RE: دفــتر خـاطرات همدردي
خواهرزاده ی من و زلزله تهران
شاید این خاطره خنده دار نباشه اما برای من خیلی جالب بود .
حتما اون روز که تهران زلزله اومد رو یادتون هست . این خواهرزاده من که پنج سالشه اون روز خونه ی ما بود و مادرش هم برای کاری رفته بود بیرون و ما دو تا تو خونه بودیم . تو پذیرایی بودیم و همین که احساس کردم خونه داره تکون می خوره محکم دستش رو گرفتم وکشیدمش گوشه دیوار دیدم رنگش پرید اما به سرعت دستش رو کشید و دو دستی چسبید به زمین ، محکم به زمین چسبیده بود و به من نگاه می کرد و با صدای بلند می گفت : خاله نترس هیچی نیست ، هیچی نیست ، به خدا هیچی نیست ، همسایه ها بودن هیچی نیست . منم حسابی خندم گرفته بود از این حالتش که حسابی ترسیده اما به من دلداری میده تا ترس خودشم از بین بره .
یک بار که خیلی کوچولو بود زلزله اومده بود اما فکر می کنم که این اولین باری بود که با عقلش می فهمید که یک اتفاقی افتاده که زمین داره تکون می خوره .
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام
یه خاطره دیگه :
زمان دانشجویی یه پسر اصفهانی تو کلاسمون بود که خیـــــــلی شیطون و بازیگوش و ... بود قد بلندی هم داشت و ظاهرا" از بقیه هم بچه تر بود . انقد سر کلاسها بچه بازی در می اورد که منظمترین و خشک ترین استاد مون رو هم از رو برده بود طوری که دیگه کاری به کارش نداشت ! یه بار چند روز غیبش زد البته فکر کنم می اومد دانشگاه اما سر کلاسها حاضر نمیشد یا اینکه تو خوابگاه بود . چند روز بعد که اومده بود دیدیم لباس مشکی چوشیده و به هر بدبختی بود خودش رو یه خورده غمگین نشون میداد . دوستاش هم یه متنی رو تایپ کرده بودن و زده بودن پشت در کلاس به این مضمون :
کُلِّ نَفسٍ ذائقَةٌ الموت
جناب آقای ................ غم از دست رفتن دایی بزرگوار شما را تسلیت عرض نموده ، و از خداوند منان برای آن مرحوم علو درجات و برای بازماندگان آن عزیز صبر جمیل مسئلت داریم.
از طرف دانشجویان ............
وقتی اومدیم بریم کلاس همه متوجه این نوشته شدیم و دیگه چاره ای نبود باید حتما" بهش تسلیت میگفتیم چون زشت بود چیزی نگیم ! اینم بگم که اون پسر شیطون همیشه میخواست سر به سر خانمها بذاره اما جز امثال خودش کسی توجه نمیکرد .
یکی یکی بهش تسلیت گفتن . من و چنتا دیگه از دوستان هم به اکراه رفتیم و تسلیت گفتیم .اما متوجه شدیم که دوستاش یه جوری برخورد میکنن که انگار کاسه اس زیر نمی کاسه ست . و بالاخره فهمیدیم که اینا همش یه نقشه و بازی بوده برای اینکه کل بچه های کلاس مخصوصا" دخترهای مثبت کلاس ! تک تک برن و بهش تسلیت بگن و اینطوری اون و دوستاش تا مدتی یه موضوع برای خندیدن و مسخره کردن دشته باشن .
از اون به بعد دیگه تصمیم گرفته بودیم اگه حتی پدرش هم جدی جدی فوت کنه بهش تسلیت نگیم !
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام سال دوم دانشگاه بودم و یه استاد جوونی داشتیم که خیلی مورد توجه بچه بخصوص دخترای کلاس بود
کلا چند سال با بچه ها تفاوت سنی داشت به همین خاطر دخترای کلاس همیشه بیشتریت مشکلات و سوالای درسی رو از این استاد داشتند
یه هفته استاد نیومد که فهمیدیم عروسیش بوده خلاصه بعد از یه هفته اومد سر کلاس خیلی تمیز و لباس مرتب و بوی عطشم راه رو رو پر کرده بود
صورتشم کامل اصلاح کرده بود جوری که فکر می کردی کرم پودری چیزی زده
فکرشو بکنید روی اون صورت سفید که تازه اصلاح شده بود کنار گوشش به سمت گردن جای یه رژ قرمز رنگ بود
همین که وارد کلاس شد همه فهمیدن و حالا مگه می شد بچه ها رو ساکت کرد
یکی دوتا از بچه ها بهش تبریک گفتن خیلی خشک و رسمی برخورد کرد چون کلا استاد بداخلاقی بود
شده بود سوژه تا اینکه بعد از کلاس یکی از پسرهای کلاس که خودشم متاهل بود رفت بیرون و بهش گفت
فکر می کنم صبح که داشته از خونه بیرون می اومده خانومش حسابی بدرقه اش کرده بود
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
خاطرات فرار از مهد كودك و امادگي و.....از جمله خاطراتي هستن كه هيچ وقت يادم نميره....
من اصولا ادمي نيستم كه كاري رو بر خلاف ميل باطنيم انجام بدم...از جايي هم كه خوشم نياد يه لحظه هم تحملش نميكنم و فرار ميكنم
يادمه موقعي كه به مهد كودك ميرفتم هميشه دوست داشتم علاوه بر تغذيه اي كه مامانم برام ميذاره يه چيزي هم توي كيفم باشه كه بين بچه ها تقسيم كنم!!چون مدير مهد خاله نازنين بنده بودن هر روز به جاي كلاس درس در دفتر ايشون جلوس ميكرديم:Dو ايشون هم هر روز يه جايزه به من ميدادن و من هم به ارزوم ميرسيدم و بين دوستام تقسيم ميكردم
يه روز كه به خاطر جلسه كاري خاله ام توي مهد نبود و من هم جايزه نداشتم به سرم زد كه برم از بيرون مهد خوراكي بخرم براي بچه ها!!!!!!!!
يادم نيست چند سالم بود اما كامل يامه كه كيفمو جمع كردم و زدم بيرون.....خيابوني كه مهد ما بود خيابون خيلي شلوغ و پر رفت و امدي بود و چون يه طرفه بود ماشين ها به سرعت از اون رد ميشدن!!!!!يادم نيست چه طور از اون خيابون كه الان ازش ميترسم رد شدم و رفتم يه بقالي پيدا كردم...
حالا حساب كنيد توي مهد بين مربي ها و معاون ها چه غوغايي به پا بود خواهر زاده مدير از مهد فرار كرده!!!خالم برگشته بود....
ميدونستم اگه برگردم دعوام ميكنن به خاطر همين رفتم زير پله خونه ايكه چسبيده به مهدمون بود غايم شدم ميديدم كه هر 5 دقيقه يه بار مربي يا معاون يا خالم مان بيرون نيگا ميكنن و برميگردن توي مهد اما ميترسيدم برم تو!!
بلاخره با خودم كنار اومدم و خودمو زدم به كوچه علي چپ رفتم يهو پريدم وسط و بلند سلام كردم!!همه اومدن ببينم طوريم نشده كه...منم با پررويي تمام گفتم بابا رفته بودم براي بچه ها خوراكي بخرم(يادم نمياد اصلا چي براشون خريدم:shy:)خلاصه همه از سالم بودنم خوشحال بودن و واقعا نتونستن چيزي بهم بگن بس كه خونسرد و بي خيال بودم همه رفتن دنبال كارشون
البته فكر كنم مستخدم هاي مهد توبيخ شدن كه چرا در مهد رو باز گذاشتن و حواسشون به بچه مردم نبوده:305:
دفعه بعد فرار از امادگي رو مينويسم
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
اين خاطره راستش بيشتر شبيه سوتيه تا خاطره ...
چون هروقت منو دوستام يادش ميوفتيم از تصور اون روز از شدت خنده به گريه ميفتيم.... موضوع
مربوط ميشه به ترم اول دوران طلاييه دانشگاه .... خودتون بهتر ميدونين كه آدم وقتي ترم يكيه
چقدر جوگيره و سوتي ميده....
من ترم يك دانشگاه نيشابور بودم .... مجتمعي كه كلاسهاي ما برگزار ميشد به دانشگاه بالا
معروف بود كه توي جاده اي بود كه هيچ ماشيني غير از سرويساي دانشگاه از اونجا عبور
نميكرد.... و خوابگاه ما درون دانشگاه رشته هاي ديگه اي بود كه به دانشگاه پايين معروف بود....
اون روز ظهر بعد از نهار كلاس زبان داشتيم ..... چون ناهارمون طول كشيد از سرويسا جا
مونديم....
ميخواستيم از دانشگاه پايين به دانشگاه بالا بريم... كلاسمون دير شده بود....
من بودم و دو تا دوست هم اتاقيم... همينطور كه دعا ميخونديم كه يه سرويس بياد....
يهو يه خورده جلوتر چشممون افتاد به استاد زبانمون (كه البته آقاي جووني بود و البته خشك و
رسمي) كه داشت ماشينشو روشن ميكرد كه بره به دانشگاه بالا سر همون كلاسي كه ما
باهاش داشتيم...
اونم چشمش افتاد به ما و فهميد كه ما از شاگرداشيم... بنابراين تو آيينه بهمون با سر اشاره
كرد كه بريم سوار شيم و يه بوق هم زد.... و البته ما سه تا كه دستپاچه شده بوديم بهم يه
نگاهي كرديم و مونديم چكار كنيم بريم .... نريم .... اما چون ما دختراي "محجوبي!" بوديم بهم
گفتيم بهش محل ندين بچه ها..... بهش محل نديدن....
و در حاليكه سرمونو متكبرانه بالا گرفته بوديم بدون اينكه به استاد محل بذاريم از كنار ماشين رد شديم....:D
قيافه استاد ديدني بود .... چنان تعجب زده و با چشماي از حدقه دراومده به ما خيره شده بود
كه از جاش تكون نخورد.... باورش نميشد ما همچين كاري بكنيم .... و با كمال عصبانيت گاز داد
و رفت....
ما سه تا هم مثل پت و مت و خواهرشون (چون سه تا بوديم..) تونستيم نيم ساعت بعد با يه
ژيان قراضه كه مال يكي از بچه هاي دانشگاه بود به مجتمع و كلاس استاد مزبور برسيم....
خودتون تصور كنين نگاه تحقير آميز استاد گرامو وقتي ما سه تا رو ديد كه اجازه ورود
ميخوايم....:D:D:D
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سال ها قبل از انقلاب ، وقتی هنوز نو جوان بودم ، روی جلد یکی از شمارگان مجله “توفیق ” که از نشریات پر فروش طنز و فکاهی و سیاسی آن دوران بود ، کاریکاتوری از” کاکا توفیق ” سمبل طنز آن روزگاران ، منتشر شده بود که با زدن چوب حراج به ظرف گرانقیمتی فریاد می کشید ، حراج … جراج ، همه چیز حراج است ، وطن …خانه …
آن روز ها از آن کاریکاتور به جز طنز بودن آن درک درستی نداشتم اما امروز با بر باد دادن همه لحظات عمرم که مدام در پی سراب بودم ، واژه حراج برایم یک مفهوم مصداقی است که آن را با پوست و استخوانم احساس می کنم چرا که این بار دوم است که عمرم را به حراج گذاشته بودم
بیادم هست به دورانی که ندانسته چوب حراج به دل و جان و عمرم می زدم آرزو های محال می کردم مثلا همیشه دلم می خواست یک تکه ازآسمان آبی را بنام خودم دیوانه می کردم ، و یا در سیاره ای که اهل من است یک " تو " پیدا می کردم تا تمام “من” برای “تو ” میمرد و آنگاه ” تو” ، دور تنم طواف تفرد می کرد . از این دست آرزو ها ی محال زیاد داشتم که امروز جز خاطره اتم محسوب می شوند ، حالا دیگر آرزو نمی کنم چه رسد به آرزو های محال چون حالا پائیزی شدم ، پائیزی ها هم که می دانید ، خورشید را دوست ندارند چون روی کنگره هایش انتظار میمیرد ،
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
تاپیک خوبیه! به روز رسانی! :)
من هم یک خاطره می گم :) البته خاطره زیاد هست...
وقتی بچه بودیم، حموم توالت خونه مون تو یک راهرو بودند. یعنی اول وارد راهرو می شدی، بعد سمت چپ توالت بود و رو به رو حموم. خواهرم همیشه وقتی از دست شویی میومد بیرون، سریع از راهرو هم خارج می شد. به این خاطر که از تاریکی حموم می ترسید.
یک شب من تصمیم گرفتم که خواهرم رو بترسونم!
وقتی رفت دستشویی، من هم یواشکی رفتم تو حموم. گفتم وقتی از دستشویی اومد بیرون، من از تو حموم می پرم جلوش! :)
خواهرم که از دستشویی اومد بیرون، چراغ رو خاموش کرد. یک دفعه توی حموم تاریک شد! من اینقدر ترسیدم! سریع دویدم از حموم بیرون. همون موقع خواهرم منو دید و جیغ کشید و شروع کرد فرار کردن.
من هم پشت سرش می دویدم! اون فکر می کرد یکی داره دنبالش می کنه، نگو من خودم دارم از حموم فرار می کنم! :311:
چقدر جفتمون ترسیدیم و گریه کردیم! :311:
چاه نکن بهر کسی، اول خودت، بعداً کسی! :)
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
نقل قول:
نوشته اصلی توسط hamed65
تاپیک خوبیه! به روز رسانی! :)
من هم یک خاطره می گم :) البته خاطره زیاد هست...
وقتی بچه بودیم، حموم توالت خونه مون تو یک راهرو بودند. یعنی اول وارد راهرو می شدی، بعد سمت چپ توالت بود و رو به رو حموم. خواهرم همیشه وقتی از دست شویی میومد بیرون، سریع از راهرو هم خارج می شد. به این خاطر که از تاریکی حموم می ترسید.
یک شب من تصمیم گرفتم که خواهرم رو بترسونم!
وقتی رفت دستشویی، من هم یواشکی رفتم تو حموم. گفتم وقتی از دستشویی اومد بیرون، من از تو حموم می پرم جلوش! :)
خواهرم که از دستشویی اومد بیرون، چراغ رو خاموش کرد. یک دفعه توی حموم تاریک شد! من اینقدر ترسیدم! سریع دویدم از حموم بیرون. همون موقع خواهرم منو دید و جیغ کشید و شروع کرد فرار کردن.
من هم پشت سرش می دویدم! اون فکر می کرد یکی داره دنبالش می کنه، نگو من خودم دارم از حموم فرار می کنم! :311:
چقدر جفتمون ترسیدیم و گریه کردیم! :311:
چاه نکن بهر کسی، اول خودت، بعداً کسی! :)
پس کلی اسکل شدید جفتتون :311:
چقد شما فان بودید :311:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
مثل اینکه کسی خاطره نمی نویسه، فقط باید خودم بنویسم :)
شما هم بنویسید دوستان!
وقتی از ایران خارج شدم، کلاس اول راهنمایی بودم.
نه زبان بلد بودم، نه کسی رو می شناختم. همینطوری در عرض یکی دو هفته همه چیز عوض شده بود. رفتم سر کلاس.
هیچی نمی فهمیدم که چی میگن! فقط لبخند می زدم.
همون اوایل بود که سر کلاس تاریخ اینها راجع به مصر باستان صحبت می کردند. یک فیلمی گذاشته بودند که نشان می داد مصری ها 3000 سال پیش با خر و الاغ بار جا به جا می کنند. چندتا از بچه ها من رو نگاه کردند، گفتن ایران، ایران! :)
فکر می کردند ایران هم همینطوره!
نمی دونم بخندم یا ... :)
یا بعد از اولین زنگ ریاضی، چند تا از بچه ها جمع شدند و من رو بردند پای تخته. معلم هم بود.
یکی شون روی تخته نوشت (حالا ارقام رو درست یادم نیست، ولی حدوداً اینطوری بود):
3 + 4 = ؟
من جواب رو نوشتم. برام دست زدند!!! :311:
بعد نوشت:
13 + 7 = ؟
جواب رو نوشتم. دست زدند. خیلی بهم برخورده بود! ما تو ایران تقسیم اعداد اعشاری هم کار کرده بودیم.
یک تقسیم اعداد اعشاری چند رقمی نوشتم. بیچاره ها موندند که اصلاً این چیه! معلم هم خیلی تعجب کرد! :311:
جلسه بعدش امتحان ریاضی داشتند، من 98% نمره رو آوردم! تلافی کردم! :)
ولی بقیه ی درسها رو می شدم 0! آخه هیچی نمی فهمیدم! :311:
از چند ماه بعدش هم تو امتحان های ریاضی یک مسئله هایی می دادند که متن چند جمله ای داشت. باز چیزی نمی فهمیدم. نمره ام خراب می شد.
عجب روزگاری بود، یادش بخیر!
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
یه شب من وخواهرمونامزدش رفته بودیم خونه ابجی بزرگم وشبوتصمیم گرفتیم اونجابمونیم.نصف شب بودکه یهوخواهرم جیغ بلندکشیدوچون همه جاتاریک بودمنم فقط ازترس چشمامومحکم بسته بودم وفقط به صدای جیغ ابجیم جیغ می کشیدم.یهودیدم نامزدابجیم ودامادبزرگمون هردوتاشوت پریدندتواتاقوچراغهاروروشن کردند.ماکه تازه به خودمون اومدیم به ابجیم گفتیم چی شده ،گفت چشاموبازکردم دیدم یه ادم جلوم وایساده یه دفعه هممون چشممون به چوب اویزلباس افتاد،دیدیم دامادمون چوب اویزلباس وبرداشت گذاشت توی حیاط.ونامزدابجیمم اومد ابجیموبردپیش خودش .منم که تنها مونده بودم ازترس تاصبح نخوابیدم.وهمش دعامی کردم صبح شه برم خدمت ابجیم برسم.:311:
ولی دیگه، ابجیم بینمون نیست.افقط خاطراتش باهامونه ای کاش ابجیم الان پیشم بود.می پریدم بغلشومی بوسیدمش.:302: