RE: چگونه از قهر بپرهیزیم
[align=justify]سلام پندار :72:
سوال پست آخرت خیلی کلی تر از مبحث قهره!
اینکه چرا ما آن چیزی نیستیم که فکر می کنیم باید باشیم؟
دقت کردید که کلمه "چگونه" در مورد انسان ها کاربرد گسترده ای نداره؟ چرا که صفات و افعال ما بصورت مستقیم از "چیستی" ما نشات می گیرند، نه از مغزمون. و "چگونه" راهکار می طلبه و راهکار به مغز برمی گرده.
مثلا اگه من با مغزم تشخیص بدم که دروغ بده، این تضمینی نیست که دروغ نگم. بلکه اگه سارایی "بشم" که پاکه، اونوقته که دیگه دروغ ازم سر نمی زنه! یعنی سرشت پاکم میلی به دروغ نداره. چرا که هست هست رو می طلبه، و عدم عدم رو.
یا اگر تشخیص بدم که قهر بده (یعنی به ضرر من و اطرافیانم تموم می شه و ...)، این تضمینی ایجاد نمی کنه که قهر نکنم، بلکه اگر انسانی باشم که با خودم و عالم اطرافم (شامل انسان ها و ...) به صلح رسیده باشم، یعنی با خودم و پیرامونم در ستیزه نباشم، اونوقته که این سارا نه تنها قهر نمی کنه، بلکه عمیقا مهر می ورزه.
(البته من تعریف قهر رو شامل اشکال صحیح تعلیق، کمرنگ کردن، یا قطع رابطه که نقاب توضیح دادند نمی دونم، و قهر برام کاملا شکل منفی ای داره.)
خلاصه اگر من حق رو از ناحق، درست رو از غلط، و ... تشخیص بدم (با مغزم)، این تضمینی نیست که اعمال و افعال (کلا واکنش هام) انطباق پیدا کنند. چرا که افعالی که از من سر می زنه، %90 از ذات و صفات تثبیت شده من سرچشمه می گیرند، و %10 از مغزم.
یک انسان %90 متاثر از سرشت خودش، و %10 متاثر از راهکارهاست. (راهکارها اولا خارج از ما هستند، و ثانیا صرفا بوسیله مغز قابل شناسایی و اجرا هستند.)
سوالهای از گروه "چگونه از قهر بپرهیزم" من رو بعنوان یک انسان به رستگاری نمی رسونه، تا حرف و عملم به قول شما یکی بشه. از طرفی سوال "چطوره که قهر در بعضی انسان ها جایگاهی نداره" می تونه به من کمک کنه که "درک" عمیق تری پیدا کنم. البته این سوال فقط یک کمکه، و مسیر اصلی بوسیله روح انسانی من پیموده می شه.
پس این سوال رو پاسخ می دم که " ریشه قهر کجاست"؟ انسان هایی که قهر نمی کنند چه صفتی درشون هست؟
قهر هم (مثل خشم و ... ) جلوه ایه از عدم پذیرش و مبارزه با حقیقت. من وقتی قهر می کنم که با خودم یا پیرامونم در ستیزه باشم. (دقت کنید که ما خیلی وقتها با خودمون قهر می کنیم)
چطور می شه که صفت "قهر کردن" از من برداشته بشه؟ اینگونه که من با حقیقت دوست باشم. (و البته این دوست بودن هم به این سادگی ها حاصل نمی شه!)
مثال: من با دوستم قهر می کنم، چون کاری که من خواستم رو انجام نداده. یا چون به من بی احترامی کرده.
اما اگر من این رو بپذیرم که هر انسانی مختاره که کاری که به نظرش درست میاد، یا براش مفیده رو انجام بده، و به صرف دوستی حقی برای من ایجاد نمی شه که افعال دوستم از منافع "من" سرچشمه بگیره، اونوقت دیگه به راحتی کار دوستم رو می پذیرم، و قهر اصلا برام مفهوم پیدا نمی کنه.
اگه من با حقیقت اختیار انسان ها، دوست باشم و این حقیقت رو زیبا ببینم (در سرشتم، نه فقط در مغزم) اونوقته که انتظاراتم از اطرافیانم به شدت کاهش پیدا می کنه، و نه تنها زمینه ای برای قهر بوجود نمیاد، بلکه من روز به روز تواناتر و مستقل تر هم می شم.
یا اگه با حقیقت متفاوت بودن ارزشگزاری انسان ها، دوست باشم، دیگه از دیگران انتظار ندارم که حتما به من احترام بگذارن. و دلیلی برای قهر کردن وجود نداره.
خلاصه اگه من با "حقیقت" دوست باشم، زمینه و میل قهر کردن محو می شه.
و اگر سارا از ظاهر بگذره و به باطن برسه، اونوقته که خالص می شه، و حرف و عملش، تفکر و صفتش، اعتقاد و ایمانش، و جسم و ذاتش یکی می شه.
به پستهای 1 و 10 بصورت آمیخته پاسخ دادم، امیدوارم واضح نوشته باشم. :72:[/align]