RE: وابستگي شديد من و عدم پاسخگويي از دوستم داره عذابم ميده!
سرافراز عزيز من كاملا متوجه منظور شما شدم! راستش از جمعه خيلي دارم سعي ميكنم بفهمم چه بلايي واقعا سرم اومده! هرچي به گذشته فكر ميكنم رفتار الانم عجيب تر بنظرم مياد!:162: من قبلا اينطوري نبودم از 15 سالگي به اختيار خودم كار كردم نه براي پول! يك خانواده كاملا متوسط دارم بيشتر بخاطر حسي كه بهم ميداد كار ميكردم برام رضايت بخش بود وقتي با رضا دوست شدم استقلال مالي داشتم! وابستگي به خانواده م هم نداشتم و ندارم! يادم نمياد تا حالا از مادرم حرف محبت آميزي شنيده باشم! حدود ده ماه طول كشيد تا احساسات رضارو پذيرفتم آدم خيلي محتاطي بودم! چه اون زمان چه الان هميشه خيلي حساس بودم ولي اون موقع بروز نميدادم دقيقا برخلاف الان! كلا از خيلي جنبه ها اين چندساله فرق كردم! حس رقابت طلبي داشتم وقتي رضا رفت زندان من عملا از همه زندگيم افتاده بودم و خواب و خوراكم اشك و غصه بود... براي كنكورم سه ماه بيشتر درس نخوندم و دانشگاهي كه ميرم رو ميتونم بگم مديون معدل ديپلم و پايه قوي دوره دبيرستانم هستم كه مراقب بودم گوشه نمره 20 ام نره! ولي الان اصلا اين چيزا انگار برام مهم نيست برام ديگه اين چيزا مفهومي نداره از اينكه دستم توي جيب خودم باشه احساس رضايتي بهم دست نميده در حالي كه الان برخلاف گذشته چيزاي كوچيك هم گاهي ميتونن هم منو به شدت خوشحال كنن هم به شدت ناراحت! نميفهمم اين همه تغيير اونم در دو جهت كاملا متضاد دليلش چيه! در حال حاضر ديگه سر كار نميرم و هيچ علاقه اي هم به كار كردن ندارم! فكر ميكنم يا اون آدم قبلي من نبودم يا ايني كه الان هستم من نيستم!
ازش خواستم از هم جدا بشيم براش توضيح دادم كه مسئله چيه و اينكه بايد براي تسلط به خودم تنها باشم دوبار اين چند روزه سر اين مسئله دعوامون شد دليل من رو براي جدايي باور نميكنه! و الان نميدونم در چه وضعيتي دقيقا هستم ولي چيزي كه از بهم ريختگي خارج از كنترل جلوگيري كرده اينه كه بارها و بارها اين چند روزه با جداييمون مخالفت كرد (چرا خودمو گول بزنم مخالفت هاي تندش بهم احساس آرامش داد و اينكه الان احساس چندان بدي ندارم دليلش همينه)
درسته من بايد به خودم اول فكر كنم ولي خب اينم از همون تغييراتم هست كه كلا منو نسبت به احساسات ديگران حساس تر كرده مثلا اگر كسي توي همدردي از من ناراحت بشه من واقعا بهم ميريزم (طاقت ندارم دليل ناراحتي كسي باشم) :302: چه برسه اون شخص كسي باشه كه ميدونم جدايي هم تغييري در احساسم نسبت بهش ايجاد نميكنه (اينو از روي دوسال دوريمون ميگم نه بي هوا)
تصميمم رو گرفتم ميدونم بالاخره كوتاه مياد و اونوقته كه روزاي جهنمي من شروع ميشن اصلا نميدونم چي بشه!!! مراحل بعد از جدايي رو تا حالا چندين بار خوندم چندان با حال من سازگاري ندارن من نه شش ماه و نه يكسال و نيم كه يكصد سال ديگه هم آمادگي رابطه جديد پيدا نميكنم اينو ميدونم! يعني اصلا رابطه جديد رو خودم به هيچ عنواني نميخوام! دوستي كه به هيچ عنوان ازدواج هم تصورش برام غيرممكنه! اهل دروغ نيستم و نميتونم هم فكر كنم احساسم رو قراره با كس ديگه اي شريك بشم حتي اگر طرف فرضي من مشكلي با گذشته م نداشته باشه!!! بنابراين خاطرات چهارساله من پابرجا ميمونن و گذر زمان نميتونه منو به فراموشي مطلق بكشونه! من اينجا چهار صفحه رو تموم كردم بيشتر هم نوشته هاي خودم بوده ولي رابطه چهارساله من و رضا به سادگي نوشتن اين چهار صفحه نبوده بالاخره مثل هر دختري كه خودش رو متعهد به يك رابطه بدونه برام راهي كه دارم انتخاب ميكنم خيلي تلخ خيلي سخت و خيلي عذاب آوره!
اگر توصيه خاصي يا راهنمايي دارين لطفا كمكم كنيد ممنون ميشم :72:
راستي من چه كار خوبي اينجا كردم كه بهم رتبه تعلق گرفته؟ خيلي حس خوبي بهم داد! :227: بايستي حتما تشكر ميكردم!
RE: وابستگي شديد من و عدم پاسخگويي از دوستم داره عذابم ميده!
سلام الناز جان همه نوشته هاتو خوندم یه جورایی درکت میکنم این وابستگیا دست خود ادم نیست اما سعی کن به این موضوع فکر کنی که این حساسیت و توجه بیش از حد شاید باعث بشه ازت دور بشه که تا حدودیم دور شده با کمی تعادل میشه همه چی رو درست کرد نیاز به قطع کامل رابطه نیست فقط کمی تعادل نیاز داری جانم شاد باشی