تا اونموقع ، همیشه نگاهم اینطوری بوده ، که بدم میومده ، که پسری دختری رو برای زندگی پسندیده باشه و حتی علاقه مند شده باشه ، خودش مستقیم بیاد و ابراز کنه ( البته امروز این نگاه رو ندارم ) و حس می کردم اگر کسی این کار رو بی واسطه انجام بده ، از چشمم می افته ، اما با خوندن این جملات ، استاد از چشمم نیفتاد ، ولی خوشحال هم نشدم ، توی یه برزخ بودم .
بعد از کمی استراحت ، غروب که شد ، دفتر را باز کردم و جملات رو خوندم ، سرم گیج رفت ، و کمی هم حالت تهوع گرفتم ، نمی دونم چرا این حالتی شدم ، به جای اینکه خوشم بیاد. نمیدونم از اضطراب بود ، از چی بود ! ، که این حال بهم دست داد .
حالم که بهتر شد ، نشستم و فکر کردم ، که باید چه کنم ، شک نداشتم که هدف اون ازدواجه ، چون هم در سن و سال ازدواج بود ، هم شنیده بودم دنبال یک مورد مناسب می گرده ، خوب فکر کردم ، و به خودم گفتم :
تو الآن دیگه آشکار احساس اونو فهمیدی و نمیتونی اونو که دیدی خودتو به اون راه بزنی ، و مطمئناً او هم دنبال عکس العمل هستش و حتی شاید سر صحبت را باز کنه .چه می کنی ،؟
دیدم من احترام زیادی به عنوان استاد براش قائلم ، اما هنوز احساسی در من مثل اون شکل نگرفته ، و اگه می رفتم کلاس ، به مرور زمان ممکن بود تحت تاثیر قرار بگیرم .
پس چه باید می کردم ؟
خوب که فکر کردم ، دیدم من که قصد ازدواج ندارم و به ادامه تحصیل و کنکور فکر می کردم ، پس دو راه بیشتر در پیش ندارم ، یا باید کلاس رو ادامه می دادم و باز بی اعتنایی می کردم و اگر حرفی پیش اومد نه می گفتم ، یا باید ترک کلاس می کردم و قید آزمون خوشنویسان و گرفتن مدرک رو می زدم ، سبک سنگین که کردم ، دیدم اگر کلاس رو ادامه بدم با روندی که مد نظرم بود ، با احساسات استاد بازی کردم و شاید هم احساسش رو شدید تر می کردم ، و این را از انصاف به دور می دیدم ، یعنی در منطقم نمی گنجید چنین کنم ، راه دوم را انتخاب کردم و به خودم گفتم :
تو که اصول خوشنویسی رو آموختی و مدرک هم که نگرفته باشی دنیا که به آخر نمی رسه ، مهم اینه که میتونی در اون حدی که آموختی خوب بنویسی ، اما عوضش اگه کلاس نری یه کار خوب کردی ، اینکه با نرفتنت ، با احساس استاد بازی نکردی و تازه با توجه به این که قصد ازدواج نداری و حتماً جوابت بهش نه هست ، اینجوری دلش نمی شکنه و بانرفتنت کمک می کنی کم کم فراموشت کنه .
و اینجوری شد ، که تصمیم جدی رو گرفتم ، رفتم اون برگه ای که استاد اون دو جمله رو توش نوشته بود رو هم پاره کردم که وسوسه نشم .
جلسه بعدی کلاس که رسید ، به جای این که برم کلاس ، رفتم خونه یکی از دوستام ، چون دفترم که قرار بود سرمشق های با خود نویس رو توش بنویسه پیش استاد بود ، رفتم از دوستم بخوام که تماس بگیره و از استاد بخواد که اون دفتر رو جلسه بعد بیاره که من برم فقط دفتر رو بگیرم بیام ( البته به دوستم ماجرا را نگفتم ).
دوستم زنگ زد ، استاد رو از کلاس صدا زدند ، و دوستم به عنوان خواهر من خودش رو معرفی کرد و گفت چون می خواد برای کنکور خودش رو آماده کنه دیگه کلاس نمیاد ، و گفتند که من خدمت شما بگم اگه زحمتی نیست دفتر سرمشق رو بیارید بیان بگیرن .منم گوشم رو به گوشی چسبونده بودم که استاد چه جوابی میده .
استاد گفت :
حیفه که ، بزودی آزمون انجمن خوشنویسانه ، ایشون حتماً سطح خوش رو دریافت می کنه ، و دوستم هم گفت می خواد برای کنکور آماده بشه و میگه کلاس نمیرم ، استاد گفت باشه ، من دفتر رو بیارم درب منزل ، یا جایی رو قرار میزارن که من بهشون بدم ، و من در گوش دوستم گفتم بگو بسپار به مسئول کلاسها من ازش می گیرم و استاد هم با صدای آرومی گفت باشه و... بعد هم تشکر و خداحافظی .
و اینجا بود که من فهمیدم که آدرس خونه ما را هم گرفته و اون روز مسئول کلاسها هم از درب خونه من رو تعقیب می کرده که به اصطلاح رفت و آمد من رو بینه و بسنجه که چه جور دختری هستم . و اینکه میخواست دفتر رو درب منزل بیاره یا با در یه قرار ملاقات تحویل بده ایجاد موقعیتی بود برای گفتگو که من از آن فراری بودم .
هدفم از اینکه گفته بشه برای کنکور خودمو می خوام آماده کنم این بود ، که جواب اون مختصر صحبتی که یک روز توی کلاس پیش اومد و ایشون از امکان ضعیف قبولی در کنکور گفت و .... که در واقع میخواست بدونه برنامه من برای آینده چیه ، رو داده باشم و بفهمه برنامه من ادامه تحصیله و فعلاً ازدواج رو تو برنامه ندارم .
و بالاخره یک روز رفتم دفترم رو گرفتم و کلی شعرهای زیبای احساسی با خود نویس خوشنویسی کرده بود.
مدتی دفتر پیشم بود ، و گاهی می خوندم ، اما برای این که هیچ نشانی جز دفتر سرمشقهای عادیم ، از استاد و احساسش نداشته باشم ، اون رو روزی به یه دوست هدیه کردم و رفت .
مدتی بعد ، یک روز نمی دونم برای چی بود ، که رفتم سراغ دیوان وحشی بافقی ، وقتی باز کردم دیدم بعضی اشعارش علامت خورده ، و علامت هم علامت استاد بود و اینجا بود که معنی نگاه اون روز استاد را بعد از آنکه کتاب را به من عودت داد فهمیدم ، در واقع دلش می خواست همونجا کتاب را باز کنم و به این اشعار برخورد کنم و عکس العمل من رو ببینه ، و من دیگه نتونم خودم را به تجاهل بزنم ، منم اصلاً تصور نمی کردم که چیزی داخل کتاب باشه ، حتماً با خودتون می گید این دیگه کیه ، پاک گیج بوده و منگ ، اما واقعاً به ذهنم نمی رسید ، و شاید لطف خدا بود ، وگرنه غافلگیر می شدم و مدیریت روند ممکن بود از دستم خارج بشه .
در پایان این خاطره ، اشعاری که استاد برام علامت زده بود را خواهم آورد .
وقتی من دانشگاه قبول شدم و مشغول تحصیل ، دو یا سه سال بعد ، از طرف مدرسه ای که یکی از خواهرام تحصیل می کرد ، توی تابستون کلاس خوشنویسی گذاشته بودند ، و استاد به اونها آموزش می داد ، برام تعریف می کرد ، که وقتی یکی از بچه ها خواهرم رو به فامیلی صدا میزنه ، استاد سراسیمه بر می گرده ببینه کیه که جواب میده اماموفق نمی شه به موقع خواهرم رو ببینه ، و من هم برای خواهرم وسایل خوشنویسی رو از نوع بهترینش تهیه می کردم و به شهرستان می بردم ، یک بار که دوات خواهرم رو می بینه ، و قلمش رو ، میگه اینو از کجا خریدی ، اینا فقط تهران پیدا میشه ، و خواهرم میگه که خواهرم دانشجوه اونجا برام تهیه کرده ، می گفت نگاه عمیقی به دوات انداخت و سرمشق رو نوشت . وقتی اینا رو می شنیدم باورم نمی شد که هنوز من تو ذهنش باشم .
آخرین باری که دیدمش ، سالها پیش که پدرم فوت کرده بود و من رفته بودم شهرستان ، با برادرم رفته بودیم بدیم پلاکارد بنویسند ، که سر از یه مغازه ، تابلو نویسی درآوردیم ، که مال ایشون بود ، سفارش ما رو گرفت اما سرش رو بلند نمی کرد نگاه کنه ، نمیدونم شناخت منو یا نه ، اما من بازم به روی خود نیاوردم . و یه بار هم دیدم تلویزیون منزلشون رفته و به عنوان استاد خوشنویس مصاحبه باهاش داشت .
یاد اون روزها که میافتم ، این خاطره برام به یاد موندنیه ، و امروز دلم میخواد این جریان و رفتار من از نگاه شما دوستان ارزیابی بشه ، و در نهایت نظر خودم را هم خواهم آورد ،
براستی اگر شما جای من بودید چه موضعی می گرفتید ؟ و مرا چگونه ارزیابی می کنید .
من از روند رفتاری خودم پشیمون نیستم و اگر به گذشته برگردم ، شاید زودتر هم کلاس را ترک می کردم ، اما دوست دارم از زاویه های دیگه هم نظر بشه ، و دیدگاهای شما دوستان را هم بدونم . پس منتظر ارزیابی و نظراتتون هستم
و اما اشعاری که استاد ، برام از دیوان وحشی بافقی علامت زده بود .
1 –
ماه من ، گفتم که با من مهربان باشد، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود
از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید
اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود
بردلم صد کوه غم از سرگرانیهای او
بود اما اینکه برخاطر گران باشد ، نبود
خاطر هر کس ازو می شد بنوعی شادمان
شادمان گشتم که با من همچنان باشد ، نبود
وحشی از بی لطفی او صد شکایت داشتم
پیش او گفتم که یارای زبان باشد ، نبود
***
2 -
زپیش دیده تا جانان من رفت
تو پنداری کز تن جان من رفت
اگر به باغ روم بهر دیدن گل و سرو
بیاد قامت آن گلعذار خواهم رفت
جدا زیار چه باشم در این دیار مقیم
چو یار کرد سفر ، زین دیار خواهم رفت
مرا به میکده ،ای محتسب رجوعی نیست
اگر روم ، پی دفع خمار خواهم رفت
به رهگذارش اگر خاک شود سر من
کجا چو وحشی از آن رهگذار خواهم رفت
بقیه غزل ها رو در اولین فرصت که تایپ کردم پست می کنم