RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
راستش من وقتی به بچگی هام فکر می کنم دچار عذاب وجدان میشم، وقتی بچه بودم خیلی شر و شیطون بودم، خیلی ها رو اذیت کردم، میدونم باید تک تکشون رو پیدا کنم و ازشون حلالیت بخوام :203: هر چی بزرگتر می شدم آروم تر می شدم... البته باز هم ظاهرا :D
حدود 8 سالم بود که کلاس تکواندو می رفتم، زورم حسابی زیاد شده بود، اما نمی دونم چرا توی فامیل همه فکر می کردن من خیلی دختر آرومی هستم :P
رفته بودیم خونه عموم، یکی از پسر عموهام حدود 12 سال از من بزرگتر بود با دوستش نشسته بودن توی خونه، دوستش بهم گفت بیا ببینم شنیدم کلاس تکواندو میری بیا مبارزه کنیم ببینم چی یاد گرفتی، من هم مثل دخترای خوب سرمو تکون دادم اما دیگه بهش فرصت ندادم که یه تکونی به خودش بده سریع با پام زدم توی دهنش و دندونش شکست!!!!!!! :D بیچاره پسرعموم نمیدونست بخنده یا به من چیزی بگه، آخه از لحاظ ظاهری هم ریزه میزه بودم، اصلا فکرش رو نمی کردن که همچین بلایی سرشون بیاد.. تا همین چند سال پیش که دوباره دوست پسرعموم رو دیدم، بیچاره یادش نرفته بود چه کتکی از من خورده :D
:72:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
[align=justify]سلام:72:
من همیشه در حال حرف زدن بودم! خیلی قصه می ساختم و ساعتها برای مادرم تعریف می کردم! تو قصه هام برای درستی هرچیزی استدلال میاوردم، و سعی می کردم هر اتفاقی رو از زوایای مختلف بررسی کنم! در ضمن به مادرم می گفتم که اینها رو خواب دیدم!
خاطره زیاد دارم، اما این یکی برام جالب تره:
وقتی تقریبا 4 ساله، یا کوچیکتر بودم، یه خرس عروسکی بزرگ داشتم. این خرس من رو یاد یه خرس دیگه می نداخت که وقتی بچه تر بودم داشتم و غذا می خورد.
یادمه بارها و بارها سعی کردم مادرم رو متقاعد کنم که اعتراف کنه چه بلایی سر اون خرسی که شکل و رنگ همین خرسم بود، ولی بزرگتر بود و غذا می خورد آورده! اما مادرم همیشه در جواب می گفت که تو فقط همین خرسو داشتی! فقط قبلا حرف می زد.
من هم با همه وجودم حرص می خوردم و گریه می کردم که چطور یادتون نمیاد؟؟؟ خودتون سر سفره بهش غذا می دادید!!!
خلاصه این مشکل حل نشده باقی موند. ظاهرا بعدا دیگه کوتاه اومدم، یا مجبور شدم کوتاه بیام.
تا اینکه چند سال قبل یه خاطره دیگه زنده شد.
قبل از دو سالگی من، ما خونه پدر بزرگم زندگی می کردیم. پدرم 3 تا برادر داره که اون موقع 2 تای دیگه هم ازدواج کرده و ساکن همون خونه بودند. وقتی سفره پهن می شد، هرکس تقریبا جای مخصوص به خودش رو داشت. و الان که از مادرم در مورد جای خودش و پدرم و مادر بزرگ و پدر بزرگم می گم، تایید می کنه.
خاطره ای که یادم میاد مثل اینه که پشت بچگی خودم ایستاده باشم. من بین پدرم و خرسم نشسته بودم، و مادرم اون طرف خرسم. مادرم برای اینکه منو به خوردن ترغیب کنه، قبل از اینکه هر قاشق غذا رو به من بده، اول به خرسم می داد بعد دهن من می گذاشت.
و من باور داشتم که خرسم غذا می خوره![/align]
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
6 ساله بودم، کلاس اول ابتدایی، اون موقع ها به خاطر هر بیستی که می گرفتم از بابام 10 تومن جایزه می گرفتم، درسم خوب بود و همیشه شاگرد ممتاز بودم، برای همین وضعم خوب شده بود:D
یه بار تصمیم گرفتم ولخرجی کنم و همه رو ناهار مهمون کنم، به مامانم اینا گفتم که من ناهار می خرم، میخواستم ساندویچ بخرم، پولشو دادم و یکی رفت خرید و اومد، نشستیم دور هم ساندویچها رو خوردیم، بعد که تموم شد بهشون گفتم «خوب حالا پولشو بدین » اونا هرچی می گفتم بابا مهمون کردی دیگه نباید پولشو بگیری، منم پامو کرده بودم توی یه کفش که مهمون کردم خوردین تموم شد حالا باید پولشو بهم پس بدین.. خلاصه پولشو پس گرفتم... :D
فکر می کردم مهمون کردن یعنی این...
:72:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام
من بچه که بودم خیلی بی آزار بودم بجز یکی دو مورد که یادم میاد به کسی آزار جسمی نرسونده بودم خلاصه که کاری به کار کسی نداشتم
7 سالم که بود تو ساختمان محل زندگیمون یه پسری بود همسن خودم اسمش محمد بود به شدت بچه شری بود همه دلشون میخواست یه روز ازش انتقام بگیرن:160: یه روز که من و چند تا بچه دیگه در حضور مادرانمون در حال بازی بودیم این محمد از پشت یه آجر گنده به سمت من پرت کرد که به شدت به شونه ام خورد و از شدت درد نای گریه کردن هم نداشتم من داشتم واسه خودم ناله و گریه میکردم:302: که از پشت سر صدای داد و فریاد محمد رو شنیدم وقتی برگشتم نگاه کردم دیدم که همه همسایه ها بزرگ و کوچیک ریختن رو سر محمد و تا میخوره دارن میزننش طفلک دیگه از اون تاریخ به بعد هیچوقت اون اطراف آفتابی نشد تا 10 و11 سال بعدش که یکی از بچه های فامیل رو برده بودم پارک نزدیک خونمون یهو یه پسر جووون اومد باهام سلام و احوالپرسی کرد و رفت بعد از کلی فکر کردن یادم اومد این همون محمد هستش که فکر نکنم به خاطر کتک های اون روز هیچوقت قیافه منو از خاطر ببره :D
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام :72::
وای دوستان چقدر خاطرات زیبایی را بیان می کنین .. من وقتی می خونم و شماها رو با تصاویر خیالی از قیافهاتون در اون لحظه تصور می کنم خیلی لذت می برم و راستش خنده ام می گیره ما ادم های بزرگ الان با این همه حرف های قلمبه سلمبه چه کارایی می کردیم ها>>>>>
نه؟
من الان که خاطرات با مزه دوستان رو می خوندم یاد یک خاطره که منو تو فامیل زبانزد کرده بود می افتم که هنوزم اون خاطره رو دارم......و گذاشتم تا روزی نشون بچه هام بدم .....و بهش بخندن!!!!
راستش نمی دونم چی شد ولی همه قضیه بر می گرده به یک شلوار تو خونه ای زرد رنگ.....
اخه من عاشق رنگ زردم و این رنگ رو بسیار دوست دارم و نمی دونم از کی ولی از بچگی یک شلوار زرد معمولی داشتم که گویا می پوشیدم تو خونه....
نخندین ها!!!!!
ا ا گفتم نخندین!!!!
:58::58:
ولی من تو تمام دوران کودکی از کودکی یعنی 3 سالگی تا 10 سالگی !!!!!! اون شلوار رو می پوشیدم...حالا چطوریشو خودمم الان که یادم میاد خندم می گیره....باور کنید اگر دست می زدن بهش انقدر جیغ می زدم که حد نداره......و تمام روز پام بود حتی زیر شلوار مدرسه !!!!!! و حتی اگر مهمون می اومد هم درش نمی اوردم و موجب آبروریزی بود و همیشه سر این شلوار دعوا بود..خوب یادمه 5 سالم بود کاملا پاره بود و مامانم انقدر دوخته بودش که همه جاش جمع شده بود و بعضی جاهاش مثل مسلسل خورده سوراخ داشت ولی من دست از سرش بر نمی داشتم ....و همیشه می پوشیدمش......
:P:P
همه فامیلمون قضیه این شلوارو می دونستن و وقتی 10 سالم بود و خواهر کوچکم به دنیا آمد فهمیدم این کاره بچه هاست و من بزرگ شدم و اونو گذاشتم کناری..الانم دارمش و وقتی نگاش می کنم خندم می گیره...
هنوزم هرکی تو فامیل بهم می رسه می گه:اون شلوارت کو؟؟؟؟
و من از اون خاطره مست خنده می شم.....
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
[align=justify]یادم نیست دقیقاً چند سالم بوده ، اما می دونم هنوز مدرسه نمی رفتم .
پای دیوار مسجد نزدیک خونمون با دوستام بازی می کردیم ، روبروی ما یه مغازه سوپری بود ، که گاهی با بزرگترا رفته بودم اونجا .
اون روز حین بازی هوس آدامس کردیم .اما پول نداشتیم ، یه دفعه من تو سنگریزه ها یه سنگ صاف و پهن دیدم ، به اندازه یه سکه 5 ریالی ، خیلی صاف بود ، و گفتم من الآن میرم آدامس می خرم ، و به تصور این که چون اون سنگ مثل پول صاف و مسطحه ، صاحب مغازه گول می خوره و آدامس میده ، رفتم برای خرید آدامس.
اما مطمئن هم نبودم که نتیجه بگیرم ، و همش فکر می کردم که بهم پسش میده و میگه برو پول بیار . ولی جرأت کردم و رفتم .....
خود صاحب مغازه نبود ، پسر جوانش بود ، سنگ رو گذاشتم روی پیشخوان چوبی مغازه و گفتم : آدامس می خوام ، اونم خیلی جدی اونو برداشت گذاشت تو دخل و یه آدامس خروس نشان بهم داد .
نگاش کردم ....
باورم نمیشد ....
آدامس رو ازش گرفتم و اومدم پیش بچه ها .
برخوردش چنان طبیعی و جدی بود که من هیچ تصوری جز این که اون گول خورده و سنگ رو به جای پول عوضی گرفته نمی تونستم داشته باشم ، و اصلاً همین باعث شد ، که این خاطره یادم بمونه .
بعدها که بزرگتر شدم ، فهمیدم اون گول نخورده ، بلکه محبت کرده .
هر وقت یاد اون روز می افتم یه درس جدید ازش می گیرم . درسهایی چون ، بزرگواری ، سخاوت ، محبت و انسانیت.... ( تو این رفتار اون جوان ) .
اما چند نکته تربیتی هم از رفتار اون به ذهنم میرسه که تقدیم دوستان می کنم :
1 – اون نه تو ذوق من زد و گفت : این چیه برو پول بیار .... نه اصلاً به روی من آورد که این پول نیست ولی من بهت آدامس میدم . یعنی اون تصور کرده بود من اینو پول میدونم ، و اجازه داد همین تصور باشه ، و مهلت داد تا خودم بزرگ بشم و بفهمم و کارمو ارزیابی کنم .
2 – اون به من با وجودی که یه کودک بودم با احترام رفتار کرد و سنگ رو برداشت و گذاشت توی کشوی دخل ، جایی که پول گذاشته میشه و این عین احترام بود ، و گذاشت من طعم موفقیت رو بچشم .
3 – اون گذاشت من خودمو باور کنم ، و خلاقیت من رو کور نکرد .
4 – اون با اغماض و تجاهل فرصت داد تا من خاطره ی خوبی تو ذهنم باقی بمونه ، و بعدها که بزرگ بشم درسهایی از این خاطره بگیرم .
5 – اون با رفتارش به من طعم شیرین خود بودن و جرأت داشتن رو چشوند .
6 - و با این خاطره من می بینم که چه بسا جاهایی ما آدما با توجیحاتی خدارو دور میزنیم و کاری که نباید بکنیم ، می کنیم ، اما خدا نه مچ ما رو میگیره ، نه تو ذوق ما میزنه ، نه به روی ما میاره و محبت با منت نثار میکنه و نه خیلی چیزای دیگه .
خدا اجازه میده و فرصت میده ما باور کنیم که توجیحاتمون پذیرفته شده ، ...
اما اگه مثل یادآوری من از این خاطره و تجزیه و تحلیل و درس گرفتنم از اون ، از کارامون و به خصوص توجیحاتمون پیش خدا داشته ارزیابی داشته باشیم ، مطمئنن چنان می شود که خواهیم گفت :
" خدایا تو چقدر مهربونی!!! ،
چقدر ستاری !!!،
چقدر به من لطف کردی !!!،
چقدر اغماض کردی!!! ،
من چه بد بنده ایم و تو چه خوب خدایی .... !!!!!!!!!
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
( چشم بیمار در اصطلاحات عرفانی به معنای چشم پوشی است و عارف با خال جمال الهی و با چشم پوشی او از کوتاهی بنده ، عاشق می شود )
من مطمئنم درسهای این خاطره بازم ادامه داره که بعدها آموخته میشه .
[/align]
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
بچه که بودم مادرم خیلی سخت بهم اجازه میداد که برم خرید کنم و من هم همیشه دوست داشتم این کار رو انجام بدم، یه روز کلی اصرار کردم که اجازه بده برم براش یه چیزی بخرم، اون هم بهم 50 تومن داد گفت برو یه کرم ساویز بخر، توی محل همه منو می شناختن و هر وقت هم گم میشدم یکی منو تا در خونمون می رسوند..
رفتم داخل مغازه، یادم نرفته اسم صاحب مغازه آقای خدامی بود، بهش گفتم یه کرم ساویز بده، اون هم داد، گفتم چقدر میشه، گفت 30 تومن، من هم اون موقع نمی دونستم 30 تومن از 50 تومن کمتره، دیدم چاره ای ندارم باید چونه بزنم تا ازش تخفیف بگیرم و 50 تومن حساب کنه، خلاصه از من اصرار که آقا 50 تومن حساب کن و اون هم می گفت آخه چرا 30 تومنه.. خلاصه به زور بهش 50 تومن دادم، توی راه همه اش خوشحال بودم که تخفیف گرفتم:D رفتم خونه با کلی ذوق و احساس غرور به مادرم گفتم مامان تخفیف گرفتم کرم رو 30 تومن میداد من 50 تومن گرفتم... که بعد دیدم کل خونه رفت روی هوا.... :D :D
:72:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
شيطوني ما بيشتر جمعي بود و تنهايي كمتر شيطوني ميكرديم مثلا" توي يك كوچه چند نفري قرار ميگذاشتيم وقتي برق ميره با چسب كاغذي روي زنگهاي مجتمعها را ميپوشونديم و وقتي برق ميامد !!!توي يك كوچه همه سرهاشون از پنجره بيرون مي اوردند كه كيه؟ ويا هر چي از توي خونه داد ميزدند كيه؟كسي جواب نميداد و ما كلي ميخنديديم !البته يه بار هم گير افتاديم وحسابي كتك خورديم !! اون موفع محله ما خيلي خلوت بود و مثل حالا نبود .ولي خاطرات دوران كودكي خيلي زيباست من يادم كه وقتي با ماشين توي شهر ميگشتيم كلاس اول تابلوي مغازه دوزندگي را دو -زندگي ميخواندم و هميشه ميگفتم دو زندگي يعني چه؟
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
Omed عزیز
خیلی جالبه منم دقیقا دوزندگي را دو -زندگي ميخواندم و هميشه ميگفتم دو زندگي اتومبیل يعني چی؟
بچه که بودم (بچه تر از الان) اصلا دوس نداشتم داماد شم ، بشدت متنفر بودم وهمه فامیل اینو می دونستن. یه روز می خواستن منو ببرن عکاسی یه کت تنم کردن ، منم که کت پوشیدن رو نشونه داماد شدن می دونستم اینقدر مخالفتوبد اخلاقی کردم که حو حساب نداشت. بهرحال با اصرا واجبار خونواده رفتیم عکاسی و اخمو ترین عکسی رو که می تونید در نظر بیارین انداختم. الانه هم که به اون عکس نیگا می کنم یاد 5 سالگیم میفتم. یادش بخیر
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام:72::
خدایا چقدر دلم می خواد به روزهای بی خیالی بر گردم..چقدر دلم می خواست تا باز قهقهه های بی دلیل سر بدم..ولی کم کم انقدر بزرگ شدم که برای هر کاری حتی یک لبخند دنبال دلیل می گشتم....
کاش بزرگ نمی شدیم...:203:
کاش همان قدر ساده و بی خیال غرق شادی و ناز کردن می ماندیم ...ولی انقدر بزرگ شدیم که یادمان رفت روزی بی دلیل لبخند می زدیم..گریه می کردیم....قهر می کردیم و همان قدر زود هم اشتی می کردیم....
خاطره من خیلی در اینده ام نقش داشت.یادمه اون موقع که بچه بودم ..عاشق دکتر بازی بودم..همیشه دوست داشتم دکتر بشم ..آرزوی خیلی از بچه ها .....
شوهر خاله ای داشتم که پزشک بود و همیشه وسایل خراب مطبش را برای من و پسر خاله ام می آورد..پسر خاله من 5 سال از خودم بزرگتره....
همیشه سر اون وسایل دعوا بود..من همیشه گریه می کردم چون اون نمی ذاشت من به آمپول ها دست بزنم....!!!!!:302::302:
مقوا را می آورد به من می گفت تو ببر و خودش با نخ و سوزن بخیه که شوهر خاله ام اورده بود مثلا بخیه می زد و جلوی من قیافه می گرفت تو بچه ای فقط نگه دار تا من بدوزم....
خودش آمپول به عروسک های من می زد و همیشه حسرت دست زدن به اونا برای من تا امروز هم باقیست....
حالا هر دو ما بزرگ شدیم..هم اون هم من پزشک شدیم و امروز هم وقت همو می بینیم بهش می گم خوب یادمه نذاشتی هیچ وقت به امپول ها و نخ های بخیه دست بزنم..
و ان بدجنس از ته دل می خنده و می گه اخه تو بچه ای الانم دست نزنی ها!!!!! خطرناکه!!!!:101:
اینم خاطره بچگی من که امروز شغلم شد و از حسرت!!! اون نخ بخیه ها و امپول ها در اومدم..ولی باور کنید دلم می خواد برگردم اون دوران یکی از اون آمپولا رو بزنم به پسر خاله ام جیغش در بیاد و تلافی کنم!!!
:58::58:
عجب دورانی بود..یادش بخیر.....:D