سلام:72::
کاش می تونستم هزار بار دیگر بیدار بشم و با خودم فکر نکنم که چقدر روزهای سختی را پشت سر گذاشتم....همیشه فکر می کردم که خیلی خیلی خوب خودم رو می شناسم و حالا در آخرین سطور این تاپیک فهمیدم که خیلی کم از عشق می دانستم....نمی دونم چطور تا قبل از ورود به این تالار فکر می کردم که کسی رو دوست دارم....
دوست داشتن های اون موقع انقدر برای من در چهارچوب بودند که هیچ دوست داشتنی خارج از قواعدم هم دلم را نمی لرزوند ولی با این تالار دیدم چطور انسان ها می تونند خیلی راحت عاشق بشن....عاشق هزاران چیز...
خوندن این همه سرگذشت و مشکلات در اوایل ورود من موجب شد که خودم را گم کنم..در اطراف من هیچ کدام از این اتفاقات وجود نداشت و انقدر من مجبور بودم به خاطر محیطی که توش هستم بهترین باشم که هیچ زمان فکر نکردم دوست دارم چی باشم....
تلاشم این بود مثل خیلی از اعضا این تالار چهارچوب ها را بشکنم..و شکستم ولی به قیمت گزافی.....
داشتم در نمام تاپیک ها گم می شدم.......در تمام سرگذشت ها ..مثل خیلی از کسانی که اون زمان ها هم براشون غصه می خوردم ولی قلبم براشون نمی لرزید ....
بعد این وقفه ها خوب اون زوایایی که تو زندگیم ندیده بودم را درک کردم...
حس نوعدوستی..
حس دلسوزی.....
محبت....
فهمیدم چقدر ادم های دور و برم مثل همه ما نقاب دارند و تلاش می کنند که بهتر باشند...
دیدم چقدر راحت می تونن به هم بی وفا بشن در حالی که هم رو دوست دارند....
دیدم چقدر راحت می تونن از هم متنفر بشن..
چقدر راحت وقت عصبانیت هر سخنی را بیان می کنند .....
چقدر راحت می تونن به خاطر هر چیز بی ارزشی چشم هاشون رو ببندند و همه لحظات خوب را فراموش کنن و آرزو کنن که نفرتشون را خدا در کمر عشقشون!!! بکوبه.....!!!!
و خیلی چیزهایی که اگر در این تالار نبودم نمی فهمیدم.....
و حالا می تونم ادعا کنم فهمیدم چطور می تونم عاشق باشم......ولی از پای نیافتم....
با هر بادی نلرزم و یاد بگیرم که شانه های پدر و مادرم همیشگی نیستند و من خودم می تونم خیلی کارها را بکنم که قبلا جرات نداشتم ..
ترس ترس.......
ولی من هیچ زمان نخواهم ترسید.....
یادمه دوستی داشتم عاشق حرف های قلمبه بود.....یه دفعه اون زمان ها می گفت وقتی تو از کسی می ترسی بدون اون هم به همان اندازه شایدم بیشتر از تو می ترسه.....
حالا چی ؟الان می تونم فکر کنم به چیزهایی جز اونایی که تو کتاب های درسیم بود....
حالا همه چیز زیباست ....ولی به قیمت خنجرهایی که قلب کوچکم را شکافت....الان جای تمام ان خنجرها و میخ ها لخته شده....و دیگه ازش خون نمی یاد....
حالا فهمیدم تو تمام این زمان ها چقدر خون از دست دادم ..ولی حالا لخته شدن و گاهی جاشون درد می گگیره و یادم میاره که چطور می شه عاشق بود ولی گم نشد....
کاش داشتمش......
ولی ....
جای لخته های قلبم یادش راا برایم تا اخر عمر زنده می گذارد.....
یاد گرفتم که اگر لخته را بکنی خون میاد.....پس من بهشون دست نمی زنم....تا لخته بمونن تا بتونم زندگی کنم...
دوستت دارم.....خیلی.....کاش زودتر پیدات می کردم.........:16: