RE: ازدواج با مردی مثل من که از همسرم جدا شدم خوبه
آقای آرش محترم
به این مسئله توجه بفرمائید که این خانم در بهترین حالت شما و ایشان شاید در ازدواج اول بسیار هم به آرامش نزدیک می شدید الان هم چیزی عوض نشده تنها آگاهی باید به مدد هر دو نفر شما بیاید تا چگونه رفتار کنید و یکدیگر را درک کنید که ارامش از زندگی شما گریزان نباشد
.
دختر شما تا آخر عمر دختر شما خواهد بود و مطمئن باشید که همسر اول شما در رابطه با ازدواج شما و این خانم و یا هر کس دیگر فعالیتهای زیر زمینی را توسط دخترتان شروع می کند .
شما باید بدانید که چگونه می خواهید رفتار کنید .
این دختر خانم هر چند که برای بار اول است که ازدواج می کند ولی به واسطه حضور دختر شما و مسائلی که خواهد داشت جایگاه دوم بودن را در زندگی شما تجربه خواهد کرد و شما باید بدانید در لحظات آسیب بینی این خانم چگونه رفتاری داشته باشید .
برادر حتما به مشاور بروید . گاهی شنیدن آوای دهل از دور خیلی خوش است .
شما دخترتان را نمی توانید دور بیندازید و موظف هستید که خرج وی را بدهید و در جاهایی محبت خود را نثار ایشان کنید و با ید خیلی آگاه باشید که در این رابطه نه همسر جدید آسیب بخورد و نه دختر کوچولوی خوشگل و نازنین تان و در نهایت هم خودتان
RE: ازدواج با مردی مثل من که از همسرم جدا شدم خوبه
سلام
متشکرم از راهنمائی خوبتان خدا شما را حفظ کنه
RE: ازدواج با مردی مثل من که از همسرم جدا شدم خوبه
ببخشید
از کل صحبتها در خصوص اینکه طرف مقابل احتمال دارد قابل اعتماد نباشد را برداشت کردم.ومثل ضرب المثل شما گاهی آوای دهل از دور خوش است
با توجه به اینکه من یه ازدواج نا موفق داشتم ولی طرف مقابلم هنوز تجربه زندگی مشترک را ندارد.وکمتر کسی از خانم های مجرد تن می دند به ازدواج با یه فرد ی که قبلا تجربه زندگی رو داشته. شما فکر اون شخص قصد خاصی داره که حاضر شده با من ازدواج کنه؟ این برام باعث تردید شده
خواهش میکنم به من بگید من دارم اشتباه فکر می کنم یا واقعا احتمال همچنین چیزی هست؟
RE: ازدواج با مردی مثل من که از همسرم جدا شدم خوبه
سلام
ممکن است این خانم هم از روی احساسات تصمیم گرفته با شما ازدواج کنه ، و اصلاً به این که در زندگی با یک مرد که تجربه تأهل داشته و دختری 9 ساله داره با چه چیزهایی ممکنه مواجه شود فکر نکرده ، شما باید عاقل باشید و او را به هر احتمالی آگاه کنید ، مثلاً اینکه شرایط به گونه ای باشد یا حوادثی پیش آید که همسر سابقتان نخواد دخترتان را نزد خود نگه دارد و شما دخترتان را نزد خود آورید ، یا بنا به سم پاشی های احتمالی همسر سابق ، هر وقت دختر نزد شما می آید رفتارهایی که آزردگی برای این خانم به وجود بیاورد از خود نشان دهد .
گذشته از اینها ، برای دختری که اولین باره ازدواج می کنه رؤیاهایی از زندگی مشترک هست ، که در صدر آن ، به آرامش و استقلال رسیدنه ، باید این احتمالات را برایش روشن کنید که ممکنه دغدغه ها هایی در رابطه با همسر سابق یا دخترتان پیش آید ، آیا خانم با در نظر گرفتن همه احتمالات و به عبارتی دور اندیش حاضر شده با شما ازدواج کنه ؟
هر دو نزد مشاور بروید و یک بررسی و دوراندیشی جامع داشته باشید و سپس تصمیم بگیرید
RE: ازدواج با مردی مثل من که از همسرم جدا شدم خوبه
البته فاصله من و اون خانم زیاده اون شمال ومن تهران ومن به همین خاطر شاید ماهی یه بار بتونم دخترم رو ببینم
وبعد احساس می کنم که بتوان یه تعادل منطقی رو ایجاد کنم وشاید تا چند سالی که هنوز دخترم بزرگ نشده آوردن اون به تهران و خونه خودم مشکل باشه برام
قبل از اینکه حضانت فرزند رو به همسر قبلی م بدم مادرم می گفت من حاضرم دختر شما رو پیش خودم نگه دارم تا شما در ازدواج مجددت مشکلی نداشته باشی نمی دونم این مساله چقدر درسته اصلا امکانش هست یا روی بچه تاثیر بد نمی زاره؟
RE: ازدواج با مردی مثل من که از همسرم جدا شدم خوبه
ببخشید اقای محترم من از صحبت های شما فوق العاد ناراحت شدم:54:
شما چطور دلتان می اید دختراتان به خاطر ازدواج مجدد شما پیش مادر بزرگش زندگی کند و هم از داشتن پدر محروم باشه و هم از داشتن مادر
من به عنوان یه خانم که ازدواج کردم و یه دختر دارم بهتون با اطمینان می گم که هیچ چیز توی دنیا نمی تونه جای محبت پدر رو برای یه دختر بگیره و یه دختر تشنه محبت پدرش هست
خواهش می کنم بیشتر به فکر دختر تان باشید:203:
RE: ازدواج با مردی مثل من که از همسرم جدا شدم خوبه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط arash11
ببخشید
از کل صحبتها در خصوص اینکه طرف مقابل احتمال دارد قابل اعتماد نباشد را برداشت کردم.ومثل ضرب المثل شما گاهی آوای دهل از دور خوش است
با توجه به اینکه من یه ازدواج نا موفق داشتم ولی طرف مقابلم هنوز تجربه زندگی مشترک را ندارد.وکمتر کسی از خانم های مجرد تن می دند به ازدواج با یه فرد ی که قبلا تجربه زندگی رو داشته. شما فکر اون شخص قصد خاصی داره که حاضر شده با من ازدواج کنه؟ این برام باعث تردید شده
خواهش میکنم به من بگید من دارم اشتباه فکر می کنم یا واقعا احتمال همچنین چیزی هست؟
من اصلا منظورم این نبود که این خانم قابل اعتماد هست یا نه . من منظورم نوع مشگلاتی بود که از طرف شما و زندگی گذشته تان به این دختر خانم وارد می شود و شما باید آگاهی های لازم را کسب کنید تا این مشگلات نتواند مسیر زندگی جدید را پر خطر کند و افراد آسیب بیشتری ببیند . متوجه شدید ؟
من منظورم نوع مشگلات خاصی است که در زندگی و جایگاه دوم بودن به این خانم وارد می شود . کتاب "زن دوم " نوشته ی سوزان شاپیرو باراش را بخوانید شاید این کتاب بیشتر تعریف خاطرات و احساسها باشد . اما این کتاب در مورد احساس و نوع مشگلاتی است که زنان و دختران با مردان بیوه و یا طلاق گرفته صاحب فرزند با وجود همسر اول در خود تجربه می کنند . این کتاب می تواند حداقل یک حسن داشته باشد و آن اینکه شما با نوع تفکر و احساس و مشگلاتی که این گروه از زنان در مقام دوم تجربه کرده اند آشنا شوید و یک کوچولو مسیر پیش رویتان را بتوانید حدس بزنید
بچه را بازیچه قرار ندهید شما باید دخترتان را یا نزد مادرش و یا خود نگهداری کنید . این خود خواهی است که به خاطر خودتان و زندگی جدید وی را دچار محرومیت بیشتر کنید . و برای راحتی خودتان به دخترتان فشار بیاورید . اگر خانم شما همان است که تعریفش را کرده اید چطور حضانت بچه را به او دادید ؟!
RE: ازدواج با مردی مثل من که از همسرم جدا شدم خوبه
[align=justify]سلام:72:
نکته 1 :: وقتی یک زندگی با شکست مواجه می شه "قطعا" هر دو طرف کم گذاشته اند. اما شما در پست هاتون هیچ تقصیری رو به عهده نگرفته اید و ما هرچه می بینیم کوتاهی های همسر سابقتونه.
اگر در خلوت خودتون هم همین شرایط حاکمه، بدونید که یک مشکل عمده وجود داره، و اون عدم درس گرفتن شما از تجربه سابقتونه.
ما وقتی می تونیم ادعا کنیم که از گذر حوادث تجربه ای اندوخته ایم، که شجاعانه وقایع رو تحلیل کرده و اشتباهات و نقاط ضعف خودمون رو های لایت کرده و مسئولیتشون رو کاملا پذیرفته باشیم.
نکته 2 :: وقتی انسان اشتباهاتش رو کشف می کنه، قطعا به یک زمان طولانی برای برطرف کردن اونها نیاز داره، زمانی که ظاهرا شما نمی تونید تحملش کنید. نوشتید که نمی تونید حتی یک سال هم صبر کنید و این نشون دهنده اینه که در برطرف کردن کاستی های اخلاقی و شخصیتی و … سابقتون که منجر به شکست زندگی قبلی شده مصمم نیستید. (منظورم سهم شما از اون شکسته)
اگر این زمان رو به خودتون بدید و اشتباهات خودتون رو برطرف کنید، مطمئن باشید که همسر سابقتون هم خیلی تغییر خواهد کرد. و شما نیاز نخواهید داشت بقیه عمرتون رو بین دختر و همسر جدیدتون در نوسان باشید!
نکته 3 :: شما نکان منفی زیادی از همسر سابقتون عنوان کردید. با این اوصاف چطور اطمینان کردید که فرزندتون رو به ایشون واگذار کنید؟ چطور به این نتیجه رسیدید که ایشون در تربیت فرزندتون موفق خواهند بود (اون هم به تنهایی و بدون حضور شما)؟ اگه نظرتون در مورد اون خانم اینه، پس چطور دخترتون رو ""ببخشید"" به پول به ایشون فروختید؟ بهتر نبود با توجه به مدرک فوق لیسانستون، به جای تفکر درمورد ازدواج مجدد، با جدیت بیشتری کار می کردید تا مهریه رو بپردازید و دخترتون رو از همچین زنی که قابل زندگی کردن نیست بگیرید؟
شما به مسئولیت پذیری خودتون در مورد زندگی سابق، و دخترتون، چه نمره ای می دید؟
چند تا سوال دیگه هم دارم:
الف)) شما 30 ساله هستید و 10 سال پیش ازدواج کردید. یعنی زمانیکه 20 ساله بودید. ظاهرا بعد از چند ماه همسرتون باردار شدند. یعنی همسر سابقتون با وجود یک بچه شما رو از دیپلم به فوق لیسانس رسوندند. آیا توجه دارید که ایشون چه میزان از بار زندگی رو در طی این 10 سال به دوش کشیدند؟ فکر می کنید نقش این همه مسئولیت در بدخلقی های ایشون چقدر بوده؟
ب)) همسر شما در حالیکه قطعا می دونست با وجود بچه از شانس کمتری برای ازدواج مجدد برخورداره، آینده دخترش رو به خودش ترجیح داد. آیا توجه دارید که این زن در چه سطح بالایی از مسئولیت پذیری قرار داره؟ آیا اونطور که باید اینکارش رو ارج نهادید؟
ج)) خانم ها خیلی احساسی و عاطفی هستند، چرا همسر شما حاضر نبود حتی بوسه شما رو تحمل کنه؟ چه چیز همسر شما رو به اون سطح از عصبیت رسونده بود؟ آیا با ایشون به روانشناس مراجعه کردید؟ چه میزان تلاش کردید مشکلش رو شناسایی و برطرف کنید؟
در مورد زندگی سابقتون با مشاور مشورت کردید؟
دقت کنید که جواب این سوالات، و سوالات مشابه شما رو به زندگی بهتر رهنمون خواهد شد. که این زندگی ممکنه در کنار همسر سابقتون و مادر فرزندتون باشه.
و در نهایت بپردازم به سوالی که در عنوان تاپیکتون مطرح کردید. آیا ازدواج با یک مرد مطلقه خوبه؟
دختری که همسر یک مرد مطلقه می شه با این مشکلات مواجه خواهد بود (البته بدون در نظر گرفتن بچه):
1:: پایین آمدن ظرفیت به واسطه پیش ذهن های منفی از ازدواچ سابق.
مثلا اگه همسر آینده شما هم مثل همسر سابقتون عصبی بشه (به هر دلیلی!!)، شما تحمل کمتری نسبت به یک مرد مجرد خواهید داشت.
2:: زود قضاوت کردن و منفی نگری به واسطه همون پیش ذهن های منفی.
مردی یا زنی که یکبار جدا شده به احتمال زیاد معنیش اینه که از قدرت، انعطاف، و صبر لازم برای برطرف کردن خیلی از مشکلات برخوردار نبوده. (مگر در موارد استثنایی مثل خیانت) این شخص با کوچکترین نشونه هایی همسر جدیدش رو با همسر سابقش یکسان می دونه و دچار منفی نگری می شه.
3:: عادت کردن به محاسن همسر سابق.
هر انسانی یک سری نکات مثبت و یک سری نکات منفی داره. همسر سابق شما هم همینطور بوده. اما شما به نکات مثبش عادت داشتید و دیده نمی شدند. حالا با خانمی ازدواج می کنید که احتمالش زیاده خیلی از اون نکات قوت در ایشون نکات ضعف باشند. بعد شما به یکباره دچار این تردید می شید که آیا ارزشش رو داشت که اون همه زجر طلاق رو به جون بخرم، و از دخترم هم بگذرم، برای کسیکه شاید از یک سری از جهات بهتر از خانم قبلی باشه، اما (انسانه دیگه) در جهات دیگری پایین تر از اونه؟؟
4:: تن دادن به شکست.
یک شخص مطلقه، چه زن و چه مرد، غیر از مورد خیانت، می شه گفت که تلاش و جدیت کافی در مواجه با مشکلات ریز و درشت زندگی رو از خودش نشون نداده. این شخص در ازدواج دوم و سوم و دهم هم همین خصوصیت رو خواهد داشت. و از اونجایی که هر ازدواجی بالاخره با یک سری کاستی ها و مشکلات توامه، بنابراین این شخص احتمال شکستش بیشتره.
در کل پیشنهاد من به شما اینه که فکر ازدواج مجدد نباشید. شما در 20 سالگی ازدواج کردید و مسلما در زندگیتون مهارت های لازم رو نداشتید. تحصیل و مشکلات دیگر هم احتمالا باعث شده فرصت روانی و روحی لازم رو برای برطرف کردن مشکلات نداشته باشید. اما الان این مشکلات برطرف شدند.
طلاق و جدایی از همسرتون فرصتیه برای تحلیل زندگی سابق و کسب مهارت های جدید. از این زمان حداکثر استفاده رو ببرید. این جدایی همسرتون رو هم به فکر فرو می بره، و به خیلی از اشتباهات گذشته ش پی می بره.
شاید یکسال دیگه به اتفاق هم به مشاور مراجعه کنید و زندگی سابقتون رو با انرژی بیشتری تحلیل کنید. مشاور به شما خواهد گفت که چه تغییرات و شروطی رابطه سابق رو ترمیم خواهد کرد.
پیوند ازدواج مقدس تر از اینه که یکماه بعد از جدایی به فکر همسر دیگری باشید!! به دخترتون فکر کنید که هیچ وقت از شما درخواست نکرد به دنیا بیاریدش، اما شما مسئولیت پدر شدن رو پذیرفتید.
مادر دختر شما به هر زن دیگری برتری داره. به این زودی پرونده زندگی قبلی رو نبندید.
دوست عزیز قست اعظم احساس خوشبختی به خود ما برمی گرده، خوشبختی رو در خودتون جستجو کنید و دخترتون رو از این حس محروم نکنید. :72:[/align]
RE: ازدواج با مردی مثل من که از همسرم جدا شدم خوبه
سلام
در ابتدا از همتون متشکرم با صحبتهای خوب و دلسوزانتون منو دارید به واقعیت نزدیک می کنید. ولی برداشت های غیر واقع هم در صحبتهای شما عزیزان می بینم. برای اینکه از شخصیت من بیشتر آگاه بشید ومشکلات زندگیم براتون واضح بشه از ابتدا شروع می کنم تا بتونید منو بهتر راهنمایی کنید.
اوائل زندگی
من اونموقع 20 سال داشتم وتازه دانشگاه قبول شده بودم پدر هم نداشتم با مادرم و 2 برادر کوچکتر ویک خواهر بزرگترم زندگی می کردم برحسب آشنایی با خانواده همسرم طبق پیشنهاد خانمم واطرافیانش واظهار تمایل خودم وقبول کردن مادرم رفتیم به خواستگاری ایشون با اینکه 5 سال از من بزرگتر بودند پدر خانم سریعا قبول کرد وهمون جلسه اول بدون اینکه ما با هم صحبت کنیم قرار مدار ها رو بستند ودست ما رو تو حنا گذاشتند. دلم میرسوزه که یه آدم عاقل پیدا نشد که منو راهنمایی کنه.که بابا این کار درست نیست وهمچنین به خانواده دختر.خلاصه بعد از یکماه عقد کردیمداخل خونه پدر خانمم همون شب اول به خاطر اینکه برادر کوچک خانم یه وسیله از وسایل اتاق رو برداشته بودمن ازش گرفتم وگداشتم سر جاش محکم خوابوند توی گوشم منم خیلی ناراحت شدم از اونجایی که جوون آرومی بودم به روی خودم نیاوردم بعد از چند دقیقه دومرتبه شروع کردم با اون صحبت کردن.همون روزها میگفت اصلا بهت علاقه ندارم ولی بخاطر ترس از اطرافیانش به کسی چیزی نمی گفت ومنم نه اوم جریان رو نه این مساله رو به کسی نگفتم
خلاصه ماهر چند وقت یک بار بلند میشدم میرفتم خونه نامزدم ووقتی تو اتاق تنها میشدیم سر چیزهای بی ارزش با هم بگو مگو می کردیم من احساس می کردم داره از موضع قدرت با من صحبت می کنه که برام این موضوع سخت بود. با اینکه خیلی با محبت بودم داشتم گیج میشدم با خودم میگفتم چرا اینطوری داره میشه و........بعد از یکسال عروسی گرفتیم بسیار ساده از جهیزیه هم خبری نبود غیر از لوازم اولیه زندگی که همش تو یه وانت جا شداصلا برام مشکلی نبود ولی اطافیان خودش و خانواده من(عمه خاله و...)با این مساله بد برخورد می کردند ومتلک می پروندن هر چند من از خانمم حمایت می کردم ولی دهن اونا رو نمیشد بست.
من خیلی خیلی بهش علاقه داشتم ولی اون بیش از حد خجالتی و ترس داشت نه از من بلکه از خانواده ام وبیش از حد حجب و حیا داشت.ما طبقه بالا بودیم ولی امکانات حمام و دستشوئی نداشتیم باید میومدیم پایین.ومنم آون موقع مستقل نبودم نمی تونستم خونه اجاره کنم واطرافم هم 2 تا آدم فهمیده پیدا نمی شد دستمو بگیره و راهنمائیم کنه.خانمم به خاطر ترسی که از مادرم داشت با اونها خوب برخورد میکرد ولی نسبت به من بی توجه بود وحتی با هم به ندرت خلوت میکردم یا شوخی و خوش وبش به خاطر حیای بیش از حد خانم اصلا به خودش نمی رسید
با اینکه به اون چندین بار گفته بودم که بفکر اونها زیاد نباش به منو خودت فکر کن ولیاون گوشش بده کار نبود وگاهی به خاطر اندک صحبتی از طرف من میرفت داخل اتاق خودشو حبس می کرد من مونده بودمو اول زندگی با مشکلات عدیده کم کم داشتم پژمرده میشدم نه مادرم منو در ک می کرد نه خانمم به سختی درس میخوندم اگر اون یه ذره هوش رو نداشتیم فکر میکردم باید انصراف میدادم.
خلاصه دیگه از اون به بعد داشتم مریض میشدم تا خداکمک کرد تونستیم یه خونه بعد از 3سال اجاره کنیم ولی هم اعصاب من خورد بود و هم خانم و هم حس برتری طلبی هم داشت .باکوچک ترین پیشنهاد بدترین جواب ها رو میشنیدم ووقتی اعتراض میکردم به طرز برخوردش تظاهر به خود کشی میکرد میرفت دم پنجره مینشست تا خودشو پرتاپ کنه منم وجودم پر از اضطراب میشد فکر میکنم با این روش می خواست منو کنترل کنه.کار ما شده بود لجبازی ودر گیری من که از ابتدا از درگیری خوشم نمیومد اون شروع می کرد به حمله کردن البته با صحبتهای من تحریک میشد چون میخواستم کم نیارم-ومنم از خودم دفاع میکردم اگه دفاع نمی کردم که......
تا اینکه بعد از تموم شدن دانشگام که 5 سال طول کشید من کارمند شدم کار خوبی بود.تا 4 سال به همین منوال گذشت وبه اون گفت اگه قول بدی اخلاقت بهتر بشه هر کجا که خواسته باشی میریم زندگی میکنیم اون گفت بریم کنار خونه پدرم منم اسباب کشی کردم رفتیم شمال اونجا کنار خونه پدرش خونه اجاره کردم چون انتقالی نمی دادن یک سال هر 2 هفته یه بار 7 ساعت راه رومیرفتم و برمی گشتمبا این وجود برخوردش سرد بود هر موقه میرفتم خونه خونه نبود یا خونه مادرش بود یا جای دیگه احساس میکردم اصلا به من علاقه نداره ولی به روی خودم نمی اوردم خیلی روی اعصابم فشار بود تا اینکه کارمو منتقل کردم محل کارم مرکز استان بود خونه سازمانی رو تحویل گرفتم وخواستم اونا رو بیارم اونم نیومد اونجا چون 70 کیلومتر با خونه پدرش فاصله داشت باز قبول کردم که برم همونجا(روستای پدرش) یه خونه بهتر اجاره کنم که کردم ماهی 200 تومن اجاره می دادیم وخودم هر روز 70 کیلومتر میرفتمو بر می گشتم ولی چون مدیر شده بودم مجبور بودم بعضی شبها محل کار بخوابم ولی به بد رفتاری خودش ادامه می داد چندین بار به اون گفتم من حاضرم هر موقع که بخوای اختیار طلاق رو بدم به تو ویا از من اگر خوشت نمیاد بریم از هم جدا بشیم میگفت حق و حقوقمو میخوام میگفتم هر چه دارم بهت میدم ولی به اندازه مهریه ات نیست .باز بخاطر اینکه به زندگی دلگرم بشه 3 تومن براش طلا گرفتم و همه موجودیم که 4 تومن بود به خاطر قرضهاش به اون دادم وآخر سال با 2 تومن دیگه هم ازم گرفت.وبا وجود این همه فدا کاری اصلا به من توجه نداشت 2سال به اندازه انگشتان دست با هم همخوابی نداشتیم ومن هم اصلا مجبورش نکردم وصبر کردم گاهی به همین خاطر سرو صدا میکردم فقط در همین حد بود
اکثر اتفاقاتی که تو زندگیمون افتاده بود هعمین بود که گفتم
من تواین چند سال زندگی 2 مرتبه افسردگی گرفتم
اگر من در گیر میشدم فقط به خاطر دفاع از خودم بود اکثر روزها بدنم به خاطر ضربه ای که با سیم زده شده بود کبود بود یا به خاطر ضربه خوردگی با چوب یا با چیز دیگر
اگر تن به طلاق دادم فقط به خاطر اینکه صبرم تموم شده وگر نه به خاطر دخترم بازم صبر میکردم
تا همین اواخر داد قال می کرد که برام خونهبخر من تو خونه اجاره ای نمی شینم منم که تالان 6 سال بیشتر سر کار نرفتم واکثر پولهایی که به دستم اومده همه رو خرج خانم کردم دیگه پولی دستم نمونده بود. معشوق چونکه برخ پرده بر کشید هر یک به تصور حکاین چرا کنیم
RE: ازدواج با مردی مثل من که از همسرم جدا شدم خوبه
برادر عزیز
نگفتید در چند سالگی پدر را از دست داده اید؟ . اما نکته اینه که ازدواج شما اونم در اون سن با کسی که 5 سال از شما بزرگتر بوده اشکال داشته ، و جای ابهام در آن زیاده .
قابل توجه دوستان جوان :
عزیزان این فاصله سنی در سنین بالای 30 سال چندان مشکل ساز نیست ، به این جهت که اغلب ، هم دختر هم پسر شکل گرفته اند و به بلوغ لازم رسیده اند و فقط کافیه معیارهای آنها متناسب با هم بوده و با شناخت و تفاهم راه ازدواج را در پیش بگیرند ، اما در سنین زیر 30 این حد بزرگتر بودن خانم مشکل سازه ، چون پسران دیر تر از دختر به بلوغ می رسند ، از این رو مثلاً به نسبت سن این برادرمون ، سن تقویمی خانم را به اضافه فاصله بلوغ کنید ، یعنی در واقع خانم 11 سال بزرگتر از آقا بوده . همین خود یکی از مشکلات اساسی این ازدواج بوده .
این که ایشون (خانم )پیشنهاد دهنده ازدواج بودند و.... ابهاماتی دارد ، آیا رابطه دوستانه قبل از ازدواج داشتید ؟
نکته دیگر این که برادر عزیز شما نفرمودید خود اهل کدام دیار هستید ؟
احتمال قوی اینه که تفاوت فرهنگی هم خود یکی از زمینه های اختلاف بوده باشه .
رفتارهایی که از همسرتان ، کم رویی ( که با حیاء متفاوته ) و ترسی که از خانواده شما نشون می دادند ( که شاید علتش فاصله سنی بوده و خود خانم شما هم نگرش منفی نسبت به این فاصله سنی داشته و همش نگران این بوده که متلک بارش بشه ) از بعد روانشناختی قابل بررسی بوده .
و بعد از ازدواج در مشاجرات هم تهدید به خودکشی و..... نشون میده که همون اول لازم بوده به مشاور مراجعه می کردید .
اما به قول خودتان نبود راهنمائی مناسب در کنار کم سن و کم تجربه بودن شما ، باعث شده شاید راه حل مناسب را که می توانستید برای حل مشکلات در پیش بگیرید از ذهن شما دور بمونه . .
در هر حال ما برای شما نمی توانیم نسخه بپیچیم ، فقط راهنمایی خواهی شد ، قدر مسلم اینه که باید خودتان با توجه به شرایط و واقعیتهای زندگیتان این راهنمائیها را تحلیل کنید و یک تصمیم عاقلانه بگیرید .
آنچه بنده بعنوان راهنمائی برای شما دارم ، قدری تأمل و فرصت دادن به خود برای ازدواج مجدده و در این فرصت همه جانبه نگری برای تشکیل یک زندگی جدید داشته باشید و خوب بررسی کنید که با توجه به شرایط و احتمالات پیش رو با چه جور خانمی می توانید زندگی بدون دردسر .و آرامی داشته باشید ، سپس گزینه های مد نظر را با این ویژگیهای لیست شده تطبیق دهید و انتخابب آگاهانه داشته باشید .
در نهایت با هر کس ، و هر زمان قصد ازدواج داشتید ، حتماً مشاوره حضوری بروید .