حیف نیست این تاپیک باحال خاک بخوره.من هر روز میام تا خاطره های قشنگ شما را بخونم ولی می بینم این جا خالیه.:302:
نمایش نسخه قابل چاپ
حیف نیست این تاپیک باحال خاک بخوره.من هر روز میام تا خاطره های قشنگ شما را بخونم ولی می بینم این جا خالیه.:302:
tesoke گرامی
آخه شما عنوان رو نوشتید "قشنگ ترین ...."
آدم فک می کنه فقط مجازه یکی دو تا، دیگه فوقش سه تا، خاطره بنویسه :311:
یه روز رفته بودیم خونه مامان بابای دومم!! بعد مادر شوهر و خواهر شوهرم داشتن دستور دارویی می دادن واسه جوشای صورت من ( اوضاع جوشام وحشتناکه و دیگه تقریبا زندگی مسالمت آمیز دارم باهاشون! )
منم (کلا بی زبون) خب طبق معمول فقط می شنیدم و سر تکون می دادم و هر از گاهی یه کامنت، برای خالی نبودن عریضه ...
شوهرم وقتی فهمید موضوع صحبت چیه، رو به مادر و خواهرش با یه لحن قاطع گفت:
نمی خواد دارو دوا کنید. همین جوری که هست خوبه ...
ینی دلم می خواست همونجا محکم بغلش کنمااا :310:
و با این برخورد استوارش، دیگه کسی هیچ وقت ازم ایراد نگرفت و نمی گیره.
و البته این خوشنودی رو به روش نیاوردم ...
چون بحث رابطه عروس و مادر شوهر و اینا :163: بود و نخواستم فکر کنه از این تقابل خوشحالم ;-)
اینجانب آویژه، پایه ثابت این تاپیک می باشم. با اجازه بزرگترا البته :227:
پرتم نکنید بیرون یه وقت! :160:;)
خونه پدری من مهمونی بود و همسرم داشت همراه با برادرم میوه تعارف مهمونا می کرد، من تازه اومده بودم نشسته بودم. همسرم منو دید و از نیمه راه و از اون طرف اتاق، اومد این طرف و واسه من میوه آورد و دوباره برگشت و ادامه داد.
بعدشم اومد کنارم نشست و من اون سیب رو پوست گرفتم و با هم خوردیمش. طبق معمول توی یه پیش دستی...
هیچ وقت یادم نمی ره ...
آخ که چه سیب خوش مزه ای بود :43::310:
یادم میاد اون وقت ها که نامزد کرده بودیم توی پاییز و ماه رمضون بود ... تازه یه کم هوا سرد شده بود
وقتی سر سفره سحری می نشستیم شوهرم جلوی روی همه همیشه میرفت ژاکتش رو از توی کمدش میاورد و می انداخت روی شونه های من که سرما نخورم بعدش شروع می کرد به سحری خوردن :46:
با عرض سلام خدمت جناب تسوکه
اگر موافقید عنوان تاپیک را بگذاریم" خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چه طوره؟
این طوری به یک خاطره محدود نمیشه
در ضمن آقایون تالار کجان؟
جناب مدیر گرامی احیانا شما خاطره قشنگی از همسرتون ندارید؟! بابا خسیس نباشید بگویید من و امثال من هم بشنویم و یاد بگیریم
نه اصلا اینجوری نمیشه
جناب تسوکه توی صف نانوایی هم بری دوتا اقا میره یکی خانوم
خانوما موافقید دیگه خاطره نگوییم http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...50d8389921.gif تا این اقایون هم یه خودی نشون بدن؟http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...079611ab26.gif
سلام:72::
ولی من می خوام یک خاطره بگم...:302:.
اجازه؟:316:
من می گم بعد از من هیچکس نگه!! خب؟:311:
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...0f2df9f24f.gif
من از شوهرم طبق اون تاپیک اقای تسوکه 1 دقیقه طلب داشتم!! بهش وقتی نبود گفته بودم که دلم می خواد اون رو انجام بده...فکر نمی کردم انجام بده چون معتقده من خیلی خیلی احساسیم!!!(الان مدیر دعوام می کنهhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...137bc06d7f.gif..)
دیدم امروز صبح که اینجانب غرق خواب بودم و می خواست بره سر کارش آروم اومد و منو بوسیدhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...8979c21f9c.gif و بعد یک عروسک خیلی خوشگل که برام کادو خریده بود گذاشت تو بغلم...هرکی گفت عروسکه چی بود؟یک شتـــــــــــــــــــــــ ـــــر خیلی بزرگ اندازه خودم!!!من یک هو پریدم که دیدم داره خیلی قشنگ ومهربون نگاهم می کنه :46:!
اون لحظه یکی از قشنگ ترین لحظه های عاشقانه من و همسرم بود..:72:
خدا می دونه چقدر دوسش دارم..
خدارو شکر...
سلام
دلیل اینکه آقایون نمی نویسن اینه که کلا تو تالار آقایون متاهل کم هستند، خیلی کم.
فکر کنم بهتر باشه خانما به گفتن خاطره هاشون ادامه بدن تا ما پسرای مجرد چیزای بیشتری برای خوشحال کردن خانم آیندمون یاد بگیریم.
منتظریم که بازم چیزای جدید یاد بگیریم.
حدودا 3 ساعت از نوشتن این پستم میگذره:
http://www.hamdardi.net/thread-13810.html
باخوندن تک تک حرفاتون یادم افتاد که منم عاشقم...آره منم کم خاطره نداشتم و ندارم ...
بهترین خاطره ی عاشقانه ای که الان میخوام اینجا ثبتش کنم
نه خاطره ی
روز تولدمه که چشمامو بستی و اوردی تو کوچه و یه سوییچ ماشین گذاشتی تو دستمو چشمامو باز کردی و گفتی با یه دنیا عشق تقدیم به بهترین همسر دنیا...تولدت مبارکـــــــــــــ...
نه خاطره ی
روزی که مریض بودم و مثل یه پرستار دورم میچرخیدی و بهم میرسیدی و چپ و راست چکم میکردی..
نه خاطره ی
اون روزیه که از دانشگاه اومدم و دیدم کل ظرفا رو شستی و کل خونه رو مرتب کردی و واسم غذا درست کرده بودی تا به امتحانم برسم...
نه خاطره ی
ماه رمضان امساله که بدون اطلاع قبلی شام گرفتی و میز افطار رو چیده بودی تا از بیرون اومدم منو غافلگیر کردی و چقدر از خوردن اون غذا لذت بردم چون طعم عشق واقعی رو میداد...
نه خاطره ی
چهارمین سالگرد ازدواجمونه که با عشق تو خیابونا فریاد میزدی و میگفتی چقدر خوشبختم که تو رو دارم...
نه خاطره ی اون شنای دونفرمون تو ساحل خلیج فارس بود که گفتی رو شنای دراز بکشیم و دست تو دست هم موج بزنه به پاهامون وچشمامونو بستیم و گفتی حس کن چقدر عاشـــــــــقتم...
اون قدر زیاده که الان اگه بخوام بگم حرف به درازا میکشه
اما
.
.
اما هیچ کدوم از اینا تا چند ساعت پیش واسم مهم نبود به خاطر اون خطای تو که توی لینک بالا توضیح دادم وقلبم بدجور شکسته بود میخواستم همه چی رو فراموش کنم ...ولـــــــــــــــــــی
بهترین خاطره ی عاشقانه ی من صحبت 5 ساعته تلفنی الانِ منو تو بود
وقتی تو هر جمله ات هزاران بار گفتی عاشقتم...
مینویسم که یادم نرود داشتم چشمامو روی همه چی میبستم ... من هم تو را عاشــــــــــــــــــقم...
[align=justify]سلام،
این خاطره ام مربوط میشه به یک سال قبل. یه شب زمستونی بود و برف همه جا رو سفید کرده بود. شام خونه مادر شوهرم اینا دعوت بودیم. خیلی مهمون داشتن. همه دور هم نشسته بودیم. موقع صرف شام که شد، چون تعدادمون زیاد بود و اتاق پذیرایی کوچیک بود. خانمها و بچه ها که تعدادشون بیشتر بود تو اتاق پذیرایی موندن و آقایون رفتن یه اتاق دیگه نشستن. خلاصه شام حاضر شد و همه مشغول خوردن شدیم. خونه مادرشوهرم اینا از اون خونه قدیمی هاس که آشپزخونه اش تو یه گوشه دیگه از حیاط ساخته شده. اینو به این خاطر گفتم که بدونید برای پذیرایی از مهمونها در سالن همش باز و بسته می شد و سرما می پیچید تو اتاق. یه دفعه وسط غذا شوهرم از اتاق اومد بیرون و از جلوی ما که تو سالن نشسته بودیم گذشت و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با یه ژاکت برگشت. از کنار مهمونها رد شد و اومد ژاکتو گذاشت رو دوش من و گفت سرما نخوری یه وقت.:43: همه خانمهایی که تو اتاق بودن، خندیدن :199: و گفتن خوش بحالت! چه شوهری داری. توی اون اتاق و موقع غذا هم به تو فکر می کنه و نگرانته. :R و من کلی خوش به حالم شد!!! :P[/align]
هفته های اول ازدواجمون بود. هر کدوم توی یه شهر بودیم... یه روز عصر، خیلی دلم براش تنگ شده بود، طبق عادت روز های خیلی دورم، پناه بردم به خطاطی ... هر چند چیز زیادی یادم نبود ...
تنها برگه در دسترسم، یه فرم اداری بود که باید امضا می شد و تنها قلم موجود هم مدادی که توی کیفم بود ...
سر مداد رو کشیدم اونطرف کاغذ که پهن بشه، شعر هم درست و حسابی یادم نبود ...کنار حاشیه سفیدش رو گرفتم و فقط نوشتم و نوشتم و نوشتم ...
این شعر رو :
من فدای تو
به جای همه گل ها تو بخند ...
تو بمان ...
تو بتاب ...
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست ...
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش ...
تو بنوش ...
بعدشم سر راهم یه اسکن ازش گرفتم و شب واسش فرستادم ...
برام نوشت از خوشحالی بی اندازه اش ... یک پاسخ سراسر عاشقانه که هنوزم وقت خوندنش اشک میشینه تو چشمام ...
خیلی خوشحال میشم وقتی این تاپیک رو می خونم .:310::310:
از این همه عشق و محبت بین همسران لذت می برم .
آرزو می کنم همیشه لحظاتتون پر از احساس رضایت و عشق نسبت به هم باشه ، و در خوشی و نا خوشی متعهد به هم باشید :323:
اینم تقدیم به گل رویتون :
و باز هم تشکر از تسوکه گرامی به خاطر تاپیک خوب و انرژی بخشی که ایجاد کرده :104::104::72::72::72::72:
احساس میکنم یه زندگی جدید رو شروع کردم و مثه همون روزای اول 20 سالگی که باهم زیر یک سقف زندگی قشنگ دونفرمون رو شروع کردیم یکم دلشوره دارم ودلواپسم... مثه همون روزا میترسم نکنه تو این خونه که گفتن خونه ی بختم خواهد بود سفید بخت نباشم... مثه همون روزا دلم واسه همه چی تنگ میشه ... اما بیشتر از اون روزا احساس میکنم عاشقت هستم...عاشقم هستی...هنوز زخم دلم خوب نشده اما... وقتی دیروز بعد از یه شب دوری اومدی خونه و محکم منو تو بغلت گرفتی و با شرمندگی گفتی منو ببخش...دوستت دارم... احساس کردم چه حسی خوبی وقتی تو رو دارم...
من... تو را... عاشــــــــــــــــقم
چهارشنبه هفته ی پیش بود؛ بخاطر اتفاقی که چند روز قبل ترش افتاده بود، یعنی اشتباهی که همسرم مرتکب شده بود خیلی خیلی ازش دلخور بودم و کلی باهاش سرسنگین؛ اون روز وقت مشاوره داشتیم. بعد از کلی صحبت کردن توی اتاق مشاوره وقتی هر دو کمی آروم تر شدیم موقعی که داشتیم می اومدیم بیرون توی آسانسور؛ با نگاه مهربون گفت: " نمی دونی چقدر دیدن خنده هات برام شیرینه! حالا دیگه لبخند برن!؟" من هم تا موقعی که برسیم خونه و بعد از شام هیچ حرفی باهاش نمی زدم؛ بعد از شام وقتی اومدم و نشستم، دیدم آروم سرش رو گذاشت روی پاهام! یه حس قشنگی توی دلم پیچید. وقتی دستام رو کشیدم روی سرش؛ بلند شد و محکم بغلم کرد و بهم گفت: روم نمیشه توی چشمات نگاه کنم! اون وقت بود که اشک از چشام سرازیر شد و محکم تر بغلم کرد و بهم گفت: تا نگی؛ بخشیدمت؛ نگاه به چشمات نمی کنم، چون شرم دارم.
نمی دونید وقتی بغلم کرد و به رختخواب رفتیم چقدر عشق رو از وجودش و کلامش حس می کردم. اون شب دقیقا 2 ساعت تموم در مورد مسائلمون و همین طور حرفها و گفته هایی که مشاورهمون گفته بود با هم حرف زدیم. مدام حرفهای مشاوره رو تکرار می کرد. می گفت: می خوام اون قدر تکرارشون کنم تا برامون ملکه بشه!
اون شب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود که حتی تا همین امروز هم اثراتش بجا مونده!:311:
چه قدر این تاپیک رو دوست دارم... مرسی جناب tesoke عزیز :72:
امروز غرق تماشای تلویزیون بودی و چندبار باهات صحبت کردم اما با تاخیر جواب میدادی و بعد از هر حرف من با چند ثانیه تاخیر میگفتی: چی عزیزم؟چی گفتی؟ منم بی خیال صحبت شدمو گفتم مزاحم تماشای برنامه ی موزد علاقه ات نشم و کتابم رو از روی میز برداشتم و رو به روی تو نشستم و شروع کردم به خوندن کتاب.. بعد از چند ثانیه دیدم در همون حالت از روی مبل بلند شدی و حاضر نبودی یه لحظه چشماتو از روی صفحه ی تی وی برداری و عقب عقب رفتی ... منم زیر چشمی نیگات کردم اما مثلا خواستم به روی خودم نیارم و در کمال ناباوری دیدم رفتی سمت کلید چراغ و چراغ بالا سرمو روشن کردی و در همون حالت برگشتی و ادامه ی برنامه ات رو دیدی؟
با تعجب ازت پرسیدم چرا چراغ روشن رو کردی؟(چون معمولا دوست داری موقع تماشای تی وی چراغ بالا سرت خاموش باشه)
یه لحظه چشماتو از رو صفحه برداشتی و گفتی: داری کتاب میخونی،چشمات اذیت میشه عزیزم،نور اینجا کمه...:43:
وای که چقدر همین یه جمله ی به ظاهر معمولی به دلم نشست و غروب جمعه ی دلگیرم و شاد کرد...
ازت ممنونم که همیشه هوامو داشتی و من گاهی ندیدم... تو را من عاشـــــــــــقم...:46:
منو ببندین به تخت لطفا! به این تاپیک مهتاد شدم :D
گفتم دوست دارم این چند روز که پیشم هستی، هر روز بریم بیرون ... گفت باشه.
روز آخر رفته بودیم پارک جمشیدیه ... یه مسیر نیمه کوهستانی ... رسیدیم به یه حوضچه آب. کفش و جوراب هامونو که در آوردیم و پامون رو گذاشتیم تو آب سرد، بهم گفت: " آخیش، پاهام آروم شد. این تاول پام اذیتم می کرد! " ... اشک تو چشام جمع شد
بمیرم ... تو تموم اون چند روز و بین قدم زدن های مدام ما، چیزی نگفته بود از خستگی پاهاش ...
سلام اين مورد جالب بهانه اي شد كه به يك نكته اشاره كنم:نقل قول:
نوشته اصلی توسط dorsa-tanha
مثبت بيني و مثبت انديشي همديگر را تقويت مي كند.
مثبت بيني به معناي آن نيست كه منفي ها را نبينيم، يا اينكه نقاط منفي را مثبت ببينيم.
يعني اينكه در كنار نقاط منفي ،چشم خود را به روي نقاط مثبت نبنديم.
يعني مثبت بين هم باشيم.
==============
10 روز شارژ رايگان هم به خاطر مثبت بيني شما، و هم ارائه قشنگ آن با يك مثال عيني و عملياتي كه مي تواند براي همه ما اعضاء مفيد واقع شود.:104::104::104:
بابا این قدر از من تشکر نکنید. خجالت می کشم. :163: من که کاری نکردم. دست خودم که نبود وقتی داشتم گلم را می سرشتند، یه فرشته یه پیمانه خلاقیت برای من بیشتر ریخت و من از اون استفاده کردم تا این تاپیک را راه بیاندازم. :D
خوش به حال همتون مخصوصا خانم شاد كه شوهرش بر عكس همسر من اين همه رمانتيك است
با اينكه ميدونم شوهنرم منو دوس داره اما زياد ابراز نمي كنه فقط تو دوران بارداري تا دلت بخواد بهم ميرسيد بهمن ماه بود و منم حامله يه لحظه دلم هواي انگور كرد شوهرم همه جاي شهر كوچيكمان را گشت و بالاخره يه خوشه انگور سرما برده برام خريده بود و اورد اون بهترين لحظه عشق شوهرم به من بود
تسوكه خيلي بامزه اي
به به ... بازم هم دم این خانوم ها گرم که اینقدر خاطره دارند و می نویسند ...
قابل توجه آقایون گرامی ... ببینید که چه چیزهای کوچیک برای ما خانوم ها میتونه اینقدر خاطره ساز باشه :43:
اقای سنگتراشان احیانا سری به این تاپیک بزنید بد نیست ها:311: شاید به ذهن شما هم خاطره ای خطور کرد ... خدا رو چه دیدید؟ :162:
زندگی ما که تازه رو به راه شده ... اینو گفتم واسه اونهایی که خیلی زود می خوان نتیجه بگیرن
هیچوقت علی پیش قدم نمی شد بیریم بیرون .. حالا واسه تفریح ..خیابون گردی ...یا هر چیز دیگه ای
همش من باید پیشنهاد میدادم و بعدش هم پیگیر می شدم و ... همه مسئولیتش با من بود و صد البته غرغر هاش
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...40c527c1ad.gif
بهتره به جای جمله ی بالا بگم ----->> به علی فرصت نمی دادم که پیش قدم بشه ... بس که من صبورمو پر طاقت :58:
بعد از سعی کردن و کلی تلاش و بکار بردن راهنمایی های شما دوستان
علی هر شب سرساعت خونس (ساعت ده)
و اما خاطره ی قشنگ من:
دیشب منو دخترم خونه بودیم که علی زنگ زد (ساعت حدود نه و نیم بود) بهم گفت
: نمی خواهین ببرمتون بیرون؟
(قند توی دلم آب شد) نیکی و پرسش؟
:زودحاضرشین دارم میام دنبالتون.
:باشه باشه
دیروز دخترم مریض بود ، من صبح مجبور بودم برم سرکار (خیلی مرخصی گرفتم توی این 10ماه) باباش پیشش موند
ساعت های هشت و نیم یک ربع به نه صبح بود بهم زنگ زد که
: حالش خوبه من دارم میرم سرکار ... به همسایه بسپرم بیاد بهش سر بزنه؟
: (باورم نمی شد علی ای که همش می گفت کسی نیاد ، کسی نره ) آره عزیزم دستت درد نکنه
***
از ظهر که برگشته بودم خونه ..داشتم به دخترم میرسیدم و خونه رو مرتب می کردم ...شب هم کیک درست کردم ...همسایمون هم اومده بود احوال پرسی حدود یک ساعتی هم پیشمون موند و من هم ازش تشکر و پذیرایی می کردم ... خیلی خسته شده بودم وقتی علی گفت بریم بیرون ... ساعت ده فیلم سینمایی داشت ...دلم می خواست وقتی علی میاد باهم فیلم تماشا کنیم و چایی و کیک بخوریم
ولی وقتی بهم گفت بریم بیرون ذوق کردم ... مثل نی نی ها
اومد دنبالمون و من هم کیک و چایی برداشتم باهاش رفتیم بیرون
خودش ما رو برد یه جای باحال که سرد بود و کلی یخ کردیم ...توی سرما من کاپشنش رو گرفتم ...می خندید و کیک و چایی می خورد و من توی دلم چقدر خدا رو واسه این لحظات شکر کردم
موقع برگشتن هم دم یه کبابی نگه داشت برامون دل جگر و کباب خرید و همش بهمون میرسید
چقدر دیشب خوش گذشت
خدایا ... یعنی این همون علی بود؟ همونی که هروقت بهش می گفتم ما دلمون پوسید ببرمون بیرون ..می گفت کجا ببرمتون ... جایی نیست که
این همون علی بود که میرفتیم رستوران غر میزد که اصلا خوشم نمیاد بیرون غذا بخوریم شما برید توی ماشین من غذا می گیرم بریم توی خونه بخوریم
...
چقدر خوب و دوست داشتنی بود و چه لحظات قشنگی دیشب برام رقم خورد ... همه اینها را اینجا توی تالار یاد گرفتم
دوستان گلم دوستتون دارم :72:
وقتی که داشتم اینو می نوشتم تنها آقای متاهل تو تالارو که یادم بود آقای مدیر بودن ولی گفتم مدیر اینقدر اهل نصیحت و منطق و تجزیه تحلیل هستن که اینطرفا نمیان.:163:نقل قول:
نوشته اصلی توسط green
حالا که بالهای صداقت گفت:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بالهای صداقت
از آقای مدیر می خوایم که بیان یه خاطره عاشقانه بگن که این خانما فکر نکنن فقط خودشون خاطره عاشقانه دارن.:311:
منتظریم
گرین عزیز، داری آقای سنگ تراشان رو مجبور می کنی دروغ بگه هاااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااا:163:نقل قول:
نوشته اصلی توسط green
وا،
مگه مردها هم این چیزا رو حس می کنن،:311:
اینا ماله تو فیلم هاست که می بینی:311::311::311:
سلام:
عجب تاپیک پر انرژی شده ها.....خیلی خاطرات دووستان زیباست ....
تک به تک پر معنا و سرشار از مثبت گرایی..http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...6bd5ddc83b.gif...
هورا به این همه زوج عاشق ....هوراااااااااااااااااااااا اااااااا
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...29b7aa2774.gif
خب پیرو این تاپیک بنده دیشب نه پریشب!! همسر گرام رو مجبور کردم بشینه فکر کنه و یکی از قشنگترین صحنه های عاشقانه که براش تا الان یادگار مونده رو بیان کنه...ایشون هم هی فکر....فکر...فکر.....که دیگه نزدیک بود اینجانب تک تک موهاشو بکنم :161:تا بالاخره یادش اومد!!!!!!!:311:( مدام هم وسطش می گفت دختر آخه من خسته ام نصفه شبی تو برای چی می خوای؟گفتم می خوام بنویسم دیگه بدو بدو بگو...http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...0064a21444.png.)
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...29b7aa2774.gif
خلاصه دو تا صحنه یادش اومد که براتون از قول خودش می نویسم...
گفت یکی از زیباترین و قشنگترین صحنه ها که تا عمر دارم یادم نمی ره وقتی بود که با دسته گل عروس از ماشین عروس پیاده شدم و اومدم داخل آرایشگاه و تو رو تو لباس عروس دیدم http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...f046378eba.gifکه بهم لبخند می زنی احساس کردم که خوشبخترین مرد دنیام...می گفت اون لبخند تو رو و اون چشمهای قشنگ و صورت مهربانتو تو اون لحظه هیچ وقت از یادم نمی ره.....:46:
** جالبه دوستان که منم اون لحظه رو هیچ وقت یادم نمی ره چون همسر گرام من تا منو دید اونقدر مات مونده بود که تا پاشو گذاشت رو پله اول آرایشگاه با کله خورد زمین و همین موضوع همه ما و فیلمبردارا و عکاس رو کلی خندوند....http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...6d3eb9991c.gif
[align=center]http://www.hamdardi.net/images/www.h....com_2.net.jpg
و خاطره دوم که اینم برای خودم جالبه چون تا پریشب نمی دونستم!!
یک روز که کشیک بود دلبندم و قرار بود نصفه شب آف کنه و بیاد خونه ..من تنها می ترسیدم تو خونه.. تا زمان زیادی بیدار نشستم و البته تو تالار بودم دیگه..
که خسته شدم و یادمه عروسکمو که خیلی دوسش دارم بغل کردم و رفتم تو رختخواب دراز کشیدم چون نزدیک اومدن همسرم بود ..گویا خوابم می بره...http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...6d774597ee.gif.
از اینجا به بعد همسرم می گه...
می گفت اومدم دیدم همه چراغها بازه و اول ترسیدم بعد اومدم دیدم تو آروم خوابیدی و عروسکتو محکم بغل کردی..می گفت اون لحظه نشستم و نگاهت کردم که چقدر معصومانه خوابیدی و از ترس عروسکتو بغل کردی احساس کردم یک دنیا دوست دارم و یک تار موی تو رو با دنیا عوض نمی کنم...http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...16f0f71b1f.gif.
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...29b7aa2774.gif
***دوستان این تاپیک باعث شد اون شب من و همسرم به یاد خاطرات قشنگمون یک شب به یاد ماندنی داشته باشیم.....ممنونم..:310:..[/align]
سلام IVI195
آره، انگار اشتباه نمی گی. با پست خانم سارا بانو و حرف تو شاید اینجوری باشه که "مردا این چیزارو حس نمی کنن"
ما که مجردیم، تو هفتا آسمون یه ستاره هم نداریم:311:
سلام :نقل قول:
نوشته اصلی توسط green
گرین گرامی..
من که دو تا خاطره از همسرم که خودش گفته بود رو بیان کردم.!!:305:..اتفاقا مردا ( البته من منظورم بیشتر همسر خودمه ) این صحنه ها رو هم برای همسرشون ایجاد می کنن و هم براشون مهمه منتها چون مردها احساس در مرحله بعد قرار داره و بیشتر فکر کار ...پول و.اسایش خانواده هستند باید بهشون فشار بیاری تا خاطرات یادشون بیافته ..بعد که یادشون می افته خیلی بامزه میشه ....
پیرو نقض سخن شما !!:311:همسر من حس می کنه منتها برای بیان خاطراتش چون مشغله کاریش زیاده باید کمی هولش بدم!!!!:311:
بچه ها می دونید من این روزها بیشتر از قبل متوجه شدم که چقدر همسرم دوستم داره...:311:
خوب چرا؟ آخه! چند روز پیش براش شرط گذاشتم که باید بری پیش یه روان پزشک برای آرامش بیشتر و از بین رفتن اضطراب و زود عصبانی شدنهات! (آخه! یه پروژه ی بزرگ برداشته و این روزها اون قدر توی فشار بود که فشار کاریش باعث شده بود مثل یه مرد افقی بیاد توی خونه و هی هم غر بزنه و داد بزنه!:320:) من هم یه روز که حسابی ازش دلخور شدم و ناراحتم کرد براش این شرطها رو گذاشتم! اون هم در کمال ناباوری همون روز پیش یه متخصص وقت گرفت و اون جا پیش دکتر و وقتی من کنارش نشسته بودم؛ می گفت: آقای دکتر! من خانومم رو خیلی دوستش دارم، اما این عصبانیتم باعث شده که خانومم خسته بشه! من هم اون لحظه کلی ذوق کرده بودم!
شرط بعدیم هم این بود که باید برای ادامه تحصیل بدی و ثبت نام کنی، حتی اگه شده در طول یه ترم 3 واحد برداری؛ باورم نمیشد، بعد از 13 سال ترک تحصیل، در کمال ناباوری رفت و پرس و جو کرد که چه جوری بخونه و چه رشته ای و از این جور حرفها!:227::227: اون روز فهمیدم که چقدر من براش مهمم!
پس حالا؛ آفرین و صدآفرین به همسرم گل و مهربونم!:104::104:
هوراااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااا به این زندگی!:46:
یادمه بعد از یکی دوماه که از ازدواجمون گذشته بود ، ماموریتهای کاریم به عسلویه (منطقه ای بین بوشهر و بندر عباس - محل پروژه های گازی و پتروشیمی) شروع شد. ماهی دوهفته باید می رفتم تو اون گرما و اون موقع ها بدون هیچگونه امکاناتی. نزدیکترین فرودگاه به اونجا فرودگاه بوشهر بود با 300 کیلومتر فاصله. و نزدیکترین مرکز بهداشتی به اونجا کنگان با 60 کیلومتر فاصله که تازه کپسول آموکسی سیلین رو فقط یه برگ 10 تائی میداد. خلاصه شرایط کاری و ارتباطی سخت.
همسرم هر وقت می خواستم برم ، موقع خداحافظی یه کارت کوچولو بهم میداد که توش یه نامه / چند نامه بود با خطی رمز گونه که فقط من و او می تونستیم بخونیمش. (این رسم الخط از جمله اختراعات همسرم بود که به ازای هر حرف فارسی یه شکلی کشیده بود مثلا "ج" یه مربع کوچیک بود یه نقطه توش) رمز این خط هم تو یه کاغذ جداگونه بهم داده بود. بخاطر همین حتی وقتی هم که کنار همکارام نشسته بودم می تونستم این نامه ها رو بخونم بدون اینکه اونها حتی یه کلمه از اون نامه ها رو بفهمند.:310:
خلاصه من از همون موقع که راه میفتادم شروع به رمز گشائی از این نامه های عشقولانه:43: می کردم و سختی و خستگی سفر با خوندن این نامه به یه جور تفریح برام تبدیل شده بود. هم سرگرم می شدم، هم به فکر جبران این محبتای همسرم میفتادم و هم خدا رو به خاطر دادن این نعمت بیشتر و بیشتر شکر می کردم:323:
بچه ها! سلام و صد تا سلام!
من هم به تقلید از سارابانوی عزیز؛ به همسر محترم کلید کردم که باید بگی کدوم خاطره بیشتر از همه توی ذهنت مونده؛ یه کم فکر کرد و گفت: آخه! واسه ی چی میخوای؟:325:
گفتم: برای اینکه میخوام توی تالار بنویسم.
بهم گفت: توی نامزدی یه شب که قرار بود کنار هم باشیم؛ مریض شده بودی! با هم رفتیم دکتر و اومدیم خونه ی ما؛ از دکتر که اومدیم آروم خوابت برد؛ وقتی دست زدم به پیشونیت دیدم چقدر تب داری! تو خوابت برد و من تا صبح بالای سرت نشسته بودم!:43:
من هم یهو یادم افتاد که راست میگه! دم دم های صبح که بیدار شدم دیدم هنوز بالای سرم نشسته!:46:
میگه؛ صبح که دیدم حالت بهتر شده و تبت اومده پایین تر؛ گرفتم و خوابیدم!
قربونت برممممممممممممممممممممممم ممممممممم که چقدر تو خوبی!!!!!!!!!!!:72:
شش روز بود همدیگرو ندیده بودیم... داشت از سفر بر می گشت و من بی خبر، از سر صبح رفته بودم ترمینال استقبالش ... گفته بود اتوبوسش زرد رنگه ... چنتا اتوبوس اومد و مسافر من همراش نبود ... می دونستم ردیف سوم نشسته ... اتوبوسش که رسید و دیدمش که داره پیاده میشه ... نگاهمون که بهم گره خورد ... دیگه همه چی یادمون رفت ...
بیست دقیقه بعد همه توی ترمینال، ما دو تا رو دیدن که داریم دنبال ساک جامونده تو اتوبوس، می دویم ...
:311:
سلام!
خاطرات عشقولانه اتون چقدر قشنگه و شيرين .بخصوص خط اختراعي خانم بي بي !:311:
چقدر خوبه كه با هم شاد و خوشبختتيد!:104:
خوشبختي و شادياتون پايدار!:310:
سلام....
خیلی تاپیک جالبیه ممنون tesoke:104:
منم بگم؟؟؟؟؟؟بهم نخندین:shy:
بعد از سه ماه همسرم از محل کارش اومده بود,قبل اینکه بیاد من با خودم فکر میکردم ببینمش تو فرودگاه پریدم تو بغلش اما بر عکس تصور,با مادر شوهرم بودیم وقتی تو فرودگاه دیدمش ازش خجالت میکشیدم اون اومد دست داد میخواست بوسم کنه خودمو میکشیدم کنار سوار ماشین که شدیم بریم خونه تو ماشین با فاصله ازش نشسته بودم بعد وقتی رسیدیم خونه بعد یک ساعت که تو اتاق تنها شدیم بازم خجالت میکشیدم اما اون اومد محکم بغلم کردو سرو صورتمو پر بوسه کرد خیلی حسی قشنگی بود انگار اولین روزی بود که ازدواج کردیم:43:
همین چند روز پیشم منو همسرم سر رفتن یا نرفتن من همش جروبحث میکردیم من خیلی دوست داشتم برم پیشش اما اون نه اصلا توجه نمیکرد همش دلیل الکی میاورد که خودش بیاد ایران منم شک برم داشت چرا اصرار داره بیاد بعد از اینکه کلی اشکمو در اورد درست زمانی که انتظارشو نداشتم و راضی شدم به اومدنش بهم گفت من ازین جا کارای اومدنتو دارم درست میکنم دیونه ام این موقعیت و از دست بدم خواستم ببینم تا چقدر ایستادگی میکنی من ایران کاری ندارم جز برای تووووووووووووووو:310:وای بهترین حرفی بود که تو عمرم شنیده بودم
خدایا شکرت:323:
بازم اجازه هست بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب میگم.........
یه شب که کنار همسر مهربونم خوابیده بودم یه خواب بد دیدم و با وحشت از خواب پریدم اونم زود بیدار شدو گفت چی شده عزیزم و من همینطور گریه میکردم و میگفتم خواب بدی دیدم میترسم اونم محکم منو تو بغلش گرفته بود اشکاموپاک میکرد میگفت عزیزم گزیه نکن ببین من کنارتم گریه نکن دیگه عشق من غصه میخورم هاااااااااامنم دست خودم نبود اشکم سرازیر میشد یهو دیدم از چشمای عشق مهربونم داره اشک میاد...:43:
عشق من خیلی خوبی هیچ وقت گریه نکن طاقت دیدن اشکاتو ندارم:46:
خدایا ممنونم واسه عزیزی که بهم دادی
خدایا این خوشیو واسه همه بنده هات موندگار کن
خدایا شکرت:323:
سلام:311::
وای دوستان خیلی خاطراتتون قشنگه...
آویژه جون میبینم هنوز پای ثابت این تاپیکی!!
shomila جان خاطراتت قشنگ بود و برای من از یک نظر جالب بود..بگم دعوام نکنن دوستان تالارها!!!
خاطره آخر شما و خواب بد شما ....
من هم حدودا 1 ماه قبل همان زمان که تاپیک احساسات زجرآورو زدم ..چون من کلا زیاد خواب بد می بینم و الان کمتر شده البته..یک شب عین شما خواب بد دیدم و پریدم از خواب اونشب همسرم بعد از یک کشیک بسیار شلوغ و بد اومده بود و فوری خوابید..وقتی خسته ست اصلا متوجه نمیشه ..:302:
منم مثل شما پریدم و هرچی همسرمو تکون دادم که من می ترسم اصلا انگار نفهمید ..منم خیلی ترسیده بودم خیلی ..هی مدام تکونش می دادم دیدم نه تنها بیدار نشد که هیچ ..پشتشو کرد به من و خوابید...
منم که دیگه می دونید ...گریه ام گرفت که عجب بابا این آقا شوهر عین خیالش نیست من خواب بد دیدم...:302:
منم ول کن نبودم هی تکونش می دادم انگاری پاشد گفت چی شده گفتم خواب بد دیدم بگم شاید یک ثانیه نشد من فکر کردم می خواد یعنی حالا بغلم کنه چشمت روز بد نبینه دستش بود که رفت بالا خورد تو کله اینجانب!!!!:302::311:
منم که دیگه حسابی زودرنجیم گل کرده بود پاشدم رفتم تو اشپزخونه دعا خوندم و شیر خوردم و کمی گریه کردم اومدم خوابیدم..همسر ما هم صبح پاشدو ما رو بوسید و رفت...:311:
خلاصه دردسرتون ندم ..منم فرداش با مهربانی قضیه بهش گفتم..هیچی یادش نبود و می گفت من اصلا یادم نمیاد اینارو که می گی!!!! تازه می گفت خواب دیدی ..جون من راست می گی؟ !!:311::163:
بعدش شب دیدم برگشت خونه خیلی تو فکر بود و ناراحت نشسته بود و البته من عین خیالم نبود چون فهمیده بودم که خستگی زیادش اصلا متوجه نبوده...و دلخور نبودم..نشستم پیشش گفتم چیه عزیزم تو فکری؟
گفت خیلی ناراحتم چون تو از اول به من گفته بودی شبا گاهی خواب بد می بینی و من باید حواسم می بود ولی اونقدر خسته بودم که نفهمیدم اصلا...بعد منو بوسید و معذرت خواست و من بهش گفتم من درک می کنم و تو حق داشتی ...خسته بودی...
اون گفت نه من باید مواظبت می بودم و از این به بعد همیشه حواسم هست و خداییش دیگه از اون موقع خسته هم باشه من تا خواب بد می بینم تا چشم باز می کنم اولین چشم که می بینم همسرم هست...
خب..اینم یک خاطره رمانتیک و طنز از من و همسرم...:311::227:
سلام به همگی....
همه اومدن اینجا نظر دادن ما مجردها دلمون آب افتاد.من تازگی ها عضو شدم با موضوع ..میخوام ازدواج کنم ولی نمیتونم ..شروع کردم دوستان قانعم نکردن هنوز دهنم بوی شیر میده:311::311:
الان اومدم توو این تاپیک کاملا خوندمش!!! عجب تاپیک باحالی بود مخصوصا خاطرات آویژه و سارا بانو...
کلی حال کردم .
اوه اوه ........ دیر شده من میرم زن میگیرم برمیگردم خاطراتمو میگم :311::311:
:72::72::72::72::72:
یادمه تو عقد بودیم. مامان وبابام میخواستند برن شهرستان پیش داداشم.
منم با کلی خواهش واصرار از اونا و شوهرم راضیشون کردم که باهاشون برم. تو ایستگاه قطار شوهرمم واسه خداحافظی اومده بود ولی هرچی ازش میپرسیدم میخوای نرم میگفت نه برو بهت خوش میگذره.
همین که سوار قطار شدم از پنجره دیدم داره اشکاش میریزه خیلی دلم سوخت. مامانم گفت زود باش برو پایین صدبار بهت نگفتم نه!!!!!!!!!!!!!!!و با عجله از قطار پیاده شم و تازه فهمیدم <strike>به خاطر غرورش</strike> -- ويرايش مدير همدردي--(به خاطر خوشحالي و ذوق من)هیچی بهم نمیگفته.
من و همسرم هیچ خاطره ای باهم نداریم نه عاشقانه نه هیچ چیز دیگه ای:302:
نه اینکه فکر کنید ما احساسی نیستیما نه اتفاقا خیلیم احساسی هستیم:43:
فقط مشکل اینه که هنوز همدیگه رو پیدا نکردیم تا با هم ازدواج کنیم.:311::311::311:
تمام خاطرات رو خوندم ...
خیلی قشنگ بودن..
با یه سریشم به خاطر شرایطی که دارم اشک تو چشام جمع شد !
خوش بحالتون..:43::72:
سلام
من توی پست 4 یه خاطره گفته بودم اما اومدم یکی دیگه هم بگم
وقتی 2 ماه پیش پدرم به رحمت خدا رفت احساس کردم کمرم شکست حالم خیلی بد بود احساس پوچی می کردم . حال خوش این تاپیک و خراب نکنم خلاصه خیلی حالم بد بود. یه روز شوهرم داشت من و بر می گردوند خونه که لباسام و عوض کنم و دوباره بر گردم خونه مامانم اینا. تو راه کلی گریه می کردم تو گریه هام گفتم کاش حسین (پسرم) و نداشتم و خود کشی گناه نداشت تا منم می تونستم برم پیش بابام شوهرم گفت دستت درد نکنه دیگه ما هم که اینجا چغندریم. خندم گرفت . رسیدیم خونه داشتم حاضر می شدم که بغلم کرد گفت فکر نکنی بابات رفته تنها شدیا تو حالا دختر منی. هیچ وقت تنهات نمی ذارم مطمئن باش.:310::43:
خیلی حالم خوب شد. از اون روز بیشتر برای مامانم گریه می کردم که چقدر تنها شده و شوهر خوب چقدر خوبه که خدا از مامانم گرفت .
من همیشه این تاپیک رو می خوندم و لذت می بردم ولی هرچی فکر می کردم چیزی یادم نمی اومد که منم بنویسم. تا چند وقت پیش که مریض شدم...
امان از این مریضها و خاطرات تلخ و شیرینی که با هم بجا می ذارن. موندم دعا کنم که تن هیچکس بیمار نشه یا بشه و طمع دوست داشته شدن رو بچشه!!!!
خلاصه که سرتون رو درد نیارم. چند وقت پیش به شدت سرما خوردم و ظاهرا که خیلی تو خواب ناله می کردم. بنده خدا شوهرم اصلا نتونسته بود بخوابه. بالاخره وقتی از خواب پاشدم، نصفه شبی به زور بردم دکتر و وقتی برگشتیم خونه تا صبح بالای سرم بود. پیشونیم را با پارچه نمناک خنک می کرد و قاشق قاشق کمپوت می ذاشت دهنم. جاتون خالی آب کمپوتها هم ریخت رو سر و بدن و پتوم که شستن پتو هم افتاد گردن شوهرم و واسه اینکه ناراحت نشم همون شبی شستش. تازه صبح زود هم قرار گذاشته بود که بره خونه باباش اینا که دیدم زنگ زد و گفت چون من مریضم نمی یاد.
الحق که مریضی خیلی خوش گذشت بهم. تازه فهمیدم که تو قلبش جا دارم :43:
سلام وقتی لحظات زیبای قشنگتونو میخونم احساس خوبی بهم دست میده و منو تشویق کرد که باز هم دنبال لحظات قشنگ زندگیم بگردم نه الان بلکه یادم باشه که همیشه کمتر به بدیهامون فکر کنم
یادمه سال گذشته بعضی از شبا به خاطر شغل همسرم تنها بودم و از اونجایی که خونه های سمت چپ و راست خونمون خالی بود من میترسیدم یه شب همسرم حدودای نیمه شب بود اومد به من سر بزنه .من خوابم می اومد ولی میترسیدم بخوابم و با کوچترین صدایی از خواب میپریدم دستشو گرفتم و گفتم کنار تخت بمون تا من خوابم ببره بعد برو .وقتی خوابم برد اون رفت ولی ساعت 2 نیمه شب بود که برگشت و تا ساعت پنج کنارم بود تا من نترسم الهی که با لباس محل کارش ( همسرم افسر پلیسه )کنارم بود. واین استرسو تا صبح هم داشته که نکنه بیرون اتفاقی بیفته و مسئولیتش گردن اونو بگیره که خوشبختانه شب آرومی بود. و حالا که میدونم مردها چقدر به کارشون اهیت میدن ولی اون شب هسرم به خاطر من شب سختیو گذروند لحظه بیاد موندنی واسه من شد
:دوستان عزیز سلام..خاطرات زیبای شما رو من و همسر گلم خوندیم:303:امیدوارم همیشه دلتون شاد باشه و کنار عزیزانتون روزای خوشی رو سپری کنید:321:من و همسر مهربونم خاطرات قشنگ:72: و عاشقونه ی :16:زیادی داریم یکیشو واستون میگم:324:
یه شب زمستونی خیلی قشنگ قرار شد من و شوشو بریم خونه ی آبجی شوشو که مسافرت بودن و خلاصه مراقب خونه هم باشیم..سرتونو درد نیارم همون شب تا وقت خواب من و شوشو راجع به دیو و پری و جن گفتیم و گفتیم و خوابمون رفت..صبح با صدای شوشوی گلم از خواب بیدار شدم و چون خیلی گیج بودم فقط دیدم شوهرم منو بوسید و راهی محل کارش شد...
ربع ساعتی بعد من که هفت خواب بودم شوشوی خوشگلمو به شکل دیو و پری میدیدم که داره منو اذیت میکنه...
یهو از خواب پریدم و دیدم شوشو بالای سرم ایستاده و محو تماشای من بود و من هنوز هم همون تصور رو ازشون داشتم خلاصه از ترس با حالتی وحشت زده و موهای پریشون و به هم ریخته شروع به جیغ زدن و گریه کردم اونم با صدای بلند.....:311:یهو شوشو هم از ترس شروع کرد به جیغ زدن و مو به بدنش سیخ شده بود:33:..به هر حال تا 2/1 دقیقه باهم جیغ میزدیم....و جاتون سبز می ترسیدیم به هم نگاه کنیم و بعد از 5 دقیقه که متوجه موضوع شدیم هر 2 به هم می خندیدیم:311::311:حالا بعد از 3 سال و نیم هر وقت یادش میفتیم به خودمون می خندیم:58:[/color][/size]
خاطرات قشنگتون رو خوندم بچه ها هيچ وقت يادتون نره که چه روزاي خوبي داشتين روزاي سخت رو به روزاي خوبه همسراتون ببخشين...شيرينيه زندگيه مشترک تا حدوده زيادي دسته خوده ماست پس سره هيچ و پوچ تلخش نکنيم...