکارو میکنه، مردها که همه میگن فقط میتونن رو یه موضوع تمرکز کنن، پس چه معنی میده اینکار ولی دیگه بیخیال شدم، دیگه بهش چیزی نگفتم ولی بعضی برنامه ها رو با هم میبینیم
دیشبم با هم تلویزیون تماشا کردیم، چند بار بهش گفتم چه خبر؟ گفت هیچی
یکی دوشبه وقتی بهش میگم چه خبر ، میگه مگه قرار بوده خبری بشه؟
بار اول شک کردم نکنه اتفاقی افتاده میخواد کم کم بهم بگه ولی فکر میکنه کسی بهم خبر داده، ترسیدم، ولی ظاهرا چیزی نیست
چشم
سعی میکنم یه چیزای کوچیک ازش بخوام و البته من با کوچکترین کارش حتما ازش تشکر میکنم، همیشه همینطور بوده
بازم چشم، سعی میکنم بیشتر بشه
من چند بار ازتون خواستم کتاب معرفی کنین، میشه کمکم کنین؟
و اگه زحمتی نیست بازم برام بنویسین، بیشتر بنویسین، به راهنمائیهاتون نیاز دارم
ممنون
Mahh100 عزیزم
از آرزوهای قشنگی که برام داری ممنون، به خدا دلم میخواد زندگی همه همینطور باشه، ایشالا مشکل تمام جوونها به راحتی حل بشه و از زندگیشون نهایت لذت رو ببرن
یه نکته، من از اینکه گفت ناهار نمیبرم ناراحت نشدم چون عمدی در کار نبود، فقط احساس کردم خستگی بیخودی به خودم تحمیل کردم
آخه من ساعت 6میرسم خونه، بعدش 2نوع غذا آماده کردن به اضافه یه جارویی، یه ریزه کاری یا کارهای شخصی به راحتی ساعت میشه 8:30-9 که همسرم میاد، خیلی خسته میشم، بعضی وقتا حسرت یه دراز کشیدن 5دقیقه ای به دلم میمونه به خدا
یه کم احساس خستگی بهم دست داد نه اینکه بگم غذا درست کردم بایییییییید ببری،
حتی روزهای عادی براش غذا آماده میکنم بهش میگم غذا برات گذاشتم اگه دوست داشتی ببر، شاید از طعم یه غذایی خوشش نیاد دلش نخواد ببره، به خدا اصلا اجبار نمیکنم
ولی بازم چشم، بیشتر دقت میکنم، هم تو فشار آوردن به خودم هم تو رفتارهای متقابلی که دارم
ممنون دوست عزیزم
Mahh100 عزیزم
از آرزوهای قشنگی که برام داری ممنون، به خدا دلم میخواد زندگی همه همینطور باشه، ایشالا مشکل تمام جوونها به راحتی حل بشه و از زندگیشون نهایت لذت رو ببرن
یه نکته، من از اینکه گفت ناهار نمیبرم ناراحت نشدم چون عمدی در کار نبود، فقط احساس کردم خستگی بیخودی به خودم تحمیل کردم
آخه من ساعت 6میرسم خونه، بعدش 2نوع غذا آماده کردن به اضافه یه جارویی، یه ریزه کاری یا کارهای شخصی به راحتی ساعت میشه 8:30-9 که همسرم میاد، خیلی خسته میشم، بعضی وقتا حسرت یه دراز کشیدن 5دقیقه ای به دلم میمونه به خدا
یه کم احساس خستگی بهم دست داد نه اینکه بگم غذا درست کردم بایییییییید ببری،
حتی روزهای عادی براش غذا آماده میکنم بهش میگم غذا برات گذاشتم اگه دوست داشتی ببر، شاید از طعم یه غذایی خوشش نیاد دلش نخواد ببره، به خدا اصلا اجبار نمیکنم
ولی بازم چشم، بیشتر دقت میکنم، هم تو فشار آوردن به خودم هم تو رفتارهای متقابلی که دارم
ممنون دوست عزیزم
سحرجان
مرسی که بهم سر زدی
آره واقعا باهات موافقم، منم این نقش مادرانه رو خوندم، بارها و بارها و تأکیدی که شده
ولی خدائیش خیلی جاها دلم نیومده باهاش همراهی نکنم ولی ته دلم شور میزده نکنه نقش مادرو دارم بازی میکنم، ولی نتیجش کاملا برعکس بوده و فقط محبت بینمون زیاد شده
منم خوشحالم که تو این سایت عضو شدم و کسانی هستند که اینجا خیلی زیبا منو راهنمایی میکنن و دوستان خوبی مثل شما پیدا کردم
آرزو میکنم زندگیها سرشار از محبت و شادی باشه و هیچ دلی غمگین و پر درد نباشه
انشاءا...
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام دوستان خوبم
دیشب سعی کردم یه کم کنار همسرم باشم و یه کم ازش دور باشم، زیاد تو آشپزخونه نبودم ، ولی وقتی رفت پای کامپیوتر برخلاف همیشه که میرفتم سراغش رفتم دنبال کارای آشپزخونه
دیشب اومد خونه، میزو چیده بودم، کیک و شیرینی هم درست کرده بودم، تا اومد گفت هرچی میخوام رژیم بگیرم تو یه کاری میکنی که نمیشه، چه همه چیز خوشمزه
بعد از اینکه رفت پای کامپیوتر و من رفتم تو آشپزخونه، یه کم بعدش اومد گفت جدیداً چقدر کارخونه انجام میدی؟
منم گفتم خیلی وقتی میخوام اینکارا رو بکنم ولی وقت نمیشه
حالا نمیدونم ، احساس میکنم به بودن من هر لحظه کنارش عادت کرده، میترسم با این دنبال کار خودم رفتن به نبودنم هم عادت کنه، یا شاید یه پاسخ به همون نیازی هست که شما گفتین با تنها گذاشتن درش به وجود میاد
میشه اینو برام روشن کنین؟ این اتفاقها خوبه یا بده؟
ممنون
و البته یه اتفاق خوب دیگه هم افتاد
من بازم ازش پرسیدم چه خبر؟ طبق معمول گفت هیچی
ولی آخر شب یه قضیه رو برام تعریف کرد،
من به یه نتیجه ای رسیدم، وقتی چیزی میخوام و با گفتنش بحث شروع میشه و حتی دعوا میکنیم، تو طولانی مدت اون موضوع رو رعایت میکنه
این درسته؟ یعنی باید همین روشو ادامه بدم؟ یا یه مهارت اشتباهه؟
مهارت درست رسیدن به خواسته ها همون سکوت و محکم بودن در خواسته هامه؟؟
نکات مثبت شوهرم :
1-سعی میکنه برای اوقات فراغتمون برنامه ریزی کنه
2-شیطون و خوش صحبته
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهرم
نتايج چطور هست؟
نه با همون روشي كه گفتم به نبودنت عادت نخواهد كرد... بذار موضوع خيلي عادي باشه!
روشهايي كه الان به كار مي بندي بسيار خوبه
از ايشون مي پرسي چه خبر... اگر اين جمله چند بار تكرار بشه... عكس العمل به همراه داره
به صورت عادي بپرس و اصراري نداشته باش... مي گه هيچي بگو خب خدا رو شكر....تو براش تعريف كن!
مي توني با تعريف كردن راجع به موضوعات مورد علاقه شوهرت، حالا بحث سياسي،موضوع روز و يا هر موضوع ديگه اي.. كه البته خودت خوندي و يا سوالي كه برات پيش اومده ايشون به سر ذوق بياري تا برات تعريف كنه...
موردي رو گفته بودي كه هنگام ديدن فيلم مجله و ... مياره و نه از فيلم چيزي مي فهمه نه از مطلب... مشكل ايشونه! نه مشكل شما... از فيلمت لذت ببر!
در مورد شيوه بيان درخواست گفتم... درخواست بايد صريح،روشن و محكم باشه... در زمان مناسب بيان بشه و حتما با ذكر چند نكته مثبت ايشون...
ضمنا مي دونستي شوهرت داره ازت ياد مي گيره زندگي رو... كم كم بيشتر هم متوجه مي شي!
از امشب سعي كن وقتي صحبت مي كني همدلي كني...خوب اين كار رو انجام بده! قبل بهت گفتم چطوري...
به مدت 15 دقيقه كافيه
روابط زناشويي رو وسعت بده و سعي كن از وضعيت آماتور به وضعيت حرفه اي تر ارتقا پيدا كنه... (شيوه ارتباط صحيح رو براي يكي يه دونه نوشتم..
رابطه زناشويي
پستهاي قبلي رو بخون... (اصرار مي كنم براي اينكه فراموش نكني، و نكات مثبت رو تو زندگيت هر روز بكار بگيري)
به نكات مثبت شوهرت به شيوه اي كه گفتم فكر كن...
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
خیلی خوبه خوشحالم:104: همانطور که آقای sci گفتند عمل کن. تا حالا که خیلی خوب بوده. سراغ وسواس فکریت هم نرو . وقتی همه چیز داره خوب پیش میره یعنی عملکرد الانت درسته. پس به فکر کارهایی که قبلا کردی نباش. اگر شده مطالبی رو که اینجا به دردت خورده را توی یک کاغذ بنویس. روشهای خوبی که خودت هم پیدا کردی رو بنویس و انقدر هر روز صبح بخون که یادت نره. احترام به خود. اصرار نداشتن بر روی بی محلی. و اینکه آقای sci هم گفتند: یکبار بگو چه خبر و دیگه نپرس و اگز هم شده خودت چیزه تعریف کن. به هر حال حرفهای آقای sci را مثل طلا آویزون کن به گوشت:43:
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام دوستان
جناب SCi ممنون، مرسی که تشویقم میکنین
حتما ادامه میدم
maah100 عزیز
چشم مطمئن باش راهکار های جناب SCi شده الگوی من و هر روز میخونمشون
تمام سعیمو میکنم که زودتر همشو به کار ببندم، فقط یه کم زمان میبره تا با همشون کنار بیام
بازم هر روز براتون مینویسم تا راهنماییم کنین
از همه چیز ممنون
امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید و بهتون خوش بگذره
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام
شب بخیر
من بازم نا آرومم
امشب همسرم اومد خونه، چون فردا تعطیلم سعی کردم بیشتر پیشش باشم و در عین حال خودمو سرگرم کار نشون بدم
همه چیز خوب بود که گوشیش زنگ خورد ، دوستش بود، از حرفاشون فهمیدم پیشنهاد داده این تعطیلات بریم سمت تبریز،
دیشب قرار شد از تهران بیرون نریم و این تعطیلات به گردش تو اطراف تهران بگذره
ولی میبینین بازم دوستاش ارجح ترن، حتی بعدش اومد نقشه نگاه کرد، منم رفتم کنارش ولی اصلا چیزی نگفت که فلانی گفته تبریز اینطوری ...
اصلا
فقط نگاه کردیم
حالا من باید منتظر بشم ببینم دوستاش چی میگن و ایشون کی میاد بهم بگه، بریم تبریز؟ خوبه ها
دیدین گفتم مشکل من سرجاشه
به خدا داغون کنندست
من هیچ واکنشی نشون ندادم، راستش قبل از تلفن دوستش تصمیم داشتم اگه پیشنهاد داد با بچه ها بریم جایی، قبول کنم ولی وقتی دیدم بازم کلی صحبت هست که ازش بی خبرم و هرچی میگم چه خبر میگه هیچی ولی میشینن با هم برنامه ریزی میکنن هرطور شده برنامشونو به هم میزنم
احساس میکنم بر خلاف اینکه سعی کردم تو زندگیم ، رابطش با دوستانشو قبول کنم ، باید دوستانشو کات کنم
تو رو خدا بگین چکار کنم؟
دارم دق میکنم
میبینین، فرقی نمیکنه من آروم، مثبت و همدل باشم یا نه، مهم اینه که ایشون دوست داره اینطوری باشه
خدای من
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهرم!
شما حتما توقع نداری که یک هفته ای معجزه بشه... و همه چی بشه همونی که می خواستی!
اصلا خودت رو ناراحت نکن... اگر به شما هنوز تصمیمش رو نگفته و با دوستاش موضوع رو مطرح کرده این زیاد مهم نیست... عکس العمل سریع نشون نده و کارهایی که قرار بوده رو انجام بده!
پستهای اخیر رو نگاهی بنداز...
قرار بود پیش داوری و قضاوت رو کنار بگذاریم... حتی اگر پیش داوری در این حد بود که فردا بی شک خورشید طلوع خواهد کرد!!!!
ذهن خوانی هم ممنوع بود!
اما با این حال آشفته نشو... تمریناتت یادت نره! افکارت رو متوقف کن و فکری رو جایگزین فکر بد کن! یه فکر خوب...
اگر اومد به شما گفت، فکر کن که خودت پیشنهاد دادی! بگو از کجا فهمیدی می خوام بریم تبریز!!!!؟؟؟ تو همیشه فکر من رو می خونی!!! ( می شه پیشنهاد تو!!! )
من هم اصلا دوست نداشتم این چند روز تهران باشیم... چقدر خوب!
تشویقش کن... اون وقت می فهمه من بعد با گفتن به شما می تونه بهتر تصمیم بگیره!
اما فعلا آشفته نشو.. صبر کن ببینیم چی می شه!
اتفاقا می خواستم بگم یک سفر تو برنامه هات پیش بینی کنی... اگر با دوستانش هم نرفتید خودتون برید!
در هر صورت نباید این موضوع موجب آشفتگی شما بشه و در این مدت که قصد داری اوضاع رو کنترل کنی از این ناملایمات زیاد هستند... باید کنترل اوضاع دست شما باشه
اگر رفتی تبریز بدون که باید! باید! باید! به شما و شوهرت خوش بگذره... در صورتی که مسافر بودی روابط زناشویی رو در سفر نادیده نگیر...
به کارهای قبلی که صحبت کردیم ادامه بده... نه قراره چیزی رو کات کنیم و نه برنامه ای رو به هم بزنیم! زمانش رسیده که برنامه هات رو اجرا کنی!!!
آرامش شما در وهله اول مهمترین نکته در تمام مراحل است...مهمترین!
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام
خیلی خوشحالم که هستید و جواب دادید
به خدا من همیشه اینطوری بودم، هر وقت گفته جایی بریم، با دوستام بریم به خدا استقبال کردم
ولی کاراش آزارم میده و حالم دگرگون میشه و مشکلات به وجود میاد
وقتی اینطوری میشه من تمام انگیزمو از دست میدم، کوه غصه میاد تو دلم
فکر اینکه تو این 4روز باید شاهد بی تفاوتیهاش نسبت به خودم و نگرانیهاش در مورد همسفرها باشم آزارم میده، احساس اینکه یه فرد اضافه و آویزون تو این سفرم
و حالا هم که طبق دستورات شما باید فراموش کنم شوهر دارم و به هر قیمتی شده هم سعی کنم هیچی نبینم و فقط بهم خوش بگذره و باایشون همراهی کنم که بیشتر بهش خوش بگذره
به خدا مشکلم این نیست که قراره به ایشون بیشتر خوش بگذره، فقط من این وسط احساس سفر رفتن با همسرمو ندارم، دوستی هم که تو این جمع ندارم
خیلی حس بدیه که فکر کنین قراره با یه جمع دوستانه برین سفر و کسی رو ندارین
با شناختی که از روحیه حساسم دارم میترسم دووم نیارم
میترسم کم بیارم و ناراحتی، تنهایی و دلخوریمو همه بفهمن
دعا کنین این سفر جور نشه
حداقل الان که من شرایط تحمل این همه سختی رو ندارم
به خدا تازه آروم شده بودم
تازه داشتم قوای از دست رفتمو به دست میاوردم
همیشه همینطوری خستگی میمونه به تنم
ذوق اینو داشتم که فردا بیام براتون بنویسم که امشب در مورد مدل گوشی که میخواد بخره ازم نظر خواست
حالا میفهمم تا اینجای قضیه رو هم با دوستاش اومده جلو، حتما بهش گفتن بین این دو مدل هرکدوم بخوای فرقی نمیکنه و هردو خوبن که اومده سراغ من
از اینکه الکی امیدوار و دلخوش بشم، بیزارم
احساس میکنم دارم خودمو گول میزنم
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
خواهر عزیزم
چقدر اشفته شدید... درک می کنم که چقدر سخته! همیشه ایجاد تغییر سخته و باید با ممارست همراه باشه و من مطمئنم که شما می تونید
عرض کردم باید به شما و شوهرت خوش بگذره نه فقط شوهرت...
قرار نیست فراموش کنی شوهر داری اتفاقا قراره شوهر داشته باشی و برنامه هات رو مو به مو اجرا کنی
چرا اعتماد به نفست رو از دست می دی؟
اگر قرار شد بری سفر فورا برنامه ریزی کن برای خودت... و شوهرت رو با اشتیاق در جریان برنامه هات بذار
در مورد جایی که می خوای بری... ابنیه تاریخی و همه چیز اطلاعات بگیر و با اعتماد به نفس کامل راهی شو
این سفر خارج از برنامه هات نیست... به تو بسیار کمک خواهد کرد که بتونی برنامه هات رو اجرا کنی
حتما برنامه مدیتشن رو داشته باش
چرا پستهای اخیر رو نگاه نکردی..راهکارها اونجا هستند
راستی اخرین جمله های پست ۷۱ که خودت نوشتی هم نگاه کن و خوشحال باش
هیچ چیز مهمتر از حفظ ارامشت نیست...با ظرافت زندگی کن
به هیچ وجه خودت رو گول نمی زنی... اوضاع خیلی بهتر به نظر می اد
نگذار با افکار مایوس کننده همه چیز خراب بشه
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
چشم
دعا کنین همه چیز خوب پیش بره
من تمام سعیمو میکنم، امیدوارم کم نیارم
راستش عید امسال رفتیم به شهر یکی از دوستانش،
من و همسرم، دوستش و خانمش و کسی که دعوتمون کرده بود
ما عروسی دوستش رفته بودیم، اسفند 89، دوستش عروسی ما اومده بود ولی خانمش دماغشو عمل کرده بود نیومده بود، من تو عروسیشون باوجود اینکه کسی رو نمیشناختم ولی کلی شیطونی کردم، مجلسشون جدا بود من حتی با عروس رقصیدم با مادر و خواهر دوستش و حتی یکی از فامیلهاشون جوره جور شدم
از خونه که راه افتادیم ، بهم گفت با خانمش جور بشو، گفتم من مشکلی ندارم اونم بهش نمیاد آدم مشکل داری باشه
منتظرشون شدیم تا زنگ زدن که بهتون نزدیکیم، بهم گفت رسیدن از ماشین پیاده شی ، بیای جلو
هیچی نگفتم
رسیدن، سلام علیک و ...
وقتی سوار شدیم بهش گفتم تا حالا دیدی من آداب معاشرتو رعایت نکنم؟ نمیگفتی هم من پیاده میشدم و با خنده ردش کردم
بین راه ماشین دوستش خراب شد، با خانمش و امداد خودروئیها مشغول کار بودن هی به من میگفت بیا بریم پیششون تنها نباشن، به خدا من حتی میوه پوست کندم براشون بردیم
این دفعه وسط راه که پیاده میشدیم منو میزاش میرفت، منم میرفتم پیش خانم دوستش، دوستش میومد رد میشد یا کنارمون می ایستاد، با چشم و ابرو با هم حرف میزدن یا در گوشی صحبت میکردن منم میومدم کنار که راحت باشن
رسیدیم مقصد، یا پیش دوست مجردش بود یا بابای دوستش یا با هم میرفتن بیرون میومدن خاطره تعریف میکردن و میخندیدن، یه بار بهش گفتم رفتین بیرون چه خبر بود؟ گفت هیچی و پاشد رفت
من از حرکات خانم دوستش میفهمیدم شوهرش همه چیزو براش تعریف کرده
ولی من هیچی نمیدونستم
بعد شام رفتم لباس عوض کنم، کلی هم غصه دار بودم، صداشونو میشنیدم که با خانم دوستش و دوستانش دارن میگن و میخندن، بعد یک ربع اومده میگه حاضر شدی؟ منم از ناراحتی بهش گفتم مگه مهمه؟ چه عجب یادت افتاد یکی دیگه هم باهات اومده
به خدا اگه یکی از دوستاش رفته بود تو اتاق سر دو دقیقه میرفت سراغش که چیزی لازم نداشته باشه ولی من ...
فرداش بلند شدم، گفتم فراموش میکنم چی شده ، اشکال نداره
کنارش نشستم و یه کم تو جمع گفتیم و خندیدیم که یه دفعه گوشیشو برداشت، اس ام اساشو چک کرد، دیدم یه نفر به اسم N سیو شده تو گوشیش اس زده که ، شما؟
بهش گفتم این کیه؟
گفت نمیدونم
بعدم پاکش کرد
خب من اینقدر احمق به نظر میام؟ یکی که شماره کسی رو نداره صبح اول صبح اس میزنه شما؟
خب یا میس دیده یا اس که میخواد بدونه شماره ناشناس کیه دیگه
من ریختم به هم
وقتی رفت حموم شماره خانم N رو با گوشیم گرفتم و با ناباوری تمام دیدم روی گوشیم اسم یکی از همکارای قدیمیم به اسم نجمه افتاد
فهمیدم گوشیمو چک کرده
حالا به چند تا شماره اس داده یا زنگ زده و چرا ، نمیدونم
باکی نیست
من بارها شده گوشیمو دادم بهش هم اسامو خونده، هم فون بوک و ...
ولی هیچوقت حاضر نشده گوشیشو بده دستم
خب منم از گوشیش بی خبر نیستم، راستم میگه خیلی بد میشه چیزایی که میدونم علنی بشه
خلاصه اینکه اعصابم ریخت به هم
رفتیم بیرون طبق معمول منومیزاشت و میرفت
منم اعصابم داغون شد دیگه محلش نزاشتم
هی میومد میگفت چرا نمیای تو جمع؟
فقط نگاش میکردم
دیگه بغض امونم نداد
یه کم گریه کردم، بارونم میومد ، رفتیم یه جایی ، کلی طبیعت بکر بود، من عاشق تجربه های جدیدم ، دید خیلی ناراحتم رفتیم یه سمت و از جمع دور شدیم ، گفت چته؟ گفتم هیچی، تنهایی اذیتم میکنه
یه کم عکس و یه کم سربه سر گذاشتن و ...
خر شدم و از دلم در اومد و راجع به خانم ان هیچی نگفتم
تو راه برگشت، من کفشم لیز بود و اینو میدونست، طبق معمول منو گذاشت و جلوجلو رفت ، دوستش مواظب خانمش بود، منم پشت سر خانمش بودم
از کنار یه دیوا که کنارمونم یه گودال بزرگ بود رد شدیم یه دفعه من لیز خوردم، ولی کسی رو نداشتم که دستمو بگیره، که صداش کنم و کمکم کنه لیز نخورم
داشتم میفتادم که دوستش دستمو گرفت
از یه طرف فشار تنهایی و از یه طرف خورد شدن غرورم و دست زدن نامحرم بهم
خیلی عذاب آور بود
بعد کلی داد و قال برگشت دید من دارم دست به دیوار میام، دوستش گفت خانمت داشت میفتاد
دووید که آره من زن داری بلد نیستم و ... دستتو بده
منم بهم بر خورده بود بهش گفتم نیازی به کمک کسی ندارم خودم بلدم راه برم
به خدا تو جمع آدم داغون میشه
زن اون تازه عروس بود منم تازه عروس ولی اون کجا و من کجا
تمام این فشارها و اتفاقی که افتاده بود باعث شد خودمو کاملا از جمع کنار بکشم و غمگین بشم
با وجود این سعی کردم بیشتر از هر کسی اینو خودش بفهمن تا دوستاش
با هیچکس بد اخلاقی و بی محلی نکردم
خانم دوستش که با شوهرش ادا و اشاره در میاوردن و پچ پج میکردن، شوهرم با دوستش جلوجلو میرفتن و من تنها
وقتیم باهاش حرف میزدم تله تکسی جوابمو میداد و میرفتت
دیگه طوری شد که همه چیز مشخص شد
بازم تا شب یه کم به خودم پیچیدم و باز تصمیم گرفتم همه چیزو فراموش کنم که این دفعه دیدم شوهرم برام رفته تو قیافه
نه بابت اینکه من چم شده و چراناراحتم
بابت اینکه دوستاش ازش پرسیده بودن خانمت ناراحته؟
یعنی اگه ناراحتی من موجب ناراحتی دوستانش نمیشد اصلا مهم نبود، مشکل این بود که دوستاش آزرده خاطر شده بودن
خلاصه رفت و تو قیافه و بی محلی و ...
صبحش بهش گفتم خرید دارم یه لحظه بریم بیرون و برگردیم
با اخم و قیافه اومد
باهاش حرف زدم
کلی سرم داد زد وسط خیابون که حالم ازت به هم میخوره، ماه عسلمونو خراب کردی، همه چیزو خراب کردی
بهش گفتم فقط نگو یه کمم گوش کن
این بود این بود ، من اینجا ناراحت شدم ، اونجا بهم برخورد
همه رو گوش داد، خندید ، بهم گفت بچه ای و توهم داری
بعدشم بهم گفت همین امروز بر میگردیم ، تو هم برو خونه بابت هر وقت بزرگ شدی وارد زندگی شو
منم بهش گفتم پامو تو خونت نمیزارم ، تو هم هر وقت یاد گرفتی زن و زندگی یعنی چی و مفهوم زندگی مشترکو متوجه شدی وارد زندگی شو
خلاصه کلی درگیری و اعصاب خوردی و بعدشم یه دوری با دوستاش زدیم و قرار شد برگردیم
تو تمام راه بی محلی و قیافه گرفتن . ...
تا یه مدتم جنگ اعصاب داشتیم تا اینکه بازم این حقیر با وجودیکه اگه نگیم کاملا ، حداقل مطمئنم 70% حق داشتم
بازم پیش دستی کردم و بعد از کلی منت کشی اوضاع دوباره درست شد
حالا متوجه هستید چرا خودمو اینطوری باختم؟
چرا از سفر دسته جمعی میترسم؟
حتما جکشو شنیدین که طرف میره ماه عسل زنشو جا میزاره
من نمونه حقیقیه این جکم
تو ماه عسل ، شوهری در کار نبود
به خدا وقتی گفت ماه عسلمونو خراب کردی دنیا دور سرم چرخید
یه لحظه به خودم گفتم واقعا اومدیم ماه عسل
جا خوردم به خدا
حالا میترسم دومین سفرمونم خراب بشه
از سفر میترسم
همیشه آرزو داشتم با شوهرم برم تمام دنیا رو بگردم، خود واقعیمو رها کنم، از ته دلم بخندم، با هم بدوییم، داد بزنیم، قهقه بزنیم
میترسم آرزوش به دلم بمونه
شوهرم با همه این تجربه ها رو عملی میکنه، ولی با من
و این به نظرش کاملا طبیعیه
خیلی بده احساس کنین تو زندگی خودتون غریب و اضافه هستید
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
[عزیزم کمی آروم شما دارید نامه اعمال مینویسید. همه اینها رو که نوشتید جدی جدی فکر کردید اصلا تقصیری نداشتید خوب پس با هم بخونیم:
از خونه که راه افتادیم ، بهم گفت با خانمش جور بشو، گفتم من مشکلی ندارم اونم بهش نمیاد آدم مشکل داری باشه
منتظرشون شدیم تا زنگ زدن که بهتون نزدیکیم، بهم گفت رسیدن از ماشین پیاده شی ، بیای جلو
هیچی نگفتم
خوب وقتی که ایشون اینقدر راحت خواستشونو میگن شما چرا از همین اخلاق خودشون استفاده نمیکنید. شما هم مثلا قبل از که برید به مسافرت بجای طعنه زدن مثلا بگید خیلی هوامو داشته باش من غریبم دل نازکم یه موقع میشکنه پیشم نباشی!( هر چی میگید در جهت انگیزش محبت باشه نه طعنه زدن.)
وقتی سوار شدیم بهش گفتم تا حالا دیدی من آداب معاشرتو رعایت نکنم؟ نمیگفتی هم من پیاده میشدم و با خنده ردش کردم
اصلا حرف خوبی نزدید. چرا همش طعنه میزنید. خوب حتی اگه میخواین همین رو هم بگید با مهربونی و بدون طعنه اینطوری: عزیزم میدونی که دوستای تو هم مثل خودت برام عزیزن و من هم که معاشرتی هستم احتیاجی نیست اصلا نگران باشی.
این دفعه وسط راه که پیاده میشدیم منو میزاش میرفت، منم میرفتم پیش خانم دوستش، دوستش میومد رد میشد یا کنارمون می ایستاد، با چشم و ابرو با هم حرف میزدن یا در گوشی صحبت میکردن منم میومدم کنار که راحت باشن
خوب شما خودتون خواستتون رو میگفتید اینجور معلومه حسودی میکردین که اصا خوب نیست. مثلا میرفتین پیش شوهرتون میگفتید اونارو که دیدم اینقدر به هم چشم ابرو میان دلم واست غش رفت و تنگ شد. میدونم خجالت کشیدی بیای اما بدون منم خوشحال میشم جلوی جمع بهم توجه کنی.
رسیدیم مقصد، یا پیش دوست مجردش بود یا بابای دوستش یا با هم میرفتن بیرون میومدن خاطره تعریف میکردن و میخندیدن، یه بار بهش گفتم رفتین بیرون چه خبر بود؟ گفت هیچی و پاشد رفت
من از حرکات خانم دوستش میفهمیدم شوهرش همه چیزو براش تعریف کرده
ولی من هیچی نمیدونستم
قرار نیست همه آدمها مثل هم باشن. مطمئن باش این خصوصیتهایی که دوست شوهرت داره شوهرت چند برابر بهترشو داره و از بس روی این یکی زوم کرده یادت رفته که بخاطر خوبیهاش خوشحال باشی
بعد شام رفتم لباس عوض کنم، کلی هم غصه دار بودم، صداشونو میشنیدم که با خانم دوستش و دوستانش دارن میگن و میخندن، بعد یک ربع اومده میگه حاضر شدی؟ منم از ناراحتی بهش گفتم مگه مهمه؟ چه عجب یادت افتاد یکی دیگه هم باهات اومده
به خدا اگه یکی از دوستاش رفته بود تو اتاق سر دو دقیقه میرفت سراغش که چیزی لازم نداشته باشه ولی من ...
اینم که پیش داوری همون حرفهایی که از اول تایپیک زدید و قراره هیچوقت دیگه نزنید
فرداش بلند شدم، گفتم فراموش میکنم چی شده ، اشکال نداره
کنارش نشستم و یه کم تو جمع گفتیم و خندیدیم که یه دفعه گوشیشو برداشت، اس ام اساشو چک کرد، دیدم یه نفر به اسم N سیو شده تو گوشیش اس زده که ، شما؟
بهش گفتم این کیه؟
گفت نمیدونم
بعدم پاکش کرد
خب من اینقدر احمق به نظر میام؟ یکی که شماره کسی رو نداره صبح اول صبح اس میزنه شما؟
خب یا میس دیده یا اس که میخواد بدونه شماره ناشناس کیه دیگه
من ریختم به هم
وقتی رفت حموم شماره خانم N رو با گوشیم گرفتم و با ناباوری تمام دیدم روی گوشیم اسم یکی از همکارای قدیمیم به اسم نجمه افتاد
فهمیدم گوشیمو چک کرده
حالا به چند تا شماره اس داده یا زنگ زده و چرا ، نمیدونم
خوبه که کمی بیشتر درباره این موضوع فکر کنید. راستی چرا؟ شما درباره دوستاتون باهاش حرف میزنید؟ دوستاتون رو میشناسه؟ چرا با دوستهای شما خانوادگی قرار مهمونی نمیگذارید؟
من بارها شده گوشیمو دادم بهش هم اسامو خونده، هم فون بوک و ...
ولی هیچوقت حاضر نشده گوشیشو بده دستم
خب منم از گوشیش بی خبر نیستم، راستم میگه خیلی بد میشه چیزایی که میدونم علنی بشه
شما هنوز از اون مساله دوست دختر و غیره ناراحتید یا از بی توجهی به این فکر کنید نکنه دارید هنوز به اونها فکر میکنید اینطوری که از بین میرید یا بپذیرید یا اینکه قید همه خوبیها و ازدواحتون رو بزنید یا باهاش حرف بزنید... بالاخره این مساله باید حل بشه
خلاصه اینکه اعصابم ریخت به هم
رفتیم بیرون طبق معمول منومیزاشت و میرفت
منم اعصابم داغون شد دیگه محلش نزاشتم
هی میومد میگفت چرا نمیای تو جمع؟
فقط نگاش میکردم
دیگه بغض امونم نداد
یه کم گریه کردم، بارونم میومد ، رفتیم یه جایی ، کلی طبیعت بکر بود، من عاشق تجربه های جدیدم ، دید خیلی ناراحتم رفتیم یه سمت و از جمع دور شدیم ، گفت چته؟ گفتم هیچی، تنهایی اذیتم میکنه
یه کم عکس و یه کم سربه سر گذاشتن و ...
خر شدم و از دلم در اومد و راجع به خانم ان هیچی نگفتم
واقعا چرا از جمع فاصله میگیرید باید توی جمع به فکر جمع باشید اینقدر فردی برخورد نکنید این کارتون وضع رو بدتر میکنه.
تو راه برگشت، من کفشم لیز بود و اینو میدونست، طبق معمول منو گذاشت و جلوجلو رفت ، دوستش مواظب خانمش بود، منم پشت سر خانمش بودم
از کنار یه دیوا که کنارمونم یه گودال بزرگ بود رد شدیم یه دفعه من لیز خوردم، ولی کسی رو نداشتم که دستمو بگیره، که صداش کنم و کمکم کنه لیز نخورم
داشتم میفتادم که دوستش دستمو گرفت
از یه طرف فشار تنهایی و از یه طرف خورد شدن غرورم و دست زدن نامحرم بهم
خیلی عذاب آور بود
بعد کلی داد و قال برگشت دید من دارم دست به دیوار میام، دوستش گفت خانمت داشت میفتاد
دووید که آره من زن داری بلد نیستم و ... دستتو بده
منم بهم بر خورده بود بهش گفتم نیازی به کمک کسی ندارم خودم بلدم راه برم
به خدا تو جمع آدم داغون میشه
وقتی هم میاد دستتون رو بگیره دوباره طعنه نزنید خوب حالا که محبتش گل کرده جوری رفتار کنید که بازم بخواد بکنه وگرنه بیشتر فراری میشه و به خودش حق میده
زن اون تازه عروس بود منم تازه عروس ولی اون کجا و من کجا
خودتون رو با هیچ کس مقایه نکنید. شما چه میدونید توی زندگی بقیه آدمها چی میگذره خیلی ها اصلا چیزی بروز نمیدن.
بازم تا شب یه کم به خودم پیچیدم و باز تصمیم گرفتم همه چیزو فراموش کنم که این دفعه دیدم شوهرم برام رفته تو قیافه
نه بابت اینکه من چم شده و چراناراحتم
بابت اینکه دوستاش ازش پرسیده بودن خانمت ناراحته؟
چرا بقیه اینو از شوهرتون پرسیدن: چون قیافه شما داد میزده که ناراحتید. به هیچ وجه قیافه ناراحت به خودتون نگیرید هم به خودتون زهر میشه هم ب هبقیه و هم به شوهرتون. فرض کنید با همین قیافه دوستشون بهشون بگن عجب شانسی داری تو این چه زن بد اخلاقیه گرفتی!
یعنی اگه ناراحتی من موجب ناراحتی دوستانش نمیشد اصلا مهم نبود، مشکل این بود که دوستاش آزرده خاطر شده بودن
خلاصه رفت و تو قیافه و بی محلی و ...
صبحش بهش گفتم خرید دارم یه لحظه بریم بیرون و برگردیم
با اخم و قیافه اومد
نتیجه حرکات خودتون بوده.
باهاش حرف زدم
کلی سرم داد زد وسط خیابون که حالم ازت به هم میخوره، ماه عسلمونو خراب کردی، همه چیزو خراب کردی
بهش گفتم فقط نگو یه کمم گوش کن
این بود این بود ، من اینجا ناراحت شدم ، اونجا بهم برخورد
همه رو گوش داد، خندید ، بهم گفت بچه ای و توهم داری
بعدشم بهم گفت همین امروز بر میگردیم ، تو هم برو خونه بابت هر وقت بزرگ شدی وارد زندگی شو
منم بهش گفتم پامو تو خونت نمیزارم ، تو هم هر وقت یاد گرفتی زن و زندگی یعنی چی و مفهوم زندگی مشترکو متوجه شدی وارد زندگی شو
خلاصه کلی درگیری و اعصاب خوردی و بعدشم یه دوری با دوستاش زدیم و قرار شد برگردیم
تو تمام راه بی محلی و قیافه گرفتن . ...
تا یه مدتم جنگ اعصاب داشتیم تا اینکه بازم این حقیر با وجودیکه اگه نگیم کاملا ، حداقل مطمئنم 70% حق داشتم
بازم پیش دستی کردم و بعد از کلی منت کشی اوضاع دوباره درست شد
راستش به نظر من هم کارتون بچه بازی بوده. بچه ها سیاست ندارند فقط گله میکنند و گریه میکنند و قیافه میگیرند.
و در آخر دیگه نامه اعمال ایشون رو و یادآوری گذشته رو نکنید دو حالت داره :
۱- یا میخوان وضعیت درست بشه
۲- یا نمیخواین
یکیرو انتخاب کنید اگر اولی رو انتخاب میکنید قراره طرز فکرتون رو تغییر بدید اگر دومی که دیگه حرفی نمونده.
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
خواهر خوبم
ازتون می خوام با توجه به اینکه می دونم خیلی کار سختیه اما اون پرونده رو فعلا نگه دارید و مسکوت بزارید
باید بگم نمی تونیم مختومه اعلامش کنیم ولی فعلا می ذاریمش کنار تا بعد
چیزایی که گفتی تازگی نداره.... و قابل پیش بینی است و حس خیلی بد و ناراحت کننده ای
تو پستهای قبلی چیزهایی براتون نوشتم که این مشکلات تا حدودی حل خواهد شد
به هیچ وجه خودت رو کنار نکش و تو جمع باش
اون موقع که اون مشکلات بوده شما خیلی چیزها رو نمی دونستی...حالا می دونی و باید برنامه ها تکالیفت رو در ارامش انجام بدی
پس تمرین ارامش کن
مدیتیشن یادت نره
مطمئنم مشکلی نخواهد بود...
راستی اخر چی شد؟ می ری؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
جناب SCi سلام
من نمیتونستم بیام چون همسرم خونست
امروز با خواهرزاده شوهرم و همسرش رفتیم جاجرود
به خدا همه سعیمو کردم که بهمون خوش بگذره ، قبل حرکت دستشو گرفتم گفتم حتما امروز بهمون خوش میگذره
تمام تدارکاتو خودم دیدم ، کلی شلوغی و شادی و ذوق
بگذریم از اینکه بازم از همه میپرسید چیزی لازم نداین و از من نمیپرسید ولی میفهمیدم که از دفعات پیش خیلی بهتر شده، کلی خدا رو شکر کردم، اما...
سر ناهار، همسر خواهر زادش که اقلیته، کالباس خوک و مشروب آورده بود، من به همسرم اشاره کردم که نخوره، اونم یه کم شوخی کرد و گفت نمیخوره
تو رودخونه بوسش کردم و گفتم مرسی که نخوردی، مرسی که از بابت گوشت هم خیالمو مثل مشروب راحت کردی
چون قبلابهم گفته بود بارها در دسترسش بوده و نخورده
بعد از مدتی که با خواهر زادش مشغول شیطنت بودیم دیدم لیوان دستشه، رفتم بهش گفتم بیا بریم تو آب، لیوانو گذاشت زمین، بهش گفتم خوردی؟ گفت نه دراون حد که بشه گفت خوردن
بهش گفتم دستت درد نکنه
احساس کردم چقدر بهم خیانت شده، چقدر احمق و زودباورم که فکر میکنم واقعا پاکه
بعد ریختم به هم، بهم گفت بیا اینور کارت دارم
بهم گفت، وقتی بهت تعارف میکنن زشته اگه رد کنی، من یه لب زدم و ریختم دور و ...
بهش گفتم آره زشته بگی من اهلش نیستم ولی زشت نیست به اعتمادهمسرت خیانت کنی؟
خب من دیگه چی رو باید برای خودم نگه دارم؟ حتما میخواین بگین برخوردمن خوب نبوده، باید تحمل کنم، باید بسازم .... نه؟
یه کم ازش گلایه کردم بهم گفت اصلا دیگه با هیچکی نمیایم بیرون، اصلا دیگه تفریح نمیایم، تو هم قیافه نگیر و ... بازم توهین
بعدشم اومدیم تو جمع، مثل ماه عسلمون من سعی کردم با بقیه عادی باشم ولی دیگه نمیتونستم مثل قبل با همسرم سر به سر بزام بدتر از هم اینکه بازم ایشون رفتن تو قیافه
بعدشم وقتی رفتن دور بزن، من چون خیس بودم نرفتم، برگشت و تیکه انداخت که آره یه موقع مشروب نجست نکنه و ...
بعدشم گفت کوفتمون کردی؟ حالا بریم خونه، درحالیکه من هیچ مشکلی با جمع نداشتم و کلی توهین و بعدشم تا بیایم یکی دوجا توقف کردیم که احتمالا فقط به همراهامون خوش گذشته
من واقعا تصمیم به طلاق دارم
دیگه چطور میتونم اعتماد کنم؟ همیشه میگفت لب به مشروب نمیزنه ولی حالا میفهمم منظورش از لب به مشروب زدن خوردن یه بطری بوده، گوشت حروم حتما منظورش این بوده که یک کیلو نمیخوره، شایدم معتاده ولی نه در اون حد، دختر بازه ولی نه در حدی که بشه گفت دختر باز و ...
به خدا هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر بدبخت بشم
همیشه از خدا خواستم یا ازدواج نکنم یا خوب ازدواج کنم
من از خدا نمیگذرم
نکات مثبت شوهرم؟
میخواین بدونین چرا همسر من مورد پسند و تائید همه هست؟
چون با هر کی باشه همرنگش میشه
دایی من مومنه، وقتی بیاد خونمون همسرم میزنه شبکه قرآن و وقت اذان رو اعلام میکنه
وقتیم پا بده مثل امروز مشروب میخوره
همه کنار خودشون احساسش میکنن
ولی من میبینم با کسی زندگی میکنم که قانون و محدودیت نداره، این عذاب آوره
شاید اگه منم کنارش نبودم، حسرت میخوردم که همیشه کنارش باشم
نکات مثبت شوهرم؟
میخواین بدونین چرا همسر من مورد پسند و تائید همه هست؟
چون با هر کی باشه همرنگش میشه
دایی من مومنه، وقتی بیاد خونمون همسرم میزنه شبکه قرآن و وقت اذان رو اعلام میکنه
وقتیم پا بده مثل امروز مشروب میخوره
همه کنار خودشون احساسش میکنن
ولی من میبینم با کسی زندگی میکنم که قانون و محدودیت نداره، این عذاب آوره
شاید اگه منم کنارش نبودم، حسرت میخوردم که همیشه کنارش باشم
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
انگار کسی بهم سر نزده
راستی اینو نشد بنویسم که وقتی داشت میگفت اگه بهم تعارف میکنن نباید دستشو رد کنی، زشته، بهش گفتم اون داره یه کار غیر عرف انجام میده، این زشته که علارغم اینکه میدونه مسلمونا مشروب و گوشت خوک رو حروم میدونن بدون اجازه از ظرفهای من استفاده کرد، از نظر من ظرفهام نجس شده، میگه نه بابا تو برای خودت مشکل میتراشی
یعنی من کلا حق ندارم، من کلا از نظر ایشون مقصر به دنیا اومدم و هیچ چیزی رو درست تشخیص نمیدم
راستم میگه
احتمالا من اشتباهیم
کاش
کاش مثل خیلیها راحت بار اومده بودم، از اول ازدواجم تا حالا هرچی سرم اومده سر این حد و مرزها و قانونهای زندگیم بوده،
حجاب، رعایت حلال و حرام، وفاداری، و ...
اگه منم مثل خیلی از دخترها اینا رو رعایت نکنم به خدا زندگیم بهشت میشه
کاش بتونم
دیروز خیلی سعی کردم بی تفاوت باشم ولی نشد، چون متأسفانه برام مهمه
به این فکر میکنم اگه من دیروز حرکتی خارج از تصور شوهرم انجام میدادم اوضاع با الآن فرقی میکرد؟
الآن که من دلخور شدم و ایشون کار اشتباه انجام داده از دیشب تو مثل همیشه تو قیافست و حق به جانب و دیشبم رفت یه جای دیگه خوابید
اینم فراموش کردم بگم
دیروز مثل بیشتر مواقع که یه کار اشتباه انجام میده و وقتی ازش گلایه میکنم این منم که محکومم، بهم گفت حالش از من به هم میخوره
تصمیم داشتم امروز که بیدار میشم وسایلمو جمع کنم و برم خونه بابام
ولی از اونا میترسم، میدونم اعصابشون خورد میشه، کلافه میشن ،مخصوصا که هیچی از مشکلاتم نمیدونن و فکر میکنن خوشبختم و شوهرم ایده آله
کاش یکی رو داشتم که برم پیشش
راستی بهتر نیست برم؟ از اینکه وقتی حق با منه مثل مجرما باهام رفتار بشه خسته شدم
تا چند ساعت دیگه نظرتونو راجع به رفتنم بگین، شاید واقعا برم
نکته مهم دیروز این بود که من از کار همسرم دلخور شدم نه اینکه چرا اون آقا که البته کم سنو ساله، مشروب و کالباس آورد، من نمیتونم جامعه رو کنترل کنم، هر کسی هر کاری دلش میخواد میتونه انجام بده و تمام مدتی که ایشون مشغول بودن من کوچکترین واکنشی نداشتم، واکنشهای من به خاطر رفتارهای همسرم بود