-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
parvaz2010 عزیزم ممنونم از صحبت هات
موضوع اون پسر برای من مثل قبل نیست رهاش کردم و به خدا سپردم اگر اینجا دوباره مطرحش کردم در قالب یک سوال بود که آیا با وجود افکار کمالگرایی من اصلا راجع به این آقا که ایده آل میدونمش و یا هر شخص دیگه درست فکر میکنم و میخوام بدونم چطور افکارم رو درست هدایت کنم نمیخوام بل فکر نکردن یا فرار کردن از موضوع صورت مسئله رو پاک کنم میخوام راه حل پیدا کنم
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
برو تاپیک حال و احوال رو هم بخون :72:
ستایش عزیز داستان گردنبندی که گفتی
به راستی که تحلیلت حقیقت داره
نقل قول:
خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده.
:104:
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
بالهای صداقت عزیزم ممنونم از همراهی دوباره ت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بالهای صداقت
برو تاپیک حال و احوال رو هم بخون :72:
آدرسش؟!!
[quote='بالهای صداقت' pid='131446' dateline='1294133892
ستایش عزیز داستان گردنبندی که گفتی
به راستی که تحلیلت حقیقت داره
[/quote]
درسته اما خود من نیاز دارم راهش رو یاد بگیرم
تشخیص بدم که چی بی ارزشه (البته فکر کنم اینو فهمیدم با توجه به پست 39 ) و بعد بزارمش کنار
چطوری؟؟؟؟؟؟؟
ر مورد پست 39 ام نظری نداری؟؟ هدایت افکار به سمت درست رو میخوام !!کمالگرایی هامو !!
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
میتونم حدس بزنم چرا کسی حرفی نمیزنه و نظری نداره
همه اون ها زائیده افکار منه
و به دست خودم هم حل میشه
من دوباره دارم ذهنمو مشغول میکنم و اون آزادی ذهن رو که یه مدت داشتم رو فراموش کردم
به راستی چرا ماها (من) این طوری هستیم؟!
چرا هر از کاهی به یه عادت مشغول میشیم و بعد از مدتی مشغول چیز دیگه و اون اولی رو فراموش میکنیم اگرهم فراموش نکنیم برامون کم رنگ میشه
خود من راهی جز رهایی ذهن برای خودم پیدا نمیکنم (اینو هم که رعایت 100 % ش بعد از یه مدت میشه چیزی بین 50 تا 80 % )
چرا من یاد نمیگیرم فراموش نکنم؟! از یاد نبرم چی میخواستم بشم و گاهی توی مسیرم توقف میکنم و به پشت سرم نگاه میکنم؟!
شماها چیزی نمیگید که من خودم پیداش کنم؟!
بعد از ظهر کلی دلم گرفته بود (تو پرانتز بگم گاهی دلم واسه خودم میسوزه میدونم 100% اشتباه میکنم شک ندارم چون هر وقت این طوری فکر کردم فکر فکرو آورده و آخرشم که فکر کنم قابل حدس باشه)
سر نماز گریه کردم باز (اشتباهی) فکر کردم که خدایا چرا منو رها کردی؟ خودم یا ذهنم یا خدا بهم جواب میداد نه رها نکردم تو توی مسیر زندگیت هستی
باید ادامه بدی تا به نقطه ... برسی به جایی که باید برسی
همون صدا میگفت به اون نقطه رسیدی همه چی درست میشه
میپرسم کی؟ میگه تو برو به وقتش میرسی
میگم خسته میشم یه نقطه امیدی نشون بده که لااقل از ادامه ش درمونده نشم
میگه خودت و ذهنت و دلت و من امید هستیم چرا بهشون توجه نمیکنی؟! چرا تحملتو از دست میدی؟! چرا یادت میره صبر داشته باشی
و من ، جوابی واسه این حرف ندارم
گاهی یادم میره که خدا میگه زندگی مثل دوچرخه سواری میمونه باید رکاب زد تا لذت برد و هر وقت توی مسیرت خسته شدی و گفتی نمیتونم خدا میگه:
رکاب بزن ، رکاب بزن
چقدر سخت میشه زمانی که بعد از یه حرکت، به اشتباه توقف کردی و دوباره میخوای راه بیفتی
خدایا میخوای خودم خودمو بزرگ کنم!!!
خدایا چی کار کنم یادم نره خودم رو دوست داشته باشم؟؟
دوستان شما میدونید؟
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
نور دیدن خود دشوار تر از نور دیدن جاده هاست
اما باید دید
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
اول اصلاحیه جمله پست قبلی م:
دیدن نور درون خود دشوارتر از دیدن نور جاده هاست
ببخشید که اشتباه تایپ شده
فهمیدم راز سایه چیه!
سایه همون نگرش نفس است گوش دادن به صدای نفس ماست که باعث ترس میشه
ترس از تنها ماندن ، ترس از شکست ، ترس از رها شدن در دنیای کمبودها و نداشته ها و ترس از اینکه هر چه میخواهیم و پیوسته می جوئیم را بدست نیاوریم
نفس است که به ما میگوید پرتوقع باشیم و همه رفتارهای خود را در راه رسیدن به خواسته هایمان موجه بدانیم
یعنی نفس است که به ما میگوید نیازهای شخص من و علایق من بر سعادت دیگران ترجیح داده شود و همیشه همه چیز آن طور که من میگویم باشد و همه مرا علی رغم رفتارهای خصمانه ام بپذیرند و همیشه حق با من است و حسادت و ... از جانب من مجاز است
نفس میگوید هرگز رنجش های گذشته را رها نکنیم و نفس به ما می آموزد که بدون ترس قادر نخواهیم بود از خودمان محافظت کنیم
یعنی اسیر نفس میشویم
اما راه حل ، بهبود نگرش و در بهبود نگرش ، سلامت ، آرامش درون است و درمان ، رها کردن ترس
فعلا این ها رو فهمیدم به مرور ادامه خواهم داد تا به اون رهایی و آرامش برسم و آزاد آزاد باشم
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
آنچه من از سایه ها می آموزم ارزش نور است
دقت کنید !
هر وقت نوری در تاریکی بر شما می تابد سایه ای از شما پیداست . و این می فهماند تو در تاریکی قرار گرفته ای ،
مبادا گرفتارش شوی .
اما وقتی کامل در نور قرار می گیری خبری از سایه نیست .
سایه را شاید بشه تأویلی گرفت از ابعاد مادی و غیر مادی وجود ، که بعد غیر مادی از جنس نور است ، و آن زمان
که در اثر جهل و از خود بیگانگی ، گرفتار غلبه مادیت صرف در وجود می شویم ، در تاریکی قرار می گیریم و بعد
نورانی وجودمان که از ما تفکیک نا پذیر است در پی ما روان است و می خواهد خودی نشان دهد تا او را دریابیم و به
سوی نور بشتابیم ، و از سرگردانی تاریکی های جهل خود راوارهانیم که آرامش و معنای زندگی در اینجاست .
تأویل من از سایه این بود
نظریه مُثُل افلاطون هم شاید همین حقیقت را بیان کند.
فریدون مشیری قطعه شعری دارد شاید بی ربط به این محتوا نباشد :
نيمه شب بود و غمي تازه نفس؛
ره خوابم زد و ماندم بيدار.
ريخت از پرتو لرزنده شمع
سايه دسته گلي بر ديوار
همه گل بود ولي روح نداشت
سايه اي مضطرب و لرزان بود
چهره اي سرد وغم انگيز وسياه
گوئيا مرده سرگردان بود!
شمع خاموش شد از تندي باد
اثر از سايه به ديوار نماند!
كس نپرسيد كجا رفت؛ كه بود
كه دمي چند درين جا گذراند!
اين منم خسته درين كلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سايه خويشم ، يارب
روح آواره من كيست؛كجاست؟
آیا میشه گفت ، مثل سایه ها ، مثل روح و جسم ، ظاهر و محتوا ، حقیقت و مجاز و ...... است ؟
شما چه می بینید و تأویل می کنید ؟
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش گرامی
اینکه فعلا نظری در مورد تاپیکتون ندارم ، حمل بر بی ادبی و بی احترامی حقیر نشه .( فعلا در ظرفیتم ، توان پاسخ و اظهار نظری نمی بینم )
ازتون مهلت می خوام تا مطالعاتی در این زمینه داشته باشم ، بعد اگه در توان و ظرفیت ام بود ، در خدمت باشم .
فرشته مهربان عزیز ، الحق که وقتی به تلاطم میان ، همه مان بهرمند میشیم و منتفع .
مجددا عذر خواهی می کنم .:72:
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ممنونمز فرشته مهربونم و لارج عزیز
و اما سایه شخص من :
وابستگی به شکست و احساس عدم شایستگی است و ضعفی که مدتهاست خودم بر خودم تحمیل کردم
وشاید به همین دلیل باشه که در سایه این وابستگی بوده که از خواسته هام هم نتونستم بگذرم و در دوگانگی به سر بردم و کمالگرا شدم و برای بدست آوردن خواسته هام هم عجول شدم
اما از زمانی که با همدردی آشنا شدم وای اگه بگم حدود 50 % افکارم بهتر شده اغراق نکردم لا اقل در برخورد با مسائل هیجان زده نمیشم
لارج عزیز منتظر نظر شما هم میمونم
ممنونم دوستان عزیز
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
-
هر روز در خودم تعمق میکنم و این مقدمه دوست داشتن خود است
با این جمله شروع میکنم:
عشق ، بی درنگ وارد ذهنی می شود که آنرا بخواهد، اما ذهن باید واقعا خواهان عشق باشد
یافته های امروزم:
نگرش نفس بود که باعث ترس من میشد (ترس از تنها ماندن، ترس از شکست، ترس از بدست نیاوردن آنچه در پی آن هستم، ترس از شایسته نبودن و ...)
و باعث میشد خودم را قضاوت کنم و همیشه تصور کنم به اندازه کافی دوست داشتنی نیستم و ضعف رو به خودم تلقین و تحمیل کنم و به جای اینکه دنبال راه حل باشم آرزوهامو دور از دسترس بدونم در عین حال حاضر نشم که به آرزوهام نرسم و به همین دلیل عجله کنم ، صبرو تحمل و اعتمادم به خود و به خدا کم بشه و بترسم و نگران باشم از سرنوشتی که خدا برام رقم زده، نگران باشم که خدا اون چیزی که دوست ندارم بشه رو برام بخواد (ضعف ایمان و اعتقاد و اعتماد و امید)
و بگم اگه خدا نخواد ... بشه ....
یک نگرش منفی که همش باعث میشد من به تفاوت ها نگاه کنم نه به شباهت ها و خودم رو به تنهایی نبینم بلکه خودم رو در مقایسه با دیگران ببینم
در مقابل این نگرش ، نگرش عشق قرار داره:
که هیچ سوالی نمی پرسه ، هیچ قضاوتی نمیکنه ، پیوسته و ملایم و مهربونه و فراتر از محدودیت هاست
در نگرش عشق ، هدف رسیدن به آرامش درون است
من می تونم دوباره ذهن خودم رو تربیت کنم تا با وجود هر شرایط و موقعیتی هر کس را به عنوان فرصتی برای رشد شخصیت خودم بدونم
می تونم بیاموزم که توجه به نفس و قضاوت های اون رو کنار بگزارم و به خودم و دیگران بدون قید و شرط عشق بورزم
و به خودم فرصت بدم که هر گونه شکایت از آسیب های گذشته رو رها کنم بدون اینکه خودمو مجبور کنم که تحملشون کنم یا اینکه ازشون چشم پوشی کنم
تازه میخوام معنای رهایی رو بفهمم : نه تحمل نه چشم پوشی
نباید شتاب کنم آهسته قدم برمی دارم
نفس موانعی رو به وجود می یاره تا متوجه نشم که مشکلات واقعی و راه حل اونها در درون خود منه
موانعی بوجود می یاره که فراموش کنم عشقی که از دیگران می طلبم در درون خودم به وفور وجود داره
موانع باعث میشه که احساس تنهایی کنم و توهماتی بسازم
هنگامی که قاطعانه و به طور کامل به آرامش و عشق متعهد بشم این موانع ناپدید می شوند و هر ارزشی را که زمانی برای این موانع قائل بودم رها می شوند
اما باید عشق بدون قید و شرط باشه( چیزی که من تا حالا رعایت نکرده بوددم) یعنی توهم عشق داشتم نه خود عشق
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
آنگاه که نمادی از امید
در فنجان قهوه ات نمی بینی
و آنگاه که در طالع این ماهت نیز
خبری از معجزه نیست
بدان که خداوند همه چیز را به دست خودت سپرده
تا بهترین ها را به ارمغان آوری !!!
-
هر روز در خودم تعمق میکنم
اختلاف ها و تضادهایی که در زندگی با آنها روبرو می شوم در حقیقت در ذهن من قرار دارند
به نظر می رسد که این تضاد ها در بیرون از وجود من است چون نفس ، افکار درونم را به به بیرون انعکاس می دهد
نفس ، تمام رنجش ها ، عشق ها ، خوشی ها، نومیدی ها ، تهاجمات و .. را رو یک فیلم ضبط شده در حافظه ما نگهداری می کند و آنچه در زمان حال برای همه ما اتفاق می افتد یکی از فیلم های زمان گذشته را احضار میکند و ما بی درنگ آن را به زمان حال فرافکنی میکنیم
یعنی خاطرات گذشته و پنهان مشابه را به زمان حال می خوانیم و اکنون و گذشته را با هم ترکیب میکنیم . در نتیجه نمی توانیم واقعیت زمان حال را ببینیم
بیشتر اوقات به اشتباه باور می کنیم که افکار و احساسات ما توسط دنیای پیرامونمان ایجاد می شوند و باور میکنیم که اگر در زندگی مان اشتباهی هست علت آن در دنیای بیرون است
هنگامی که درک کنیم می توانیم افکارمان را انتخاب کنیم ، می بینیم که در روابط خود بی اختیار نیستیم بلکه فقط قربانی افکارمان هستیم و خود ما این شیوه را انتخاب کرده ایم
من میتوانم ذهنم را بازآموزی کنم طوریکه فقط افکار سرشار از عشق و آرامش داشته باشد
و من چنین می کنم
برای بهبود بخشیدن ذهنم سه جمله مفید را به خود میگویم:
1-« من تشخیص می دهم که ذهنم دوپاره شده است»
یعنی هرگاه احساس کردم از آرامش و شادی برخوردار نیستم در واقع دارم عارضه های ذهن دوپاره را تجربه میکنم یعنی همان رنجش، خشم ، نگرانی و ...
2 - «من مشتاقم افکارم را تغییر دهم»
وقتی دیگر در افکار و احساسات که اختلاف بوجود می آورد ارزشی نمی بینم تغییر می کنم چون من تنها کسی هستم که این افکار را در ذهنم می پذیرم پس می توانم آنها را تغییر دهم و آرامش را انتخاب کنم و فقط در هر ثانیه زندگی کنم
3- «من مشتاقم که ببخشم»
با رها کردن قضاوت (خود و دیگران) و سرزنش هایم به خودی خود به بخشایش می رسم
با بخشایش دخمه هایی که نفس در ذهنم ایجاد کرده نابود می شود
نفس را در کنترل خود قرار می دهم
بالهای صداقت عزیز جات خالیه!!
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش باران عزیز سلام:72:مدت هاست که تاپیک شما ذهن من رو مشغول کرده چون دغدغه من رو شما در قالب کلمات ذهن خودت بیان کردی!من هم جوینده جواب سوالاتی شبیه سوالات ذهن شما هستم و به شدت ذهن من معطوف به این سوالات هست...
ستایش باران این امکان وجود داره که من هم در تاپیک ات سهیم بشم؟شاید اصلی ترین علت اش احترام به قوانین تالاره که تاپیک دیگه ای برای یه موضوع مشترک باز نشه،البته من تا چند روز دیگه باید تمام انرژی ام رو روی حل مساله سخت دیگه ای بذارم اما بعد از اون اگه اشکالی نداشته باشه من هم به شما بپیوندم:)
امضای طاهره عزیز مثل یه دوپینگ قوی برا روح من توی این صبح قشنگ بود که با اجازه ایشون تقدیمش میکنم به شما و همه اونهایی که به دنبال حقیقت اند:
نه از آغاز چنین رسمی بود
و نه فرجام چنین خواهد شد
که کسی جز تو
تو را دریابد ...
:72::72::72:
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
سلام شیدای عزیز
چرا که نه!
خوشحال میشم یه نفر دیگه به همراهانم اضافه بشه هر چند که بودی و من نمی دونستم
دنبال حقیقت؟! هیچ کس جز من و تو نمی تونه پیداش کنه و اون جز در افکار و ذهن من جایی نمیتونه باشه
اینو مطمئنم
من دارم توی افکارم کاوش میکنم
بیشتر از خودت بگو همراه من
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
یافته های جدیدم:
(البته اینا واسه چند روز پیش هستش ولی چون وقت تایپ کردن و نوشتن رو نداشتم الان دارم می نویسم آخه 5 اسفند عروسی داداشیمه)
من در ارتباط با برادرم هم مشکلاتی داشتم که البته در یک تاپیک جداگانه بررسی شد و به نتیجه رسید
اونم این بود که ارتباط ما دوتا بیش از ارتباط هر خواهر وبرادری بود. بیشتر با هم دوست بودیم تا خواهر وبرادر. همه چیزمون برای هم بود، راز هامون پیش هم بود و ....
اما وقتی نامزد کرد احساس بدی داشتم ؛ فکر میکردم از دستش دادم و دیگه به من فکر نمیکنه و..
ریشه این مشکل ناشی از کنترل کردن او توسط من و ترس از از دست دادنش و تنها شدنم بود
و وقتی به این احساسم بها می دادم درمانده می شدم . چون فکر میکردم همیشه باید کنترلش کنم ، برای همیشه ، چون باور به اینکه نمیشه دیگران رو برای همیشه و به طور کامل کنترل کرد رو از دست داده بودم
و این ترس از جدایی دلیلش جدایی از خودم بود
چون ذهنم منظم و آزاد نبود تا بتونم محتوا و مسیرشو انتخاب کنم و انواع افکار و قضاوت ها و تمایلات و انتظارات و توقع ها رو در ذهنم پذیرفته بودم که هیچ تسلطی هم بهشون نداشتم در صورتی که به اشتباه فکر می کردم بهشون تسلط دارم
و بیشتر افکار منفی داشتم که هر روز و هر لحظه تکرار می شدن و خودم و دیگران رو قضاوت می کردم و این باعث می شد که خودم و گاها دیگران رو فردی نالایق ، درمانده و غیر قابل دوست داشتن بدونم
و این افکار رو خودم به ذهنم راه داده بودم
ما اغلب روابطی رو انتخاب میکنیم که نشان میدهند باور داریم شایسته عشق نیستیم آنگاه این روابط رو تغییر داده ، آنها را به گونه ای شکل میدهیم که با تصورات درونی مان سازگار شوند و این انتخاب ، باور قربانی بودن رو تقویت میکنه
نفس می خواد باور کنیم که ما فقط ناظری بی گناه یا قربانی هستیم و اگر افکاری منفی داریم دلیلش تجارب شاید ناخوشایندی بوده که در زندگی داشتیم اما واقیعت اینه که اگر تجارب منفی ای هم بوده دیگه وجود ندارند مگر در ذهن ما
و حالا که اونها برای گذشته بودن چرا من باید حالا بهشون فکر کنم و خودم رو قربانی افکارم کنم
من این قدرت رو دارم که از این افکار و قضاوت های منفی رها بشم چون خدا یه موهبت با ارزش به همه انسان ها داده و اون قدرت اختیار و اراده است
پس وقتی عشق و رهایی و آرامش و شادی رو انتخاب کنم این عشق و آرامش با ملایمت من رو راهنمایی می کنه که یک بار دیگه آزادانه عشق رو نثار و دریافت کنم و باعث میشه خودم رو شایسته و لایق هر چی آرزو دارم بدونم و دیگه احساس نکنم که با من منصفانه رفتار نشده و بی دلیل مقصر شده ام
اما حالا که از اسارت خودساخته خودم رها شدم مسئولیت افکارم رو میپذیرم و وقتی تشخیص میدم که خودم افکار منفی رو می آفرینم پس این قدرت رو دارم که افکار و روابط مثبت رو بیافرینم و درست در این نقطه است که نقش قربانی بودن رو رها میکنم
این یافته ها ادامه دارد
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
بالهای صداقت عزیز دلم برات تنگ شده ها !!!
میای پیش من و من نمی بینمت یا اینکه ...!!؟؟
تاپیک
http://www.hamdardi.net/post-130013.html
رو خوندم
"بیایید خودمان تغییری شویم که در دنیا جستجویش می کنیم"
من هم دقیقا دارم به این موضوع عمل میکنم
تغییری میشم که از دنیا انتظار دارم و در دنیا جستجو میکنم
خبر داری از تغییراتم؟!!
خیلی پیش رفتما!!
اگر هم ردپاتو نمیبینم مهم اینه که همیشه جات سبز و پرطراوته
هر جا هستی شاد باشی نازنینم همراهم
راستی از تاپیک
http://www.hamdardi.net/thread-14653-page-1.html
هم خیلی چیزا دارم یاد میگیرم به عنوان یه مجرد
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش عزیز سلام:72::72:
بالاخره تونستم مساله ای که پیش اومده بود رو حل کنم اماانرژی زیادی ازم گرفت حالا باید تجدید قوا کنم:)از امروز من هم اومدم:310:اجازه میخوام مختصری از خودم بگم که ستایش جان من هم مثل شما کمال طلب هستم اون هم از نوع شدیدش!و این باعث میشه گاهی علی رغم تلاشهایی که میکنم راضی نباشم و حس کنم باید بیشتر از این تلاش میکردم!چون خودم رو مقایسه کردم،با ادمهایی که به رفتارشون علاقه داشتم،با ادمهایی که به نظرم تو محدوده خودشون موفق بودن و...بذار یه مثال بزنم:علی رغم اینکه من تلاش خوبی دارم اما به تالار که سر میزنم سعی میکنم به مسائل ریز هم توجه کنم مثلا اینکه فرشته مهربان خیلی از پست هاشون رو نیمه شب میذارن!تو پروفایلشون خوندم که ایشون شاغل هستن یعنی روزها کار،شب ها مطالعه و نظارت و یاری به تالار...
و اینجاست که از در مقایسه در میام و خودم رو گاهی محکوم میکنم که تلاشم کافی نیست!
من در محیطی بزرگ شدم که توش پر از چیزای ناقص بوده و این بیشترین تاثیر رو در کمال گرایی من داشته،یعنی من علت کمال گراییم رو میدونم اما راه متعادل کردنشو هنوز نه!راستش رو بخوای اونم به این خاطره که هنوز متقاعد نشدم که کمال گرایی چیز خوبی نیست!!
آخه همیشه یه سری سوالاتی میاد تو دهنم مثل اینکه: چه اشکالی داره آدم مرتب خودش رو برای بهتر شدن نقد کنه؟!اهدافش متعالی تر بشه؟چه اشکالی داره آدم خودش رو با افراد بزرگ و موفق مقایسه کنه برای اینکه از لحاظ رفتاری به اونها نزدیک تر بشه؟!چه اشکالی داره که آدم همیشه و همیشه دنبال چیزای بهتر باشه؟اصلا هدف ما نباید رسیدن به کمال باشه؟!پس چرا کمال گرایی بده؟!
همون موقع اونطرف ذهنم یه چیز دیگه میگه!میگه شیدا جان اگه مدام بخوای طبق اصول و رفتار یک سری آدم موفق پیش بری و مقایسه کنی،پس خودت چی؟!!پس ارزش وجودی خودت چی میشه؟پس شخصیتی که منحصر به شیداست و هیچ کس اون رو نداره چی میشه؟و اینجاست که دغدغه ذهن من شروع میشه...
مساله اینجاست که من میخوام بهترین کسی باشم که میتونم...بهترین.میخوام بیشتر و بیشتر به واژه خوبی که تو ذهنم هست نزدیک بشم(تعریف خوب تو ذهن من به خوبی که تقریبا مورد قبول همه است خیلی نزدیکه اما دقیقا شبیه نیست) ونمیتونم تشخیص بدم این تفکر من اشتباهه یا نه!!!
ستایش عزیز من هم مثل شما با مطالعه و تلاش به ارضا و اغنای روحی میرسم و باز هم مثل شما برای تلاشم هدف دارم و صرف تلاش کردن منو راضی نمیکنه اتفاقا موقعی به رضایت خاطر میرسم که بتونم به تلاش هام مسیر بدم،بتونم از اونها در راه بهتر شدن استفاده کنم وگرنه صرف تلاش کردن به نظر من یه اتفاق خنثی ست!
چقدر خوشحال شدم وقتی خوندم که به آرامش رسیدی:72:من بر عکس شما اصلا نمیتونم آروم باشم،منظورم توی ادامه راهیه که انتخاب کردم وگرنه شخصیتم وحشتناک آرومه!توی راهم حریصم و بیقرار...!!!تشنه ام و طالب...مدام یه چیزی بهم میگه شیدا،شیدای عزیزم بجنب...قافله دنیا داره میره ها!عقب نمونی...صبر نمیکنه ها...بجنب...و این گاهی منو آزار میده!در واقع ترس از عقب موندن منو آزار میده،عقب موندن از چیزی که تو ذهنمه...ازاونی که میخوام بشم...!
ستایش جان پست 39 شما دقیقا در مورد من هم صدق میکنه!اگر موافق باشی راجع به این پست بیشتر بحث کنیم:72::46:
ستایش جان وقتش رسیده تا هدفم رو بگم:هدف من هم با شما مشترکه...رها شدن... و شاد بودن...تو تمام زندگی ام هر کاری کردم فقط و فقط بخاطر این بوده که شاد باشم،شاد زندگی کنم و شاد بمیرم...
شادی که طبق اصول باشه نه شادی کاذب.اما گاهی به خودم سخت میگیرم به شیدا کوچولوم سخت میگیرم!!مدام بهش میگم عجله کن...و بدترین قسمتش اینه که چون همیشه دنبال موقعیت بهترم از موقعیت حال ام رضایت کافی ندارم!!
این پست طولانی راجع به خودم بود بعد از این راجع به راهکارها چیزی که به ذهنم میرسه میگم،اما دوست دارم شما و بقیه دوستان بهم بگین که به نظر شما دقیقا کجای ذهنیات من اشکال داره:72::
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش جان ، شیدای عزیزم
اگر چه متن پست شیدا جان و جملات رتبه ای که لطف کرده بهانه آنچه می نگارم است ، اما با دل هردوی شما دل یکدله می کنم و می گویم ، از این رو فعل و ضمیر جمع میارم برای اینکه صمیمانه تر خود را کنار هم ببینیم و بخوانیم ( یعنی این حرف دل ماست اگر چه تا حالا از خود نشنیده باشیمش و مهجور مانده باشد )
عزیز دلم
اصل اساسی اینه :
نخوایم که بهترین باشیم ، بخوایم که بد نباشیم
نخوایم که کاملترین باشیم ، بخوایم که کاهل نباشیم
نخوایم که عادلترین باشی ، بخوایم که ظالم نباشیم
نخوایم که موفق ترین باشیم ، بخوایم که ناموفق نباشیم ( کارمون درست باشه )
نخوایم که منظم ترین باشیم ، بخوایم که بی نظم نباشیم
نخوایم که مؤدب ترین باشیم ، بخوایم که بی ادب نباشیم
نخوایم که ریباترین باشیم ، بخوایم که نامرتب نباشیم
نخوایم که آرامترین باشیم ، بخوایم که نا آرام نباشیم
نخوایم که دیگری باشیم ، بخوایم که خودمون را بیابیم و غیرخودمون نباشیم ( خود حقانی ، در این صورت با همه متحد می شویم و خوبترین ها را که می بینیم حسرت مثل او شدن نداریم بلکه لذت او را یافتن و از او آموختن و با او یکدله بودن را می چشیم ، چنان که گویی خود اوییم)
نخوایم که به فلان و بهمان برسیم ، بخوایم که وابسته خواسته ها نباشیم ( رها باشیم )
نخوایم ........................ بخوایم .......................
نگوییم چرا چنینم ، بگوییم از چه من اینم ؟
نگوییم که چه زشتم ، بگوییم مهم است سرشتم
نگوییم ای کاش ، بگوییم سپاس
نگوییم خوش به حالش ، بگوییم آفرین به این حالت
نگوییم چرا من نه چنانم ، بگوییم منم زیبنده آنم
نگوییم کی ( چه زمان ) می شود ؟ .... ، بگوییم صلاح باشد و بخواهم می شود
نگوییم .......................... بگوییم ....................
بنگریم ، فکر کنیم ، عمیق ، واقع بینانه و این لیست رو تکمیل کنیم ( باشه ؟ همراهی می کنی ؟ )
عزیزم
نگاه من این است که وقتی چنان در درون می گویم که ترسیمی از ترینها را به طلبیدن ، مجسم میارم ( بهترین ، کاملترین ، موفق ترین و .... ) یعنی ناخواسته خواسته ام که دیگر یا دیگرانی عقب تر از من باشند ( چون می خواهم من ترینها باشم ) ، اما باور کن من حلاوتی در با هم رفتن و بودنها می بینم که هرگز در به تنهایی ترینها شدن نمی بینم ، غصه نمیاره وقتی در موقعیتی می بینی سرآمد هستی و ..... تنهایی ؟ با هم رفتن و با هم بودنها لذتی دیگر ندارد ؟ راستی مهمتر از اینها ، وقتی با هم باشیم ، با هم برویم ، انرژی بیشتری تولید نمی شود ؟ ، موج مثبتش متراکم نمی شود ، و پیش برنده تر نیست ؟ به نظر من که هست :310: ، تازه وقتی با هم می رویم ، بهتر می فهمیم ، بیشتر می یابیم ، از دریچه نگاه های عدیده ، و چه حظی دارد این گونه در مسیر بودن ، مگر نه ؟ تالار همدردی از همین نیست که صفا دارد ؟ ( همه ، در عین اینکه در پی خودیم ، با هم ، برای هم و به یاری هم راه را طی می کنیم ، راه رشد و شکوفایی و تغییر از حال بد به حال خوب را . به نظرت از همین نیست که با صفاست ؟ )
اگر اینو درک کنیم ، نمیخواهیم جلو بزنیم ، می خواهیم بقیه هم بیایند و با هم برویم ، اینه که دیگران را از یاد نمی بریم ، در عین اینکه اول از هرچیز مسئولیم که خود را سر پا و رو به راه نگه داریم ، بعد از آن مسئول می بینیم که از حال دیگری غفلت نکنیم ، ( کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته ) . اینجا دیگر خبری از رنج حسرت و درد حسادت نیست ، چاه رقابت های ستیزه بخش پیش پایمان حفر نیست ، اگر چیزی هست ،تلاء لو غبطه ( این موتور محرکه ) است تا به همتی ، قدمی جلو تر نهیم و دست مهر و معرفت در دست آنکه پیشتر رفته بگذاریم و کند نشویم و در راه نمانیم و ... و این دستهای در هم تنیده هر آفتی را می تواند از بیخ برکند و هر مانعی را از پیش پا بردارد .
لا تقدمو بین یدی الله و رسوله ، یعنی پیشی نمیشه گرفت ، دست در دست باید نهاد ، السابقون السابقون نه یعنی از دیگری رد شوی ، بلکه یعنی با دیگری پیش روی و .....
روانشناسان هم می گویند :
من برنده + تو برنده ،
در پی ترینها شدن ، یعنی : من برنده از اونی که عقب مانده
نمیدونم درسته یا غلط ، اما نگاه من اینه ، نظر تو چیه ؟
.
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
سلام شیدای عزیز
خوشحالم که باز هم در این تاپیک می بینمت
حرفاتو کاملا درک می کنم چون با گوشت و استخونم لمسشون کردم
تلاش بی وقفه ، راضی نبودن از خود ،مقایسه خود با دیگران، خود کم بینی،جزئی نگری و ریز بینی، محکوم کردن خود و هزار تا چیز دیگه که من این اواخر در خودم کشف کردم که شاید اصلا ربطی به کمالگراییم نداشته باشه
در جواب سوالهای اولت که اصلا کمالگرایی چرا میتونه بد باشه نتایجی که من به عنوان یه شخص کمالگرا بهشون رسیدم رو میگم شاید به دردت بخوره
نقد کردن خود برای بهتر شدن ! میشه بهتر شد اما نه با نقد کردن
وقتی خودمو نقد میکنم هیچ وقت از خودم راضی نمیشم، همیشه میگم یه جای کار میلنگه و نقطه لنگیدن کار رو هم همیشه در خودم می بینم چون دیگران رو بالاتر و ،موفق تر و دوست داشتنی تر و زیباتر و ... می بینم اما داشته های خودم رو حتی اگر در این صفات بالاتر از دیگران هم باشم ، نمی بینم یا اگر خیلی به خودم لطف کنم ، کم می بینم
اهداف باید متعالی باشه اما همین " تر" گه آخرش آوردی کار رو خراب میکنه
متعالی تر و همه " تر " ها و " ترین " ها من و تو و امثال ما رو در مقام مقایسه با دیگران قرار میده و شاید در این شرایط حس حسادت هم پیدا کنیم حس رقابت هم همین طور
و دوست داشته باشیم که همه چیز و همه کس رو به تصرف خودمون در بیاریم و هر چقدر هم که بدست می یاریم باز راضی نمیشیم
ببین شیدا جون رسیدن به کمال فقط در چیزهایی که ارزش تلقی میشن باید باشه
من که فکر میکردم باید ارزشمند بودن خودم رو در دنیای بیرون جستجو کنم ( خود این حس باعث ایجاد رقابت میشه) در حالی که ارزشمند بودن من و تو با عملکردمون ، کارمون، موفقیتمون سنجیده نمیشه
باید دید کمال واقعا در چه چیزی خوبه ؟! نه شیدا جون ، کمالگرایی در همه چیز و همه جا خوب نیست
خود من هنوز توی مسیر هدایت خودم و ذهنم هستم خیلی تا نقطه پایان فاصله دارم
من از آروم کردن خودم و کنترل هیجان و خالی کردن ذهنم شروع کردم
از چند هفته قبل از امتحان استخدامی بانک که این اواخر داشتم دیگه هیچ آگهی استخدامی رو پیگیری نکردم اصلا تا به امروز هیچ کدوم از ایمیل های استخدامی که از سراسر ایران جمع میشه و برام فرستاده میشه رو باز نکردم
ذهنم رو از ازدواج خالی کردم حتی از شخصی که میخواستم یه زمانی خودم برای شناختش و رفع بلاتکلیفی خودم پا پیش بزارم بلاتکلیفی که خودم برای خودم ایجاد کرده بودم
و ...
به هر چیزی که قبلا فکر میکردم دیگه فکر نمیکنم
دارم ذهنم رو باز آموزی میکنم
نمیگم از وقتی که شروع کردم به اهداف کمالگرایانه ام نگاه کمالگرایانه نداشتم ، داشتم اما سعی کردم کنترلش کنم و از خودم دورش کردم تا اینکه تا به امروز به آرامش نسبی رسیدم
با جسارت میگم که تفکرت اشتباهه، چون من هم مثل تو تجربه کردم اینو بهت میگم
من هم حریص و بی قرار بودم و اصلا آروم و قرار نداشتم همیشه دوست داشتم بدوم فکر میکردم عقبم
چیزی به نام صبر برام معنی نداشت ، همیشه عجله داشتم
کم کم یاد گرفتم ذهنم رو از اهداف کمالگرایانه ام خالی کنم
میدونی دیگه الان اصلا فکر نمیکنم که چه برنامه ها و اهدافی داشتم به کجاها میخواستم برسم چه چیزهایی میخواستم بخونم تو چه زمینه ای آپدیت بشم به درجه علمی و رفتاری و شخصیتی چه کسی میخواستم برسم
دیگ بهشون فکر نمیکنم وقتی این کار رو کردم ، هر وقت باز به ذهنم میاومدن به خودم میگفتم ستایش آروم ، وقتی هیجانم رو کنترل کردم ، وقتی ذهنم از اون افکار پیچ در پیچ که همیشه باهام بودن خالی شد تونستم به اون آرامش ذهنی که ازش حرف میزنی برسم آرامشی که میگی هیچ وقت نداشتی و من تازه دارم تجربه اش میکنم
وقتی ذهنم خالی شد، میتونم منظمش کنم و محتواش رو خودم انتخاب کنم و آرومش کنم
باید خاطرات گذشته و ترس و نگرانی از آینده رو رها کرد
کم کم
آروم
توی همین راه هم نباید عجله کرد و نباید به خود گفت که باید زود به هدفم یعنی آرامش برسم
فرشته مهربونم مثل همیشه سنگ تموم گذاشتی
با نخواهیم و بخواهیم ها که کاملا موافقم و ان شاله در ادامه راه تکمیلش میکنیم
اما در مورد ادامه صحبتای شما:
من هیچ وقت به این فکر نکردم که از همه جلو بزنم و بقیه همه از من عقب باشن و من در بالا باشم و بقیه در پایین
من نگاهم اینطور بوده که از دیگران عقب نمونم عجله بکنم تا به دیثگران برسم همیشه بی قرار رسیدن بودم به هرجا هم رسیدم باز نقطه دیگری برای رسیدن داشتم
با هم رفتن رو نقض نمیکنم
مثال زیبایی هم زدی همین تالار همدردی
با اینکه هر کسی به نوعی مشکل داره اما به دیگری یاری میرسونه و این واقعا زیباست
اما هنوز به نقطه ای نرسیدم که همه حرفاتونو لمس کنم
باید خودم درکشون کنم تا در وجودم ماندگار باشن
شیدا جان با هم ادامه خواهیم داد
...
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
نخوایم که بدویم ، بخوایم که بی حرکت نباشیم و ننشینیم
نخوایم که به دیگری برسیم ، بخوایم که در نمونیم ( کمتر از توان راه نرویم و به بیش از توان خیره نشویم )
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
( کمتر از توان راه نرویم و به بیش از توان خیره نشویم )
جمله ي فوق العاده زيبايي بود. يه جمله كوتاه و كامل براي موفقيت در تمام مسير زندگي!
ممنونم فرشته جان. :104::104::104::104:
:72:
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
نخوایم که بدویم ، بخوایم که بی حرکت نباشیم و ننشینیم
:104::104:
دارم همین کار رو می کنم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
نخوایم که به دیگری برسیم ، بخوایم که در نمونیم ( کمتر از توان راه نرویم و به بیش از توان خیره نشویم )
این جمله رو باید درک و لمس کنم
باید بهش برسم
-
هدف: آرامش ذهنم
فعلا آرامش ذهنم به عنوان تنها هدفم برگزیده ام و می دانم که این آرامش هیچ ارتباطی با دنیای بیرونم ندارد
و شادی در قلبم قرار دارد
وقتی شاد نباشم می دونم که هدف نادرستی را انتخاب کرده ام
وقتی که ناراحت و غمگینم می دونم که از نفسی پیروی کرده ام که بهم میگه فقط با « به دست آوردن » شاد میشی و میخواد باور کنم که اگر خواسته ام (حتی اگر خواسته کمالگرایانه باشه) را به دست نیاوردم پس شادی دست نیافتنیه
می خواد باور کنم که شادی رو در دنیای بیرون بجویم
اما میدونم که هر اندازه هم سخت بکوشم (همانطور که تا چند وقت پیش چنین میکردم اما از زمان شروع به تغییر گذاشتمش کنار) هیچوقت نمی تونم شادی پایدار رو در دنیای بیرون پیدا کنم
شادی یک تصمیم و یک انتخاب درونی است
دارم اینطور عمل میکنم که ناراحتی و پریشانی های گذشته و ترس از آینده رو رها می کنم و فقط در زمان حال زندگی میکنم
می دونم که اگر آرامش ندارم دارم یا گذشته رو مرور می کنم یا نگران آینده ام پس رهاشون می کنم
در عین حال باید تمام مسائل ناتمام گذشته رو شناسایی کنم و تصمیم بگیرم که حل شون کنم تا در زمان حال آزاد و رها زندگی کنم
هر وقت ذهنم رو درگیر افکار بیهوده میکنم از خودم می پرسم آیا این ذهن مشوش و در پی اش ناراحتی و پریشانی اونچه را میخوام به من میدهد؟ در پاسخ به این می توان توهمات را رها کرد
از وقتی ذهنمو خالی از هر چیزی کردم ذهنم خیلی منظم شده و در این حالت میتونم خودم محتوا و مسیرشو تعیین بکنم و از اون زمان تا حالا چقدر آرومم
خدایا شکرت
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
شیدا جان سلام
داشتم داستان زندگیتو میخوندم 4 صفحه ش رو خودنم بقیه ش را هم خواهم خوند
دختر، تو چقدر بزرگی
واقعا نمیتونم حسمو بگم
چقدر باید ازت یاد بگیرم!
من هیچ وقت نمیتونم خودم رو جای تو بزارم اگر هم جای تو بودم می دونم که مثل تو رفتار نیمکردم
اینجاست که معلوم میشه خدا چقدر بزرگه و هر کسی رو در شرایطی خاص بزرگ میکنه
تو همین 4 صفحه ای که از تاپیکت رو خوندم علامت سوال های زیادی تو ذهنم ایجاد شد از شخصیت خودم ، افکارم ونگرشم حتی به ازدواج
همون جمله که گفتی ازدواج بستر میخواد چقدر جمله پرمفهومیه
و یه جای دیگه گفتی که در طی زندگیت به مردها و ازدواج بدبین بودی و این بدبینی رو برای خودت حلش کردی
بستر! راست میگی ! حالا که درست به اعماق وجودم و ذهنم نگاه میکنم می بینم من چون گوشه ای از نگاهم به مردها و ازدواج هنوز خوش بینانه نیست (البته زیاد نیست شاید 5%) و با توجه به این نگاه هنوز بستر مناسب ازدواج رو ندارم
راستش یه مسئله ای در دوران کودکی من اتفاق افتاده که باعث این نگاه نه چندان ناخوشایند شده
توی پست قبلم گفتم که باید تمام مسائل حل نشده گذشته رو شناسایی و حل کرد تا در زمان حال آزاد و رها شد
فکر میکردم که این مسئله برام حل شده بود اما خوندن این دو جمله از تاپیک شیدای بزرگوار یه تلنگری بود برام تا بفهمم که نه، موضوع صد در صد حل نشده و هنوز گوشه ای از ذهنم رو به خودش اختصاص داده
شاید داشتم صورت مسئله رو پاک میکردم چون فراموشش کرده بودم
دیدن خوب و نگاه زیبا رو باید از شیدا یاد بگیرم
چطور میشه یه مسئله حل نشده در گذشته رو حل کرد
به این باور رسیدم که هرآنچه در طول زندگی بر ما می رسد انعکاس نگاه و افکار و خواسته خودمان است و به هر چه بیندیشیم آن را دریافت میکنیم
حالا با توجه به این باور باید این موضوع رو برای خودم حل کنم تا در آینده چوب نگاه اشتباهم رو نخورم
شیدا جان یاریم میکنی؟!
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش عزیز:72:از لطفی که به من داری ممنونم:)اینو اینجا میگم که وقتی تصمیم گرفتم اون تاپیک رو باز کنم بزرگترین هدفم این بود که افرادی اون رو بخونن و بفهمن که چه شرایط خوبی دارن و چه چیزهای بی اهمیتی رو برا خودشون بزرگ کردن جوری که داره تمام زندگیشون رو میپوشونه!!و چقدر از خودشون غافل شدن و چسبیدن به غیر از خودشون!در صورتی که همه چیز و همه علت ها در وجود خودشونه!!
و اما بحث خودمون:)ستایش عزیز،فرشته مهربان،من اعتقاد دارم خودم باید قبل از هر کسی از خودم انتقاد کنم برا این کار من یه دفتر دارم که تمام اشتباهات و خطاهایی که ازم سر میزنه رو از کوچیک تا بزرگ توش مینویسم و تو صفحه مقابلش اون ها رو نقد میکنم و به چالش میکشم و راههایی برای تکرار نکردن اون خطا برا خودم پیدا میکنم.این از نظر من یعنی نقد خودم...خوب ففط اینجوریه که من "آگاهانه "میتونم پی به اشتباهاتم ببرم و حتی اونها رو آنالیز کنم و علت رو پیدا کنم و ریشه ای حل اش کنم.حالا اشکال این نقد کردن خود برای بهتر شدن از نظر شما چیه؟!
راجع به اهداف:وقتی من هدفی رو انتخاب میکنم و به اون میرسم دیگه نمیتونم دوباره هدفی تو همون سطح برا خودم داشته باشم هدفم ایندفعه متعالی تر میشه،روحم بیشتر میخواد این شاید شبیه سلسله مراتب نیازهای مازلو هست که مدام ارتقا پیدا میکنه بازم نمیتونم اشکال اینو هم بفهمم!!!:303:
من حس رقابت رو دوست دارم اما حسادت در من جایی نداره.همه دوستام از بعضی رفتارهای من تعجب میکنن یکیش همین نداشتن حس حسادته،آخه من از دیدن ادمهای موفق مثل بچه ها ذوق میکنم و خوشحال میشم و انرژی میگیرم،الان که تاپیک نمیدونی چه تلخه... رو خوندی شاید بهتر درک کنی که من بخاطر شرایطم مستقل بار اومدم و برا همه چیز درون خودم دنبال علت میگردم و بخاطر همین هم هست که بعضی وقتها به خودم خیلی گیر میدم!!و پیرو صحبتهای فرشته مهربان نازنین باید بگم که انتظارات من از خودم کاملا واقع بینانه است همیشه در حدی بوده که توانم پاسخگوی اون باشه.من اصلا نمیخوام تو دنیا بهترین باشم!!:)میخوام تو راهی که انتخاب کردم بهترین باشم.و بهترین یعنی از تمام توانم استفاده کنم یعنی همه تلاشم رو بکنم تمام راههایی رو که میشه رفت بررسی کنم و مناسب ترین اش رو انتخاب کنم...تا فردا روز با افتخار بگم که من هر کاری از دستم بر می اومده انجام دادم و از چیزی پشیمون نیستم.
یه مساله دیگه:فرشته جان این دیگرانی که شما گفتید دقیقا کیا هستن؟!ما که نمیتونیم خودمون رو با همه هماهنگ کنیم!نمیشه سرعتت رو با همه دیگران تنظیم کنی!!این نشدنیه!!بعضی ها سرعتشون خیلی بیشتره و بعضی ها خیلی کمتر!شاید یکی بخواد وسط راه توقف کنه چند روز کمپ بزنه!شاید یکی بخواد با سرعت بالا تمام راه رو بره تا برسه!شاید یکی وسیله اش خراب شده و ما نمیتونیم براش کاری کنیم نمیشه که همینجوری بمونیم پیشش!شاید بعضی ها اصلا نخوان با ما بیان،اونها رو چه میشه کرد!؟شاید یکی بخواد از وسط راه کلا دور بزنه!چجوری میشه همه با هم حرکت کنن؟!بالاخره ما از بعضی ها جلوتریم و بعضی ها از ما...همون بحث انتخاب ها مطرحه اینجا...!انتخاب هر کس محترمه ما و نمیتونیم دیگران رو مجبور کنیم با سرعت ما حرکت کنن و اگه بخواییم با سرعت دیگران پیش بریم نیاز های روح خودمون چی میشه؟!!
بازم سوال:):46:
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
[align=justify][align=right] ستایش عزیز سلام:72::72:
راستش دو سه روزیه یکم معذبم آخه اینجا تاپیک شماست و برا همین تصمیم گرفتم از اینجا به بعد من همراه شما پیش برم و همسو با هدف شما.یعنی کمال گراییم رو به صورت جداگانه حل کنم و اینجا بپردازیم به موضوع اصلی که همون رها شدن هست:)
بذار راجع به آرامش ذهن ات صحبت کنیم...گفتی که فعلا رسیدن به این آرامش تنها هدفت هست،میخوام بدونم اقدامی هم داری؟کاری؟تمرین تفکری؟یا چیزهایی شبیه اینا...؟
برا خالی شدن ذهن ات چکار کردی؟توقف فکر؟یا...؟
در مورد مسائل حل نشده در گذشته...راجع به این چی؟
راستش من تا سن17-18 سالگیم تنها کاری که راجع به این مسائل میکردم این بود که یا
شبها بیصدا زیر پتو چند ساعت گریه میکردم یا بطور ارثی مثل مادرم صبوری میکردم اما از اون
سالها که تغییرات در من رشد سریعی پیدا کرد فهمیدم راههای دیگه ای هم میشه در مورد
اینجور مسائل در پیش گرفت...اول از همه اومدم و اونها رو دسته بندی کردم:
1-مسائلی که بطور کل تمام شده بودن و من هیچ کنترلی روی اونها نداشتم
2-مسائلی که یا خودشون یا بازتابشون هنوز تو زندگی من وجود داشت و من میتونستم کاری کنم...
هر دو دسته روی من تاثیر داشتن و به قول شما باید حل میشد...راهکارم برا دسته اول کاملاذهنی بود،ذهن من نمیخواست اونها رو تمام شده بدونه و مدام اونها رو ذخیره میکرد
وقتی میدید من سعی دارم کنترلش کنم از لایه های بالا مسائل رو میفرستاد به لایه های عمیق تر و
پایین تر دقیقا مثل شما عزیزم.
و تو یه محدوده زمانی من تصمیم گرفتم ذهنم رو خونه تکونی کنم.هر چیزی که مربوط به
گذشته بود و آزارم میداد رو سعی کردم به یاد بیارم و بنویسم حتی چیزای خیلی ریز،مثلا
کلاس اول دبستان مداد خوشکل دوستم که من نداشتم تو ذهنم مونده بود و متعجبانه اونجا ب
بود که فهمیدم چرا الان انقدر به خودکار های رنگی علاقه دارم و مدام میخرم!!بخاطر خیلی از
مسائل گذشته ام دوباره ساعت ها گریه کردم،بخاطر سختی هایی که کشیده بودم،ظلم
هایی که در حقم شده بود،حق هایی که زائل شده بود،دوباره نفرتی که از بعضی ادمها از
گذشته تو وجودم بود رو حس کردم حتی گاهی وقتها قوی تر از قبل...!اما همه اینها رو هدفمند
انجام میدادم،راستش ستایش جان من از خیلی قبل تر بدون اینکه اطلاعاتی راجع به مراقبه
داشته باشم اینکار رو انجام میدادم و راهکارم برا مسائل دسته اول هم مراقبه بود؛تو زمان
هایی که فقط من بودم و من و سکوت مطلق،کاملا تمرکز میکردم و خودم رو تو یه سالن
سینمای بزرگ تنها میدیدم،گذشته ام رو پرده بود،خاطراتم یکی یکی می اومدن، من برا هر
کدوم واکنش های خاص خودش رو داشتم؛گریه میکردم،غصه میخوردم،خشمگین میشدم،متنفر میشدم و...
هر خاطره و واکنش به اون من چندین روز طول میکشید در تمام این مدت من مینوشتم هر چی به
ذهنم میرسید تمام احساسم رو مینوشتم...هر چی...گاهی میدیدم بعد از چند ساعت فقط
کل صفحه رو فقط خط خطی کردم!یا فقط چند تا دایره کشیدم گاهی هم اونقدر مینوشتم که
جای خودکار روی انگشتام میموند!اما با کمال تعجب میدیدم یواش یواش مساله داره کم رنگ
میشه!و وقتی حس میکردم خالی شدم نوبت مرحله آخر بود...
اون تکه از فیلم رو جدا میکردم و میسوزوندم...و هر چی که نوشته بودم رو هم از بین
میبردم.دیگه اون مساله نبود.واقعا نبود...فیلم رو دوباره مرور میکردم تا مطمئن شم اون قسمت
پاک شده و بعد میرفتم سراغ مساله بعد.همونجور که گفتم اینکار خیلی وقت و انرژی گرفت اما من میخواستم این اتفاق بیفته و ذهنم رو فقط معطوف به همین کرده بودم.
من اینجوری مسائلی که در گذشته تمام شده بودن و کنترلی روشون نداشتم رو تو ذهنم حل میکردم در واقع خاطراتش رو پاک میکردم و جاش رو با مسائلی از زمان حال پر میکردم:)البته نمیدونم درست بوده یا نه ولی رو من کاملا جواب داد و من از گذشته بدم رها شدم:310:
چون طولانی شد راجع به مسائل دسته دوم تو پست بعد میگم اما دوست دارم تجربیات شما رو هم تو این مورد بدونمSmileبیا از اینجا شروع کنیم و کاربردی جلو بریم:46:موافقی؟
[/align][/align]
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
سلام شیدا جان
چند روز نبودم دیشب پاسخ اولتو نصفه و نیمه خوندم اما وقت نکردم جوابی بهت بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
ستایش عزیز:72:از لطفی که به من داری ممنونم:)اینو اینجا میگم که وقتی تصمیم گرفتم اون تاپیک رو باز کنم بزرگترین هدفم این بود که افرادی اون رو بخونن و بفهمن که چه شرایط خوبی دارن و چه چیزهای بی اهمیتی رو برا خودشون بزرگ کردن جوری که داره تمام زندگیشون رو میپوشونه!!و چقدر از خودشون غافل شدن و چسبیدن به غیر از خودشون!در صورتی که همه چیز و همه علت ها در وجود خودشونه!!
بله درست میگی این یه حقیقته که من یا خیلی از آدما به چیزهایی غیر از خودمون چسبیدیم که واقعا ارزششو ندارن
همیشه یه جمله از شیوانا به ذهنم میاد که «چقدر از اون شخص گرفتی که وقتتو براش صرف میکنی؟؟!!«
این حکایت کار ماهاست چقدر هزینه بابت چیزهایی بی ارزش و پیش پا افتاده می پردازیم در صورتی که میتونیم اون زمان رو به خودمون و اهدافمون اختصاص بدیم
کاش هیچ وقت یادمون نره (البته ناگفته نمونه که من که خیلی وقته دارم تمرین میکنم که وقتم رو به خودم اختصاص بدم نه به چیزهای بی ارزش که خودم بهشون ارزش دادم)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
و اما بحث خودمون:)ستایش عزیز،فرشته مهربان،من اعتقاد دارم خودم باید قبل از هر کسی از خودم انتقاد کنم برا این کار من یه دفتر دارم که تمام اشتباهات و خطاهایی که ازم سر میزنه رو از کوچیک تا بزرگ توش مینویسم و تو صفحه مقابلش اون ها رو نقد میکنم و به چالش میکشم و راههایی برای تکرار نکردن اون خطا برا خودم پیدا میکنم.این از نظر من یعنی نقد خودم...خوب ففط اینجوریه که من "آگاهانه "میتونم پی به اشتباهاتم ببرم و حتی اونها رو آنالیز کنم و علت رو پیدا کنم و ریشه ای حل اش کنم.حالا اشکال این نقد کردن خود برای بهتر شدن از نظر شما چیه؟!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
این روشت بسیار کارسازه
شاید اگر من هم برای مسئله ای که در پست 66 گفتم این روش رو
پیش بگیرم بتونم بدبینی رو پایان بدم (همون 5% رو که خیلی از مواقع مانع بزرگی برای تصمیم گیریمه)
اما ازت یه خواهش دارم
اگر برات مقدوره و می تونی بهم بگو که چطور بدبینیتو نسبت به ازدواج و مرد ها از بین بردی (میخوام روش حل مسئله رو بدونم) باز هم میگم اگر امکانش برات هست اصلا به هیچ عنوان نمیخوام ناراحت بشی و فکر کنی مجبوری که به سوالم پاسخ بدی
فقط در حد کلیات میخوام بدونم تا جایی که به من هم کمک کن
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
راجع به اهداف:وقتی من هدفی رو انتخاب میکنم و به اون میرسم دیگه نمیتونم دوباره هدفی تو همون سطح برا خودم داشته باشم هدفم ایندفعه متعالی تر میشه،روحم بیشتر میخواد این شاید شبیه سلسله مراتب نیازهای مازلو هست که مدام ارتقا پیدا میکنه بازم نمیتونم اشکال اینو هم بفهمم!!!:303:
من حس رقابت رو دوست دارم اما حسادت در من جایی نداره.همه دوستام از بعضی رفتارهای من تعجب میکنن یکیش همین نداشتن حس حسادته،آخه من از دیدن ادمهای موفق مثل بچه ها ذوق میکنم و خوشحال میشم و انرژی میگیرم،الان که تاپیک نمیدونی چه تلخه... رو خوندی شاید بهتر درک کنی که من بخاطر شرایطم مستقل بار اومدم و برا همه چیز درون خودم دنبال علت میگردم و بخاطر همین هم هست که بعضی وقتها به خودم خیلی گیر میدم!!و پیرو صحبتهای فرشته مهربان نازنین باید بگم که انتظارات من از خودم کاملا واقع بینانه است همیشه در حدی بوده که توانم پاسخگوی اون باشه.من اصلا نمیخوام تو دنیا بهترین باشم!!:)میخوام تو راهی که انتخاب کردم بهترین باشم.و بهترین یعنی از تمام توانم استفاده کنم یعنی همه تلاشم رو بکنم تمام راههایی رو که میشه رفت بررسی کنم و مناسب ترین اش رو انتخاب کنم...تا فردا روز با افتخار بگم که من هر کاری از دستم بر می اومده انجام دادم و از چیزی پشیمون نیستم.
من هم مثل تو بودم علاوه بر خوشحال شدن از افتحارات دیگران خودم هم سعی میکردم که کمک حال دیگران باشم و تا قبل از شروع به تغییر خودم واقعا سر این موضوع خودم رو خسته میکردم و برای دیگران از جون مایه میزاشتم اما این اواخر حس حسادت در من رخنه کرد و چون فکر میکردم که با وجود تمام تلاش هام به جایی که میخوام ، نمیرسم خسته شدم از اینکه برای دیگران زحمت میکشم و اونها به اهدافشون میرسن اما من نه و این حس هم در من بوجو اومد که چرا دیگران برای من کاری نمیکنن و من همش برای اونها زحمت میکشم و این شد یه توقع و روز به روز بیشتر شد تا جایی که درونم رو پر کرد و انقدر خودم رو اذیت میکردم که گاهی اوقات ذهنم خسته میشد . خود خوری میکردم و ذهنم آشفته و شلوغ و پریشون شد
(اما مدتیه که آروم و منظمش کردم)
با نقد کردن به این شکل موافقم چون به نظر من باعث میشه به ضعف ها پی برد و در راه تکامل ازشون بهره گرفت
اما نه در همه جا
همون پست 39 یادته؟ گفتی در مورد تو هم صدق میکنه به این نتیجه رسیدم که در مورد اون مسائل نباید از این روش استفاده کرد چون باعث ضرر میشه (نمیدونم تو در مورد اون مسائل مثلا همون ازدواج چطور فکر میکنی منظورم نگاه کمالگرایانه و توقع کمال از خوده اما منکه با اون افکار فکر میکنم متضرر شدم)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
راستش دو سه روزیه یکم معذبم آخه اینجا تاپیک شماست و برا همین تصمیم گرفتم از اینجا به بعد من همراه شما پیش برم و همسو با هدف شما.یعنی کمال گراییم رو به صورت جداگانه حل کنم و اینجا بپردازیم به موضوع اصلی که همون رها شدن هست
معذب دیگه واسه چی؟!!من اصلا حس تملک به این تاپیک ندارم به همین خاطر هر کسی رو که در این تاپیک چیزی میگه یا حتی اگر در سکوت مطالبش رو میخونه " همراه" می نامم
اتفاقا خیلی خوشحالم که همراهی مثل تو پیدا کردم که نگاه زیبایی به زندگی و مسائلش داره و تا حدودی در بعضی موارد شخصیت مشابهی با من داره و مهمتر از همه کلی میتونم ازش یاد بگیرم
پس لطفا خودت رو جدا از این تاپیک ندون
من این تاپیک رو ایجاد کردم که همه ضعف های شخصیتیم رو اصلاح کنم نه فقط کمالگرایی رو
پس کمالگرایی رو هم با هم در این تاپیک میتونیم مرتفع کنیم اگر قوانین تالار اجازه بده و ایرادی بر این تاپیک وارد نشه و تو هم موافق باشی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
بذار راجع به آرامش ذهن ات صحبت کنیم...گفتی که فعلا رسیدن به این آرامش تنها هدفت هست،میخوام بدونم اقدامی هم داری؟کاری؟تمرین تفکری؟یا چیزهایی شبیه اینا...؟
برا خالی شدن ذهن ات چکار کردی؟توقف فکر؟یا...؟
در مورد مسائل حل نشده در گذشته...راجع به این چی؟
از اقدام هام پرسیدی
6 -7 ماهه که با این تالار آشنا شدم خیلی از مقالات و تاپیک هاشو که هر کدوم کوهی از تجربه ان رو خوندم
از وقتی با همدردی آشنا شدم فهمیدم که خیلی از مشکلاتی که دارم علتش خودمم ، ذهن نامنظم و افکار ناسالمم باعثشونه
کم کم با خوندن تجارب دوستانی که در همدردی هر کدوم حرفی زدن به فکر فرو رفتم و کم کم ضعف هامو شناختم
برای خالی شدن ذهنم:
شروع کارم گوش کردن به سخنرانی دکتر علیرضا آزمندیان بود البته مه همه سخنرانی 1- 2 ساعته اسشون ، فقط یه ربع اولش که ذهن رو دعوت به آرامش میکرد
شروع سخنرانیش با این جملات بود:
" من دوست شما ، همسفر شما ، همراه شما هستم، من اینک برای شما که صمیمانه دوستان دارم نغمه های عشق و محبت میخوانم و شما در کمال آرامش به سخنانم گوش میدهید و شما مرتب تغییر میکنید و به کمال ، آرامش و زیبایی میرسید و شما انسان آراسته ، وارسته و رهایی می شوید و از ذهنی خالی و آرام برخوردار می شوید و ..."
این حرف ها رو به خدا تعمیم دادم خدا شد دوستم ، همسفرم و همراهم و نقطه آرامشم
یه هفته شاید هم بیشتر فقط به این قسمت از سخنان گوش میکردم چشم هامو می بستم و ذهنمو آروم میکردم و بدنم آزاد و رها میشد تا وقتی ذهنم آروم نشده بود ادامه سخنرانی رو گوش نمیکردم
در همه لحظات یاد حرفاش می افتادم و هر وقت بی قرار می شدم میگفتم ستایش آروم
تمرینم ادامه داشت در کنارش مطالب بسیاری رو از دوستان همدردی یاد گرفتم
از بالهای صداقت عزیز که مدتیه جاش در این تاپیک خالیه خیلی چیزا رو یاد گرفتم بالهای صداقت هم کمال گرا بود نمیدونم شدت این حسش چقدر بود اما نکات خوبی بهم یاد داد
بله توقف فکر که بسیار مفیده جایی که بی قرار میشی و دوست داری بدویی تا عقب نمونی بگو آروم همون طور که من هیجانم رو کنترل میکردم (جسارت منو ببخش که دارم نقش معلم رو بازی میکنم اعتراف میکنم که تو استادی و من ...!)
یه کتاب گرفتم به نام فقط عشق از انتشارات حمیدا که مترجمش فریبا مقدم هستش نویسندش یادم نیست کتاب هم الان پیشم نیست که نویسندش رو بخونم
هنوز تمومش نکردم نصفش رو خوندم
رفته بودم یه کتاب دیگه که یکی از دوستانم معرفی کرده بود رو بخرم اما نمیدونم چرا فقط به سمت این کتاب جذب شدم
انگار این کتاب فقط واسه شخص من نوشته شده و تمام ابعاد شخصیت من رو تحلیل کرده و راه حل داده
این کتاب باعث شد بیشتر خودم رو بشناسم و افکارم رو تغییر بدم و بفهمم منم که خودم برای خودم مشکل ایجاد میکنم
و اینطور شد که از مسائل بیهوده گذشته که خودم بزرگشون کرده بودم رها شدم
من تو ذهنم همه چیز رو بررسی میکنم نمیتونم بنویسم البته این روش رو امتحان کردم اماجواب نگرفتم چون ذهنم بیشتر از انگشتانم کار کرده
در مورد مسائل حل نشده گذشته که از تو یاری خواستم نمونه مهم و بسیاری حیاتیش که میدونم حتما باید حلش کنم مسئله بدبینی چند درصدی که هنوز در وجودم وجود داره هستش که به گذشته برمیگرده
باید راهی براش پیدا کنم خوشحال میشم در این زمینه هم همراهیم کنی
بله که موافقم
عذر میخوام طولانی شد
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
در تاپیک شیدای عزیز
نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...چقدر این جملات فرشته مهربونم رو دوست داشتم
منو به فکر انداخت
خیلی از مشکلات افکار من با این جملات حل میشن:
گفتم: دلم گرفته است !
گفت: چون دل گرفتگی را انتخاب کرده ای، انتخابت را عوض کن.
گفتم: با گفتن یک جمله احساسم را به بازی می گیرد !
گفت: انتخابت این است، می توانی به جملاتش گوش ندهی.
گفتم: با نگاهش مرا خرد می کند !
گفت: تو خرد شدن را انتخاب کرده ای، از این پس آئینه بودن را انتخاب کن.
گفتم: تنها مانده ام وعشقی به سراغم نیامده است.
گفت: تنهائی را انتخاب کرده ای. انتخابت را عوض کن، عشق همیشه منتظر است تا تو او را
انتخاب کنی.
گفتم: هیچ کاری را نتوانسته ام به پایان برسانم!
گفت: چون به پایان نرساندن انتخاب تو بوده ، از این به بعد انتخاب کن که برای به پایان رساندن از تمام وجودت مایه بگذاری.
گفتم: دوستش دارم اما توجهی به من نمی کند!
گفت: چون توجه را انتخاب کرده ای ، فقط دوست داشتن را انتخاب کن ، آنگاه او را خواهی داشت.
گفتم: می ترسم دست به اقدام بزنم !
گفت: ترس گزینه همه آدمهائی است که جرات دیدار با موفقیت را ندارند، گزینه ات را عوض کن.
گفتم: میخواهم همیشه مانند تو خوب فکر کنم !
گفت: به خودت بستگی دارد، من چنین می اندیشم.
چون اندیشیدن را انتخاب کرده ام، تو هم می توانی.
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش عزیز سلام:72::72:
اول از همه ببخشید که دیر تو تاپیک پستی میزنم چون بعد از هر بار پست گذاشتن شما باید فکر کنم و ریز به ریز صحبت هات رو متوجه بشم برا خودم:)
خیلی خلاصه راجع به دسته دوم یعنی:مشکلاتی که یا خودشون یا اثرشون هنوز باقی هست بگم که،راجع به خاطرات اینچنینی من هنوز میتونستم کاری کنم برا همین انرژیم رو صرف حل مساله واقعی میکردم،هر راهی که در توانم بود و منطقی هم بود رو امتحان میکردم تا مساله حل بشه.اگر حل میشد که خیلی هم خوب و اگه نمیتونستم باز هم حل اش کنم به شاه کلید های ذهنم پناه میبردم.منظورم از شاه کلید یکسری جملاتی هست که تو خیلی موارد حکم کاتالیزور رو برا من داره و برا مشکلاتم همیشه این جمله رو با خودم تکرار میکردم که نباید بخاطر مسائلی که هیچ کنترلی روشون ندارم خودم رو آزار بدم...حتما شما هم برا خودت از این جمله ها داری نه؟:)اگه دوست داری برام بگو...
راجع به بدبینی ام،خوب من خیلی مستعد بودم و اطرافم همیشه مسائلی میدیدم که به بدبینی ام دامن میزد،نو جوان که بودم فکر میکردم عشق مردها دروغه اما اتفاقی که همیشه این تفکر من رو کنار زد دیدن یکی از پسر های اقواممون بود که به شدت عاشق بود و بعد از شکست عشقی تا چند سال لباساش همه مشکی بود!کارش رو تائید نمیکردم اتفاقا فکر میکردم ضعیفه اما همون بود که یادم داد زن و مرد نداره و "همه"میتونن عاشق بشن و من تو نوجوانی اولین بدبینی ام رو برطرف کردم و بعد از اون تصمیم گرفتم از محدوده خانواده و فامیل بیام بیرون و به آدمهای دیگه نگاه کنم.هر کسی رو که میدیدم ازدواج موفقی داشته ازش میخواستم تا جایی که امکان داره برام از محاسن ازدواج بگه،تو خیابون سعی میکردم به زوج هایی که حداقل در ظاهر خوبن توجه کنم نه اونهایی که تو خیابون هم معلوم بود مشکل دارن،خوندن صفحه حوادث روزنامه ها رو برا همیشه برای خودم ممنوع کردم،لنز دوربین ذهنم رو تمیز کردم و به خودم قول دادم فقط رو خوبیها و خوشی ها زوم کنم و از روی ناخوشی ها با ابراز همدردی سریع عبور کنم.بار ها از مادرم خواستم خاطرات خوش و عاشقانه ی زندگیش با پدرم رو به یاد بیاره و بعد دیدم خدایا چقدر زیاد بوده...خوشبختانه مادرم کسی نیست که فقط بدی ها رو ببینه اون برام تعریف میکرد که پدرم چه خوبی هایی داشته و هنوزم داره:)خلاصه اینکه عزیز من، اینجا هم در مرحله ای من تصمیم گرفتم مسائل رو تو ذهنم عوض کنم و بعد به قول پائولو کوئیلو تو کتاب کیمیاگر دنبال نشونه ها رفتم و ستایش ،معجزه وار،معجزه وار نشونه ها می اومد سر راهم...!!
خوب یادمه اولین شبی که این تصمیم رو گرفتم رفتم سراغ کتاب سهراب،همینجوری یه صفحه اش رو باز کردم و این جمله برا سالها از اون شب به بعد شد ملکه ذهن من:"بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم..."این رو بارها خونده بودم ولی اون شب برا من یه نشونه بود...
با اطلاعات کمی که دارم فکر میکنم بدبینی شما هم از نوع دسته اوله یعنی برا همیشه اون مساله تمام شده و فقط خاطراتش برات مونده و نظر من اینه که روش از بین بردن این بدبینی اینه که تو ذهن ات اون مساله رو کمرنگ کنی اگر حتی نمیتونی پاکش کنی یواش یواش اون رو کمرنگ کن تا روزی که ببینی خود به خود محو شده و بعد جاش رو با مسائل جدید پر کنی.این به نظرم خیلی مهمه که جاش خالی نباشه چون احتمال داره برگرده،منظورم اینه که از بین بردن بدبینی خیلی خوبه،خیلی...ولی ناقصه!چون تازه بعدش باید به سمت خوش بینی بریم:)و تازه ترین نشونه ای که من رو به این سمت هدایت کرد خوندن داستان زندگی سارا بانو بود وپست های آویژه:72:
ستایش جان دوباره سعی کن افکارت رو بنویسی،هر چی به ذهن ات میرسه رو بنویس،هیچ کس قرار نیست اونها رو بخونه.یه جا خوندم ارتباط شگفت انگیزی بین ذهن و قلم هست...!سخنرانی دکترآزمندیان روی من هم خیلی تاثیر داشت،زمانی به دستم رسید که خسته بودم و اشتیاقم کم شده بود و شوق رو دوباره بهم برگردوند...
هر چی میخوام طولانی نشه،نمیشه!:)راستی برات ایمیل گذاشتم لطف کن و چک کن.
راجع به اقدامات جدید ات برام میگی؟:46::72:
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
در مورد با بدبینی بله تا خرداد ماه امسال خود مشکل حل نشده بود
یک ماه تمام کلی انرژی از من گرفت و کلی عذاب کشیدم تا تونستم حلش کنم بعد از حلش خیالم راحت شد فکر میکردم کامل حل شده اما این اواخر متوجه شدم که نه، هنوز آثاری ازش باقی مونده و ذهن من تا حدودی مشغولشه
من از وقتی شروع به تحلیل ابعاد شخصیتی خودم کردم از این جملات که اثری فوق العاده دارن بسیار استفاده کردم اما متوجه شدم که در مورد موضوع بدبینی کاری انجام ندادم درسته اصل مشکل حل شده بود اما هنوز ته مانده هاش مانع تصمیم گیری درست در من میشد
این جمله منو به فکر انداخت:
گفتم: هیچ کاری را نتوانسته ام به پایان برسانم!
گفت: چون به پایان نرساندن انتخاب تو بوده ، از این به بعد انتخاب کن که برای به پایان رساندن از تمام وجودت مایه بگذاری.
مشابه این جمله زیاد خونده وشنیده بودم ، تا پیش از این تا مدتی بهش عمل میکردم و بعد یادم میرفت یا برام عادی میشد
اما این بار با همیشه فرق میکنه
این جمله رو زمانی از فرشته مهربونم شنیدم که واقعا بهش نیاز داشتم مثل همون نشونه تو شیدا جان
چند روز بهش فکر کردم اول شروع کردم به نوشتن احساسم ،تفکراتم و از خودم پرسیدم که چرا بدبینی؟
وای نمیدونی چقدر نوشتن سخت بود ! چقدر اشک از چشمانم جاری شد و چقدر مغزم خسته شد!
حتی بعضی جاها وقتی میخواستم افکارم رو روی کاغذ بیارم لغت براش پیدا نمیکردم اینجا بود که فهمیدم اونها توی ذهنم ارزش پیدا کردن و وقتی میخوان از ذهنم خارج بشن معادلی در دنیای بیرون براشون نیست
تمام اون افکار که پریشونم میکرد توی دو سه جمله اومد رو کاغذ
وقتی دوباره خودم خوندمشون دیدم چقدر مسخره هستن
به راستی چرا من ذهنم رو درگیر اون حرفای مسخره کرده بودم؟!! و هر روز که میگذشت بیشتر بهش بها میدادم ؟!
دیروز هم حدود دو ساعت نشستم با برادرم که نامزد داره صحبت کردم
برادرم در جریان اون مشکل بودو همون خرداد ماه نقش اساسی در حل مشکلم داشت یعنی اگر نبود هیچ وقت این موضوع برایم حل نمیشد
دیروز دوباره موضوع از سر گرفته شد بهش گفتم از چیزهایی که ذهنم درگیرشه
باور میکنی توی حرف زدن هم چقدر سخت بود افکارم رو در الفاظ معنی دار بهش بگم
هیچ لغتی نمیتونست حسم رو بیان کنه ذهنم یه چیز میگفت زبونم یه چیز دیگه یعنی حرف ذهنم به زبونم نمی اومد
حسابی گیج شده بود خیلی طول کشید تا بالاخره تونستم بگم که حرف افکارم چیه
در خلال حرفای دیروز بود که متوجه شدم در رابطه با این موضوع هم کمالگرایی من دخیله
فهمیدم که از خودم بیشتر از معمول انتظار دارم
فهمیدم که ذهنم خواسته جواب مسائلی رو بدونه که در آینده اتفاق می افته و چون نمی تونسته براش جوابی براش پیدا کنه با منفی دیدن پاسخگو میشه
فهمیدم که نشستم به موضوعاتی فکر کردم که اصلا نیازی نبوده بهشون فکر کنم و باز خواستم جلو جلو همه چیز رو بدونم و فکر میکردم اگر همه چیز رو ندونم پس حق ندارم ازدواج کنم
فهمیدم که اصلا مسئله ای وجود نداشته در صورتی که من از هیچ، مسئله درست کرده بودم و درصدد پاسخ به اون بودم
اما از اونجایی که مسئله ای وجود نداشت مطمئنا پاسخی هم براش نبود
شیدا جان من دور وبرم ازدواج های موفق میدیدم اما افکار منفی م اجازه نمیدادن که خوب بودنشون رو ببینم
میدیدم، اما ذهنم میگفت باور نکن
افکار منفی م میگفت اونی که من میگم درسته ، همه دروغ میگن میخوان گولت بزنن
تا اینجای قضیه فهمیدم که مشکل وجود نداره و ذهنم از هیچ ، مشکل درست کرده
حالا که فهمیدم مشکل از چیه باید حلش کنم
تو از محدوده خانواده خارج شدی من باید از محدوده ذهنم خارج بشم یعنی باید آنچه تا الان در ذهنم بوده رو نادیده بگیرم
افکار منفی رو کنار بگذارم و خوبی ها رو جایگزینش کنم
از کسایی که ازدواج کردن بیشتر بپرسم
دنبال نشونه هایی برم که همیشه خدا جلوی پام میزاره
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش جان سلام http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...da2416f58f.gif
بابا یه کم آرومتر
به گرد پایت هم نمی رسم
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...bb7fbad556.gif
خوب داری برای خودت می تازونی ها
خوشحالم که اینقدر آموخته ای
فرصت نشد همه ی پست های نخونده را بخونم فکر کنم با وجود دوستان گلی مثل شیدا و فرشته مهربان من جا موندم
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
وای چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت
خیلی دلم برات تنگ شده بود
فکر کردم تنهام گذاشتی
آره خوب پیش رفتم
:227::310:
می دونی چی شد ؟! همین الان نتیجه آزمون بانک رو دیدم
قبول نشدم:47:
نمیدونم چرا!
امتحانم رو واقعی عالی دادم شک ندارم
خدا چرا نخواست قبول شم!!!
خدایا بهترشو برام در نظر گرفتی؟!
این دفعه فقط مات و مبهوت از نتیجه موندم اما ناراحت نشدم خدا یا چرا ناراحت نشدم؟!!
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
دوست جونم
فردا حتما میام :46::46::46::46:
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
توی این یکی دوروزه که نتیجه آزمون اومد اولش ناراحت نشدم فقط شوکه شدم که چرا قبول نشدم اما بعد از یکی دو ساعت سکوتم شکست و تبدیل به یه بغض شد و بعد گریه
تا دیشب داشتم گریه میکردم
آخه امتحانم رو واقعا عالی دادم و منتظر جواب مثبت بودم یعنی مطمئن بودم که قبول میشم اما !
صحنه امتحان دادنم رو به یاد میارم که با چه اطمینانی جواب سوالها رو میدادم و چقدر خدا رو شکر میکردم که آنچه خوندم به دردم می خوره
اگر امتحان رو خراب کرده بودم ناراحت نمیشدم
از دیروز هم پیگیر اعتراض به نتیجه هستم
دعا کنید جواب بده
فهمیدم که هنوز هم ضعیفم و احساسم بر بسیاری از چیزها غلبه میکنه
همش از خدا میپرسم که چرا انقدر امتحانم میکنه؟! هدفش چیه؟؟ انقدر احساس خستگی میکردم
در این جور مواقع هزار جور فکر به سر آدم میزنه
به خودم میگفتم شاید چون موضوع کار انقدر برات مهمه باید قضیه رهایی رو برای این هم به کار بگیری تا راحت شی
شاید خدا منتظره که من موضوع کار رو که انقدر بهش چسبیدم رو رها کنم تا به جاش چیز بهتری در اختیارم بزاره؟!!
مثل همون قضیه گردنبند
نظر شما چیه؟
از طرفی هم میگفتم نکنه یه جی کار از طرف من گیر داره ؟! میگشتم پیداش نمیکردم
نمیدونم
فرشته مهربونم
به سفارش شیدای عزیز خواستم عنوان تاپیک من رو تغییر بدید
به این نام :
تحلیل ابعاد شخصیتی من جهت رفع نقاط ضعف آن
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
سلام ستايش عزيز :72:
چي شد پيگيري اعتراضت؟
خواهر من ناراحت نباش مطمئن باش نتيجه تلاش هات را مي بيني :323:
آزمون هاي بانك تا اونجايي كه من اطلاع دارم براي بيشتر رشته ها يك نفر يا دونفر مي خواند بعد هم كساني كه قبول ميشنوند دفعه اولشون نيست كه امتحان ميدند براي همين نبايد نااميد بشي و مرتب به دنبال چرا باشي و خودت را مقصر كني.
ستايش جان چرا براي ارشد نمي خوني؟ اگه براي ارشد بخوني در حين درس اگر مورد استخدامي هم پيدا شد مي تونيد شركت كنيد اين طوري وقتت را صرفاً براي آزمون خاص نمي ذاري و با آرامش بيشتري درس مي خوني.:310:
موفق باشي عزيزم:72:
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ممنونم عزیزم
فعلا جواب اعتراضمو ندادن گفتن که باید پاسخ نامه رو دربیارن و دوباره بررسی کنند
دعا کنید
من امیدمو از دست ندادم
دعا کنید
اولش خیلی ناراحت شدم اما حالا با توکل به خدا منتظر نتیجه اعتراضم هستم
-
RE: از محدوده ذهنم خارج شدم و نتیجه گرفتم
در مورد بدبینی 5% ای که به ازدواج داشتم با خیلی ها حرف زدم
اززندگی شون پرسیدم
خیلی فکر کردم
همین صحبت ها که آخریش امروز صبح با یکی از دوستان متاهلم بود باعث شد نگاهم تغییر کنه
افکار من بودن که مسیر رو از جهتش منحرف کرده بودن
قبل از ازدواج از خودم انتظار داشتم زیر وبم همه مسائل رو بدونم اما چون تجربه ای نداشتم و به جواب سوال هام نمی رسدم افکار منفی می اومد سراغم و جواب سوال هام رو به روش خودش میداد
توی این شرایط بود که به اشتباه فکر میکردم که این افکار ته مانده های اتفاقی هست که در گذشته برام اتفاق افتاده بود و حل شده بود در صورتی که چنین نبود
فهمیدم که اصلا نیاز نیست به خیلی از مسائل قبل از اینکه در شرایطش باشم فکر کنم
و این راه حل این مشکلم بود
بیشتر اوقات وابستگی ها خواسته های مشخصی هستند که وقتی به آنها نمیرسیم غمگین می شویم و هر احساسی پیدا میکنیم مگر آرامش و وقتی این وابستگی برای ما بسیار اهمیت می یابد و برآورده نمیشود احساس می کنیم قربانی شده ایم و وابستگی های ما به زندانبانهایی تبدیل می شوند که ما را در زنحیر انتظاراتمان اسیر میکنند
وابستگی ها باعث می شود فکرکنیم که شادی و آرامش ما به نیروهایی بیرون از ما متکی ست و فراموش میکنیم که شادی حقیقی فقط با رفتن به ئنیای درونمان امکان پذیر است
ما نمیتونیم دنیا را عوض کنیم اما می توانیم ذهنیت خود را عوض کینم و وابستگی هایمان را رها کنیم تا از نقش قربانی بودن آزاد شویم و به توانمان در انتخاب و تصمیم گیری پی ببریم
خطا ها اشتباهاتی هستند که باید اصلاح شوند
و آنچه در دنیای بیرون تجربه میکنیم فقط انعکاسی از دنیای دورن خود ماست
پس
باید به تقویت ذهن خود بپردازیم تا واقعیتی مثبت بیافرینیم
-
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
شیدا جان همونطور که گفتی انجام خواهم داد
در مورد بدبینی 5% ای که به ازدواج داشتم با خیلی ها حرف زدم
اززندگی شون پرسیدم
خیلی فکر کردم
همین صحبت ها که آخریش امروز صبح با یکی از دوستان متاهلم بود باعث شد نگاهم تغییر کنه
افکار من بودن که مسیر رو از جهتش منحرف کرده بودن
قبل از ازدواج از خودم انتظار داشتم زیر وبم همه مسائل رو بدونم اما چون تجربه ای نداشتم و به جواب سوال هام نمی رسدم افکار منفی می اومد سراغم و جواب سوال هام رو به روش خودش میداد
توی این شرایط بود که به اشتباه فکر میکردم که این افکار ته مانده های اتفاقی هست که در گذشته برام اتفاق افتاده بود و حل شده بود در صورتی که چنین نبود
فهمیدم که اصلا نیاز نیست به خیلی از مسائل قبل از اینکه در شرایطش باشم فکر کنم
و این راه حل این مشکلم بود
این مراحل رها شدن از بدبینی هستش
اما مرحله خوشبین شدن و جایگزینی آن در ذهن رها شده از بدبینی وارد مرحله عمل نشده و این ، زمان می بره تا ماندگار . پایدارتر بشه