عزیزم
نیاز به خانواده درمانی هست .
دوستان اگر راهکاری دارند که وی را کمک کنه که خانواده اش را با مسالمت به سمت خانواده درمانی هدایت کنه ارائه کنند .
نمایش نسخه قابل چاپ
عزیزم
نیاز به خانواده درمانی هست .
دوستان اگر راهکاری دارند که وی را کمک کنه که خانواده اش را با مسالمت به سمت خانواده درمانی هدایت کنه ارائه کنند .
پرناز جان:72:
شما پیش اون برادرتون که توی بیمارستان اعصاب و روان هستند میرید؟
نظر روانپزشکان در مورد ایشون چیه ؟
میتونی یه وقت ملاقات با یکی از پزشکای همونجا بگیری ؟
تو این مراکز معمولا به اعضای خانواده هم مشاوره میدن . تا حالا موقعیتی پیش اومده که مشاورین و پزشکان اونجا با پدر و مادرتون صحبت کنند؟
برادرم یک سال پیش توبیمارستان بوده .نظر دکترش رو نمیدونم ولی همه میکفتن که با همه فرق میکنه و مثل دیونه ها نیست . مشکل من الان خانوادم نیست یعنی هست ولی برام زیاد مهم نیستن . با این کارایی که باهام کردن دیگه ازشون بدم میاد الانم با هیچکدومشون حرف نمیزنم و در عین حال کاری هم نمیکنم که به هدفشون یعنی بردن من به تیمارستان برسن . من بیشتر نگران اجماع هستم نمیدونم چطوری باید رفتار کنم که صلاحیت خودمو ثابت کنم . تازه اگه بتونم درست بودن خودم رو ثابت کنم . باز یه دختر تنها و بدون پشوانه خانوادگی هستم . راستش خیلی احساس بی هویتی می کنم .
پرناز عزیزم:72:
بیشتر کسایی که تو خانواده هایی زندگی میکنند که یکی یا چند تن از اعضای خانوادشون از یه مشکل روانی رنج میبره تحت تاثیر اون محیط آسیب پذیر تر میشن . پس تو باید خیلی حواست به پرناز ما باشه .
شرایطتت رو کاملا درک میکنم و بیشتر از همه حس بی پناهیت رو .
تو باید قوی باشی ، نگران اجتماع و حرف مردم نباش . همیشه گفتن که در دروازه رو میشه بست ولی دهن مردم رو نه . تو می تونی اینقدر قوی باشی که پناهی باشی واسه دیگران .
از شرایط تحصیلی یا کاریت واسمون میگی ؟ از لحاظ اقتصادی تا چه حد به خانوادت وابسته ای ؟ تمایل به ادامه تحصیل ، اشتغال و ... داری ؟
وقتای بیکاریت چی کارا میکنی ؟ اهل ورزش هستی ؟ رابطه ت با دوستات چطوریه ؟ دوست صمیمی هم داری ؟ تا چه حد میتونی باهاشون در ارتباط باشی ؟
اینکه من دیر به دیر جوابتون رو میدم به این دلیل نیست که مشکلم فراموش شده یا اوضام بهتر شده علتش اینه که منتظرم نظر بقیه رو هم بشنوم چون من واقعا" به همدردی شما احتیاج دارم . تا حالا هم با حرفا و کمکای شما مشکلم رو تحمل کردم . ولی احساس میکنم کم کم دارم همه جا فراموش میشم .حتی خودمم دارم خودمو فراموش میکنم .
قبلا" یه مقدار براتون توضیح داده بودم که درسم تو مدرسه خوب بود ولی موقع کنکور به علت اختلافایی که با بابام داشتم خوب درس نخوندم و دانشگاه خوبی قبول نشدم .بعدشم به علت بی انگیزگی و سر کوفتهای اطرافیا زیاد درس نخوندم . امیدوارم به زودی مدرک کارشناسیمو بگیرم ولی چون معدلم خیلی پایینه میخوام حتما" ارشد شرکت کنم البته نه رشته کامپیوتر . رشته زبان چون به زبان خیلی علاقه دارم . الانم وقتام بیشتر صرف خوندن زبان میشه با گشتن توی اینتر نت البته یه کار کوچیکیم تو اینتر نت میکنم که هنوز به سود دهی نرسیده .
در مورد دوستامم باید بگم که بیشترشون مربوط به دانشگاه میشدن که با تموم شدن دانشگاه دیگه نمیبینمشون فقط گاهی با هم تماس تلفنی داریم . باهاشون اصلا" در مورد مسائل خانوادگیم حرف نمیزنم .
زندگی تاس خوب آوردن نیست
تاس بد را خوب بازی کردن است.
از همین الان تصمیم بگیر که زندگیت رو با دستای خودت بسازی. آجر آجرش رو.
تو باید قدرتمند بشی، باید شغل داشته باشی و باید آینده ای روشن برای خودت بسازی.
و شاید یکی از بهترین راه ها برای دست یافتن به تمامی اینها درس خوندن باشه. تا بتونی "موفق" بشی، "شغل" پیدا کنی و در نهایت "مستقل" بشی.
می دونم نکات تاریک زیاده. می دونم ترس ها زیاده. اما مطمین باش که آدمی زاد قدرتی داره، غیر قابل تصور.
اگر بخوای می تونی.
مطمین باش.
و اما می دونم که نیاز به آرامش داری
عزیزم، بهتر نیست هر روز بیای برامون اتفاقات توی خونه (بحث ها و مشکلات و حرف ها و ...) بگی، که هم خودت تخلیه بشی و هم اینکه ما بتونیم درک درستی از وضعیت هر روزت داشته باشیم تا بشه بهترین راهنمایی رو کرد و تو به بیشترین آرامش ممکن بررسی؟
منتظریم:72::43:
و البته مطمین باش تمامی دوستان در اینجا به یاد و به فکر تو هستند در هر لحظه و سکوت اون ها هم دلیل بر فراموش کردن تو نیست. ما تو رو فراموش نکردیم، پس تو هم خودت رو فراموش نکن و در هر لحظه خودت رو دوست داشته باش.
و یک چیز دیگه
به نظر من بهتره روابطت رو با دوستات قوی تر کنی.
یکی از کوچکترین مشکلاتت رو در نظر بگیر و همون رو براشون درد و دل کن (البته یه دوست خوب و فهمیده و امین). این جوری هم دل هاتون به هم نزدیک تر می شه و هم تو تخلیه می شی (هر چند ناچیز) و هم هزاران فایده دیگه هم داره.
من این کار رو کردم. و هر قسمت از مشکلاتم رو به یکی از دوستانم می گم. خیلی بهتر از اینه که تو خودم نگه دارم و البته راهنمایی های خوبی هم ازشون گرفتم.
میدونم که باید قوی بشم و میخوام که قوی باشم . اما خیلی سخته که کسی رو نداشته باشی که زندگیت براش مهم باشه . سرنوشتت و زندگیت .راستش الان که سکوت کردم فقط باعث فراموشی خودم شدم . حرفای خوبیم دربارم نمیزنن که گاهی باعث میشه خیلی احساسای بدی بهم دست بده اینکه فراموش کنم که حق با منه . احساس بی ارزشی و پوچی . مثلا" بابام برمیگرده میگرده میگه حتما" مردم یه چیزی دیدن که حرف میزنن یا اینکه کی یه دختری رو قبول داره که با خانوادش مشکل داره و اندازه سر سوزن فکر نمیکنه که خودش اشتباه کرده چون به نظر اون یه مرد حق داره هر کاری دلش خواست و هر حرفی دلش خواست درباره دخترش انجام بده و دختر هیچ حقی برای اعتراض نداره و بزرگترین مخالفت و نگرانی من هم همینه حالا اگه من کلی تلاش کنم و یه تحصیلات خوب هم پیدا کنم .باز یه دختر بی کس و کارم چون میدونم جامعه ما جامعهای هست که این جور دخترا رو قبول نداره .
در مورد دوستا هم که شما میگید برم و مشکلاتمو بگم . چطور میتونم به دوستام بگم کهمثلا" همسایه هام دربارم چی میگن خوب مساما" عکس العمل اونا اینه که ازم فاصله میگیرن . یا اینکه بگم داداشم معتاده یا اینکه بگم خانوادم یه همچین رفتاری باهام دارن .نه به نظرم اصلا" صلاح نیست بهشون چیزی بگم . تنها دوستایی که میتونم این حرفامو بهشون بگم شماها هستین .
اما کلا" وضعیتم تو خونه الان چیز جالبی نیست نه تونستم حق خودمو بگیرم چون که هنوز همه با کمال بیشرمی هر چی دلشون میخواد دربارم میگنو ذره ای احساس اشتباه کردن نمیکنن . و میشه گفت دارم تبدیل به یه موجود ذلیل میشم . و این ماجرا هم داره تبدیل به یه عقده کشنده تو دلم میشه که نمیدونم چطور باید تخلیش کنم .
قوی تر شدن یعنی چه؟
شاید خیلی شعاری باشه ولی تو خودتو داری که بهترین یارته.....بارها شنیدیم که میگن خودسازی...خودشناسی....ولی من خودم تا سالها دقیقا حس ش نکرده بودم....
تو وقتی که خودتو داشته باشی...(که نمیخوام با جزئیات بی موردم لفتش بدم...) هیچوقت شکست نخواهی خورد...انسان میتونه خیلی بزرگ بشه این حرف رو هم اینقدر شینیدم و بیخودی تکرار شده که پوچ شده ولی شاید منظورمو درک کنی...
جواب سوال: هرچه تکیه ت به خودت بیشتر شه...قویتری
نقل قول:
نوشته اصلی توسط parnaz88
پرناز عزیز،
چقدر مهمه که جامعه چنین دخترانی رو قبول داره یا نداره؟
اصلا کی گفته هر چی جامعه میگه درست هست؟
تا وقتی که خودت خودت رو قبول نداشته باشی، چه پسر باشی چه دختر، هیچکس قبولت نداره...
و من اتفاقا خانومهای موفق زیادی رو میشناسم که از خیلی از مردها، هم مرد تر هستند، هم مستقل تر و هم موفق تر...
همه اینها بستگی به خود شما داره و اینکه چطور از ظرفیتهات استفاده کنی، چطور سعی کنی مشکلاتت رو شکست بدی،
و ضمنا، نمیدونم چقدر به خدا معتقدی،
اما از نظر من هیچ انسانی تنها نیست، چون هر انسانی خدا رو در کنار خودش داره،
سعی کن نماز بخونی، با خدا درد دل کنی،
این چیزی هست که گاهی خود من رو خیلی آروم میکنه!
مطمئن باش شما رو هم حسابی آرومت میکنه و این رو فراموش نکن،
که خیلی وقتها، خداوند تنها کسی هست که بالای بنده هاش در میاد و هواشونو داره به خصوص که اگر دلشون مثل دل شما پاک باشه و شکسته...:72:
همه رو بسپار به عدالت خداوند!
که در گرفتن حق دلشکسته ها، با هیچکس شوخی نداره!:160:
کامران
نقل قول:
نوشته اصلی توسط parnaz88
پرناز جان:72: . کجایی خانمی ؟
نمی خوای از کارات و شرایطتت ما رو مطلع کنی؟
پرناز خانم ،سلام
من تمام نوشته های شما رو خوندم
آروم باش ، به هدفت فکر کن ،توکل داشته باش
به نظر من شروع کن طور جدی به درس خوندن و کار به کار کسایی که میخوان اذیتت کنن نداشته باش ، بحث و جدلو با خونوادت بذار کنار ، با محبت باهاشون برخورد کن ، اعتمادشونو جلب کن ، با برادرات محترمانه رفتار کن ، تو کار کسی دخالت نکن ،
سعی کن بیشتر وقتتو به مطالعه بگذرونی و به پدر و مادرت بگی که میخوای ادامه تحصیل بدی و نظرشونو بخواه .
راستی از همه مهمتر
توکل کن ...
سلام دوستای خوبم .
خیلی وقتا میومدم و دلم می خواست باهاتون حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم . یعنی نمیدونستم حرفامو چه جوری بگم . اومدم چیزایی که تازه کشف کرد رو بهتون بگم . goonagoon خیلی ازت ممنونم که به حرفای من توجه کردی ولی شما به من میگی بحث وجدل رو بگذار کنار, با محبت باهاشون برخورد کن و بهشون احترام بگذار . حالا بگذار بهتون بگم من تو چه خانواده ای هستم . واسه خانواده من اصلا" مرده و زنده بودن من فرقی نداره . اینو ا ز روی کم بینی نمیگم واقعا"خانواده من اینطوری هستن . بگذار بهتون بگم قبل از اینکه این مورد پیش بیاد رفتار من تو خونه چه جوری بود و رفتار اونا چه جوری؟ مثلا" یه صحنه از مهمونی : همه نشستیم تو پذیرایی شوهر خاله ام که سالی یه بار میاد خونمون یه بحث علمی رو شروع میکنه منم توی این بحث مثلا" سیاسی اطلاعات یا نظری دارم و نظر خودمو میگم . قبل از اینکه کسی یک ثانیه وقت داشته باشه که به حرفای من فکر کنه و جوابی بهش بده پدرم برمیگرده و با بدترین الفاظ نظر منو مسخره میکنه . یا مثلا" موقع خداحافظی با فامیل . خیلی محترمانه به پسرخاله یاشوهر خاله میگم خیلی از دیدنتون خوشحال شدیم . شما هم تشریف بیاریم خونه ما .بابام زیر زبونی بهش میگه جوابشو نده . ولش کن .
شاید بگید مگه رفتار من تو خونه چه جوری بوده که بیرون اینجورین ؟ حالا چند نمونه از خونه میگم . سر سفره نشستیم اخبار داره نشون میده منم خیلی تو این یه سال اخیر به خاطر مسائل انتخابات و حاشیه هاش به خبر ها گوش میدادم . اخبار شروع میشه و منم دارم گوش میدم و مابینش نظر میدم . بابام که شامش تموم شد زود پا میشه میره جلوی تلوزیون و تا میتونه صدای اونو کم میکنه تا من نشنوم .یا مثلا" بیرون خونه هستم سر راه یه سر میرم مغازه پدرم .پدرم با داداشم تو مغازن . میگن ما دیگه داشتیم میرفتیم یعنی واسه چی اومدی. من هیچ وقت به این رفتارها جوابی نمیدادم و همه رو توی خودم میریختم به امید اینکه با پا فشاری من روی محبت و احترام این رفتارتوی خانوادم جا بیفته . اما اون روز نه تنها هیچ موقع نیومد بلکه خیلی خیلی بدتر هم شد . حالا همه این رفتارای اونا واسه چی بود ؟ واسه اینکه من فرند چهارم خانوادم حق دادن نظر گفتن پیشنهاد یا انتقاد ندارم . اینو این اواخر فهمیدم . فهمیدم که چرا اونا این رفتارارو با من کردن . چون می خواستن جرات پیدا کنن به من زور بگن .داداشم که این رفتارارو کرده این اواخر میگفت که من این کارارو کردم که کسی دیگه اینو قبول نداشته باشه خواهرم حس روان پزشکیش گل میکنه میگه با این شرایطی که داره خیلی امکانش هست که بره سراغ این کارا .داداشم میگه به من ربطی نداره بره فقط کسی نگه این از من بهتره من فقط همینو می خواستم خواهرم دوباره میگه اگه بره درس بخونه و به جاهای خیلی بالایی برسه چی میگه چون با خانوادش بده هیچکس اونو قبول نداره من همینو می خواستم .حتی بابام میگه اصلا" واسم مهم نیست چی بشه فقط کسی نگه تقصیر باباش بوده. بهشون گفتم واسم یه خونه جدا بگیرین من نمیتونم با شما زندگی کنم . میگن باشه . درواقع می خوام اینو بهتون بگم خیلی خیلی میترسم تو بیرون یا وقتایی که با هم میرن بیرون و منوتو خونه میزان بوسیله یه شخصی یا یه جوری یه بلایی سر من بیارن .
خانواده من یه خانواده عادی نیست .در واقع از مسائلی که سر من اومده بسیار راضی هم هستن . توی این سالای اخیر هم همش جلوی پای من سنگ مینداختن که من درس نخونم . یعنی می خوان منو به یه راهایی بکشونن که نه تنها پیشرفت نکنم بلکه خیلی پست و حقیر هم باشم .نمیدونم بودن تو یه همچین خانواده ای رو میتونید تصور کنید خانواده ای که از پستی شما لذت ببره و واسه پستی شما نقشه بکشه. من توی تمام این سالها خیلی تلاش کردم که سالم زندگی کنم . ولی گاهی خیلی احساس تنهایی میکنم میگم ای کاش فقط یکی بود . زندگی کردن بدون خانواده برای آدم خیلی راهتر از زندگی کردن با خانواده ایه که ازشون بترسی . تنها راه من نادیده گرفتنشونه البته تو فکر رفتن هم هستم . اگه دختر نبودم تا حالا هزار بار به بهانه تحصیل یا کار یا ازدواج ازشون جدا شده بودم .
الان خیلی نقشه ها دارم که می خوام انجامشون بدم ولی این احساس تنهایی لعنتی خیلی اوقات مزاحمم میشه میترسم به خاطش یه بلایی سر خودم بیارم . نمیدونم چه جوری باید باهاش رفتار کنم .تو فکر پیدا کردن دوست و رفتن به کلاس و ... اصلا" نیستم چون چندبار شنیدم که میگفتن بریم به دوستاش بگیم باهاش حرف نزنن . یا از این میترسم که برم کلاس بیان اونجا آبرمو ببرن .نمیدونم چی کار کنم . حالم ازشون به هم میخوره ولی جایی رو ندارم برم .چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام پرناز
این لینک رو بخون:
میکروفن!!!
شرایط دوست من هم تا حدود زیادی، شبیه شماست. اونهم از همه جا طرد شده. البته خانواده اون نابسامان نیست. اما اون هم امیدی به زندگی نداره. احساسش به اطرافیانش مثل احساس شماست. اما اون فکر می کنه که از سمت محیط کارشه که داره همه جا خراب می شه! (یعنی خرابش می کنن!)
من احساس تو رو با تمام وجود درک می کنم، همونطور که دوستم رو درک می کنم.
پرناز جان به درست بچسب و سعی کن یه مهندس واقعی بشی. قوی باش و جا نزن.
تو تنها نیستی که این شرایط رو داری، لااقل دوست من هم یکی دیگه است با همین شرایط و حس تو.
پرناز جان:72: میشه نقشه هات و تصمیمات رو اینجا بگی؟نقل قول:
الان خیلی نقشه ها دارم که می خوام انجامشون بدم
ما اینجا دوستان تو هستیم که کسی نمی تونه بیاد با ما صحبت کنه و نظر ما رو نسبت به تو عوض کنه. پس حرفات رو پیش خودت نگه ندار و اینجا بیان کن واسه تصمیماتت دوستان در حد توانشون راهنماییت میکنند.
یه نکته دیگه هم اینکه تو تا حالا تونستی مقاومت کنی و با وجود موانع پیش روت درس بخونی و به یه سری هدف هات برسی . این یعنی تو پتانسیل کافی رو داری . از این به بعد هم اگر بخوای قطعا میتونی .
:72::72::72:
قبلا" هم ازم خواستین که توضیحات بیشتری در مورد خانواده و کارام بدم .خودمم خیلی دلم می خواد که درمورد کار و زندگیم باهاتون صحبت کنم اما چیزی که مانعم شد و میشه اینه که از طریق گفتن همه جزئیات زندگیم اینجا بعدا" بوسیله کسی شناخته بشم و مثل اون خانوم بیچاره که خواست بیاد اینجا مشکلش رو حل اما خودش زمینه ای شد برای یه مشکل بزرگتر بشم .
اما اینکه گفتین تا حالا درس خوندم و به هدفام رسیدم درست نیست .از موقع کنکور به این ور به دلیل فشارهای روحی که بهم ارد میشده همیشه نسبت به درس و کار در اینده دچار ترسی بودم که مانع کارام بوده هم تو درس خوندن و هم کارای دیگم .
اون موقع ها هنوز خوب خانوادمو نشناخته بودم . درس که میخوندم اغتراض میکردن و ازم انتظارات دیگه داشتن مثلا" میگفتن همش اینجا نشستی و داری درس می خونی و هیچ کار نمیکنی بعد که نمرم کم میشد میگفتن که همش بازی کردی نمرت کم شده . اون موق من مثل یه احمق حق رو بهشونمی دادم و فکر میکردم این منم که همه رفتارام اشتباه این ماجرا هیچ چیز که نداشت اینو واسم داشت که بفهمم خانوادم واقعا" چی می خوان . (اینکه من نباشم . ) البته دست خودشونم نیستا میگم پیش دکتر که رفته بودم میگفت پدرت بیماری بد بینی داره .
ذیروزم یه مقدار پول تو خونه گم شده بود(نمیدونم واقعی یا ساختگی) هی میگفتن تقصیر منه . آخرش نفهمیدم چی شد فقط خودمو به بی خیالی زدم . بچه ها من خیلی میترسم میدونم واسه انداختن من تو دیونه خونه , زندان یا هر جای دیگه هر کاری بتونن می کنن . من باید یه کاری کنم که ازم بترسن و نتونن این کارارو بکنن . وی این سالا همش خودمو به بی خیالیمیزدم و سعی میکردم باهاشون درگیر نشم تا اینکه اسم ورسمی از م بیرون نره و بتونم ازدواج کنم و از دستشون خلاص شم . اما الان هیچ امیدی ندارم . خیلی نقشه ها دارم واسه اینکه مثلا" برم (خارج از کشور یکی از همین کشورای آسیای )واسه درس خوندن البته بیشتر واسه خلاص شدن . ولی چون تنهام میترسم این کارو بکنم .
از طرفی بیرونم که میرم چون همه جا تنهام و مثلا" توی دکتر بانک ,خرید , کتابخونه پدر و مادر و خواهر و برادرو دوستی باهام نیست . خیلی میشنوم که میگن معلوم نیست چی کارست .وحتی دو سه تو این مدت از دو سه مرد شندم که میگن میاد که ما ازش خوشمون بیاد . آخه شهر ما کوچیکه یکی دو بار که یه جا بری سریع تابلو میشی . خیلی دوست دارم این قسمت رو هر آقایی که گزارش به اینجا رسید توضیح بده که یه دختر تنها باید رفتارش چه جوری با شه که دربارش اینجوری فکر نکنن ؟
پرناز جان
فقط یه توصیه بهت دارم که هیچ وقت برای رهایی از دست خانواده ات بدون فکر ازدواج نکن. چون گاهی درآمدن از چاله و افتادن در چاه است. اینرا من در مورد خیلی ها به چشم دیده ام.
برای زندگی ات برنامه ریزی کن و طبق برنامه ات پیش برو. هدفی برای خودت تعیین کن که رسیدن به آن در حد تواناییت باشد. وقتی برای رسیدن به هدفت تلاش می کنی، این ناملایمات کمتر به چشمت می آید.
به نظر من الان تمام سعی ات را روی اتمام تحصیلت بگذار.
مطمئن باش این دوران هم می گذرد و رو سیاهیش می ماند برای زغال.
بخدا دوست من را هم همینطور اذیت می کنند. او هم نه می تواند برای خرید برود و نه بانک برود و نه هیچ کجای دیگر.
مطمئن باش دیگرانی هم هستند که گرفتار این "جنگ روانی" (من اسمش را گذاشته ام) هستند، منتها در این تالار حضور ندارند.
کمی درجه حساسیت خود را کم کن و تا آنجا که می توانی با اطرافت سازگارتر شو تا کمتر آزار ببینی. ولی از هدفت غافل نشو. اول برای خودت هدف تعیین کن.
راستی غزاله کجاست که به این بنده خدا هم بگوید که دچار توهم شدی، تا بیشتر روانش بهم بریزد...
(چون نتوانستم ادیت کنم، پست جدید زدم.)
بهترین راه اینه که برای درس خوندن از خانوادت جدا بشی. (از نظر من)
این جوری هم هدف داری، هم ساپورت مالی می شی (بورس)، هم به آرامش می رسی.
:72:مثلا چه کاری ؟ فکر میکنم هر نوع واکنش غیر منظره ای از طرف شما خانوداه ت رو به اون هدفی که خودت اشاره کردی نزدیکتر میکنه .نقل قول:
من باید یه کاری کنم که ازم بترسن و نتونن این کارارو بکنن
بهترین راهکار همینه . هم کمتر تنش ایجاد میشه و هم اینکه اونها بهانه ای از تو دستشون نیست .نقل قول:
همش خودمو به بی خیالیمیزدم و سعی میکردم باهاشون درگیر نشم
سعی کن این مهارت رو در خودت تقویت کنی که بدون توجه به رفتارهای اونها به برنامه ریزی ها و اهداف خودت فکر کنی.
واسه درس خوندنت هم به یه دانشگاه خوب تو یه شهر بزرگ فکر کن . حتما لازم نیست از کشور خارج بشی .
رشته تحصیلیت هم رشته خوبیه حتما میتونی یه کار مناسب پیدا کنی و از نظر مالی مستقل بشی.
:72::72::72:
هر رو که میگزره خبر ها و چیزای نا امید کننده تری می شنوم دیگه طاقت ندارم نمیدونم باید به کجا پناه ببرم .فهمیدم که بابام رفته پیش دوستای به اسم درد و دل هر چی خواسته درباره من گفته . و البته در انتها هم گفته که مواظب پسراشون از دست من باشن .و چون من بهشون گفته بودم برام یه خونه دیگه بگیره رفته گفته که از ترس آبرو میخوایم واسش یه خونه دیگه بگیریم . کی باورش میشه ؟ من باید چی کار کنم؟ من چه گناهی کردم که بابام یه آدم مریضه با افکارهای دوران باستان و داداشام هم همینطور. جو یه جوریه که انگار حق با اوناست این که میگم باید یه کاری کنم ازم بترسن منظورم اینه که باید یه جوری جو رو به نفع خودم عوض کنم .که معلوم بشه حق با منه و در حق من ظلم شده .
خودمو به بی خیالی زدن باعث شده فکر کنن حق با خودشونه . فکر میکنن خیلی هم در حق من دارن لطف میکنن که گذاشتن من پیششون بمونم و منو بیون نکردن. براشون هم اصلا" مهم نیست من به چه راهی کشیده بشم تازه میخوان یه کاری کنن که من یه کار ناجوری بکنم من برم سراغ این کارا یا کسی رو بکشم یا دزدی کنم یا هر چی که حرفشون درست دربیاد ویا خود کشی کنم . اینا به خاطر چیه ؟ کی میتونه برام توضیح بده من دارم دیونه میشم , باید از یه راه خوب از خودم دفاع کنم نباید سکوت کنم وگرنه همه فکر میکنن حق با اوناست . یعنی همه اینا به خاطر حسادته ؟ به خاطر ترسه ؟ از چی ؟چرا ؟
من باید چی کار کنم دیگه نمیتونم سکوت کنم .سکوت من برابر مرگ منه . من باید به کجا پناه ببرم اونم نه از دست مردم از دست خانواده خودم ؟؟ کی توی دنیا هست که جواب این سوال رو بدونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام پرناز
خوبی خانم. پرناز جون راستش این پست اخیرتو که خوندم یه سوالایی برام پیش اومد، اگه اجازه بدی ازت بپرسم:
1- بابات پیش دوستای تو رفته چیزی گفته یا دوستای خودش؟
2- اصلا از کجا فهمیدی که بابات رفته گفته؟
3- تو دانشگاه آزاد درس می خونی یا دولتی؟
4- تو پست قبلیت گفتی که تو کتابخونه و بانک و ... اذیتت می کنن، میشه بگی چجوری؟
پرناز جون، هر سوالی رو که نخواستی جواب نده. اما سوال دوم جوابش (البته قطعی و نه حدسی) خیلی مهمه.
هم به دوستای من گفته هم خودش . اصلا" از اول می خواستن برن به همه دوستای من بگن که این دختر خوبی نیست تو پستای اولم میتونید ببینید . اما نتونستن چون فقط یکیشونو میشناختن و به بقیه دسترسی نداشتن و گر نه حتما"این کارو می کردن الانم من از ترس این که این کارو بکنن جرات نمیکنم با کسی مراوده داشته باشم .
از کجا فهمیدم گفته از اونجایی که بقیه چیزارو فهمیدم . وقتی آدم توی خیابون و کوچه یه شهر کوچیک راه میره آشناهای زیادی میبیننش و آدمم خوب حرفاشونو میشنوه .
اذیتاشونم مثل دوست شما با حرفای زیر لب و چرت و پرتایی که میگن و بعضا" هم از قصد بلند میگن که من بشنوم .
ممنون از همدردی همتون.
من درست متوجه نشدم، که این موضوع و هم چیزهای دیگه رو از کجا فهمیدی؟نقل قول:
نوشته اصلی توسط parnaz88
از اینجا که دیگران میان زیر لب بهت میگن و لابد میگن بابات گفته؟
خوب آدم متوجه میشه . از یه طرفمیری بیرون میگن باباش گفته ..... .از یه طرف میای خونه بابات میگه اگه فلان جور بشه مردم فکر میکنن پس ما دروغ گفتیم . از طرفی میشنوی که داداشت به خواهرت میگه اه پس چرا هیچ کار نمیکنه .مات این همه زحمت کشیدیم که از اینجا بره . از طرفی میشنوی که مادرت میگه باید مجبورش کنیم فلان کارو فلان کارو کنه چون ننداختیمش بیرون . البته این میون یه بارم شنیدم که گفتن باباش نرمال نیست که این کارارو میکنه .ولی فقط یه بار ...میدونید بابای من از اون آدماییه که بیرون وجه خوبی داره اما با خانوادش چندان خوب نیست . البته میگم داداشم به خاطر نفوذی که روش داره خیلی مخشو می زنه که با من بد باشه . تا حالا فکر میکردم که چون واقعا" پسرشو نمیشناسه و فکر می کنه من بهش حسودی میکنم این کارارو میکنه . اما بعد فهمیدم که نه میگه تو هر جوری باشی من تو رو قبول دارم . حتی وقتی که گفت من مواد مصرف میکردم گفت اشکالی نداره حتی وقتی میدونه داداشم توی مسافرتاش کجاها میره بهش زنگ میزنه میگه نوش جونت . من باید
همه اینارو ثابت کنم . تا بدونن حق با منه .
اییییییییییییی خداااااااااااااااا من دیگه امیدی ندارم .
ببین پرناز جون
بنظرم گوش کردن صرف به حرف مردم، و نتیجه گیری یا متهم کردن تنها از روی یکسری شنیده های یکطرفه، کار عاقلانه ای نباشه.
یک پیشنهاد برات دارم (که به دوستم هم همین رو گفتم)؛ اینبار که یکی از این حرفها رو شنیدی خیلی مودب و دوستانه، برو نزدیک و بگو با من بودید و سر حرف رو باز کن تا با یک گفتگوی دو طرفه به نتیجه برسید. در مورد خانواده ات هم همینطور، یکبار وارد بحث بین خواهر و برادرت شو و بگو چرا می خواهید از اینجا بروم؟ من که جایی رو ندارم؟ و اگر واقعا می خواهید خوب بیایید با هم شرایطی رو فراهم کنیم که بتونم برم؟ و از این دست صحبتها...
البته بدون دعوا و پرخاشگری، ببین واقعا حرف دلشون چیه؟ اگه از زبون خودشون دلیل رو بشنوی، خیلی بهتره از اینکه بر پایه حدسیاتت تصمیم بگیری. آدم اگه با دشمنش هم مهربون باشه، تنیجه درستری می گیره.
سلام parnaz88 گرامينقل قول:
نوشته اصلی توسط parnaz88
به نظر ميرسه شما با مسائل مختلف هم اكنون درگير هستي و همين طور كه توضيح دادي نياز هست همه آنها به طور جدي مورد بررسي قرار گيرد.
اگر به فرض مثال يك مشاوري شما را درك نكرد، اين به معني اين نيست كه هيچ مشاوري در دنيا به شما ارزش نمي دهد.
من توصيه اكيد مي كنم به يك روانشناس باليني به طور حضوري مراجعه كنيد و دقيقا طي چندين جلسه همه مسائلت را طرح كني و روشهايي كه او پيشهاد مي دهد به كار گيري تا كم كم بتواني فشارها را كاهش دهيد.
اگر تصور كني علاوه بر خانواده ات، همسايه ها، فاميل ها ،حتي مشاوران هم عليه تو هستند، نمي تواني از آنها استفاده كني.
معمولا يك يا دو جلسه حضور در جلسات مشاوره كسي را به نتيجه نمي رساند. بايد بگذاريد فرايند مشاوره حداقل بين 8 تا 12 جلسه ادامه پيدا كند تا نتايج آن براي شما آشكار شود.
معمولا جلسات اول تا سوم چون مراجع بيشتر مسائل خود را بيان مي كند ، نتيجه مشاوره خيلي ملموس نيست.
پس با مراجعه حضوري و جلسه با يك روانشناس باليني مي تواني بر مسائلت فائق آيي. :72: :104:
ما هم منتظر نتايج در همين تاپيك مي مانيم تا ببينم نتيجه كار عملي و علمي كه بدينوسيله انجام مي شود به كجا مي رسد.:303: :305:
من دیگه طاقت ندارم . میدونید مردم چی میگن میگن ؟ میگن که من یه کاری کردم و خانوادم دارن روش سرپوش می گذارن . حتی خانوادم هم این حرفو باورشون شده که اینجوریه .من دیگه نمی تونم هیچ کس نمیتونه به من کمک کنه راستش الان دلم می خواداول داداشمو که باعث این دردسر شده بکشم و بعد خودمو راحت کنم . واسه من دو راه مونده یا برم سراغ این کارا تا لایق حرفایی باشم که بهم میزنن یا خودمو راحت کنم . حس انتقام گرفتن منو ول نمیکنه می ترسم آخرش واسه انتقام خراب بشم . من هر کاری کنم بازم خرابم . اگه برم میگن واسه چی رفت ؟ اگه بمونم نمیتونم این حرفارو تحمل کنم و میترسم کاری کنم دیروز هم با خانوادم دوباره درگیر شدم و با دهن پر خون و در حال خفه شدن من کار تموم شد .بعضی وقتا هم می گم برم سراغ این کارا تا از این طریق از خانوادم انتقام بگیرم . و چون می ترسم از این کارا بکنم .می خوام خودمو راحت کنم .هیچ کس تو دنیا نیست منو در برابر برادر شیطان صفتم که می خواد منو مثل خودش به کثافت بکشونه حفظ کنه .
سلامنقل قول:
نوشته اصلی توسط parnaz88
راستش از اونجایی که تو موقعیت شما نیستم نمیتونم بگم کامل درکتون میکنم ولی میدونم شرایط سختی رو دارید ولی کاری نکنید که بعدا از کار خودتون پشیمون بشید.
چه شما خودت رو بکشی یا بری کارایی کنی که به دروغ به شما نسبت دادن در هر دو صورت اونی که میبازه شما هستی(این یه بازیه دو سر باخته) ولی اگه سعی کنی نسبت به این ماجرا بیتفاوت بشی و خودت رو به بیخیالی بزنی بعد یه مدت دیگرون هم خسته میشن و دیگه ادامه نمیدن و هم شما خودت رو و زندگیت رو و ایمانت رو حفظ میکنی.و در آخر این که به جای این که خودت رو بکشی حرف دیگرون رو برا خودت بکش و دیگه هم بهش اهمیت نده مطمئن باش خدا تنهات نمیزاره.
سلام دوست عزیزم
با این توضیحاتی که شما دادید یه راه به فکرم میرسه و حتما پرس و جو میکنم و راه های دیگه ای هم براتون پیدا میکنم .
خودکشی هم یک راه برای خلاصی از مشکلات هست ولی تا راه حل وجود داره لطفا به فکر این کارا نباشید .
طبق گفته های خودتون کاری نکردید که جوابی برا اون کار نداشته باشید !
شما میتونید با مراجعه به یک وکیل ( خانم باشه بهتره ) و ازش کمک بگیرید . اگر کسی بهتون تهمت میزنه و یا اذیتتون میکنه ( مثل برادرتون ) میتونید ازش شکایت کنید و در این مسیر اگه حق با شما باشه مطمئن باشید مورد حمایت قرار خواهید گرفت .
لطفا راجبش فکر کنید و حداقل یه جلسه با یه وکیل مشاوره کنید .
احتمالا اینکار از قتل و خودکشی و فرار از خونه و . . . بهتر باشه !
یه راه کاملا عملی هم وجود داره . به روانپزشک مراجعه کنید و بهش بگید که افکار خودکشی و حتی انتقام به سرتون میزنه و شرایط روحی بسیار بدی دارید و احساس میکنید راهی براتون باقی نمونده و . . . مطمئن باشید قابل درمان فوری هست و با روشهای خاص مثل ECT میتونن این مشکل رو در حد غیر قابل باور براتون حل کنن !
اعتقادی ندارم از دست روان پزشک کاری بر میاد . چون کسی نمیخواد که این مشکل بر طرف بشه که هیچ تازه میخوان حرفاشون به هر نحوی ثابت بشه . وگر نه چرا یه پدر می ره جلوی مردم میگه من یه دختر خراب دارم با اینکه من هیچ کاری نکردم اشتباه بزرگمم از اول همین بود که رفتم پیش مشاور چون هر دفعه که میرفتم رای به نفع من بود و اشتباه بزرگترمم این بود که اومدم و تو خونه مطرحش کردم مثلا" سری اول خانوم مشاور مادرمو خواست و بهش گفت که دخالتهای پدرم رو تو زندگی من کم کنه مادر م اومد و به پدرم گفت پدرم مثل یه بمب در حال حرص خودن بود دفعه دوم به خودم گفت که پدرت مشکل بد بینی داره و قابل درمان نیست و من اومدم خونه گفتم پدرمم از همون موقع بنای انتقام گرفتن رو گذاشت چون در اعتقادات اون پدر حکم خدا رو در برابر فرزند دختر داره و حتی اگه بخواد میتونه راحتش هم بکنه و همیشه میگه زن و دختر اموال مرد هستن و هر طور بخواد میتونه باهاشون برخورد کنه و هیچ کس حق دخالت نداره . و دفعه سوم مشاور با وجود شکی که به من پیدا کرده بود اول ازم پرسید که پدر و مادرت بی سوادن؟و در واقع از شدت تعجبی که نسبت به رفتار خانوادم پیدا کرده بود به من مشکوک شد و گفت حتما" من یه کاری کردم که خانوادم رفتارشون با من مثل یه سگ کرسنه هست که تو خونشون پرسه میزنه . ومن هم باز اومدم گفتم مشاور از شدت تعجب گفت پدر و مادرت بی سوادن ؟ اون موقع دیگه بمب پدرم ترکید و شروع کرد هر جا گفتن که من یه دختر ........ دارم .
نه از این راه حل ها کاری ساخته نیست پدرم خودش رو در مقابل دختر یه خدا میدونه .دکتر دوم هم اینو به من متذکر شده بود که این دست آدمها هرگز اصلاح نمیشن .
من باید دنبال راه حل های دیگه باشم . یه راه فرار ی برای ثابت کردن حق خودم از نظر قانونی . پیشنهاد وکیل رو میپسندم ولی وکیل پول میخواد و من مستقل نیستم نمیتونم که بهشون بگم بهم پول بدین بر علیه شما می خوام وکیل بگیرم .از طرفی هم خیلی بی قرار هستم . وقتی تصور میکنم که من بی گناه رو تو چه گردابی فرو کردن تازه ادعا هم میکنن من آبروشونو بردم و من باید پاشو ببوسم که گذاشتن تو خونشون بمونم نمیتونم طاقت بیارم . می خوام سرمو بزنم به دیوار و خودمو راحت کنم . کاش حد اقل یکی بود که حواس منو یه کم از این چیزا پرت کنه . هیچ امیدی ندارم .
با سلام parnaz88 گرامي
شما را درك مي كنم. اما شما بايد استقامت كنيد بر راهي كه صحت آن بيشتر از ساير راهها هست. به خاطر همين باز شما را ارجاع مي دهم به پست قبلي كه براتون زنده بودم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
پرناز جان، برو مشاوره، اما نیا تو خونه بگو چه حرف هایی زده شده و شنیده شده.
فقط برو که راه کارهایی جدید یاد بگیری و یک نقطه اتکا داشته باشی در مواقع سختی و حتی خستگی روحی.
سلام پرناز جون:
اول از همه کجایی خواهر گلم ما نگرانتیم لطفا ما رو از حالت خودت بیخبر نذار عزیزم.
خواهر گلم خیلی شرایط سختی داری خیلی ....من نمیگم درکت میکنم ولی خیلی دوست دارم درکت کنم.........ولی اومدم بهت بگم خواهر گلم تحسینت میکنم تو خیلی مقاومی...خیلی شجاع و با عظمتی...خانومی دیگه از مرگ حرف نزن،ما همه هستیم ما همه میخوایم کمکت کنیم...تنهامون نذار خواهر من...بیا باهامون حرف بزن...همه بچه های تالار و همچنین خود من تا آخرش باهات هستیم...بیا از خودت برامون بگو...نگرانتیم...تو شجاعی من شخصا از طرف خودت خیالم جمع که کاره اشتباهی نمیکنی ولی میترسم از قصه ات میترسم از خونوادت میترسم....ما منتظریم ...
سلام
راستش چند روز پیش دوباره با خانوادم درگیر شدم . خیلی خیلی شدید . میخواستم از خونه برم . خیلی حالم بد بود . خانواده گرفتن و نگذاشتن و گفتن باید بریم دکتر 2 روز زجر آور رو تحمل کردم تا نوبت دکترم رسید . متاسفانه طرف یه دکتر خیلی خیلی سطح پایین بود . من حرفامو براش تعریف کردم و با اینکه بهش توضیح دادم که تو باید حرفای منو ثابت کنی من اومدم اینجا که تو حرفای منو ثابت کنی و بهم کمک کنی تا حق خودمو بگیرم اون مادرمو صدا کرد و خیلی بچه گانه حرفای منو تحویل مادرم داد .مادرمم هی جلوش عجز و لابه می کرد که خانوم دکتر دستم به دامنت کمک کن دخترم هی میگه ما این کارو کردیم و اون کارو کردیم کاراش نتیجه داد ودکتر برگشت به من گفت تو باید حرفاتو ثابت کنی تو باید واسم مدرک بیاری تو باید استادتو بیاری تا حرفاتو تایید کنه تو که میگی بابات میخواد تو رو بندازه دیونه خونه باید واسم مدرک بیاری گفتم که من اگه میتونستم مدرک پیدا کنم که پیش دکترنمیومدم خودم مدرک رو نشونشون میدادم وحرفامو ثابت میکردم . چند تا راه بهم گفت گفت میکروفن بگذار خونه گفت با موبایلت حرفاشونو ضبط کن .استادتو ورداربیار و از این چیزا . حرصم گرفته بود داشتم می مردم آخرش گفت باید یه تست روان شناسی بدم وقتی رفتم بیرونتا تست بدم دیدم مادرم داره با دکتر پچ پچ میکنه سریع رفتم جلو و دیدم حرفاشون قطع شد دیگه حال خودمو نفهمیدم و گفتم من دیگه تست نمیدم و زدم از مطب بیرون و رفتم خونه . خیلی حالم بد بود گفتم به خدا که دیگه من هر کاری میکنم به فکر همه کاری افتاده بودم از مواد . فرار . هر کاری .. اما اومدم خونه دیدم هر کاری کنم خودمو بد بخت تر از این کردم گفتم دیگه خودمو راحت میکنم و واقعا" قصدشو داشتم . و هی به خدا میگفتم که من رو به خاطر این کار به جهنم نبره چون که خودش حال و روز منو میبینه و من چاره دیگه ای ندارم بالاخره از دست زدن به خیلی کارا که بهتره . خیلی گریه کردم وباهاش حرف زدم ولی یه مرتبه دلم آروم شد میدنید یه فکری به ذهنم رسید . گفتم مگه خانوم دکتر نگفته من دچار توهم شدم مگه مادرم نگفته ما این کارارو نکردیم و همش دروغه چرا من نرم و با این فکر زندگی نکنم ؟ مگه دکتر نگفت که از این به بعد همه حرفاشونو ضبط کن پس دیگه اونا جرات ندارن حرفی بزنن . جرات ندارن منو ماخذه کنن . جرات ندارن منو دیونه کنن و بفرستن جایی . جرات ندارن هیچ شرارتی بر علیه من کنن . منم رفتم بهشون گفتم که آره من مریض بودم ولی دیگه خوب شدم . دیگه از اون فکرای بد نمیکنم . دارم سعی میکنم باهاشون خیلی قاطی شم اینجوری حد اقل بهونه ای ندارن کاری کنن . فعلا" که اینجوری تظاهر میکنم .و به نظرم خیلی به نفعم هست که اوضاع اینجوری باشه . ولی مردمو که نمیشه گول زد میدونم باید خیلی تلاش کنم تا به موفقیتهایی برسم وبتونم نظرشون رو عوض کنم تا منو قبول داشته باشن . ولی بعضی وقتا خیلی دلم میگیره میدونید خیلی سخت آدمو خودشو به خنگی بزنه .
پرناز جون سلام
من امروز به تاپيكت برخوردم و سرنوشتت رو خوندم .
عزيزم وقتي اتفاقهايي رو كه برات افتاده رو ميخوندم واقعاً بهت آفرين گفتم و ازاينكه باوجود اين همه مشكلات دختر قوي بودي كه اجازه نداده مشكلات از پا دربيارتش بهت تبريك ميگم و ازت ميخوام كه همينطور قوي باش و به خونواد ه ات نشون بده كه درمقابلشون كم نمياري . اگه تو هموني كه اونا ميخوان بشي اونوقته كه نتونستي خودت رو ثابت كني و فقط تويي كه تحقير شدي .
خواهر خوبم حالا كه موقعيتي پيش اومده و به همراه مادرت به دكتر روانپزشك مراجعه كردين بهتره كه تا حد امكان از اين موقعيت استفاده بكني و به همون راه حلي كه دكتر بهت گفته فكر كني .
تو ميتوني با موبايلت هر توهيني كه از جانب خونواده ات ميشه رو ضبط كني و يا با اين حرف دكتر اونا ديگه ميدونن كه نبايد اذيتت كنن و حرفاي تحقيرآميز بهت بزنن .اگه حتي يك بار هم حرفها و توهين هايي رو كه بهت ميزنن رو به دكتر نشون بدي اونوقت كس ديگه اي هم هست كه بجز خودت موقعيتت رو ميدونه و حتماً راهنماييت ميكنه .
پرناز عزيزم فقط بدون كه تنها نيستي و يه خواهر ديگه داري كه با توست و حرفهات رو باور ميكنه و منتظر شنيدن حرفهات هست.
بي خبرم نزار گلم .
بچه ها 2 تا سوال واسم پیش اومده .
اگه کسی از اطرافیانم بتونه حالا به هر طریقی ثابت کنه که این شخصی که اینجا این مطالبو نوشته من هستم میتونه از نوشته هام برعلیه من استفاده کنه ؟چون حدس میزنم این اتفاق افتاده ؟ منظورمم از خانواده و کسانی هست که واسم مشکل ایجاد کردن ؟
دوم اینکه استادم به طرز عجیبی طرف خانوادم رو میگیره و این برام خیلی عجیب هست لطفا" فقط ازم نپرسید که از کجا فهمیدم . البته میدونم که داداشم خیلی چیزای بدی درباره من بهش گفته ولی یعنی اون واقعا" این حرفارو باور کرده یعنی هر کسی به راحتی این حرفاروباور میکنه ؟ اگه حرف به این راحتی انسان خوب رو به بد و بد رو به خوب تبدیل میکنه پس اعمال ورفتار ما چه فایده ای داره ؟ من که هیچ کاری نکردم ولی چند تا حرف مزخرف منو اینقدر خراب کرده ؟ این برام خیلی عجیبه .یعنی مردم به این راحتی و اینقدر سطحی قضاوت میکنن ؟ حالا اگه ما یه خانواده ای هستیم که اینقدر مشکل داریم چرا اون به جای اینکه از ما دوری کنه داره بر علیه من کار میکنه ؟ شاید از چیزی میترسه ؟ به نظر شما اون چی میتونه باشه ؟
با سلام parnaz88نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
نمی خواد نگران این حرفها باشید.:310:
راستی مراجع گرامی ما همچنان مشتاق و منتظریم تا نتایج مشاوره ها و درخواستهایی که از شما کردیم ببینیم.
اگر هنوز به روانشناس بالینی یا مشاور برای حل مشکلاتت مراجعه نکردی ، حتما این کار را بکن و نتیجه را با ما هم در میان بگذار:72:
سلام عزیزم:
پرناز جون به نظر منم ایده خوبیه یه مدت با هر سختی که هست تظاهر کنو با خانوادت راه بیا.بذار فضای خونه یکم آروم بشه تا در این فضا هم تو بتونی منطقی تر فکر کنی و هم خانوادت یکم به اشتباهات خودشون فکر کنن.در ضمن به پیشنهاد مدیرمون هم عمل کن و حتما به یک روانشناس بالینی قابل مراجعه کن تا راه کار یاد بگیری.اگر هم خیلی شرایط حاد شد همون کاری که روانپزشک گفت انجام بده و حرفاشون رو ضبط کن.در مورد جامعه هم باور کن درس خوندن خیلی موثره،درس بخون و سعی کنتو یه شهر دیگه دانشگاه قبول بشی این در شرایط الان میتونه یکی از گزینه ها باشه و در کنار اون اعتماد بنفس داشتن و تسلیم نشدن اینکه بگی اون حرفایی هست که راجع به من میزنن ولی پرناز واقعی اینی هست که میبینین.و در آخر قوی باش عزیزم....فردای تو روشن تر از همیشه است....ما منتظر نتایج خوبت هستیم ...خواهر کوچک تو ثمین
این احتمالا جزء آخرین نوشته های من باشه .چون فکر میکنم که متوجه شدن که من یه جایی تو اینتر نت مینویسم و در حال جستجو هستن یا شایدم پیدا کردن و چیزی نمیگن به هر حال به محض اینکه مطمئن بشم می خوام به مدیر بگم که id منو پاک کنه .
فقط خواستم بگم نه تنها خانوادم به اشتباهات خودشون فکر نمیکنن بلکه خیلی هم از اینکه من دیگه مثل قبل نمیجنگم ناراحتن . حالا دقیقا" معنی حرفای شمارو میفهمم که میگفتین به هر کار اشتباهی که دست بزنم اونا برنده شدن . از عکس العملاشون کاملا" پیداست . داداشم میگه اه یعنی همش تموم شد ؟ ...
مادرم میگه من تو این مدت خیلی اعتماد بنفسم بالا رفته چون همه به ما توجه میکردن . داداشم میگه خوب چیزای خوبی که نمیگفتن . مادرممیگه مردم که نمیدونستن اشتباه میگن همه طرف مارو میگرفتن و به ما آفرین میگفتن که داریم همچین بچه ای رو تحمل میکنیم . (منظورش بچه ایه که کارای اشتباهی کرده و ما داریم ازش نگهداری میکنیم )
آخه کوچکترین حرفی که از دهن من بیرون میومد رو میرفتن با آب و تاب و لذتبه نوان آخرین خبر واسه همه تعریف میکردن و نمیدونم حتما" هم بعدش کلی آفرین و تحسین واسه خودشون و فحش و نفرین واسه من میشنیدن که اینقدر خوششون میومده . گرچه این راهی که در پیش گرفتم باعث شده دیگه این کارارو نکنن (البته فکر میکنم )ولی خودم به شدت احساس سر خوردگی میکنم . از این که نتونستم حق خودم رو بگیرم از اینکه با کسانی که اینقدر به من بدی کردن مصالحه کردم . فکر میکنن من مثل یه آدم بد بختی هستم که از زور بد بختی بهشون پناه آوردم . بابام میگه دیدی دیدی نتونست حرف خو دشو ثابت کنه داره میاد به طرف من حالا منم که ازش خوشم نمیاد . باید تا آخر عمرش مثل بد بختا زندگی کنه کسی قبولش نداره . کسی باهاش ازدواج نمیکنه . منم که نمی خوامش نمیدونم چرا بعضیا منو مقصر میدونن که ازش بدم میام .که میخوام از پیشش برم و در واقع از دستش فرار کنم . رک بگم اون موقع که می خواستم بهشون ثابت کنم که دارن در حق من ظلم میکنن اینکه باعث بد بختی بد نامی من اونا هستن و میخواستم ازشون انتقام بگیرم احساس بهتری داشتم نسبت به الان که این حرفا رو میشنوم . دلم واسه خودم میسوزه من نه تنها از محبتهای اولیه محروم بودم و همیشه مجبور بودم هر مشکل و مسئله ای که داشتم رو به تنهایی حل کنم همه چیزو خودم یاد بگیرم همیشه خودم از خودم مواظبت کنم و هیچ کس رو نداشتم که حتی مراقبتهای اولیه رو برام انجام بده بلکه کسانی در اطرافم هستن که از کوچیکی و بد نامی من احساس اعتماد به نفس میکنن و از بد بخت شدن من لذت میبرن .