ممنون حتما سعي مي كنم پيداشون كنم . از همتون ممنونم و اميدوارم سال خوبي داشته باشيد . تعطيلات به همتون خوش بگذره و براي من و امثال من هم دعا كنيد .
:46::72:
نمایش نسخه قابل چاپ
ممنون حتما سعي مي كنم پيداشون كنم . از همتون ممنونم و اميدوارم سال خوبي داشته باشيد . تعطيلات به همتون خوش بگذره و براي من و امثال من هم دعا كنيد .
:46::72:
سبک تکین عزیز
سلام
چقدر تو شبیه گذشته منی ....
اینو زمانی که پستهاتو میخونم همیشه به خودم میگم
مثل تو باهوش و دست و پادار بودم. برام همیشه عجیب بود که چرا پس اینقدر مشکل برام پش میاد و چرا سهم من از زندگی این بود و ....
اولش با کلی مطالعه و تحقیق فهمیدم ریشه همه مشکلاتم توی بیش از حد احساساتی بودنمه
حالا ریشه رو پیدا کرده بودم اما نمیدونستم چجوری بزنمش . فکر میکردم چون از بچگی اینجوری بودم و شرایط خانوادگیم اینجوری ایجاب کرده من دیگه نمیتونم تغییر کنم اما .....
من تا حدودی زیادی موفق شدم (اینکه میگم تا حدود زیادی واسه اینه که هنوز ادامه داره )
منم مثل بقیه شدیدن منتظر تغییرت هستم
چون خودم بدون اینکه تایپیکی باز کنم فقط با 4-5 ماه خوندن و مطالعه تو این سایت و سایتهای مشابه به شدت تغییر کردم و جالبه بدونی که با این تغییرات ، زندگی و همسرم و همه چیزو تغییر دارم .
منم مثل تو از تغییر میترسیدم .از اینکه کسی یا کسانی که بهشون تکیه دادم نکنه که پشتمو خالی کنن .اینجا یاد گرفتم که به غیر از خدا به هیچ چیز دیگه تکیه نکنم .اصولا " تکیه دادن اشتباهه چون هر لحظه ممکنه پشتت خالی بشه و بد زمین بخوری
تکیه نده تا زمین نخوری روی پای خودت وایسا
میدونم شاید پیش خودت بگی اینا که تو موقعیت من نیستن نمیدونن تو چه شرایطی هستم زندگیم رو هواست و .... (از اینجور حرفا که خودم قبلا میزدم )
تو الان 28 سالته .نمیدونی چقدر دیگه زندگی میکنی شاید 40-50 سال دیگه .
6 ماه به خودت کمک کن و خودتو از شر این وابستگی ها و ترسها و اگه ها خلاص کن کاری که من و امثال من کردیم .نمیگم مشکلاتمون از بین رفته یا کمتر و یا بیشتر شده مشکلات مثل همیشه سر جاش هست این منم که عوض شدم و دیگه با هر دوغی سردیم نمیکنه و با هر مویزی گرمیم .
تو ریاضی دبیرستان منحنی سینوسی یادته ؟ درست مثل یه منحنی سینوسی بالا و پایین میرفتم حالا خیلی بهتر شدم تو یه خط صاف حرکت میکنم زودتر به مقصد میرسم .
اولش به قول دوستان رها کن رها کن رها .
گیر نده نچسب .امروز یه روز تازه است ممکنه شوهرت یا هر کس دیگه زنگ بزنه دو حالت داره
یک -خبر خوب (به تعبیر خودت )
دو – خبر بد(باز هم به تعبیر خودت )
عوامل بیرونی (شوهرت ،خونوادت ،اجتماع ،کارت و یا هر چیز دیگه )بطور کلی نمیتونن و نباید سرنوشت و زندگی تو رو تغییر بدن و تو دستشون بگیرن .(متوجه هستی چی میگم ) این تو هستی که باید همه چی خوتو مدیریت کنی
مدیریت کردن خودت فکرت رفتارت و زندگیت .چیزی که من یاد گرفتم بکنم .باور کن اولش به هیچ عنوان فکر نمیکردم موفق بشم اما شدم .
عزیز
تو باهوشی اینو کاملا میشه با خوندن صحبتهات فهمید (بر خلاف شکسته نفسی که بعضی وقتها میکنی) .نزار احساسات کنترل نشده ات هوشتو تحت شعاع قرار بده (بلایی که مدتها سر من میومد )
نترس نگو بزار شوهرم برگرده یا بزار فلان قضیه اتفاق بیوفته من عوض میشم از همین الان شروع کن
هیچ تصمیم مهم دیگه هم تا تغییراتو درک نکردی فعلا نگیر .نترس هیچ اتفاقی نمیوفته (مثل گذشته من که همیشه فکر میکردم اگه مثلا این موقعیت از دست بره من همیشه خودمو سرزنش میکنم و ... باید حتما یه کاری بکنم و...)
بهت توصیه میکنم الان خوتو تحت فشار قرار ندی که تصمیمی بگیری .مثلا در مورد مهریه و خونه و حرفایی که شو هرت زده عجله نکن مسایل مهمیه که میتونی سر فرصت بعد از تغییراتت منطقی تصمیم بگیری در رابطشون . آرامش داشته باش و انو به دیگرون هم نشون بده
امیدوارم تو هم مثل من تغییر کنی و از این تغییرات لذت ببری
روش دوست خوبمون باران5656 هم خیلی خیلی موثره
به امید موفقیتت تو عزیز دوست داشتنی
"سال نوی تو هم مبارک"
سلام به همگی شما دوستان
سال نوتون مبارک باشه.
راستش نمی دونم چی بکم . این بلاتکلیفی داره دیوونم می کنه .
شوهرم یکی دو روز قبل از عید زنک زد و دیگه تا حالا ازش خبری ندارم . تازه آقا واسه من مشاوره هم می ده بهم می گه برو با دوستات خوش بگذرون . نمی دونم چی بگم . بدترین عید عمرمو امسال تجربه کردم . خیلی دلگیر بود . همش سعی می کنم عادی باشم و اصلا بهش زنگ نزدم هر چند اگه هم می خواستم شماره ای ازش نداشتم .
دوست عزیز
من اقای دکتر منصوبی فر عضو هیئت علمی دانشگاهمون رو معرفی می کنم. کارشون تخصص در موضوعات خانوادگیه و به کارش متعهد و وارده نوبت گرفتنش هم سخت نیست.مطمئنم از رفتن پیشش پشیمون نمی شی.
02188555567
راستش خیلی بده این بلاتکلیفی. نمی دونم چیکار کنم اصلا . می رم مهمونی که مثلا بهم خوش بگذره . نمی دونم وقتی می رم عید دیدنی به فک و فامیل چی بگم . از یه طرف می خوام تا هیچی قطعی نشده عالم و آدمو خبردار نکنم از طرف دیگه همه دیگه شک کردن و بعد از ۳ ماه همش وقتی بهشون می گم مسافرته بهم با یه حالت عاقل اندر سفیهی می گن هنوز نیومده یعنی . نمی دونم دیگه تا کی می تونم دروغ بگم . از یه طرف می گم خوب اگه دیگه قراره همه چی تموم شه چرا داری به همه دروغ می گی ؟ خب به همه بگو دیگه .
می شینم پیش خودم می گم خوب اصلا نرو مهمونی تا کسی ازت سوال نکنه ولی چیکار کنم تا کی کنج عزلت بشینم . خیلی بده که ندونی بالاخره چیکاره ای . نمی خوام منم مثل شوهرم فکر کنم همه چی تموم شده و به طلاق فکر کنم . اگه مجبور بشم حتما بهش فکر می کنم ولی الان نمی دونم چه جوری باید فکر کنم و خودمم دیگه نمی دونم چه حسی بهش دارم . انقدر راحت حرف می زنه که با خانوادش می ره خرید و اینور و اونور که آدم دیوونه می شه . سالی یه بارم به زور با من می یومد بریم بیرون الان چه خانواده دوست شده . نمی دونم خیلی حسودیم می شه دست خودم نیست . هر سال روز عید به همکارا و دوستای غریبش اس ام اس تبریک می داد جالبه که امسال فهمیدم از هر غریبه ای بهش غریبه ترم چون حتی یه اس ام اس خشک و خالیم نداد به من . چرا ؟ آخه چرا باید اینجوری باشه ؟ مگه من قتل کردم؟ حداقل ۸-۹ ساله که شب و روز با هم بودیم . این انصاف نیست .
تا ۱۳ عید تعطیلم . مگه من چه گناهی کردم . منم دلم می خواد مثل همه زنهای دیگه شوهرم پیشم باشه . حتی نمی دونم تا کی باید تحمل کنم این وضعو و آخرش چی می شه ؟
همش با خودم می گم کاش می دونستم آخرش چی می شه اگه قراره جدا بشیم چرا من انقدر صبر کنم و چرا انقدر جلز و ولز کنم ؟ به خدا خسته شدم دوستان .
واقعا نمی دونم بالهای صداقت چجوری تونستی این همه مدت دووم بیاری ؟ نمی دونم احمد آقا چجوری یک سال تحمل کرد ؟ آخه چطوری می شه ؟ آدم دق می کنه .
انقدر خودمو زدم به اون راه و زندگیمو کردم خسته شدم . می ترسم شوهرم اگه اندفعه زنگ بزنه یه سوتی بدم . یا همه چی رو به هم بریزم .
بالهای صداقت چجوری می شه یکی رو رها کرد ولی همه امیدت به این باشه که اون برگرده . آخه بالاخره یا آدم رها می کنه یا نمی کنه دیگه / اگه رها کنه که دیگه می ره مثل آدم همه چی رو تموم میکنه و خودشو طرف مقابلشو بازی نمی ده . اگه هم قراره یه امیدی داشته باشه به برگشت که دیکه نمی شه بهش فکر نکنه .
من هنوز اینو نتونستم پیش خودم هضم کنم . و قکر کنم همین خیلی اذیتم می کنه .
در ضمن دلم برای فرانک جونم تنگ شد .من نبودم و وقتی خوندم که رفت خیلی ناراحت شدم . راست می گه آدم معتاد می شه به اینجا و دوستاش .
سلام سبک تکین عزیز
خوبی خانم گل ؟
ای خدا باز شب و باز هجوم احساسات . دقت کردی شبا احساساتی تری ؟
من دقیقا می فهمم چی میگی .
" بلاتکلیفی " ، "انتظار" دو تا چیزی که من ازشون متنفر بودم . حاضر بودم بمیرم اما منتظر نمونم اونم طولانی . حاضر بودم بدترین حالت اتفاق بیافته اما من بالاخره بفهمم قراره چی بسرم بیاد .
اوضاع زندگی من از تو خیلی خیلی بدتر بود.
الانم معجزه نشده اما....
من تغییر کردم همه چیزو در مورد خودم، خودم کنترل میکنم .این وقت منه ،عید منه ، تعطیلات منه ،من باید تنظیمش کنم
سبکتکین چرا به حرفام گوش نمیکنی
میدونم .میفهمم بخاطر مسایلی که تو بچگی گفتی تو خانوادتون بود اعتماد بنفست کم شده . اما عزیزم حالا دیگه بچه نیستی که پدرت ،مادرت ،خواهرو برادرت ، شوهرت ،رئیست یا هر کس دیگه رو تو مسلط باشه (منظورم از تسلط فقط حرف زور نیست منظورم اینه که به هر نوعی اختیار تصمیمات و مسائل تو رو تو دستش بگیره و تعیین تکلیف کنه )
الان وقت تغییره . وقتی شوهرت برگشت و دوباره با هم زندگی کردین دیگه نمیتونی این تغییراتو تو خودت بوجود بیاری .تو الان تو وسط بحرانی باید الان شروع کنی
استارتشو باید تو تنهایی بزنی و
تمرینشو تو با هم بودن.
یه چیزی رو هم در گوشی بگم( بعد از این همه وقتی که همه دوستان برای تو گذاشتن وقتی تو دوباره میای و با ناله از اینکه چه کنم چه کنم حرف میزنی همه رو از خودت نا امید میکنی بابا یکم از اون هوشی که استفاده کردی فوق لیسانس گرفتی بزار واسه تغییر خودت :316:دلسردمون نکن دیگه !!!)
موفق باشی
ای بابا. سبکتکین تورو خدا بس کند دیگه.
این همه نگرانت هستم به خدا. بجای اینکه بری خدا رو شکر کنی که شوهرت حرف از برگشتن داره میزنه، دوباره گیر دادی به فکرای منفی ...
بشین به این فکر کن که شوهرت اگر دوست نداشت واقعا، اون موضوع مدرک و این حرفا رو به مدرسه خیلی راحت میگف. به این فکر کن که فکر برگشتنش ۱۰۰% هست که خودش بهت گفت خونه رو میدیم رهن یه خونه دیگه رهن میکنیم
اگر هم مهریه برات مهم نیست پس براش هم نجنگ. کسی که بخواد تعلق بگیر چه با مهریه بلا چه بی مهریی طلاقشو میگیره میره...!!!
وقتی از سفر ایشالا برگشت، صبر کن که خودش بهات تماس بگیر.
محض رضای خدا خرابش نکن...
از خدا میخوام که کمکت کنه واقعا
الان یه کلمه رو اشتباه دیدم نوشتم.
منظورم از مدرسه (مادرش) بود:163:
اين چند روز تعطيلات خيلي سخت گذشت . تنهايي خيلي برام سخته . هر چقدر سعي مي كنم اوقاتمو پر كنم بازم خيلي وقتا بيكارم و تنها .
تو اين تعطيلات همش يا رفتم خونه مادرم يا دوستامو دعوت كردم خونمون .
انقدر تو اين تعطيلات كتاب خوندم حالم داره به هم مي خوره .
فعلا كه ديگه سعيمو مي كنم به شوهرم فكر نكنم . برام دعا كنيد .
پاورقی
======
این پست توسط فرشته مهربان ویرایش شد و مطالب خاطره وار و غیر لازم حذف گردید ( سبکتکین لطفاً از روند ویرایش من دریاب اینکه چه چیزهایی را بیان نکنی و فقط به حال و احوال خودت و راهنمایی گرفتن برای تغییرات توجه کنی و از شوهرت و دیگران هیچ ننویسی ، استفاده کن )
امروز مي خوام به مشاوره ها زنگ بزنم . اميدوارم زود وقت بدن .
خيلي زير بار قسطا هستم . دلم مي خواد برم كلاس ولي تو اي اوضاع مالي فكر كنم اگه پولي برام بمونه بايد بدم براي مشاوره . اگه مي تونستم برم كلاس يه خورده وقتم بيشتر پر مي شد و مشغول مي شدم ولي چه كنم بايد بين همه اينا اونهايي رو كه اولويت دارن انتخاب كنم .
ممنونم فرشته مهربون .
بهترین مشاور هر کس خود فرده بشرطی که اطلاعات خوبی داشته باشه.
من تو اين تعطيلات خيلي فكر كردم . حس مي كنم عاشق شوهرم نيستم حس مي كنم فقط يكي رو مي خوام كه به درددلم گوش بده و دركم كنه . شايد اگه عاشقش بودم درستش اين بود كه بزارم اون خوشحال باشه و زندگيشو بكنه . نه من عاشقش نيستم . من هميشه دنبال مردي بودم كه برعكس بابام باشه . انقدر بي احساس نباشه و به فكر زنش باشه . شايد من فقط مي خواستم كمبود محبتاي بچگيمو با داشتن شوهرم جبران كنم .
وقتي فكر مي كنم مي بينم هيچوقت خود اونو نمي خواستم فقط يكي رو مي خواستم به درد دلم گوش بده و حمايتم كنه . برعكس پدرم كه هميشه پشتمونو خالي مي كرد پشتم باشه ولي اونم پشت منو خالي كرد به خاطر اين كه من واقعا مشكلات رواني دارم .
شايد اگه مي تونستم يه كمي بي حياتر باشم و با يه پسر ديگه دوست مي شدم اصلا تا حالا اونو فراموش كرده بودم . ولي وقتي فكر مي كنم ميبينم چه فايده يكي ديگه هم بياد تو زندگيم وضعيت همينه كه هست . بازم وابستگي من و ....
خدا رو شكر كه حداقل عقلم به اينجا مي رسه كه سراغ اين دوستي ها نرم و وضعو از اين كه هست بدتر نكنم .
راه حلي هست كه اين كمبود محبتام جبران بشه ؟ يعني روزي مي رسه كه من دلم نخواد مردي حمايتم كنه ؟ يا اينكه اين عقده هاي بچگيم تا آخر عمر باهام مي مونه ؟به هر جا مي رسم و هر پيشرفتي مي كنم آخرش بازم دلم مي خواد يكي پشتم باشه . خيلي آدم ترسويي هستم . خيلي زياد . اصلا يكي از دلايلي كه بچه دار نمي شدم همين ترسم بود . از همه چي مي ترسم . نمي تونم اين ترسو از خودم دور كنم . راه حلي سراغ دارين كه كمكم كنه كه يه كمي ترسم كمتر بشه .
دوست خوبم تماس
شماره دكتر منصوبي فر رو كه داده بودي جواب نمي ده . نمي دوني مطبش كجاست كه جور ديگه اي دنبالش بگردم . يا شماره تماس ديگه اي ازش ندارين ؟
سبكتكين جان! اين مشكل تورو من هم تا چند مدت پيش داشتم. يعني فكر مي كردم حتما بايد يكي توي زندگيم باشه كه منو دوست داشته باشه تا منم خودمو دوست داشته باشم. مغز من مثل كليد آن و آف وابسته به توجه يا عدم توجه ديگران بود. اما واقعا ديگه از اين وضع خسته شده بودم.
مي دوني؟ يكم طول كشيد تا واقعا بفهمم خوشحالي و آرامش من ربطي به حضور ديگري نداره و قضيه از اونجا شروع شد كه من شروع كردم به دوست داشتن خودم و بخشيدن همه اشتباهاتم. به اين سوال من جواب بده! مي توني بري جلوي آينه و با شهامت تمام داد بزني كه "من دوست داشتني هستم"...؟ خود من موقع گفتن اين جمله گريه ام مي گرفت. درواقع نشان از اين بود كه من سالها خودمو بخاطر دوست داشتني نبودن سرزنش كرده بودم. روي خودم كار كردم. نقاط مثبتم رو پررنگ كردم. اعتماد بنفسمو بالا بردم و با هركي كه اعتماد بنفس منو پايين مياورد يا تحقيرم مي كرد ارتباطم رو كمرنگ كردم. درواقع گوشمو فقط براي شنيدن جملات خوب و مثبت تربيت كردم. خودم الان از اين آرامشي كه دارم متعجبم. من ازدواج نكردم اما به واقع احساس خلا و تنهايي به اون صورت كه زندگي رو براي خودم زهر مار كنم نمي كنم. درواقع همچنان زندگي برام زيباست درحاليكه قبلا ممكن بود يه روزهايي حتي آرزوي مرگ كنم. من از تغييرات خودم راضيم و مطمئنم بهتر هم مي شم. تو هم شروع كن به دوست داشتن خودت. هر كاااري لازمه براي دوست داشتن خودت بكن عزيزم:43:
یه چیزی بگم ...
چرا ماها فکر میکنیم بایستی عاشق همسرانمون باشیم ؟؟؟
چرا ماها فکر میکنیم بایستی همیشه عاشق همسرانمون باشیم ؟؟؟
چرا خیال میکنیم بدون عشق زندگی دووم نمیاره ؟؟؟
عشق چه مفهومیه که شده یک تابو برای بسیاری از زندگیها که خیلی کم پیدا می شود
خیلی ها ندارند و در حسرت آن می سوزند
خیلی ها وانمود می کنند که دارند
خیلی ها .......
دوست باشید و زندگی کنید.
عزیزان مگه ما بخاطر همسرانوم زندگی میکنیم
از خود بیگانگی تا چه حد ؟؟؟؟؟؟
سلام عزیزم
اره چرا نشه هیچ کاری نشد نداره
این خیلی خوبه که برای وابستگیت دنبال کمک میگردی این خودش اولین قدم مفیده اما باید اینو بدونی که حل این مسئله به تنهایی از خودت بر نمیاد پس حتما باید به مشاوره مراجعه کنی و اینم بگم تا زمانی که نخواهی از زندگیت از حال از هرچیزی که خودت داری و از خودت لذت ببری کسی نمیتونه کمکت کنه حتی بهترین مشاور پس به خودت بیا و از همین حالا پاشو اول خودت بخواه و بعد از یک مشاور کمک بگیر البته اینم بگم با یکی دو جلسه نمیتونی خودتو اصلاح کنی پس باید پا به پای مشاور بری جلو ممکنه خیلی هزینه کنی و زمان ببره اما هر چقدر خودت مشتاق تر باشی زودتر به نتیجه میرسی وقت و تلف نکن هر چه زودتر بهتر**********
بهترین چیز اینه که خودت رو در الویت قرار بدی تا کی میخوای منتظر بمونی شوهرت برگرده؟تا کی میخوای شوهرت و تغییر بدی یا اینکه هر کاری کنی تا اون برگرده یا منتظر عشقش باشی؟این همه که تو وقتت و گذاشتی برای برگشتن همسرت و این تلاشهایی که میکنی و اگه به همین اندازه به خودت اهمیت میدادی خودت واسه خودت مهم بودی تا الان میتونستی کاری کنی که بدون ترس از طرد شدن بدون ترس از تنها موندن زندگی کنی و.... ********پس خودت را در الویت قرار بده خودت مهمی عزیزم به خودت توجه کن شاید واست سخت باشه اما به کمک یه مشاور درست میشه همچنان با مشاورت در ارتباط باش و اینکه عضو این سایت هستی خیلی خوبه اما به شرطی که مشکلات دیگران و بخونی و عبرت بگیری اگه تجربه ای داری در اختیار بقیه بذاری به راهنماییهای دوستان توجه کنی و با مشاورت مشورت کنی********به خدا متوسل شو تلقینهای مثبت میتونه بهت کمک کنه میتونه زندگیتو تغییر بده احساس و فکرهای قدیمی تو بریز دور تلقین کن من انسانی موفق هستم از هیچ چیز رنج نمیبرم هیچ چیز نمیتونه منو ناراحت کنه و...*********کمی خودخواه باش اما خودخواه سالم یعنی سلامتی و کارو تفریح و خواسته های خودت و در الویت قرار بده********منتظر حمایتهای کسی نباش خودت بلند شو تغییر کن هر کاری و که فکر میکنی لازمه انجام بده ادامه تحصیل یا هر چیز دیگه ای...فکر کن هیچ کسی و جز خودت نداری به خودت تکیه کن
فقط از زمان به نحو احسن استفاده کن
سلام سبک تکین عزیز
میشه بگید ادامه کارتون به کجا رسید ؟؟
چرا تاپیگتونو ادامه نمیدید...
imoon عزيز
http://www.hamdardi.net/thread-15708.html
زندگينامه من در اين تاپيك ادامه پيدا كرد ولي هنوز پاياني نداشته . از همسرم يه مدته كه خبر ندارم و نمي دونم چيكار مي كنه . منم سعيمو مي كنم كه به زندگي خودم بدون اون ادامه بدم و بقيه كارها رو سپردم دست خدا .
منتظرم تا ببينم خودش چه اقدامي مي كنه . من فعلا كاري از دستم بر نمي آد جز اينكه صبر كنم .