گل مریم جون
ممنون عزیزم:46:
راستش خودم میدونم گاهی اگه حرف نزنم بهتره، مثل الان
نگران نباش من تو تکنیک خود را به کوچه علی چپ زدن خیلی مهارت دارم:311:
نمایش نسخه قابل چاپ
گل مریم جون
ممنون عزیزم:46:
راستش خودم میدونم گاهی اگه حرف نزنم بهتره، مثل الان
نگران نباش من تو تکنیک خود را به کوچه علی چپ زدن خیلی مهارت دارم:311:
فرانک عزیزم من این مشکل رو ریشه ای حل کردم:325: و الان جز در یکی دو مورد هیچ مشکلی ندارم و حالم کاملا دست خودمه :310:، حتی وقتی مشکلی پیش اومد ،اینطوری نیس که خودمو به کوچه علی چپ بزنم :311:، چون نیازی به این کار هم نبست ، فقط اگاهیهام رو بردم بالاتر;)
خانم اجازه! خانم اجازه؟!نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
سلام خانم ... من بگم؟ ... من بگم؟ :310:
ببخشيد من همه ي پستهارو نخوندم ولي بيشترشو خوندم! با فرانك1389 عزيز همدردي ميكنم و براش آرزوي موفقيت دارم و مطمئنم كه خودش ميتونه از فشار روحي نجات پيدا كنه و كمك منو نميخواد. :72:
ولي اجازه خانم معلم! اجازه ميخوام جواب سؤال شما رو من بدم!
اون خواستگار حالا هرچي كه هست و هر كي كه هست ازم خواستگاري كرده! از خود خودم! يعني با ديدن من و پي بردن به شخصيت والاي من و ارزشها و كمالاتي كه دارم!
ازم خواستگاري كرده يعني بهم علاقه داره! چرا؟ چون تونسته خوبيها و زيباييهاي وجود منو ببينه و عاشقشون بشه. يعني ارزشهاي من براش ارزشه زيبايي من رو درك كرده شخصيت منو ارج نهاده و حتي با وجو اينكه احتمال ميداده اگه ازم خواستگاري كنه ضايع ميشه و من باهاش بد برخورد ميكنم دلشو زده به دريا!
آيا حالا من بايد ناراحت بشم؟ ... بذار يه ذره فكر كنم ... يه كم بيشتر ... http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...868989ccfd.gif آهان فهميدم!!! معلومه كه نه! :227:
[size=medium]چرا ناراحت بشم! اگر فقط آدمهايي كه شبيه منن عاشق من بشن كه فايده نداره! زيباييش به اينه كه حتي اونايي كه با من متفاوتن باز هم منو "ارزشمند" ميدونند و بهم ابراز علاقه ميكنند. اون آقا يه دختر خوب و مؤمن و باوقار و زيبا رو درك كرده و ازش خوشش اومده (به همراه جاه طلبي) آيا بايد به اون آقا حق بدم؟ ... بذار فكركنم ....
معلومه كه بهش حق ميدم كه منو دوست داشته باشه! چرا نبايد منو دوست داشته باشه؟ چون من واقعا دوست داشتنيم :43: خوب بذار همه ي دنيا دوستم داشته باشن مگه چه اشكالي داره؟!!!!!!!:43:[/size]
به قول شاعر كه ميگه:
باهر بهانه و هوسي عاشقت شده ست
فرقي نمي كند چه كسي عاشقت شده ست
چيزي ز ماه بودن تو كم نمي شود :46:
گيرم كه بركه اي نفسي عاشقت شده ست
اي سيب سرخ غلت زنان در مسير رود
يك شهر تا به من برسي عاشقت شده ست
پر ميكشي و واي به حال پرنده اي
كز پشت ميله ي قفسي عاشقت شده ست
آيينه اي و آه كه هرگز براي تو
فرقي نمي كند چه كسي عاشقت شده ست
سلام یاسای خوشگلم، با اون هدفونت! مگه تو، تو رختخواب هم آهنگ گوش میدی ؟؟؟ حالا مجازه یا غیر مجاز:163:
عزیزم حرفات انقد قشنگ بود که خندیدم باور کن:104:
شعرت هم بسیار زیبا بود، ممنونم عزیزم، لطف داری
حق با تو و بقیه دوستان عزیزمه...
بابا یکی منو نجات بده از دست این دوستان تالار همدردیییییییییییی:316:
باور کنید درسی که باید از این خواستگار میگرفتم ، گرفتــــــــــــــــــم ....به جون خودم...خوبه ؟
از همین الان هم رسما اعلام میکنم که از میان مسائلی که باعث فشار روحی بنده شده بود ،
این یک قلم(خواستگار عجیب غریب) حذف شد!!
اصلا میخواید االان برم سراغش و بگم : خانقلی بیا منو بگیر ؟:311:
در موردش اول فکر کنید بعد جواب بدید چون از اونجایی که من حرف هم تالاریهامو خوب گوش میدم
بگید برو رفتم هااااا:305:
این گلها تقدیم شما دوستان عزیز و مهربونم:72::46::72:
دوستان عزیزم
خیـــــلی دلم گرفته، خیلی
دوست دارم گریه کنم اما باور میکنید بگم حتی برای گریه کردن هم یا اجازه ندارم یا فرصت ؟!
وقتی خونه هستم همش مجبورم به خاطر اینکه بقیه افسرده نباشن و فضای خونه رو آروم و شاد نشون بدم ، برخلاف درونم ظاهرم رو خوشحال نشون میدم و برای هر مشکلی راه حلی پیدا میکنم و مدام میگم : خدا بزرگه.
اما بقیه نمیدونن که از درون چی میکشم و خودم چه دردی دارم ..؟
الان گریه ام گرفته و دوست دارم محدودیت نداشتم (چون سرکار هستم) تا حداقل اینجا خودمو خالی کنم .اما اینجا هم نمیشه هرچند یواشکی دارم همین کارو میکنم :302:
اگه یه وقت واسه دل خودم دعایی بکنم یا خواسته شخص خودمو از خدا بخوام بعدش احساس خودخواهی میکنم که چرا از این همه مشکل به فکر خودمم و برای خودم دعا کردم؟:163:
اگه واسه خودم هیچی نخوام خب نمیتونم همه رو بذارم تو دلم بمونه و حتی با خدا هم در موردشون حرفی نزنم...
اگه به خدا هم چیزی نگم دیگه خفه میشم .میدونم خدا خودش میدونه و از درد و درمانم مطلعه اما حرف زدن آرومم میکنه.
تا یخوام بگم خدا ، دردم اینه، یه دفعه خواهرم و انتظارش برای اینکه روزی برسه دوباره خواستگارش اجازه پیدا کنه برگرده خونه مون روزشماره میکنه ، منصرفم میکنه و واسه اونا دعا میکنم:323:
حتی خونوادم میگن به فکر خودتم باش اما نمیتونم ، نمیتونم ، نمیتونم چکار کنم ؟
از ناامیدی متنفرم اما گاهی شیطان میخواد اینکارو باهام بکنه که من موندم بین امید و اینده ای که معلوم نیست چی میشه و نا امیدی و ترس از اینده.
من همیشه هرچی از خدا خواستم بهم داده حتی بیشتر و بهترشو اما این دفعه چیزی خواستم که نمیده ،نمیده:302:
با اینکه خودش میدونه قصدم اینه که 100% تو هدفم و چیزی که خواستم استوار و محکم بمونم اما بازم ...حاجتمو نمیده...
دیگه خسته شدم ، خســــــــــته.
گاهی وقتا خوبی کردن به بعضیها نتیجه اش این میشه که الان من دچار شدم ، نتیجه نیت خیرمو دارم پس میدم.
هیچوقت دلم نمیاد بگم خدایا از اون کار خیر پشیمانم ، خودم میدونم اشتباه از خودم بوده
اما خدااااااا من ازت انتظار کمک دارم چون به خاطر تو اون کارو کردم ف فقط بع خاطر تو خدا.
الان که گرفتار شدم خودت کمکم کن خدا.
انقدر بهم سخت گذشته و عذاب میکشم که دیگه از ته دل حتی توبه کردم همچین کار خیری نکنم خدا
اینبار کمکم کن ، من طاقت ندارم خدا خودت که می بینی و میدونی:316:
از خواهرا و برادرای عزیزم عاجزانه التماس دعا دارم ، خواهش میکنم
شاید خدا به دل پاک شماها راهو بهم نشون بده و گره از کارم باز کنه:323:
خداجونم به حق اشكاي پاك فرانك و به حق صبر زيباي حضرت زينب (س) حاجت اين عزيزم رو بده و يا صبر جميل زينبي بهش عطا كن.
خداي مهربونم:72: ضايعم نكن ديگه! تو كه اينجوري نيستي بامرام! حالا كه جلوي اين همه آدم تو نت براش دعا كردم![size=medium][/size]
فرانک جون اگه با گریه مشکلات حل میشدن مطمئن باش الان همه داشتن گریه میکردن.
همه مشکل دارن حالا کم یا زیاد. من خودمم خیلی وقتا دلم میگیره اما
باید این جور مواقع به فکر اونایی بیفتی که مشکلاتشون خیلی حادتره.
باید به این فکر کنی و اونو ملکه ذهنت قرار بدی که این هم بگذرد.
باید به این فکر کنی که باغصه خوردن که مشکلی حل نمیشه. به جزاینکه از نظر جسمی و روحی مشکلات بیشتر بشن.
باید خودتو به خدا بسپاری و جلوبری. یه جایی خوندم در تلاطم زندگی به کشتی متانت پناه ببرید.
باید ایمان داشته باشی خداهمیشه باهامه و هوامو داره.
باید به این فکر کنی که با همین مشکلاتی که وجود دارن میتونست اوضاع از اینم بدتر باشه مثلا یکی از بزرگترین نعمتایی رو که الان داریم هم ازمون گرفته میشد مثله سلامتی، پدر و مادر و ....
اینو به یاد داشته باشیم در بدترین شرایط زندگی ما هم کسانی هستن که به همون بدترین غبطه میخورن و آرزو داشتن جای شما میبودن.
پس بازم خدا رو شکر کن.
مواظب باشیم با کفران نعمت نعمتامونو نابود نکنیم.
سلام عزیزان
ممنونم از اینکه بهم دلداری میدید و برام دعا کردید:72:
یاسای خوشگلم ممنون از دعای قشنگت عزیزم:311:
مینای گلم چشم ، ناشکری نمیکنم عزیزم
این دل گرفتنم بیخودی نبود!
دیروز یکی از سخت ترین و پرتنش ترین روزهای زندگیم بود...
خدا کنه هیچی تجربه نکنه:323:
وای که چقدر همه مون ناراحت و عصبی و بی قرار و ... بودیم
اما در نهایت خدا رو شکر فعلا به خیر گذشت ، به دعای شما دوستای خوب ونازنینم
اما درد اصلی من هنوز سرجاشه:316:
التماس دعا گلهای من:72:
سلام فرانک جان
چقدر ناراحت شدم از اینکه فهمیدم دیروز مشکل داشتی عزیزم!
و خوشحال شدم که مشکلتون مرتفع شده، اما چرا فعلا؟
چی شده بود، خانمی؟ اگه دوست داشتی برامون بگو تا هم یکم سبک بشی و هم شاید لااقل یه کمک فکری از دست ما بربیاد.
برات از صمیم قلب دعا می کنم که مشکلت حل بشه :323:
سلام فرانک جان
من دیر رسیدم به تاپیکت ..نوشته هات رو دنبال کردم ولی در مورد خواستگارت راستش چیزی به ذهنم نمی رسید که بتونه کمکت کنه...
گفتی دیروز دلت گرفته بود این دل گرفتنت هم بیخودی نبود..
خب برا همه هست..وقتی ناراحتم یا دلم می گیره به این فک می کنم که حتما قبلا شاد بودم که الان می فهمم ناراحتم دیگه! یا مثلا گاهی باید از بعضی ها متنفر باشیم تا بفهمیم بعضی ها رو دوست داریم...
در مورد همون چیزی که الان فکرت رو درگیر کرده بگو تا بتونیم کمکت کنیم..من فک نمی کنم خواستگارت ذهنت رو مشغول کرده باشه..
سلام دوستان خوبم
امیدوارم حال همه تون خوب باشه و شاد شاد باشید:310:
چی بگم ؟ از کجا بگم ؟ چطوری بگم ؟ چقدر بگم ؟
قضیه خواهرم و خواستگارش رو که میدونید ؟ دوستانی که در جریان نیستند و دوست دارن میتونن بخونن...
دیروز برادر بزرگم اومد خونه مون...البته به خاطر قضیه دیگه ای که همون رو باز ناراحت و عصبی کرده بود( بابام تلفنی باهاش صحبت کرد و گفت بیا اینجا کارت دارم:163:
اونم بعدازظهر اومد...
طلبکارانه!!!!!
دوبار دیگه که اومد بود نرفتم پیشش و سلام هم نکردم اما دیروز رفتم چون اون یکی بحثمون خیلی مهم بود و دیدم اگه نرم نمیشه بسم الله گفتم و رفتم :316:
هرچی خواهرم گفت نرو تورور خدا وگرنه عصبی میشه و با قضیه من ربطش میده ، گفتم نه باید برم تا کی بذارم این حرفا تو دلم بمونه ؟
میان بحثشون نمیدونم چی شد که به من گفت :تو خیلی مومنی اما گاهی زیره زیره ......!!!!!! همین
بحثشون که در مورد اون قضیه تموم شد، گفتم خب حالا دیگه نوبت منو توه!
افتادم یاد حرفایی که شماها اینجا بهم زده بودید و تشویقم کردید به صحیت کردن و جرات و احترام و ...
با یه لبخند گفتم خب حالا بگو ببینم من زیره زیره چه کارایی کردم ؟
گفت هیچی ولش کن اگه بخوام بگم شری درست میکنم واز این خونه میرم!!!
گفتم آخه چی شده ؟ چرا حرف نمیزین خب ؟
همینجوری یه آماری از خود م درآوردم و گفتم 90% اختلافات خونوادگی به خاطر صحبت نکردن و سوء تفاهمه...
حرف بزن به خدا دوست دارم بدونم من جیکار کردم ؟
گفت : در مورد خواستگار خواهرم ، گفت تو زیره زیره کار رو تموم کرده بودی و فقط این آخری به ما گفتی!!
به اونها هم گفتی : خب اینها هم برادرهام هستند دیگه !!!:
آخه تو سفر منو خواهرم با یه گروه اداری از همکارانم بودیم و خواهرم همراه من بود.
گفت : راستش من فکر کردم تو شاید چند دقیقه ازش غافل شدی و اون با پسره حرف زده و همدیگرو دیدن و قول و قرار ازدواج گذاشتن و ما هیچکاره ایم...
دقت کنید، گفت فکر کردم
گفت تو خیلی واسه خونه و خونواده زحمت کشیدی دستت درد نکنه اما در مقامی نیستی که قول دختر بدی به کسی!!!!!!!
من بدبخت:302: گفتم من کی همچین کاری کردم ؟ من قول خودمم نمیتونم بدم به کسی چه برسه به خواهر..
باور نمیکرد که نمیکرد...آخرش قرآن آوردم خودم و خواهرم دست گذاشتیم روش که این دوتا جوان رو در رو همدیگرو ندیدن و قول ازدواج ندادن و صحبت نکردن یه خوده اروم شد0البته منظور اون ملاقت بود وگرنه اگه اسم تلفن می آورد که واییییی کی قسم میخورد:163: چون من از ارتباط تلفنی شون خبر داشتم)
بعدش گفت خب دیگه پس مشکلی نیست ، حالا میخواید خودم زنگ بزنم تا برگردن؟؟!!
گفتیم نه ! من گفتم اگه خدا بخوادو قسمتشون باشه احدی نمیتونه مانع بشه واگرم نخواد باز محاله بهم برسن..
اونم گفت درسته...
گفت حالا بهتر شد تا فکر نکنن دختر از سرراه آوردیم و دو دستی تقدیمشون میکنیم ..
اگه زنگ زدن بگید برادرم دیگه مخالف نیست ، همین
حالا از دیروز خیلی ناارحتیم که کار کشی به قسم خوردن .آخه هیچوقت اینحجوری کسی بهمون مشکوک نبوده و :302:
اگه نیمگفتن مومنی و فلان ناراحت نبودم اما اول اینو گفت و بعد قسم...
از یه طرف نگرانم که چرا اینکارو کردیم ؟ منظور منو خواهرم این بود که ملاقات حضوری نداشتن قسم خوردیم اما همش میترسم که شاید نباید قسم میخوردیم چون اونا ارتباط داشتن اما تلفنی
از طرف دیگه هم من و هم خواهرم دیگه می ترسیم برگردن چون با یه تصور بیچاره مون کرد حالا اگه بفعهمه ارتباط داشتن که هردو مونون میکشه و خلاص.
خواهرم میگه دیگه نمیخوام برگرده ، تمام
نمیدونم حالا چکار کنم ؟
وقتی بابام گفت حرف حسابت چیه ؟
گفت : شما هررررر کاری بکنید اووووووول باااااااید به من بگید چون من بزرگترم و هرچی من بگم باید بشه:302:!!
مادرم گفت : پس خودتون چطور بدون اینکه به ما بگید رفتین خواستگاری و تا مرحله عقد هم پیش رفتید مگه ما خونوادت نیستیم ؟
گفت : آخه زن من بلده چطور دختر پیدا کنه و بره خواستگاری اما شما بلد نیستید!!1:163:
هیچ چیز دیگه ای هم در موردش نگفت ! تازه برادرم ازش پرسیده بود که : خب مهریه و خرید و ... چی ؟گفته بود : خونواده دختره گفتن به کسی چیزی نگید فعلا!!1
مسئله دیگه اینکه : یکی از برادرهام گفت نیاز دارم یه وام کالا برام میشه بگیری ؟
منم گرفتم و اون بنده خدا خودش قسطهاشو میده ...
دیروز میگفت : تو حق نداری براش وام بگیری و به تو جه ؟
میگفت حق نداری به کسی کمک کنی ....به برادر کوچیکه هم گفت: حق نداری و نباید هوای بقیه رو داشته باشی مخصوصا خواهر بیچاره ام که ازدواج کرده ...
گیر الکی بود دیگه ..
بعد شم رفت....
اینم ماجرای دیروز من و رفع خستگی یه هفته کاری ، عجب آرامشی داشتم من...
راستی چرا بعضیها فکر میکنن میتونن و حق دارن آرامشی که خدا بی منت به بنده هاش هدیه داده رو ازشون بگیرن ؟؟
آرامش حق خدادادیه ماست ف مال خودمونه اما ازمون میگیرنش آخه چرا ؟
امیدوارم هیچ کس از آرامش محروم نشه که بد دردیه:323:
خیلی خوبه که با جرأت در عین احترام حرفت را زدی :104::104:
نکته ای که بد نیست توجه کنی اینه که ، در عین اینکه احترام به جا می آوری و حرفت را میزنی ، لازمه قاطع هم باشی ، یعنی در لحن و زبان بدن محکم و قاطع باشی نه منفعل ، اقدام به آوردن قرآن و قسم ، اونم به سرعت و بدون ضرورت کافی ، نشونه ای از انفعال و میل به اینکه برادرتان باور کند که شما حرفتون درست بوده .
فرانک جان !
همینکه برادرت گفت که تو مؤمنی و ..... ، یعنی سر صحبت را باز کردن ، یعنی اقرار ، با طرح موضوع و بیان ذهنیت ، اگر چه کمی غرور هم همراهش بوده که زود هم کنار گذاشته ( با دعوت شما به گفتن ) و نیازه در موقعیتهای بعدی بازخورد مثبت به این رفتار بدهی . این نشونه اینه که بی اعتنایی دلخورانه شما در دفعه های قبل روی برادرتون اثر گذاشته .
اگر همینجوری ادامه بدهید و دفعه های بعد خیلی دوستانه سر گفتگو را باز کنید و به دخالتهایش و در واقع تحمیل کاریهایش اشاره کنی و منطق خواهی و اشاره کنی که اینکه دلیل عدم اطلاع دهی خودش در مورد اموراتشون را درایت همسرش عنوان کرده نوعی توهین به پدر و مادر شما و شعورشونه را بیان کنید ، و لازمه جا بندازید اینکه شما مستقلاً برای زندگیتون تصمیم بگیرید و ما هم ندونیم حق شماست ، نیاز نیست اینجوری دلیل بیاری خیلی راحت بگو خوب نیاز ندیدی بگی ، هر جور شما برای زندگیتون تصمیم بگیرید به ما ربطی نداره ، اگر دوست داشتی با بابا و مامان یا ما مطرح کنی نظر خواهی کنی که محبت و احترامت رو میرسونه ، اما مجبور نیستی .
اینجوری وقتی شما به ایشون این حق رو می دهی که مستقل باشه و نشون بدهید انتظار ندارید تصمیماتشون رو به شما بگند ، رفته رفته راه رو باز می کنید به سمتی که شماهم این حق را برای خودتون محفوظ بدونید .
در مورد یاری رسوندنهای شما به هم ، و اینکه ایشان شما را منع می کنند از این کار ، با وی جدل نکنید ، اما گوش نکنید . مهم رابطه شما ها با هم همراه با همدلی و همیاریه ، که بدون توجه به اصرار ایشون به ترک این کار ، می توانید شما در عمل ادامه دهیدو اجازه دخالت به هیچ کس ندهید ( البته نه ساپورتهای بیجا )
پاورقی
======
قاطعیت به معنای خشونت نیست ، یعنی ثبات و جدیت و استحکام بر موضع و حرف درست ( و دروی از ترس و انفعال )
سلام
ممنون فرشته جون
راستش خودم یه خورده بعدش دقیقا متوجه شدم که کار اشتباهی کردیم براش قسم خوریدم و در واقع باید دیدش رو عوض میکردم نه اینکه براش قسم بخوریم چون ممکنه باز در آینده به چیزی مشکوک بشه و باز ...
اما باور کنید تا همینجاشو به قول بعضیها " ترکوندم "!! چون حتی پدرم نمیتونه در مقابلش انقد منطقی و محکم صحبت کنه .آخه تو پست قبلیم کل صحبتها رو نگفتم.
وقتی خواهش کردم که صحبت کن تا بدونیم مشکلت چیه و به چی مشکوکی و اصلا چرا مانع ازدواج این دوتا جوان شدی و هیچوقت هم دلیلشو نه به ما و نه به اون بندگان خدا نگفتی ، شروع کرد با تندی و طلبکارانه و با اخم از اول گفت تا این آخر...
منم با سکوت همه رو گوش کردم و فقط گاهی یه لبخند میزدم که یعنی اینجا رو اشتباه میکنی و اشتباه کردی!
حتی گاهی مادرم یا پدرم میخواستند بگن این چه حرفیه که میزنی ، ازشون خواهش کردم که چیزی نگید تا حرفشو کامل بزنه بعد.
وقتی تموم شد ، گفت دیگه همین..
بعدش نوبت من بود ! اول از همه بهش گفتم : تو باعث افتخاری به خاطر اینکه با احتیاط عمل کردی و همینجوری راضی نشدی!این جمله خیلی روش تاثیر گذاشت تابلو بود:310: آخه با شناختی که ازش داشتم میدونستنم الان مطمئنه که من هم با تندی جواب میدم چون بیشتر صحبتهاش شک بود و غیر واقعیت
اما من اینو که گفتم ... بعد گفتم الان تیکه تیکه جواب سوالاتی که تو ذهنته و اینها رو که گفتی میدم تا سوءتفاهمات برطرف بشه و دلت پاک بشه
هر جا منطقی گفته بود میگفتم درسته اما هر جا اشتباه متوجه شده بود یا تاکید میکردم که اون درست میگه بهش میگفتم: نه این حرفت غیر منطقیه:305:
خلاصه همه رو که توضیح دادم ، گفت : خب خیلی خب ، من فکر کردم اینجوریه و اونجوریه ولی خدا رو شکر که اینطوری نبود!
اون فکر کرده بود من بدون اجازه پدرم خوداهرمو با خودم بردم سفر و همه کاره شدم د رحالیکه اصلا اینطور نبوده و نیست و هر سفری که رفتم با اجازه پدرم بوده چون در غیر اینصورت سفرم حرام میشد...
اینو جلوش به پدرم گفتم . گفتم بابا مگه ما با اجازه خودت نرفتیم سفر و همیشه اینطور نیست ؟ گفت : چرا،خدا ازت راضی باشه دخترم:46:
این حرف پدرم تو اون جمع و مخصوصا در حضور برادر بزرگم که بهمون شک داشت ،کل کوتاهی هایی که تو عمرم شاید کرده بود رو پاک کرد و نمیدونید چه حس خوبی بهم داد:310:
در تمام این مدت هم برخلاف همیشه سعی کردم اصلا اشکم در نیاد و به قول فرشته جون محکم باشم و قاطع (البته آخرش که قانع شد و میخواست بره دیگه نتونستم اشکم درامد ، ببخشید). سعی خودمو کردم و خدا رو شکر موفق شدم اما وقتی دیدم آثار شکش باقی بود به خاطر اینکه قضیه همون روز و همون جلسه تموم بشه و ادامه پیدا نکنه مجبور شدیم براش قسم بخوریم. خودش هم گفت من وضو ندارم اما سه بار قسم خورد که من از روی دلسوزی مخالفت کردم البته نه دلسوزی برای خواهرم بلکه برای پدر و مادر اون پسر!!
گفتیم آخه چرا؟ گفت چون فکر کردم خواهرم نمیتونه با اونها زندگی کنه و مراقبشون باشه!(این هم بهانه بود چون میشناسمش)بعد هم به خواهرم گفت : میتونی قبولشون کنی ؟ خواهرم گفت : چرا نمیتونم برادر من ؟ مگه هار شدم !
اونم گفت : پس من دیگه مشکلی ندارم و اگه تماس گرفتن بگید موافقیم ! اما حالا خواهرم ترسیده و میگه از قضیه ارتباطمون خبر دار بشه چکار کنیم ؟ به همین خاطر میگه من دیگه نمیخوام، دلش هم که فقط پیش اونه و از پریشب نه شام خورده نه ناهار و نه صبحانه با اینکه مریض هم هست و نتونست بره گزارش کارشو به استادش بده من خودم براش بردم.:302:
اما فرشته جون در مورد اینکه گفتید بگم امورات زندگی شون به خودشون مربوطه و ... هم کاملا حق باش شماست و حتما در این مورد هم باهاش حرف میزنم قول میدم:310:
البته با اون حرف مادرم خودش دیگه متوجه شد اما بقیه رو بهش میگم...
حالا پدرم دو روزه از دستش خیلی ناراحته و از اینکه خواهرمم غذا نمیخوره خیلی ناراحته و دیشب گفت : دخترم بیا غذاتو بخور و به هیچ فکر نکن دیگه نمیذارم تو هیـــــچ کاری دخالت کنه و بهش حق نمیدم تو کار هیچکدام از بچه هام دخالت کنه و ... خو.اهرم یه خورده خوشحال شد و یه لبخند زد:46: بمیرم براش از بی محبتی به این روز افتاده...
بسیار عالیه که پدرت در این موضع قرار گرفته:104::104:
حالا شما خواهرها خیلی خوب باید پدر رو تقویت کنید که جایگاهش رو به دست بیاره ، بهش بگید که بهش افتخار می کنید ، و خدا رو به خاطر اینکه سایه اش بالای سرتونه شکر می کنید و همیشه برای طول عمر همراه با سلامتیش دعا می کنید . و ازش خواهش کنید که نزاره کسی جای اونو بگیره و دخالت کنه ف بگید ما دوست داریم اجازمون دست شما باشه نه برادرا ، می خواهید که هر کار می کنید با وی ( پدر ) در میون بگذارید و با راهنمایی او پیش برید نه کس دیگری حتی برادرها .
به موازات تقویت پدر برای ایفای نقشش ، مادر رو هم تقویت کنید که در کنار پدر قرار بگیره و در این راه حامیش باشه .
خدا رو شکر کن که به نقطه خوبی رسیدید .
افرین که با درایت پیش میری ، خیلی خوشحالم:310:
و این درسی باشه برای اینکه بدونی اگر با احترام و محبت و در عین حال قاطعیت ، بتوانی حرفت را بزنی ، حریفت مجبور به انعطاف میشه و اگر هم نشه ، دست به واکنش هایی خواهد زد که به ضرر خودش میشه و موقعیت خودش متزلزل میشه .
شما همینجا متوجه شدید که موضع ضعف برادرتون آشکار شد و به نوعی زورگویی نشون داد ( اونجا که اشاره کرد که باید هر کاری می کنید با اجازه وی باشه ) و همین پدر را غیرتی کرده و متوجه روش غلط برادر کرد ( که تا پیش از این پنهان بود این اشکال ، و تصور پدر از دخالتها تصور دیگه ای بوده ).
در هر حال باز هم از فرصتها خوب استفاده کنید .
در مورد خواستگار خواهرت هم ، بهتره فعلاً مسکوت بمونه ، اگر اونها پی گیری کردن که خیلی جدی و منطقی با هماهنگی با پدرتون بخواهید که رسماً خواستگاری بیان و بعد در این مورد راهنمایی دریافت کنید .
.
خیلی ممنون فرشته جون
راهنماییهای شما خیلی به دل میشینه چون هم دلسوازنه و خواهران ست هم علمی و هم کلا رنگ معنوی داره:104::46::72:
اینم یه فنجان چای که خستگیتون در بره:82:
میدونید، پدرم با اینکه مریضه اما از دو روز پیش که بحث کردیم و این حرفا زده شده خدا رو صدهزار مرتبه شکر حالش برعکس بهتر شده با اینکه ما مطمئن بودیم و حتی به برادرمم هم تذکر دادیم که" باز حالش بد میشه مراعاتشو بکن"
خیلی ریلکسه و همش فکر مکینه و برعکس همیشه خیلی نگران خواهرم شده و مدام میگه : این دختر چرا غذا نمیخوره ؟ میگه : بدبختی رو دیدین، ما تو خونه خودمون نشستیم این پسر نمیذاره راحت باشیم و زندگی مونو بکنیم!!
هی با خودش حرف میزنه که : چرا اینجوریه و چرا اونجوریه ؟
دیروز هم گفته : دیگه فایده نداره. بهترین کار اینه که دیگه باهاش رابطه ای نداشته باشیم هرکی زندگی خودشو بکنه....از این حرفش من دلم میگیره:302:
آخه چرا باید یا قطع ارتباط باشه اونم با برادر بزرگتر یا اینکه اون تسلط داشته باشه به همه امور زندگی ما و خودمون اجازه هیچ کاری نداشته باشیم ؟
حالا واسه عقد برادرزاده ام هیچکدام راضی نیستیم بریم و اگه نریم دوباره روز از نو روزی از نو :163:آخه برادرهای دیگه مم ازش دلخورن و رفت و آمد ندارن..
فرشته جون دقیقا حرفایی که گفتی به پدرم و مادرم بزنیم و تقویتشون کنیم رو بهشون زدیم اما تا حالا بی فایده بوده اما حالا دیگه خودشون هم بیشتر متوجه شدن که چی به چیه؟
اما چشم تو همین راستا سعی خودمون رو میکنیم شما هم برامون دعا کنید:323:
در مورد خواستگار خواهرمم اتفاقا میخواستم همینو بهش بگم . چون امروز یا فردا زنگ میزنه و از اوضاع میپرسه .میخوام بهش بگم برادرم یه کم آروم شده اما بهتره شما هیچ تماسی نگیرید حداقل تا دو سه ماه دیگه.چون اگه به این زودیها تماس بگیرن همه متوجه میشن که ممکنه از طریق من مطلع شده باشن!
تو تاپیکی که برای این موضوع باز کردم گتم که رسما خواستگاری اومدن و ما هم رفتیم خونه شون اما ادامه پیدا نکرد.
راستی فرشته جون!
بابت اون راهنماییت هم که به خودم کردی خیلی ممنون و متشکر،:72:
نترسید ، حتی از کم شدن رابطه یا مدتی قطع شدنش .
مهم اینه که اوضاع رو بهخوبیه برای شماها در کنار پدر و مادر و به نقطه خوبی رسیدید که بهتر از این هم میشه اگر درست عمل کنید و نترسید و آرام پیش برید .
موفق باشی عزیزم
با اجازه فرشته مهربون عزیز من یه چیزی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه میشه به پدر و مادرتون هم حتما یادآوری کنید که اونا هم مثله شما باقاطعیت اما بااحترام صحبت کنن با داداشتون که خدای نکرده همه چی به هم نریزه.
فرانک جون نگران نباش عزیزم. خدا کمکتون میکنه.:323:
خدایا شکرت:323:
خواستم اینو تو تاپیک دیگه ام بگم اما چون اتفاقات اخیر خونه رو اینجا گفته بودم گفتم شاید بهتر باشه همینجا بگم
چند روزه خواستگار خواهرم میخواد با من تماس بگیره و نظر منو راجع به اینکه خودش یا خونوادش با برادرم یا خونه مون تماس بگیرن چیه ؟ یعنی میخواد ببینه اوضاع مناسب هست یا نه ؟
اما من هر بار گفتم الان وقت مناسبی حتی برای اینکه در این مورد با من حرف بزنه نیست اونم فکر میکنه دارم اذیتش میکنم و من هم مثل بقیه به فکرشون نیستم.
در حالیکه اینطور نیست و من سب و روز به فکر او دوتا هستم اما فعلا جز تغییر نظر برا دربزرگم کاری نتونستم بکنم.
حالا امروز میخواد زنگ بزنه . اتفاقا منم میخوام چند تا سوال ازش بپرسم در مورد اینکه جز خونواد شچه کسانی از ارتباطش با خواهرم خبر دارن ؟
چون ین قضیه خیلی مهمه .به این دلیل که میشه توکل کرد به خدا و از خانوادش مطمئن بود که لو نمیدن اما بقیه رو من نیمتونم نترسم:302:
خواهش میکنم راهنماییم کنید چیکار کنم ؟
خیلی خوشحالم.
فقط کاش اون قسم را نمی خوردید. شاید من سخت ګیرم. ولی به قرآن قسم خوردن و اون صحنه ... یه جرات و جسارت خاصی می خواد. انشالله که چون قصدتون خیر بوده مشکلی پیش نیاد.
خواهش میکنم راهنماییم کنید چیکار کنم ؟
ببخشید که فکر و راه خاصی به ذهنم نرسید که کمک کنم.
سلام فرانك جان
نظر من اينه كه ميتوني براي كمك به خودت و اينكه موضوع خواستگاري ديگه تاثير منفيش محو بشه مثل parvaz2010 ماجرا را تو ذهنت خنده دار تلقي كني , اينقدر هم جديش نگيري و كل مساله را شوخي بگيري
آخه عزيزم با خودت فكر كن با توجه به وضوح هم كفو نبودنتون براي بقيه آيا ارزش اين همه اعصاب خوردي را داره؟!
من وظيفه خودم ميدونم كه مطلبي را به عنوان يك دوست بهت يادآوري كنم كه شان و منزلت يك دختر به شان و كلاس خواستگارهاش نيست!!!
بعدشم شايد اين امتحان خداست سعي كن ديدت را وسيع تر كني چون هيچ اتفاقي تو اين دنيا بي حكمت نيست پس عجولانه خشمگين نباش.
به اميد آينده اي بهتر:46::43:
سلام
بهشت جون!
تو سخت گیر نیستی و اتفاقا اخلاقت خیلی شبیه خودمه:46: باور کن وقتی پستهاتو میخونم گاهی با خودم میگم : بهشت چقدر شبیه من فکر میکنه:310:
عزیزم حق با توه ، خودمم میدونم اما باور کن چاره ای نبود و همه میدونستیم شک و بدبینی اش هنوز مونده و با اینکه همیــــــــشه بهمون اعتماد داشته اما تو این مورد حسابی بدبین شده بود تا جایی که گفت خواستم بیام هردو تونو کتک بزنم:163::302: اما خدا رو شکر که اشتباه فکر کردم و اینکارو نکردم.
با این حال مجبور بودیم به خاطر اینکه خیالش راحت بشه براش قسم خوردیم .
اما در کل من خودم خیلی حساسم رو این مسائل و قسم خوردن در صورتی که دروغ باشه پیامدهای بدی داره اما خدا میدونه که نیت ما چی بود و تو زمینه ای که اون شک داشت قسم دروغ نخوردیم.
به هر حال امیدوارم خدا ما رو ببخشه که چاره ای نداشتیم:323:
shellfish عزیزم بهت خوش آمد میگم و از اینکه اولین پستت رو تو تاپیک کن ارسال کردی خوشحالم:72:
عزیزم باور کن کلی فکر کردم منظورت کدام خواستگاره ؟ آخه هردو خواستگارمو فراموش کردم .یعنی دیگه نه به خاطر اولی عصبی و ناراحتم و نه به خاطر اون که کوچیکتر بود غصه میخورم و منتظرش هم نیستم:310:
و دیگه اینکه حق با توه گلم، شان و منزلت دختر به خواستگارش نیست و اتفاقا من از این ماجرا درس گرفتم چون خانم معلم " فرشته مهربان" بهم گفت که خوب فکر کنم و ازش درس بگیرم منم همینکترو کردم و و اقعا هم درس گرفتم:72:
حالا :
دیروز خواستگار خواهرم زنگ زد، بهش گفتم تا حدودی نظر برادرم عوض شده اما شما حداقل تا دو سه ماه د یگه تماس نگیرید چون بازم مشکوک میشه!
پرسیدم چه کسانی از ارتباط شما خبر دارن ؟ گفت خونوادم ، دوتا دامادهامون، عموم و عمه ام با دوتا از دوستانم:163:
حالا نگرانی من بیشتر از اینه که اگه به فرض کل شرایط جو.ر بشه و ازدواجی صوت بگیره بعدها یا تو همون رفت و آمدهخا قضیه ارتباطشون لو بره و خانوادم بفهمن .اونوقت بیچاهر میشیم و بیشتر از خواهرم من بدبخت میشم چون کل اعتمادی که این همه سال بهم داشتند به خاطر این مسئله از بین میره و حتی اینکه اجازه سرکار رفتن رو بهم ندن هیچ بعید نیست چون همیشه همه چیرو بهم ربط میدن!:302:
پسره که میگه همونقدر که شما به خلقیات خانوادتون آگاهیید و میدونید هرکدام چطور اخلاقی دارند من هم میدونم که امکان نداره کسی چیزی از این قضیه بگه و مشکلی پیش بیاد!
خواهش میکنم دوستان عزیزم
تو این مورد که گفتم راهنماییم کنید.
خواهرمم چند روزه غذای درست و حسابی نمیخوره و فقط میخوابه ، لاغر شده،از شیطنت افتاده و با کسی حرفی نمیزنه
نمیدونم چیکار کنم ؟
دوست من وقتی خودمو جای شما میذارم:
جای اینکه به اینا فکر کنی، ببین این آقا میتونه خواهرتونو خوشبخت کنه و به درد هم میخورن یا نه؟
تمرکزتونو رو این بذارین بیشتر، اگه واقعابه نتیجه مثبت رسیدید این مشکل پشت اون پنهان میشه یعنی بی ارزش میشه .اگه این آقا واقعا ادم وارسته و خوبی باشه خودشم دنبال مشکل و دردسر نمیره طبق گفته خودتون: پسره که میگه همونقدر که شما به خلقیات خانوادتون آگاهیید و میدونید هرکدام چطور اخلاقی دارند من هم میدونم که امکان نداره کسی چیزی از این قضیه بگه و مشکلی پیش بیاد!
ولی اگرم خدای نکرده نباشه سر این یا هر چیز دیگه ای میشه جنجال به پا شه.
به خدا توکل کنید و ببینید اگه شایستگیشو دارن این موضوعو بهانه قرار ندین.
خیلی چیزای مهمتری هستن که باید رو اونا متمرکز بشین.
ممنون مینا جان:72:
عزیزم تا جایی که من میدونم ، پسره اخلاقش خوبه، مهربونه،ساده ست،کاریه،سختی هم کشیده،درس هم میخونه و دانشجوه الانم کارشناسی آزاد قبول شده بای دومین بار،خواهرم که میگه اصلا دروغ نمیگه! ،آشنایش با خواهرم باعث شده نماز خون بشه وگرنه اول نماز نمیخونده (پدرش نماز نمیخونه اما مادرش اینا میخونن)، دلش پاکه، بخشنه دست(خساست نداره)،وضع مالیشون زیاد خوب نیست و تو یه خونه که ارثیه پدربزرگشه زندگی میکنن که مال 6 برادر و یه خواهره(عموهاش و عمه اش، البته دوتا از عموهاش خارج از کشور هستندو نیازی به اون ندارن)،یه ماشین هم داره که خودش وام گرفته و روش کار میکنه همزمان با دانشگاه، خیلی مودبه، قیافه اش خوشگل نیست اما خواهرم ایراد نگرفته و ...
کلا خواهرم پسندیده، طوری که میگه آشنایی با اون باعث شده من با تمام وحود بفهمم ارزش و عقل و ...انسان به قیافه اش نیست چون قبل از اینکه اونو ببینه پسندیده بود و حالا هم قبولش داره .با اینکه قبلا میگفت شوهرم باید حتما خوش قد و قیافه باشه و این برام مهمترین معیاره اما حالا نه !
طوری که به خاطر اون حاضره سختیهای این راهو قبول کنه در حالیکه خواستگار با موقعیت بهتر از اون زیاد داره اما نمیخواد.
در ضمن خواستم مشمئن بشم که بهش وابسته شده یا نه ؟ برای همین خواهش کردم رابطه شونو کمرنگ و بعد تموم کنن.قبول کرد و الان یه سه هفته ای میشه که هیچ ارتباطی ندارن و حرفی ازش نمیزنه اما به خاطر حرفای برادرم چند روزه خیلی ناراحته.
حالا شما دوستان عزیز باز هم راهنماییم کنید که چه کار کنم که بیشتر بشناسیمش تو این فاصله ای که گفتم با خونه مون تماس نگیرن .البته ما از هم دوریم و تنها راه همین تلفنه.
سلام دوستان عزیز
خواستم بگم:
تصمیم گرفتم دیگه به این مسائلی که اینجا گفتم و مسائل این چنینی به اون شدت قبل توجه نکنم و
متعادلتر بشم:310:
به عنوان مثال در مورد بیماری پدرم، فکرکردم ، اون که مریضه ... غصه خوردن یا نخوردن من تاثیری توش نداره اما اینکه در کنارش باشم و هروقت نیاز بود ببرمش دکتر و بهش امید بدم و باهاش مهربون باشم و داروهاشو سر وقت بهش بدم بخوره و ...از دستم برمیاد.
پس بهتره روحیه خودمو از دست ندم و محکمتر باشم چون در نهایت خواست خدا اتفاق می افته و من باید تسلیم باشه.:316: مثلا دو روز پیش که باز عصبی شده بود و بردیمش دکتر بر خلاف همیشه که اشکم می اومد و ناراحتی تو چهره ام بود سعی کردم نه اشک بریزم و نه طوری باشم که همه متوجه ناراحتیم بشن اما هر کاری تونستم کردم و دویدم دنبال کارهاش:46:
در مورد بقیه مسائل هم همینطور.
همه چی رو میسپارم به دستان خداوند و بهش اعتماد میکنم چون " یقین دارم خداوند برای من و بقیه بد نمیخواد و هرچی بخواد بهترین هست"
در مورد مسئله دیگه هم مربوط به شخص خودم بود تاپیک دیگه ای باز میکنم و میگم ...
از همه دوستانی که دلسوزانه راهنماییم کردند بینهایت سپاسگزار و ممنونم:72:
بنابراین فرشته مهربان یا مدیر عزیز همدردی میتونید این تاپیک رو به نتیجه رسیده اعلام بفرمایید:72:
من دیگه خسته نیستم چون با خستگی نمیتونم وظایفم رو انجام بدم خصوصا حالا که پدرم از پیشمون رفته و من باید بیشتر مراقب اوضاع باشم.
فاصله این دوتا پستم و مطالبشون خودم رو به فکر برده!
میبینید دوستان عزیزم ، خداوند یه روز قبل از فوت پدرم این آرامش رو به من داد که اومدم اینجا رو این مطالب رو نوشتم، خیلی عجیبه نه ؟
پــــــــــایـــــــــان