-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
پردیس عزیز
ممنون از اینکه تجربه تونو با من در میون گذاشتید
چند تا سوال دارم
شما توی این مدت برخوردتون با همسرتون چطوی بود؟ یعنی مثلا سعی می کردید اذیت کنید و یا سرکوب کنید و یا احساسی نسبت بهش نداشتید ؟
چند سال از زندگی مشترکتون می گذشت که دچار مشکل شدید؟
دکتری که در ایران مراجعه کردید کی بود؟
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
من دقیقا بعد ازدواجم وقتی که از ایران رفتم.
.من هم حالم اوایل حالم بد نبود بد از ۴ ماه بد شد حتا شوهرم فکر کرد به خاطره دوری هست و من رو فرستاد ایران ۲ ماه موندم .
وقتی که برگشتم خیلی بد تر شدم من پنیک شدید داشتم از آدمها میترسیدم از تنهایی میترسیدم همش احساس میکردم الان میمیرم و دوست داشتم خونمون نزدیک بیمارستان باشه .
در کنار این افسردگی هم اضافه شد . من کلا تعطیل بودم .بد از یک مدت حتا راه هم نمیتونستم برم حتا خودم فکر کردم MSگرفتم ولی دکتر بد از کلی آزمایش و اینها گفت افسردگی شدید هست .
ولی هیچ کس باور نمیکردمن بعد از ازدواجم اینطوری شدم .
هنوز هم نمیدونم شوهرم باور میکنه که این مساله بد از ازدواج شد یا قبل از اون .
ولی شوهرم میگفت من مشکلی ندارم با قبل یا بعد,
حالا هر زمانی بوده ,
مهم الان درمان تو هست .
من با شوهرم زیاد بحث میکردم چون فکر میکردم بالاخره طلاقم میده و این کارها هم فقط از روی دلسوزی هست
وقتی با خانوادش حرف میزد از ترس میخواستم بمیرم چون فکر میکردم الان هم بهش میگن طلاقشو بده و ازش
هم خسته بودم که بهشون چیزی نگه خودم مدام دلم براش میسوخت که باید با من زندگی کنه ولی وقتی که
رفتم ایران تحت دارمان بودم دیدم رفتار خانوادش مثل قبل عادی هست و مطمئن شدم که هیچی بهشیون نگفته تا
اینکه چند وقت پیش شوهرم گفت خانوادش از ابتدا در جریان بودند
در رابطه با دکتر هم بهت پیام میدم
در ضمن ببخشید که اشتباه زیاد دارم چون فونت فارسی ندارم
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرهنگ 27
فوتر شما با محمد نسبتی داری؟
اگر سرطان م بود تو این دوسال خوب شده بود.به نظرم محمد از بیماریش سواستفاده می کنه اگر می خواست درمان بشه
تا الآن شده یا حداقل تحت کنترل بود.
فرهنگ عزیز باور کن تا با افراد افسرده سر و کار نداشته باشی نمیتونی درکشون کنی.حتی خود روانپزشکا هم بعضی اوقات اشتباه میکنن:302:
بیماری هست که همه زندگی آدمو تحت الشعاع قرار میده.نه میتونی درس بخونی نه میتونی بری بیرون.نه میتونی حمام کنی.نه میتونی با کسی حرف بزنی.بد اخلاق میشی.اخمو میشی.حوصله خودتم نداری.به خودکشی فکر میکنی و ممکنه حتی در افسردگی مزمن خودکشی هم بکنی.تغذیه ات بهم میخوره.یا فوق العاده میخوری یا خیلی خیلی کم میخوری که اکثرا پر خورد میشن.مثلا تو 1 ماه 8-10 کیلو اضافه میکنند.
من میدونم محمد چی میکشه.اینطور که سابینا عزیز گفت اگر من خاطرم باشه محمد آدم موفقی بوده.من خیلی با بیمارای افسرده سر کار داشتم.بخاطر همین میگم اصلا با سرطان و اینا قابل مقایسه نیست.وقتی که محمد بهبودیشو بدست بیاره(با راهایی که گفتم)چنان به سابینا محمد کنه واز این همه دلداری و تلاشش تشکر کنه و روی سرش بزاره که همه تون از تعجب شاخ دربیارید.
سابینا کمکش کن اون برمیگرده:104:
من از بچگی افسردگی ماژور داشتم.تو نوجوانی شد افسردگی اساسی و الان شده مزمن.روزی 5 نوع قرص میخورم!اتفاقا تا 1 ماه پیش فوق العاده وضعم بد بود.شاید باور نکنید اما برای درک این بیماری بهتون میگم.دنبال اسلحه میگشتم.:302: راه های خودکشی رو میخوندم که کدومش بدون درده.چون ترسو هم میشی موقع افسردگی.حتی زورت کم میشه!!!!نمیتونی بند کفشتو ببندی!
بیماری اعصاب که سیستم اعصاب مرکزی را از کار می اندازه خیلی فلج کنندست!مثل سکته مغزی!!
خدا نکنه هیچوقت مثل من یا دوست خوبم pardis81 بشین ولی تا براتون پیش نیاد نمیتونید درکش کنید.
خیلی خیلی خیلی سخت و پیچیدست.
من قویترین قرص ها را میخورم!!!خیلی قوی!بعد از 1 ماه وقتی فکر میکنم به قبل میگم چه دیوانه شده بودم که به خودکشی فکر میکردم!!
الان منصرف شدم.این بیماری قابل درمانه به شرطی که هم بشناسیش و هم اطرافیانت ازت خسته نشن.:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط pardis81
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرهنگ 27
فوتر شما با محمد نسبتی داری؟
اگر سرطان م بود تو این دوسال خوب شده بود.به نظرم محمد از بیماریش سواستفاده می کنه اگر می خواست درمان بشه
تا الآن شده یا حداقل تحت کنترل بود.
نه فرهنگ عزیز این تور نیست
چون فوتر این مشکل رو از نزدیک حس کردن
من هم کاملا با حرفهای فوتر موافقم من ۳ سال با این بیماری دست پنجه نرم کردم
میتونم بگم ۵ برابر آقا محمد وضعیتم بدتر بود ولی همسرم کمکم کرد من همیشه مدیون همسرم هستم .
من شرایطم بد تر از آقا محمد بود من حتا نمیتونستم ۲۰ قدم به تنهای راه برم چون
میخوردم زمین همیشه شوهرم کمکم میکرد .
من ۲ سال قرص مصرف میکردم ولی هیچ تاًثیری نداشت تا اینکه اومدم ایران دکترمو و دارومو عوض کردم .خودم میخواستم خوب شم ولی نمیشد .
ببین سابینای عزیزم مطمئن باش محمد هم از این شرایط خودش راضی نیست ولی دست خودش هم نیست .
باز هم میگم من تمام زندگیمو مدیون شوهر عزیزم هستم
چون حتا یک بار هم به روم نیاورد که بگه خسته شدم
و اصلا با حرف مشاور هم موافق نیستم مبنی بر اینکه محمد خوب نمیشه .من مطمئن هستم که خوب میشه فقط باید دکتر و داروش رو عوض کنه .
باز هم هیچ کس نمیتونه شرایط محمد رو حس کنه مگر کسایی که از نزدیک لمسش کرده باشند مثل من و آقای فوتر .
من با دکتر جدید و داروهای جدید فقط ۹ ماه تحت دارمان بودم .
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرهنگ 27
فوتر شما با محمد نسبتی داری؟
اگر سرطان م بود تو این دوسال خوب شده بود.به نظرم محمد از بیماریش سواستفاده می کنه اگر می خواست درمان بشه
تا الآن شده یا حداقل تحت کنترل بود.
آفرین به شوهرتون:104:
خوشحالم که حرف منو شما بهتر درک میکنی.واقعن محمد دست خودش نیست.از وضعیتش خیلی ناراحته.ممکنه توی ناراحتی حرفی بزنه ولی 10 دقیقه بعدش پشیمون میشه.نباید به روش بیارن.باید یه مدت بذارن به حال خودش باشه.دکتر ایشون واقعا نمیدونه مشکل محمد چیه!!!!! این روانپزشک باید حتمن عوض بشه.من چند بار به سابینا گفتم هی میگن ما گفتیم نکرد.باید این روانپزشک عوض بشه چون نمیدونه مشکل محمد چیه.
یک نکته پزشکی که من از بچگی تا حالا فهمیدم!!اگر دوز دارو کم باشه مثلا 50 میل باشه در صورتی که بیمار 100 میل احتیاج داشته باشه همون 50 میل بدتر افسردش میکنه و بدتر میریزش بهم!!!دکتر خوب بایستی بفهمه بیمارش چشه.2 ساله الان تحت درمانه بدتر شده که بهتر نشده.
باید عوض کنن:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط pardis81
من دقیقا بعد ازدواجم وقتی که از ایران رفتم.
.من هم حالم اوایل حالم بد نبود بد از ۴ ماه بد شد حتا شوهرم فکر کرد به خاطره دوری هست و من رو فرستاد ایران ۲ ماه موندم .
وقتی که برگشتم خیلی بد تر شدم من پنیک شدید داشتم از آدمها میترسیدم از تنهایی میترسیدم همش احساس میکردم الان میمیرم و دوست داشتم خونمون نزدیک بیمارستان باشه .
در کنار این افسردگی هم اضافه شد . من کلا تعطیل بودم .بد از یک مدت حتا راه هم نمیتونستم برم حتا خودم فکر کردم MSگرفتم ولی دکتر بد از کلی آزمایش و اینها گفت افسردگی شدید هست .
ولی هیچ کس باور نمیکردمن بعد از ازدواجم اینطوری شدم .
هنوز هم نمیدونم شوهرم باور میکنه که این مساله بد از ازدواج شد یا قبل از اون .
ولی شوهرم میگفت من مشکلی ندارم با قبل یا بعد,
حالا هر زمانی بوده ,
مهم الان درمان تو هست .
من با شوهرم زیاد بحث میکردم چون فکر میکردم بالاخره طلاقم میده و این کارها هم فقط از روی دلسوزی هست
وقتی با خانوادش حرف میزد از ترس میخواستم بمیرم چون فکر میکردم الان هم بهش میگن طلاقشو بده و ازش
هم خسته بودم که بهشون چیزی نگه خودم مدام دلم براش میسوخت که باید با من زندگی کنه ولی وقتی که
رفتم ایران تحت دارمان بودم دیدم رفتار خانوادش مثل قبل عادی هست و مطمئن شدم که هیچی بهشیون نگفته تا
اینکه چند وقت پیش شوهرم گفت خانوادش از ابتدا در جریان بودند
در رابطه با دکتر هم بهت پیام میدم
در ضمن ببخشید که اشتباه زیاد دارم چون فونت فارسی ندارم
سابینا دیدی ایشونم نظر منو دارن؟:316:
pardis81 عزیز اختلال وسواس پانیک داشتن که ترس از مرگ،ترس از دیگران و ترس از زندگی و ترس از دست دادن دارایی ها و متعلقات علائمش هست.و افسردگی هم که فرمودن یا اساسی بوده یا مزمن.که همراه با پانیک به اوج خودش میرسه!!
اما خوشبختانه اینقدر دارو های روانپزشکی پیشرفت کردن که دکتر باسواد باشه میتونه توی 1 ماه و نیم تا 2 ماه همه چیو درست کنه تا از زندگیت لذت ببری!!:310:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
من از پردیس عزیز خواهش کردم که شماره دکترشونو بدن که ایشونم لطف کردن بهم پیغام دادن
آقای فوتر عزیزلطفا شما هم نام و شماره تلفن پزشک معالجتونو بدید
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
چشم ولی پیغام خصوصی برایتان نمیتونم بفرستم.
نمیدونم شما میتونید یا نه اگر میتونید ایمیل یا آیدی به من بدید بفرستم براتون.
شک نکن که حالش خوب میشه!افسردگی وجود نداره که درمان نداشته باشه:104::43:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
فوتر عزیز اگر ممکنه همینحا فرمایید چون من به شما پیغام خصوصی زدم گفت صندوق پیعام پر هست فک کنم چون پر رنگ نیستید این شکلیه، شما آدرس ایمیل بفرمایید من ایمیل بزنم و هر ایمیلی که از آدرسی به غیر از ایمیل من که توی پروفایلم هست به شما ارسال شد لطفا جواب ندید
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
قضیه سری شد! :)
فقط من نفهمیدم که چرا آقای فوتر باید به شما آدرس ایمیل بدهند، و بعد شما به ایشون ایمیل بزنید تا بعدش ایشون در جواب ایمیل شما به شما آدرس رو بدهند؟ بعد تازه آقای فوتر دقت کنند که آدرس شما همینی باشد که توی پروفایلتون هست؟
مگه قرار نیست آقای فوتر آدرس یک دکتر رو به شما بدهند؟ پس چرا یک راست آدرس رو به ایمیلی که در پروفایل شما هست نمی فرستد؟ :)
ببخشید، گفتم کمی شوخی کنم، جو عوض شه :)
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
پزشک و مشاور را در همین پستها هم میشه معرفی کرد .
دقت داشته باشید که رد و بدل کردن ایمیل و تلفن شخصی خودتون از طریق پستها و تاپیکها خلاف قوانین تالاره و پستهای اینچنینی حذف یا ویرایش می شود .
.
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
والله من خودمم نفهمیدم چی به چی شد
فقط گفتم شاید ایشون به دلایل خصوصی نمیخوان پزشک معالجشون فاش بشه :163:
چون خانوم پردیس هم به من خصوصی زدن پزشکشونو
خیلی خوب آقای فوتر همینجا امرتونو بفرمایید
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
پزشک و مشاور را در همین پستها هم میشه معرفی کرد .
دقت داشته باشید که رد و بدل کردن ایمیل و تلفن شخصی خودتون از طریق پستها و تاپیکها خلاف قوانین تالاره و پستهای اینچنینی حذف یا ویرایش می شود .
.
چشم.:72:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابینا خانم چه خبر از آقا محمد؟
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سلام فوتر جان
هیچی بعد یک هفته بی خبری من چون مبلغی پول دست ایشون داشتم بهشون ایمیل زدم که پول را به حساب مادرم واریز کنند. ایشان بعد از دوسه روز جواب دادند که واریز کردند و درحال مسافرت به تهران هستند. مادرشان با من تماس گرفت و من بهشون اطلاع دادم که مادرم چند روزی برای عمل در بیمارستان بستری خواهد شد. بعد محمد بعد یک هفته زنگ زد ومن عادی و معمولی و بدون گلایه برخورد کردم. مادرم که بستری شد روز اول خبری ازش نشد. روز دوم با مادرش اومد و ناهار خریده بود. بعد که رفت تهران باز ازش خبری نشد. بعد مستقیما با موبایل مادر تماس گرفت و گفت که داره برمیگره چون تبریز یه کاری براش پیش اومده . من بهش زنگ زدم ودیدم یک کلاسی هست که باید درش شرکت کنه و باید برگرده. اینطور شد که دکترش هم موند برای یه وقت دیگه!! طبق معمول!!
باز دیروز پیداش نبود و عصر ساعت 7 دیدم اومده مامانو ببینه. ولی خوب اخمو بود و بی تفاوت . منم با احترام برخورد کردم ولی زیاد باهاش مهربونی نکردم. دوباره رفت تا امروز من یه ساعت قبل بهش زنگ زدم و احوالپرسی کوتاهی کردیم و سرد و تمام.
واقعیتش من این هفته خیلی درگیر بودم چون مادرم عمل شد و بیمارستان بودیم و الان هم تمام کارهای خونه را انجام میدم و افتخار مراقبت از مادر زحمتکش و عزیزم را دارم :43:
ولی خوب این روزها هم تنها هستم و بار همه چیز بر دوش خودم هست. طبق معمول محبت و حمایتی در این روزهای سخت دریافت نکردم.
نهایتا منتظرم که مادرم خوب بشه و ببینم که آیا ایشون دوباره به تهران می ره برای دکتر یا خیر. چون ماشینو گذاشته اونجا و با اتوبوس اومده بود.
راستش خیلی احساس خستگی و تنهایی می کنم این روزها ....
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
سلام فوتر جان
هیچی بعد یک هفته بی خبری من چون مبلغی پول دست ایشون داشتم بهشون ایمیل زدم که پول را به حساب مادرم واریز کنند. ایشان بعد از دوسه روز جواب دادند که واریز کردند و درحال مسافرت به تهران هستند. مادرشان با من تماس گرفت و من بهشون اطلاع دادم که مادرم چند روزی برای عمل در بیمارستان بستری خواهد شد. بعد محمد بعد یک هفته زنگ زد ومن عادی و معمولی و بدون گلایه برخورد کردم. مادرم که بستری شد روز اول خبری ازش نشد. روز دوم با مادرش اومد و ناهار خریده بود. بعد که رفت تهران باز ازش خبری نشد. بعد مستقیما با موبایل مادر تماس گرفت و گفت که داره برمیگره چون تبریز یه کاری براش پیش اومده . من بهش زنگ زدم ودیدم یک کلاسی هست که باید درش شرکت کنه و باید برگرده. اینطور شد که دکترش هم موند برای یه وقت دیگه!! طبق معمول!!
باز دیروز پیداش نبود و عصر ساعت 7 دیدم اومده مامانو ببینه. ولی خوب اخمو بود و بی تفاوت . منم با احترام برخورد کردم ولی زیاد باهاش مهربونی نکردم. دوباره رفت تا امروز من یه ساعت قبل بهش زنگ زدم و احوالپرسی کوتاهی کردیم و سرد و تمام.
واقعیتش من این هفته خیلی درگیر بودم چون مادرم عمل شد و بیمارستان بودیم و الان هم تمام کارهای خونه را انجام میدم و افتخار مراقبت از مادر زحمتکش و عزیزم را دارم :43:
ولی خوب این روزها هم تنها هستم و بار همه چیز بر دوش خودم هست. طبق معمول محبت و حمایتی در این روزهای سخت دریافت نکردم.
نهایتا منتظرم که مادرم خوب بشه و ببینم که آیا ایشون دوباره به تهران می ره برای دکتر یا خیر. چون ماشینو گذاشته اونجا و با اتوبوس اومده بود.
درود
اول از همه برای مادر محترمتون دعا میکنم ایشاال... حالشون خیلی زود خوب بشه و بهبودیشون بدست بیاد.خوب اینکه ماشینو گذاشته خوبه و یه چیزی این وسط خوبه اگه فهمیدین چیو میگم؟:104: اون برای یه کاری اونم شرکت در کلاسی پا شد از تهران با اتوبوس اومد تبریز.پس حس مسئولیت پذیری هم داره و کامل از بین نرفته!!:310:
ازش تشکر کنین که ملاقات مادرتون اومد بهش بگین با اینکه خودت باید میرفتی دکتر ممنون که وقت گذاشتی اومدی عیادت مامان.
همینطور از مادرشون تشکر کنین.
راستی مادر محمد خیلی خوب میتونه روش تاثیر بذاره.فراموش نکنین رابطتونو با مادرش بهتر کنین.خیلی خیلی تاثیر داره.به مادرش بگین محمدو دوست دارین و کمک میکنین با هم تا حالشو بهتر کنین:72::104:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
دوستان ببینید
یک زن و یا مرد در زندگی تنها فرستنده نیست و منبع انرژی بی پایانی نداره که هی مثبت بفرسته و خنثی و منفی در یافت کنه، شما می فرمایید من رابطه مو با مادرش بهتر کنم و هی تشکر کنم و قربون صدقه برم، الان یک هفته هست که من دست تنها دارم از مادرم پرستاری میکنم و لااقل کسی نیست که خریدهای بیرون رو بکنه، این رو هم ول کنید کسی نیست که بهم دلداری بده و بگه خسته نباشید، یا یک ذره روحیه بده بهم
ایشون هنوز هم هر وقت زنگ می زنه با من طلبکارانه برخورد می کنه
دیشب بعد از 24 ساعت لطف کرد و با این بنده حقیر تماسی گرفت و گفت امروز کی اومده بود خونه تون؟ از قضا طبق رسم ما که مریض رو هم به حال خودش نمی ذارن و باید حتما پرستار و مریض رو به حدی خسته کنند که نایی براش نمونه دیروز کلی ملاقاتچی داشتیم که کلی هم بریز و بپاش کردند و سر و صدا و هم مادرو خسته کردند و هم من بعد از رفتن اونها تا شب بشور و بساب کردم ... هر وقت بهشون نیاز داری یکی پیداشون نیست ولی الکی فرمالیته میان ملاقات، من نمیدونم اونشب های بیمارستان و ... چرا یکی از اینها پیداشون نبود؟
گفتم کلی آدم اومدن خونه مون، با کمال پررویی عوض اینکه بگه خسته نباشی گفت خوب پس خوب شده خوش گذشته!!!!! یک آدم عاقل میدونه که کسی که مادرش مریضه و عده ای اومدن ملاقات خوش نمیگذره لااقل فقط خسته میشه!
ببینید یک زن بدبخت چقدر باید تحمل کنه؟ کمکی نمی کنه احوالی نمی پرسه بعدشم زخم زبون می زنه
به امید روزی که بیام و بگم از این بدبختی بزرگ نجات پیدا کردم...
ضمنا افسردگی و علائم رو دیدیم دیگه خدایی نکرده افسردگی عقل آدمو که از سرش نمی گیره این حرفها رو داره می زنه
اینها ویژگی های شخصیتیه نه افسردگی
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
دوستان ببینید
یک زن و یا مرد در زندگی تنها فرستنده نیست و منبع انرژی بی پایانی نداره که هی مثبت بفرسته و خنثی و منفی در یافت کنه، شما می فرمایید من رابطه مو با مادرش بهتر کنم و هی تشکر کنم و قربون صدقه برم، الان یک هفته هست که من دست تنها دارم از مادرم پرستاری میکنم و لااقل کسی نیست که خریدهای بیرون رو بکنه، این رو هم ول کنید کسی نیست که بهم دلداری بده و بگه خسته نباشید، یا یک ذره روحیه بده بهم
ایشون هنوز هم هر وقت زنگ می زنه با من طلبکارانه برخورد می کنه
دیشب بعد از 24 ساعت لطف کرد و با این بنده حقیر تماسی گرفت و گفت امروز کی اومده بود خونه تون؟ از قضا طبق رسم ما که مریض رو هم به حال خودش نمی ذارن و باید حتما پرستار و مریض رو به حدی خسته کنند که نایی براش نمونه دیروز کلی ملاقاتچی داشتیم که کلی هم بریز و بپاش کردند و سر و صدا و هم مادرو خسته کردند و هم من بعد از رفتن اونها تا شب بشور و بساب کردم ... هر وقت بهشون نیاز داری یکی پیداشون نیست ولی الکی فرمالیته میان ملاقات، من نمیدونم اونشب های بیمارستان و ... چرا یکی از اینها پیداشون نبود؟
گفتم کلی آدم اومدن خونه مون، با کمال پررویی عوض اینکه بگه خسته نباشی گفت خوب پس خوب شده خوش گذشته!!!!! یک آدم عاقل میدونه که کسی که مادرش مریضه و عده ای اومدن ملاقات خوش نمیگذره لااقل فقط خسته میشه!
ببینید یک زن بدبخت چقدر باید تحمل کنه؟ کمکی نمی کنه احوالی نمی پرسه بعدشم زخم زبون می زنه
به امید روزی که بیام و بگم از این بدبختی بزرگ نجات پیدا کردم...
ضمنا افسردگی و علائم رو دیدیم دیگه خدایی نکرده افسردگی عقل آدمو که از سرش نمی گیره این حرفها رو داره می زنه
اینها ویژگی های شخصیتیه نه افسردگی
اول از همه خسته نباشید بهتون بخاطر پرستاری از مادرتون.(جاتون توی بهشته)
در مورد آقا محمد هم بله دیگه حرف شما درسته.افسردگی نباید یه زندگیو نابود کنه یا احساس رو کم کنه یا بی تفاوت به هرچیزی باشی.
حرف شمارو قبول دارم دارید خیلی زحمت میکشید.:104::72:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابینای عزیز تمام پستهات رو خوندم و پشتکار و مهربونیت رو تحسین می کنم.
در مورد مادر مهربونت هم امیدوارم زودتر بهبودی کامل کسب کنند و آفرین به تو دختر خوب که هوای مادرت رو داری.
تو هم مثل خیلی از زنها مهربونی و روحت خیلی لطیفه. فقط می تونم بگم خیلی مواظب خودت باش.
در این شرایط که یک تصمیم گرفتی، ترجیح می دم نظری ندم تا ببینم بعد چی می شه. حتما بازهم برامون بنویس.
باز هم برات پست می ذارم.
خوش باشی، روی ماهت رو می بوسم و بهترینها رو برات آرزو می کنم.:46:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سلام سابینا جان
راستش من مشاور نیستم به همین خاطر سعی میکنم جایی نظری ندم که بیشتر لطمه وارد کنه. اما...
اما این پست رو زدم که فقط بگم خسته نباشید خدا قوت :307:
انشالله واسه همه آنچه که با وجود همه مشکلات و گرفتاری های خودت، برای مادرت انجام دادی خدا هم گره از مشکلات تو برداره. دعا میکنم برات.
امیدوارم زندگیت هم به کام باشه و همه چیز درست شه و از تنهایی در بیای...
مطمئنم یه روز میای و اینجا خبر خوش میدی که درست شده همه چی.
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
بچه ها تصمیممو گرفتم
حال مادرم یه کم بهتر بشه از طریق یک وکیل درخواست مهریه و طلاق می دم
دعا کنید لااقل خیلی طول نکشه و به حق و حقوقم برسم :323:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابینا جون این همون چیزی بود که می خواستم بهت بگم ولی جرات نداشتم، پیش خودم گفتم شاید یه چیزایی باشه که سابینا نگفته و من نمی دونم و نمی تونم قضاوت کنم ولی حالا که دیدم تصمیمت رو گرفتی به شجاعتت تبریک می گم و امیدوارم خیلی زود بتونی یه زندگی آروم رو شروع کنی.
راستی یه لینک واست می ذارم، نوشته های باربارا دی آنجلس که شخصا خیلی خیلی بهش ارادت دارم :43: و واقعا قبولش دارم، اگه بدونی باربارا خودش هم ازدواج ناموفق داشته، اگه وقت کردی یه نگاهی بنداز، امیدوارم بهت کمک کنه.
نقاط ضعف مهلک
برات دعا می کنم :323: :72:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابینا جان نظر پدر و مادرت در این مورد چیه عزیزم؟
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
پدرم رو ده ساله از دست دادم متاسفانه
اگر زنده بود حال و روز من این نبود شاید...
مادرم موافقه چون میبینه که چقدر اذیت میشم
مادرم از این که میبینه من دو ساله رنج می برم ناراحته و موافقه با این قضیه
پدرم ده ساله عمرشو داده به شما...کاش زنده بود ... خیلی تنهام ...خیلی
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
خدا رحمت کنه پدرتون رو.:72:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سلام:72:
سابینای عزیز میتونی یه مدت به بهانه کار بری تو یه شهر دیگه که شما رو نمی شناسند زندگی کنی ؟
اگه تصمیمت واسه طلاق جدیه این فرآیند زمان بره و تا اون موقع واسه خروج از کشور هم دردسر داری (البته اگه در این زمینه هم تصمیمی داشته باشی)
میتونی شرایطت رو تو یه محیط عاری از حرفای خاله زنکی شبیه سازی کنی و زندگی بدون همسر و بدون خانواده رو تجربه کنی . لازم نیست تو معرفی خودت به افراد جدید از زندگی گذشتت بگی ، لازمه ؟
پس بجای فکر به افکار وحرفای دیگرانی که تو رو میشناسند به فکر ایجاد موقعیت های جدید باش.
:72::72::72::72:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابینای عزیز به هیچ وجه به حرف آدم ها فکر نکن. اگر آدمی با شعور دور و برت باشه از اینکه با شجاعت تصمیم گرفتی تحسینت هم میکنه و اگر آدم کم شعوری باشه که تکلیفش از همین الان هم معلومه. اون آدمهایی که خوراکشون اینجور حرفهاست همین الانشم درباره تو حرف دارند که بزنند. پس غصه حرفهای مردم رو نخور که فقط خود تو هستی که میتونی به اینم موضوع فکر کنی. خوشبختی تو در درجه اول قرار داره. اگر لیست اولویتها تو نوشتی و متوجه شدی که اون اولویتها وجود نداره به فکر خودت باش. و بدون که تو به هیچ کس غیر از خدا نیاز نداری. توی هر شرایطی هم که باشی تنها کسی رو که داری خداست و بس. پس فقط به خدا فکر کن و از او کمک بخواه تا همه چیز رو برات آسون کنه و کمکت کنه که با چشمهای باز اقدام کنی. میدونی که نباید از غیر از خدا از کس دیگه ای بترسی پس فقط و فقط از اون بترس که نکنه یک روز کاری کنی که اون دوست نداره. عزیزم منم تصمیمو گرفتم و فقط و فقط از اون میترسم و قطعا به آینده خودم فکر میکنم. هر تصمیمی گرفتی مطئن شو که بخاطر خوشبختی خودت گرفتی نه بخاطر ترس از دیگران. گاهی وقتها تا آخر عمر تنها زندگی کردن هم بهتر از بودن در یک ارتباط بده. منتظر خبرهات هستم. برات دعا میکنم:323:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سلام ..
ناراحتم از اینکه دارین اذیت میشین و کاری از دست ما بر نمیاد و خوشحالم از اینکه جرات دارین و میتونین کاری که میخواین رو انجام بدین .. منم خواستم جدا شم . دادخواست دادم و بارها به دادگاه رفتم .. پیشنهادهای بیشرمانه ای که زجرم میدادن بارها و بارها صورت گرفت .. ترسیدم از جدایی و تنهایی از اینکه مهر مطلقه روی پیشونیم بخوره و چشمهای هرزه دنبالم باشه.. واسه همین با کوچکترین اشاره برگشتم.. اما هیچی تغییر نکرد.. من موندم و زندگی وحشتناکی که داره زجرم میده .. و هر روز پیر شدنم رو حس میکنم.. سابینای عزیز.. طلاق یه راه واسه نجات .. گرچه اولین راه نیست و گاهی بهترین راه هم نیست اما اگه به جا و به موقع باشه اون وقت بهترینه.. به خدا توکل کن همه جوانب رو بسنج ... و مهمتر از همه ترس رو از خودت دور کن... از خدا بهترینها رو برات آرزو میکنم..
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
دوستان
مدتی که مادرم بیمارستان بود مادرش با زنداییم دو سه بار تماس می گیره و باهم حتی بیرون هم میرند، میخوان از در این دربیان که سابینا اخلاق نداره و سابینا مغروره و سابینا فلان مهمونی نخندید و گشاده رو نبود و ... که زنداییم میگه چرا با حرف بازی می کنید؟ به مادرش میگه خانوم پسر شما بیماره و باید درمان بشه، مشکل اساسی اینها اینه نه مهمونی و ... ( امان از دست این قوم جاهل )
چند روز پیش بود که داییم گفت می خواد با محمد صحبت کنه، منم از در التماس دراومدم که تو رو خدا ول کن اینها با پای خودشون اومدن خواستگاری الان میگن عجله کرد سابینا وغیره، الان هم اگر تو بری باهاش صحبت کنی بدتر میشن و فردای روزگار می گن ما تو رو نمی خواستیم و خودت التماس کردی برگشتی، راحتشون بذار بذار هر تصمیمی محمد میگیره خودش بگیره که داییم گفت اینها خودشون با من تماس گرفتن و مادرش خودش التماس کرد من با محمد حرف بزنم و الان به محمد زنگ زدم و گفت که باید رو در رو حرف بزنیم ...
خلاصه داییم رفته صحبت کردند و همون حرفهای قدیمی که فلان جا سابینا به من گفت بالای چشمت ابرو هست و فلان جا مهمونی نیومد که دایی گفته این حرفها بیخودند و باید مسائل اساسی مطرح بشه و حل بشه، خلاصه داییم گفته سابینا بهت 6 ماه مهلت داده که بیکاری و بیماری و اینها رو حل کنی اونم قبول کرده.
بعدش دوباره رفت تهران و یه سر اومد خونه ما یه سری چیز میز کاری لازم داشتم آورد که طبق معمول اخمو و 5 دقیقه نشست و بلند شد بره که دم در به من گفت داییت باهات حرف زد/ گفتم آره با تو هم حرف زد دیگه؟ گفت آخه بشتر مشکلات از جانب تو هست تو باید اصلاح بشی که من دیدم داره میره سفر و چیزی نگفتم
شب دوباره از ماشین زنگ زد که آره داییت چی گفته بهت گفتم خوب همونهایی که تو گفته بودی بگو گفت آره باید خودتو اصلاح کنی و ... و خوشبختانه آنتن نداد و قطع شد و منم زنگ نزدم چون دیدم دوباره این داره دست پیش می گیره و حوصله دعوا رو نداشتم
ولی ایشون ول کن نبود دوباره یه دوشب قبلش زنگ زد که نمی دونم تو باید اصلاح بشی و ما فردا تو زندگی به مشکل برمیخوریم با این اخلاق تو تو تو فامیل با همه قهری ( بسم الله! ) منم گفتم عزیزمن اگر دلت نمیخواد برو دادگاه که گفت نه باید باهم بریم ( بخاطر مهریه ) و بهش گفتم فکر نکن این زندگی از هم پاشیده بشه تو خیلی خوش به حالت میشه همه ضرر می کنن و ...، اونم گفت من دیگه اجازه نمیدم که بهم توهین بشه و منو تحقیر کنی ( ای عجب! ) و حتی اگر پدرم هم تحقیرم کرد اجازه نمیدم و ... و کلی حرف و حدیث مثلا گفت من جرئتشو دارم که خودکشی کنم و این حرفها ، منم گفتم داییم بهت گفته 6 ماه بهت فرصت دادم که گفت تو کی باشی به من فرصت بدی و من یه لحظه هم فرصت نمی خوام و ... میام تبریز تکلیفمون روشن بشه ، منم گفتم الان اگر قطع کنی دیگه به من زنگ نزن و برو دنبال کارهای قانونی، این سابینا دیگه سابینای قبلی نیست که بترسه از طلاق، من پیه همه چیزو به تنم مالیدم ... خلاصه قرار شد بیاد تکلیفمون روشن بشه ...
دوباره شب زنگ زد که بیا آشتی کنیم و نمیدونم از در صلح دراومد منم بهش گفتم تو الان در بحرانی، من نمیدونم باهات چجوری رفتار کنم توی تلفن هات یک در میان شخصیت عوض می کنی، تازه من با کی قهرم تو فامیل یکی رو اسم ببر؟ گفت قهر نیستی ولی از فلانی خوشت نمیاد، گفتم خوب تو چرا از داییت خوشت نمیاد؟ مگه همه از من خوششون میاد که منم باید از همه خوشم بیاد تازه من اعتماد کردم بهت یه چیزی گفتم الان باید بزنی تو سرم؟ گفتم خودتون دایی منو واسطه کردین که دوباره حرف پیدا کنید که بزنید تو سرمن؟ گفت نه تو از زنداداشت که فامیل نزدیکته خوشت نمیاد گفتم خوب تو از پدرت خوشت نمیاد من چیزی میگم؟ بعد یه مقدار حرفهایی که مادرش کاملا برعکس تحویلش داده بود که منم گفتم خیلی دهن بین هستی و استقلال فکری نداری که حرفهای مادر کم سوادت که نصف حرفهای آدم رو نمیفهمه اینقدر رو تو تاثیر میذاره... خلاصه آخر گفت یه شب به خیر محبت آمیز بگو منم گفتم متاسفانه در شرایطی نیستم که بگم و ...
اینطوری، الان امروز بر میگرده ولی از تغییرات یک در میانش خسته شدم، واقعا احساس می کنم جدی جدی دارم افسرده می شم و نمیدونم باهاش چطوری رفتار کنم ، فقط نگید بهش محبت کن که نمی تونم
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابینای عزیزم
دختر خوب و صبور
من فقط یه جمله می گم، اونهم اینه که اگه نمی تونید با هم زندگی کنید و قراره جدا بشید، بهتره با احترام باشه و غرور کسی جریحه دار نشه!
راستش یکمی ناراحت شدم که بهش گفتی
نقل قول:
منم گفتم خیلی دهن بین هستی و استقلال فکری نداری که حرفهای مادر کم سوادت که نصف حرفهای آدم رو نمیفهمه اینقدر رو تو تاثیر میذاره...
هر کسی مادرش رو حتی اگه از نظر بقیه بدترین آدم روی زمین باشه، دوست داره و عاشقشه.
برات آرزوی بهترینها رو می کنم :72::46:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابیناااااااااااا کجااااااااااااائی؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟
چند روزیه پست نذاشتی، زودی بدو بیا بگو چه کردی؟ :46:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
یکی دوروز بود که مریض بودم و هی فشارم نوسان داشت که فهمیدم سلامتی مهمترین چیزیه که باید قدرشو دونست
محمد از تهران برگشت و اخلاقش خیلی خوب شده، وقتی مریض شدم زنگ زده بود و من خواب بودم و مادرم بهش گفته سابینا فشارش افتاده خوابه، تندی شیرینی خریده بود اومد خونه ما، منو برد بیرون و یک روز تمام موند، احساس می کنم خیلی از اینکه منو از دست بده ترسیده هی می گفت منو دوست داری؟ دلت برام تنگ شده بود؟
تهران دکترش بهش دارو داده برای مشکل جنسیش و با داییم هم صحبت کردن و قراره برن دکتر؛ البته داییم یواشکی به من گفته و من رو نمی زنم که میدونم، خوب فعلا همه چیز خوبه، از وقتی احساس کرده مشکلش حل شدنیه خیلی خوشحاله و احساس قدرت می کنه، بخصوص مشکل جنسیش، ولی می ترسم دوباره مشکلات برگردن، این روزها خیلی حواسش به من هست و خیلی برخوردش خوبه، روز مادر هم اومد و واسه مادرم دسته گل خریده بود و واسه من کلی پول داد واسه رفتن به مسافرت، آخه این هفته قراره با مادرم و عروس هامون بریم مسافرت.
دوست دارم دوستان بهم کمک کنند که از این فرصت چطوری استفاده درست بکنم و چه رفتارهایی بکنم که این حالت ثبات داشته باشه؟!
دوستان لطفا کمکم کنید که خیلی بیشتر از همیشه بهتون نیاز دارم
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
یکی دوروز بود که مریض بودم و هی فشارم نوسان داشت که فهمیدم سلامتی مهمترین چیزیه که باید قدرشو دونست
محمد از تهران برگشت و اخلاقش خیلی خوب شده، وقتی مریض شدم زنگ زده بود و من خواب بودم و مادرم بهش گفته سابینا فشارش افتاده خوابه، تندی شیرینی خریده بود اومد خونه ما، منو برد بیرون و یک روز تمام موند، احساس می کنم خیلی از اینکه منو از دست بده ترسیده هی می گفت منو دوست داری؟ دلت برام تنگ شده بود؟
تهران دکترش بهش دارو داده برای مشکل جنسیش و با داییم هم صحبت کردن و قراره برن دکتر؛ البته داییم یواشکی به من گفته و من رو نمی زنم که میدونم، خوب فعلا همه چیز خوبه، از وقتی احساس کرده مشکلش حل شدنیه خیلی خوشحاله و احساس قدرت می کنه، بخصوص مشکل جنسیش، ولی می ترسم دوباره مشکلات برگردن، این روزها خیلی حواسش به من هست و خیلی برخوردش خوبه، روز مادر هم اومد و واسه مادرم دسته گل خریده بود و واسه من کلی پول داد واسه رفتن به مسافرت، آخه این هفته قراره با مادرم و عروس هامون بریم مسافرت.
دوست دارم دوستان بهم کمک کنند که از این فرصت چطوری استفاده درست بکنم و چه رفتارهایی بکنم که این حالت ثبات داشته باشه؟!
دوستان لطفا کمکم کنید که خیلی بیشتر از همیشه بهتون نیاز دارم
درود
ایشالله که چیزی نباشه و بهبودیتون حاصل بشه.من و همه دوستان همدردی براتون دعا میکنیم:323:
خیلی عالیه!دیدین گفتم قابل حله؟و بره پیش روانپزشک و توصیه ها و داروهای جدیدو بخوره روز به روز بهتر میشه؟؟:104::104:اگه منظم بره جلو و شما هم تشویقش کنین دارو بعد از یکماهه بهبودیشو طوری نشون میده که با تعجب میاین اینجا میگین کاشکی چند ماه پیش اصرار کرده بودم! الانم دیر نشده! موقعه شه:104:
ناتوانی جنسی در آقایان خیلی بیشتر از خانمها روی شخص تاثیر میذاره.
اگه از اول تایپیک و تایپیکهای قبلی پستهامو بخونین نوشتم که افسردگی استرس آورده،استرس افسردگی آورده و بیخیالی هم از افسردگیه و مشکل جنسی آقامحمد از دارو های ضد افسردگیه و غیره که همه دقیقا به هم مربوط اند.حالا با داروهای جدید(البته نمیتونم چیه ولی چیزی که هست اینه که با روحیه برگشته)بهبودیش حتما بدست میاد.
1 نشونه خوب!کسی که افسرده هست نمیتونه درست و غلطو خوب تشخیص بده.پیش پزشکی که رفته بهش اطمینان داده که مشکلت قابل حله و دارو ها رو طبق توصیه من بخور و حتما در مورد شما چه در مورد مسئله جنسی و چه در مورد مسائل و مشکلات و بی میلی ها گفته که پزشک هم با توجه به تخصصش میدونه که شما چی کشیدید و اونو قانع کرده که با شما بد کرده.وقتی که با روی خوش میاد جلو و عوض شده منتظر تایید شماست!نباید توی ذوقش بزنید.
من به جرات بهتون میگم اگر داروی ضد افسردگی جدید یا بیشتر تجویز کرده باشه بعد از یکماهه روز به روز بهتر میشه وضعیتش و برمیگرده به یک انسان نیرومند و قدرتمند که شما بهش تکیه کنید!حالا ببینین بعد 1 ماه چجوری توی این تاپیک همه رو خوشحال میکنین:310::104:
اما برخورد شما با آقا محمد:
برخورد خود شما و مادرتون و خانواده تون باید میانه باشه.در واقع مادرتون میانه و قابل احترام و مثل داماد و مادرزن، شما نزدیکتر.
بهش بگین خوشحالم کردی که اومدی سراغم.طوری با ذوق و شوق نگید که فکر کنه کار خیلی بزرگی کرده و نه طوری که فکر کنه مهم نبوده.اون الان روحیه میخواد!!روحیه!
رفته پیش پزشک جدید و دیدید که داره عوض میشه.داروهای جدید حتما تجویز کرده.شما بگید خیلی خوبه.بگید دیدی گفتم هیچی نیست.بگو بذار حالم بهتر بشه(یعنی خودتون)تو هم که داری خدا رو شکر بهتر میشی میشینیم واسه اینده مون صحبت میکنیم.
فقط بهم قول بده که همیشه مثل الان باشی که من بتونم بهت تکیه کنم.:72::104:
سابینا خانم پرواز کنید..................:310:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
مارو بی خبر نذارید خواهر گل و با صبرم:72::104:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابینااااااااااااااا؟؟؟
کجایی؟
بیا بگو چی شده؟ چه خبرا؟
محمد درچه حاله؟
خودت چطوری؟
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
بچه ها خیلی ممنونم که اینقدر به فکرم هستید
تصور این که یه عده دوست خوب داری که نگرانتن خیلی قشنگه
دوستان فعلا بعد آشتی و این شش ماه فرصت تقریبا همه چی آرومه، البته فقط دو هفته از آتش بس گذشته ولی تو این دو هفته هم احساس می کنم محمد یه تلنگر حسابی خورده و دیده که من با این وضعیت نمی سازم و در طلاق جدی بودم و برای همین هم احساس می کنم جدی شده و علاقمند... بعضا فکر می کنم همه کارهای قبلیش عمدی بود چون فکر می کرد من مغرورم و خودمو سر تر می بینم و منو سرکوب می کرد... ولی خوب الان بهتره
یه سه چهار روزی بود رفته بودم یه مسافرت خوب برای همین تو تالار کم پیدا بودم، به نوعی این مسافرت منو فرش کرد ... الان خیلی بهترم ... باید منتظر باشم و به کارهای خودم برسم و ببینم این شش ماه چگونه خواهد بود ...
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابینا جون
خوشحالم که زندگی داره روی خوشش رو به شما نشون میده امیدوارم تو این ماه عزیز و پربرکت خبر گشایش مشکل همه ی بچه های همدردی رو بشنویم:46:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
سابینا خیلی خوبه که ارومی و خلی خوب کاری کردی که یک تلنگر بهش زدی و اندازه دوست داشتنشو فهمیدی خیلی خوبه که کاری کردی که بفهمه باید چیکار کنه
منم خیلی دوست دارم به شوهرم یک تلنگر بزنم تا ببینم اصلا اهل زندگیه یا کاراش واسه اینه که من بخام از زندگیش بیرون برم
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
دیشب توی پروفایلت خوندم
نقل قول:
من اینجا هستم و از اینجا نخواهم رفت مگر اینکه تاپیکم جزو تاپیک های به سرانجام رسیده باشد. نتیجه هر چه که می خواهد باشد من مصمم هستم که روی خودم کار کنم و قدرتمندانه با مشکلم برخورد کنم.
و باعث شد کلی به فکر فرو برم
و مابقی ماجرا که خودت هم دخیل شدی:72:
راستی جواب سئوالت
آره دقیقا همون بود ....
و تو یکی از معدود ترین های این تالار از نظر این حس اعتماد
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
درود
آفرین!دیدی گفتم بره روانپزشک و درست درمان کنه مشکل حل میشه؟اگر دارو جدید مصرف میکنه که 2 هفته کمه.بذار 45 روز بگذره ببین زیر و رو میشه:323:
خوشبخت باشی:104::310:
سابینا جان بهتره این تاپیک را ببندی و یک تایپیک دیگه باز کنی با عنوان جدید و محمد در حال تغییر.
این تایپیک توش مشکلات بود و خداروشکر با دعای خیر همه بچه های همدردی مشکلتون داره حل میشه.پس فقط به عنوان یه تایپیک فلش بک و تجربه ازش استفاده کنید.
منتظر تایپیک جدید هستیم:72:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
:104::104:
سابيناي عزيز برات روزهاي آفتابي ، آروم و سراسر عشق و محبت رو آرزو ميكنم
چون تو لايق بهترين هايي
:72::72::72:
-
RE: دیگه به پایان خط رسیدیم
توکلت به خدا باشه:72::72::72: