RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
امروز روز دیگری است و عجیب ذهنم از خاطرات خالی است....
دیگر انقدر از آن روز ها گذشته است که برای نوشتنشان باید مدت ها فکر کنم.درست مثل تمام خاطرات ما که گاه خیلی نزدیک هم هستند ولی به آنی فراموش می شوند...
امروز می خواهم از دستان به هم پیوسته در این دنیا بنویسم..از اینکه در این شغل عجیب پیوستگی میان دست ها حاکم است..هیچ دیده اید وقتی کسی را غرق به خون می اورند چگونه همه به دور آن جمع می شوند تا شاید کاری هرچند کوچک برای نجات جانش انجام دهند.هیچ دیده اید که چگونه همه گوش به فرمان یک نفر هستند و اصلا به درست یا غلطی ان فکر نمی کنند و هرچه می گوید انجام می دهند تا شاید آن جان غرق خون را نجات دهند.....مثل همین جا که الان همه ما هستیم با این تفاوت که اینجا کسی غرق خون نیست ..بیشتر دل ها شکسته است.....
ولی هیچ گاه نفهمیدم جسم پر از خون ترسناک تر است یا قلب شکسته انسان ها!؟؟
الان که به ان روزها که قطرات خون بر روی صورت جوانم می پاشید فکر می کنم می ترسم ولی امروز می خواهم از دستانم برایتان بنویسم..دستانم که در قلب یک انسان فرو کردم:
به قلب بالا نگاه کنید ...چقدر قرمز و زیباست.....چقدر زیبا می درخشد مثل چشمان تک تک شما ها که به مانیتور خیره شده زیباست.....درسته؟
آیا جرات دارید دست خود را در آن فرو ببرید؟
کدام یک می توانید ؟دستکشی بپوشید و انگشت خود را در ان فرو کنید و نگذارید از درخشش بایستد....انجام بدید....شد؟تونستید؟
گاهی ما نمی توانیم .....این حقیقت تلخی است از دنیای امروز.......
.
.
.
.
.
در استان ما پر از قوم های مختلف با فرهنگ های مختلف است..ان شب کشیک قلب بودم .خوب به یاد دارم ساعت 1 شب بود.....یادمه این ماجرا در شهر ما خیلی صدا کرد برای خود من که مثل یک فیلم سینمایی بود ..خودمم گاهی بهش فکر می کنم باورم نمیشه رخ داده..ولی داده مثل خیلی جاها....
من داستان را نمی گم....چون ربطی به این تاپیک نداره و فقط انجا را می گویم که من بودم و دستانم و خون.........
بلندگوی بیمارستان اسم من را پیج می کرد ...اینترن قلب باید همیشه حاضر باشد چون قلب است که تا خواست بایستد ..می میرد..همیشه همین طور است ..نیست؟
دویدم..وقتی وارد شدم عده ای دیدم که هم را به شدت می زدند و همه لباس های تمیز و زیبایی بر تن داشتند.گویی از عروسی باز گشته بودند...اصلا جرات نداشتم از زیر دستشون رد شم....و وارد اتاق احیا بشم....
به زور پلیس بیمارستان من نشسته از زیر دستانشان وارد شدم...
وای خدای بزرگ تا به حال همچین چیزی ندیده بودم.....یک پسر جوان روی تخت که شاید 1 یا 2 لیتر خون زیرش رو تخت بود و سفید سفید بود صورتش.......
خط در حال صاف شدنی داشت...
عجیب بود کسی جای خون را پیدا نکرده بود تا منو صدا کردند....
این همه خون اصلا از کجا جز قلب....
خوب یادمه با فریادی همه هراهان رو بیرون کردم..با قیچی شروع کردم پاره کردن لباس پسر....
همه لباس هاشو با بدبختی در اوردم....
خدایا چه می دیدم....سینه پسر حدودا به قدر جای گلوله ای شکافته بود و خون جت می زد....
تمام لباسم خون بود و دستانم که خون از دستکش هم گذشته بود...فهمیدیم در عروسی برادر داماد با گلوله به قلب برادر عروس زده بود!!!!!
دعوا قبیله ای..........
من که نفهمیدم چه کردم ..کمی سینه را باز کردم و با شجاعت عجیبی دستم را وارد قفسه سینه شکافته کردم..چقدر وحشتناک بود....دستم را وارد سوراخ کردم تا جلوی خون را بگیرم..گلوله زیر دستم بود..کم کم همه رزیدنت ها رسیدند و من امکان نداشت بتوان جلویش را بگیرم. اگر انگشتم را خارج می کردم خونریزی باز می گشت..
من خوب می دانستم کار بیهوده ایست..خونی نمانده بود.....
1 ساعتی کار کردیم و بعد چون جراح گفت امکان ندارد و تمام شده و مرگ مغزی من دستم را خارج کردم و مات صورت سفید شدم....تازه در آینه اورژانس خودم را دیدم....
صورتم پر از قطرات خون بود...دستانم تا آرنج خون بود..قرمز روشن و روپوش تنم که دیگر هیچ....
تمام تلاشم را کرده بودم و مطمئنم راهی نبود...آن روز دستانم را شستم..خون رفت..یاد ان قلب شکافته که دست من در ان بود تا شاید زندگی هدیه کند همیشه در خاطرم هست........
......................
من قلب های شکسته زیادی التیام دادم ولی هیچ گاه قلب شکسته خودم التیام نیافت....
حالا نمی دانم قلب شکافته از خون ترسناک تر است یا قلب شکسته از ...........؟؟؟
به شما واگذار می کنم...
شما از کدام بیشتر می ترسید؟
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
تا حالا شده که دوست داشته باشید خودتون را در دستان باد رها کنید و بدون اینکه فکر کنید شما رو به کجا می بره منتظر بمونید و اونوقت چشم باز کنید ببینید همان جایی هستید که روزگاری ارزویش را داشته اید......
حتما این کار رو بکنید انوقت است که می بینید شما امروز چیزی در دست دارید که روزی تمام ارزویتان بوده است و همان قدر تلاش کرده اید که به آن رسیده اید.....
پس اگر امروز هنوز در دامنه کوه هستید بدانید که تنها کمی همت و تلاش..کمی تحمل سختی ها کافی است تا شما تک و تنها که نه......با تمام آرزوهایتان بر روی قله ایستاده اید....
کاش شما دوستان هم از خاطرات شغل خود می نوشتید و این تاپیک مهجور خاطرات یک نفر تنها نبود ان وقت می شد با کنار هم قرار دادن تک تک این قطعات پازل زیباترین صحنه عالم را خلق کرد....
صحنه ای که اکنون اگر تصور کنید می بینید چقدر زیباتر است چون همه با هم در حال رسیدن به یک نقطه هستیم که همان قله است.....
تنها کافی است کمی مهربانتر باشیم..دست های هم را بگیریم و فکر کنیم که امروز ایا همان چیزی هستیم که دیروز می خواستیم و اگر نیستیم تلاش کنیم ..چون هر پله که عقب تر برویم به همان اندازه همه ما دور تر می شویم.....
امروز می نویسم از عشق....
عشق تک تک ما..با هر شغل و منشی که داریم......
از اینکه هیچ گاه هیچ شغلی تنها نیست.............
همه تسلسلی از رشته های بهم پیوسته هستند.....
به کلاس اول میرویم و هیچ گاه نمی دانیم چه سرنوشتی در انتظار ماست..هرگز حتی فکر نمی کنیم که شاید روزی بغل دستی ما همکار اینده ما باشد....لبخند می زنیم ولی به روی چه؟نمی دانیم.....
معلمی که اگر نبود و مرا یاد نمی داد من نبودم.....
نجاری اگر نبود و مدرسه ای نمی ساخت...........
بنایی اگر نبود و خانه ای از عشق برایمان بنا نمی کرد....
دستان ناظم و مدیری که دستان کوچک ما را فشار می دادند تا خطا نرویم....
بزرگ بزرگتر شدیم و هنوز نمی دانستیم که هر کس به اندازه آرزوهایش تلاش می کند ..تنها روزها را با پاسخ لبخند هم کلاسیمان می گذراندیم..زیر توپ شوت می کردیم ..تا بزرگ شدیم..
آنقدر بزرگ که یادمان رفت دستانی که مارا بزرگ کردند و دستان دیروز همان ها امروز ماست.....
استادی که بر سر کوچکترین حرکتش کلاس منفجر می شد....
روزهایی که حتی به ترک دیوار هم می خندیدیم....
انقدر بزرگ شدیم..که دیگر برای خندیدن دلیل می خواستیم و لبخند خود را بی دلیل وقف کسی نمی کردیم.....
امروز همان دیروز هاست و باید باور کنیم که اگر هر کدام ما دستی داریم که قادر است حتی کمک کوچکی بکند همان قدر ارزشمند است که دستان آن بنا دیروز ..معلم دیروز...ارزش داشت....
این تنها دست ما نیست.....باید باور کنیم ما همگی جوانه ای هستیم حاصل تلاش انسان های دیروز و باید قدرش را بدانیم....
بیاید دست در دست هم خاطرات دیروز را زنده نگه داریم..نه در اینجا در قلبهای جوانمان........
دستت را به من بده...
برخیز ..تو می توانی.............:72:
بذار ادما بدونن میشه بیهوده نپوسید
میشه خورشید شدو تابید
میشه آسمونو بوسید
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
هر وقت پام را توی بیمارستان می گذارم، حالم بد می شه و اعصابم به هم می ریزه و می رم تو هم ، صدای ناله ها و گریه ها و اشک ها و ...
اصلا بوی درمانگاه هم حالم را بد می کنه، هر وقت هم به زور پام به اونجا رسیده فقط لحظه شماری کردم که از اونجا بیام بیرون
شب توی اورژانس بیمارستان نمازی رفیقم را که حالش بد شده بود را رسونده بودم بیمارستان، یه زن روی تخت خوابیده بود و جیغ می زد، یه پیرمرد روی تخت ناله می کرد و پیرزنی کنارش قربون صدقه اش می رفت ، یه بچه گریه می کرد و ...
از دیدن آرامش خانم دکتری که اونجا بود و به داد جیغ و داد این مریض ها نمی رسید لجم گرفته بود نزدیک بود برم باهاش دعوا کنم ! توی دلم می گفتم که یعنی یه آدم چقدر می تونه سنگدل باشه؟ یعنی اون ها از روز اول همینقدر سنگدل بودند ؟
خوندن داستان های شما خانم دکتر rsrs دید من را نسبت به دکتر بهبود بخشید ! ممنون !!!
اما رشته من و شغل من نمیگم بی روحه اما این قدر هم با انسان و انسانیت درگیر نیست که بشه قصه های انسانی ازش نوشت . برنامه نویسی کامپیوتر به خودی خود نه جون کسی را نجات می ده نه ...
اما جالب ترین خاطره ام زمانی بود که من به عنوان مسئول فنی لیگ سماروبوکاپ کار می کردم و سرورها را نصب می کردم و شبکه را راه می انداختم و ...
وسط فینال مسابقات روبوکاپ توی قسمت شبیه سازی humanoid (شبیه سازی روبات انسان نما ) یه طرف شوت زد همین که توپ خواست بره توی گل برنامه سرور خطا داد و از برنامه خارج شد !
تمام سالن داد کشیدند و من سریع دویدم و پشت سرور دوباره همه چیز را به راه انداختم دوباره بازی شروع شد و دوباره همون اتفاق تکرار شد، پشت سرور تند تند همه چیز را چک می کردم و همه کارهام هم روی پرده برای همه اعضای سالن پخش می شد و من خیس عرق زیر نگاه های فراوان مونده بودم چی کار کنم ؟ آخرش اعلام کردیم که مشکل از برنامه سروره و تیمی که شوت زده بود را برنده اعلام کردیم !
تیم قزوین هم خیلی جالب بود توی سه تا لیگ شرکت کرده بود که توی لیگ روبات امداد روباتشون سوخت و توی لیگ شبیه ساز امداد و شبیه ساز فوتبال هم من به علت تقلب حذفشون کردم به خون من تشنه شده بودند !
رشته ما اون هیجان ها و شادی های دکتری را نداره اما قشنگی های خودش هم داره
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام دیگر:72::
ممنونم از دوست خوبم مسلمان گرامی که انقدر زیبا دغدغه جالبی را بیان کردند که من خود شاهد ان بوده ام و مطمئنا نمی توانم منکر آن بشوم.....
و خاطره زیبای شما از شغل خود که حال و هوای زیبایی به این تاپیک داد....
ممنونم...
************************************************** ********
زمان زیادی از ان روز ها گذشته است ..اری روز اولی که پایم را درون دانشگاه گذاشتم..چقدر دور شده است....
یعنی تمام زندگی آنقدر سریع جلو می رود که باید انقدر فکر کنم تا اون روز را به یاد بیاورم....
چقدر تلنگر دوستی در پیام خصوصی برای نوشتن این خاطره مفید بود و مرا نا خود آگاه به ان روزها برد و تفکرات ان روزهای اول....
عجب روز هایی بود..هیچ چیز ان به پزشکی شباهت نداشت و همه چیز مانند یک دانشگاه رفتن عادی بود که همگان می رفتند!!!!
خدایا انگار منتظر شاخ یا دمی بودم....ولی خیلی زود ان قسمت هولناک را یافتم...
سالن آناتومی بدن انسان(تشریح):301:
همیشه از وارد شدن به انجا می ترسیدم....شنیده بودم که جسد های پوست کنده شده که بوی کافور می دادند در انجا فراوان است ولی من جرات ورود نداشتم....
تا روز اولین کلاس فرا رسید و ما مجبور بودیم وارد شویم ..پسرها شجاع تر بودند یا نمی دانم ادای شجاعان را در می آوردند که با ابهت جلو تر رفتند و ما دختر ها که پشت انها حرکت می کردیم...4 جسد درون سالن بزرگ بود که روی همه پارچه سفیدی قرار داشت و بسیار بسیار بوی بدی همه جا را فرا گرفته بود....
دور یک جسد به دستور استاد جمع شدیم...وای چه لحظات ترسناکی بود ....
با کوچکترین حرکتی در سالن همه ما می پریدیم....هیچ کس جرات نداشت دست بزند....یکی از همکلاسان اقا ما خیلی شیطون بود و هیچ وقت سر جاش بند نبود و مدام صداهای عجیبی در می اورد و ما هم بهش چشم غره می رفتیم...استاد امد و امان نداد ما اماده شویم...
به سرعت پارچه سفید را کامل کناری کشید و خدایا عجب صحنه ای بود ....
چه خلقتی.....
برداشته شدن پارچه مصادف با صدای جیغ همان پسر همکلاسی شیطون شد که منجر به غش کردن 2 تا از خانم ها از ترس شد....:223:
همه جا بهم خورده بود و همه ترسیده بودیم...
بعد از کمی ارامش تازه نگاهی به ان جسد بی جان که اصلا شباهتی به انسان نداشت کردیم...خدایا عجیب خلقتی کرده ای که تنها ستایش سزاوار توست........
همه چیز منطقی بود و همه چیز زیبا بود!!!!!!
چقدر زیبا قلب قهوه ای شده ای که مطمئنا روزی عاشق بوده است را هنوز در قفسه سینه حفظ کرده بود.....
عجب نگهبانی که بعد از سالها هنوز نگهبان این محفل عشق بود...
چشمان خیره جسد....
و ...........
روزها از ان روزهای اول می گذرد ..مثل تمام روزهای اولی که بالاخره تمام می شوندولی سالها گذشت تا من فهمیدم انسان های زنده بسیار ترسناک تر از ان جسد هستند........
دوستان بیایید انسان های ترسناکی نباشیم ......این تمام هدفمان باشد.........
:227::227:دوستان این هم عکس هایی از نمایشگاه بدن انسان برای علاقه مندان:
http://www.hamdardi.net/thread-447-page-33.html
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
سلام دوستان عزیز.....
امشب می خوام از یک خاطره تلخ براتون بگم که خوب یادمه به خاطرش چقدر اذیت شدم....و هنوزم چشمان اون کودک گاهی پیش روی منه.....
علت اینکه این خاطره تلخ رو براتون می نویسم یک چیزه که در اخر امیدوارم خودتون خوب بتونید نتیجه گیری کنید::::227::302:
اونشب در اورزانس جراحی نشسته بودم..بخش آخر دوران تحصیلم بود و بسیار واحد سنگینی..در اورژانس بودم و خلوت بود که با صدای جیغ های ممتد یک خانواده به ناگاه پریدم..دوستان باید خود را وارد اون حس و حال کنید تا بتونید عمق فاجعه رو با همه وجودت حس کنید..خوب بادمه تو اورژانس من بودم و یک پرستار و بیمارستان ما مرکز اصلی تصادفات کل شهر بود.....دختر 2 ساله ای غرق خون در بغل پدرش در اتاق احیا روی تخت گذاشته شد و من تنها دویدم ..وقتی بالای سر اون کودک ناز و قشنگ که اسمش عسل بود رسیدم...دیدم بچه تنگی نفس شدید داشت ...سریع رزیدنتم از اتاق عمل اومد....تمام سمت چپ بچه در قسمت هایی پاره بود.....و جای لاستیک ماشین روی بدنش معلوم بود که از روی شکم بچه تا روی گردن سمت چپ کشیده شده بود...سریع برای بچه دوتا لوله داخل ریه اش فرو کردیم(CHEST TUBE) ..کار وحشتناکیست روی تن یک بچه کوچک ولی این کوچولو نفسش تند تند بود..خونریزی داشت و باور نمی کنید راننده بیمعرفت که حیوانی بیش نبود بچه رو دم در خونه زده بود و فرار کرده بود!!!!
چقدر بعضی ها پست هستند.....شاید اگر زودتر می رسید!!!!
2 ساعت تمام تلاشمونو کردیم.....وقتی اخر شیفتم بود اونو سالم تحویل ICU دادم..منظورم زنده است.ولی همه فکرم پیش چشمای خیسش بود که می پیچید به خودش و اشک مادر و پدر جوونش که عسل تنها بچه اونا بود.....ساعت 10 شب داشتم می رفتم خونه که دیدم پیجر بیمارستان کد احیا رو پیج می کنه.....حدس زدم عسل ایست قلبی پیدا کرده..با چه سرعتی در ماشینمو بستم و دویدم خدا می دونه ولی با اینکه شیفتم تمام بود نمی تونستم برم خونه....شاید می تونستم کاری کنم.....
دویدم ..همه مسیرو..درست حدس زده بودم..عسل ایست قلبی پیدا کرده بود...
خطش صاف صاف بود....احیا کردیم..1 ساعت بیشتر موندم...برگشت..خدایا شکرت..عسلم زنده است.....
ا.مدم خونه..براش دعا کردم ..خوابیدم...
صبح رفتم عسلو ببینم...
:302::302::302:
دوستان عسل مرده بود.... 2 ساعت بعد رفتن من!!!باورم نمی شد...ما براش همه کار کرده بودیم...خدایا پیکر کوچکش چه زود اروم گرفت.....
خدایا!!!!
چرا؟؟؟؟؟
عسلم مرد.....من باز دیدم گاهی ناتوانم......بعدا جواب کالبدشکافی اومد که نایش کامل قطع شده بوده.........
اگر اون راننده کمی دقت کرده بود..یا فرار نکرده بود.....اگر....اگر....اگر........
دوستان من..شما ها هم جزئی از این جامعه هستید..به هر کس می پرستید ..پشت این ماشین ها ارام برونید..ترو خدا به فکر خانواده های داغ دیده باشید....اگر زدید فرار نکنید شاید همون ثانیه ها کسی رو نجات بده.....
یاد چشمان ندیده عسل بیوفتید که چطور در 2 سالگی به خاطر حماقت یک فرد بی انصاف و پست بسته شد...
من که ازش نمی گذرم..شما هم نگذرید..............
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
عجب!!!
گاهی خاطره ها برایمان آنقدر آشکار و دردناک هستند که گویی جزئی از وجودمان هستند
خاطره هایی که می توان با یادشان زندگی کرد و کمی آرام گرفت.
شنیدن چنین خاطره هایی گرچه برایمان تلخ است ولی چه بسا گوش هایی را به شوق شنیدن دعوت می کند.
rsrs1380خاطره هایی که شما بازگو می فرمایید بسیار شنیدنی هستند و در پاره ای از مواقع گذشتنی!!!
گذشتن به معنایی رد شدن نیست......بلکه مفهموم گذشت در پایداری استوار است.
اغلب می گذریم از کسی یا چیزی....نه بخاطر فراموش کردنش بلکه بخاطر تثبیت کردنش.
فقط چند کلمه >>راننده.....دخترکوچلو.....مادر .....بیمارستان...ماشین...پزشک... .گریه... ""پشیمانی""
آری....""پشیمانی"">>گاهی پشیمانی و توبه اولین و آخرین راه است.
بگذار آن روی سکه را نیز ببینیم.....بگذار تنها ...تنها و فقط امروز خوشبین باشیم.. به چه؟؟
به اینکه """او پشیمان است""!!!
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
خسته ام خسته.....
دیگر توان راه رفتن ندارم....
چقدر ناراحتی و غم و اندوه......
ولی نه ...نه ....نه.....
حتما جاهای قشنگ هم زیاد بوده ...آره اگر خوب فکر کنم لحظه های زیبایی هم بودند که من دوستشون داشتم.....
یک روز بود که من هیچ وقت از ذهنم نمیره ...شاید تعریف از خود باشه ولی امروز شما ها خوب می دونید من در این تاپیک از خودم نمی گم..من در این تاپیک از تجربه ها می گم...
از فاصله کوچک میان مرگ و زندگی.....دستان ما.....
تک تک ما.....
اونروز 21 رمضان بود...منتها من کشیک بودم و هیچ یادم نمیره چقدر دوست داشتم مثل هر سال برم مسجد ولی نمی شد و باید کشیک می ایستادم..یادمه می گفتن این کار هم نوعی عبادت هست حتما بوده ..مثل خیلی از کارهای دیگه....
ساعت 4 صبح بود که خواب الوده تلفن پاویون را برداشتم....
مریضی دارید بیاین پایین.......
چقدر از صدای ساعت 4 صبح پرستار متنفر بودم همیشه .....وسط خواب!!!!!
رفتم پایین ..رزیدنتم بیمارستانو ترک رده بود و اورژانس قلب را داده بود دست من یه وجب اینترن!!!! خودش رفته بود فرودگاه!!!!
وارد شدم ..اقای بسیار چاق 30 ساله ...عرق کرده ..با درد شدید سینه ..تا نوار قلب را دیدم...عرق سردی کردم...کاش رزیدنتم نرفته بود ..حالا من تک و تنها چکار کنم.....
بله این مریض سکته کرده بود..اونم نه از نوع ساده به قول ما تمام قلبش درگیر بود....
این مواقع با حضور رزیدنت و سیستم احیا کامل دارویی بسیار خطرناک به مریض می دیم که اینترن بیچاره!!!:302: باید هر 5 دقیقه مریض را کامل چک کنه...
باداباد کاری نمی شد کرد ..دیر می جنبیدم مریض 30 ساله تو دستام می مرد و ......
با جرات عجیبی شروع کردم ..دارو را با پرستاری که اونم تازه کار بود وارد سرم کردیم..بسم الله گفتم و شروع کردم....زن بیمار و برادراش گریه می کردن ولی با شروع دارو مریض کم کم داشت آروم میشد....اورزانس خالی بود و فقط ما بودیم...همون موقع 5 دقیقه مونده بود اون سرم خطرناک تمام بشه که منم خیالم راحت بود که اتفاقی رخ نداده شله زرد نذری آوردن و منم صدا کردن..منم پا شدم رفتم ....هنوز قاشق اول تو دهنم نرفته بود که دیدم جیغ بلندی شنیده شد...اصلا نفهمیدم چطور دویدم..
وای خدایا ..خدایا.....
بیمار داشت سیاه می شد..نوار قلبش خط خطی...به قول ما VT ....یعنی سکته رو سکته!!!!!
تنها تنها ....اون همه مسئولیت..جیغ همراهاش..
پریدم رو تخت مریض ..این اولین و اخرین باری بود که این کارو کردم..تا دستگاه شوک را بیارن ...چون مریض چاق بود من قدم به سینه اش نمی رسید ..پریدم روتخت و محکم با مشت روی سینه اش کوبیدم و شروع به ماساژ قلبی کردم..انقدر چاق بود من نمی تونستم حتی یک ذره سینه اش را به داخل فشار بدم.....
تنها راه شوک بود....شوک الکتریکی..اومدم پایین سریع 2 تا شوک دادم..باور نمی کنید چطور یا علی می گفتم.....نمی دونید چه لحظات بدی بود....
و یک دفعه ..مریض برگشت...
خدایا شکرت...
فاصله مرگ و زندگی چقدر کمه..
کم کم نوارش عادی شد...هوشیار شد و .......فردا صبح دیدم بیمار روی تخت نشسته و خانواده اش شیرینی میدن!!!
چه لحظات زیبایی..و من چقدر خوشبخت بودم که دست های جوانم نقش کوچکی تو زنده بودن آن فرد داشتند....
دوستان فاصله مرگ و زندگی ..یه تار موست.....
من بارها دیدم.....
فاصله غم و شادی......
از لحظه لحظه زندگیتون استفاده کنید شاید روزی دستی نباشه ..یا باشه ولی نتونه نجات بخش باشه.....
قدر تمام لحظات زندگیتون را بدونید....
دستان من ..با یاد او..با ذکر علی ......در ان صبح رمضان تونست تنها یکبار زندگی یک جوان 30 ساله را نجات بده!!!!
قدر زندگیتونو..اطرافیانتونو ..اونایی که دوست دارید را بدونید.....
نذارید دیر بشه....همین الان هم دیره.....
بلند شید...بسم الله......
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
چه بیان گیرایی دارید خانم دکتر....من وقتی این تاپیک رو میخونم ، ضربان قلبم بالا میره ووحتی گاهی:302:....بگذریم ...خاطراتتون خیلی خیلی جالبه ودرکنارش بیان جذابتون این تاپیکو خیلی خواندنی کرده.....کاملا میشه فهمید چقدر عاشق کارتون هستید ! :16: .....انشاءالله همیشه درکارتون موفق باشید .... :72:
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
امروز دلم به سوی دورانی پر کشید که فکر می کردم عاشق هستم ولی امروز می دانم عاشق نبودم و تنها دوستش داشتم.....
در تمام دوران تحصیل طولانیم بارها افرادی را دیدم سخن از عشق می گویند از دوست داشتن و حرف هایی که برای من غریب بوده و حتی امروز هم غریب است...
دلم می خواهد از چشم هایش بنویسم.....اجازه دارم بنویسم.....
امروز او نیست ولی چشم هایش را دیگر فراموش کرده ام...
امروز صدایش را شنیدم و دیدم طنین صدایش به خستگی تلاشش برای نجات بیماران است....
خدایا اگر جای دیگری بودم یا شغل دیگری داشتم امروز هر انکه می خواستم داشتم ولی من در این راهم ..هر روز غم واندوه و عجز و لابه مریضانم ...مرا در اوج جوانی پیر کرده است.....
انروز را به یاد دارم....طنین صدای عشق را که در اورژانس پیچید به خاطر می آورم ....همیشه عاشق ان اورژانس بودم..هنوزم هستم.....در آن اورژانس 2 بار معنای دوست داشتن را درک کردم.....ولی آنقدر لحظاتم غرق خون و تعفن بود که الان نمی دونم چطور لبخند می زدم و جواب مریض را می دادم...
آن روزها ....وقتی مریضی می آمد اولین بار هایی بود که شرم تمام صورت جوانم را می پوشاند..وقتی او کسی را معاینه می کرد نگاه به چشمان و دستان جوانش می کردم..باز می گشت و به چشمانم لبخند می زد ..خدا می داند آن روزها چقدر دوستش داشتم....
چشمانم را می بستم و تصورش می کردم .....نمی خواستم هیچ لحظه ای از دستم برود....و نرفت ....
عین فیلم تمام آن بیماران و لحظات را ضبط کردم..از یاد برده بودم و اکنون جذبه ای ندارد ولی او امروز کاری برایم کرد که فهمیدم دوست داشتن را او می شناخته است نه من.....
می خواهم برای تو بنویسم ..از عشق در بیمارستان...
ساعت 1 شب ..وقتی همه خوابند و من و او در کنار هم در حال ویزیت بیماران بودیم ..نمی خواستیم تمام شود....شلوغ بود..سکته ...مرده....همه چیز ولی ما با نگاه به چشم هم انرژی می گرفتیم....
به راستی دوست داشتن انرژی بخش است..من باید به خونه بر می گشتم و اون اصرار داشت من زودتر بروم تا تاریک تر و خلوت تر نشده است..تا خواستم بروم وسط شلوغی گفت نرو!!!
صبر کن!!!
دوید و رفت
هوا سرد بود........5 دقیقه بعد سرخ سرخ برگشت...
باورش برای خودم امروز که او نیست سخت است.....گل صورتی زیبایی کنده بود و در روپوش سفید خونی اش گذاشته بود..جلوی همه بیماران و پرسنل تا کمر خم شد و گل را به من داد و گفت تقدیم به عشقم>>
برق چشمانمان عجیب بود..اولین بار بود که این کار را می کرد.....
دوستان ما در اوج خستگی..خون ..تعفن....می توانیم عاشق باشیم ..باید تنها بخواهیم همین.....
ما خواستیم.....
صدای دست:73: برخی مریض ها و انرژی که از کار او مقابل من گرفتند امیدی از زندگی به خیلی ها داد...
او بزرگ بود ولی از دست من رفت....کاش من آنقدر سنگدل نبودم....
**** دوستان هر شغل و هر کاری دارید بدانید دوست داشتن انرژی بخش شماست ..ما بارها با وجود شلوغی ها این صحنه ها را داشتیم..دوستان به دوست داشتن های خود بها دهید بدانید در اوج خستگی ...می توانید تنها با دادن گلی و لبخندی..زندگی به خیلی ها هدیه کنید..
برای منم دعا کنید.....:203:
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
حرف مسلمان در ارسال قبلی اش بسیار من را به فکر فرو برد.....
امروز مشغول کار بودم که به اقایی که سوالی داشت گفتم برو از اتاق مامایی بپرس.....برگشت گفت :از اون خانم بی ادب که دمپایی پاشه؟اونکه جواب کسی رو نمی ده!!!!!
تا این رو گفت به جای جواب ..فکرم به ارسال مسلمان رسید و نظری که داده بودند و نا خود اگاه باز گشتم به تمام دورانی که از این کلام ها زیاد می شنیدم..
بعضی به حق و بعضی ناحق.....
خوب یادمه یکصبح ساعت 4:30 صبح بود و برای مریضی تماس گرفتند..من اورژانس داخلی بودم و یکی از اقایون همکلاسم که از فامیلهای دورمون هم می شد اورژانس قلب.....
معمولا وقتی اون پایین بود من تخت می خوابیدم...چون خیلی با مرام بود و مریض های منم می دید!!
وقتی صدای پرستارو شنیدم گفتم :مگر دکتر...... نیست؟گفت چرا ...ولی این مریض میگه این دکتر من نبود و به حرفش گوش نمی ده....
باور کنید به سختی چشمامو باز کردم تازه وقتی رسیدم پایین مقنعه ام پشت و رو بود!!!:58:
البته تو دانشجوهای پزشکی این خوبشه ..یادمه یکی از دوستام یکبار یادش رفته بود مانتو بپوشه!!!!!و کلی بهش خندیدم....:Dبیچاره ابروشم رفت!!!!:P
خلاصه:
ما اومدیم خواب الوده پایین هرطور بود اون مریض رو به زور سرم و آمپول خوابوندیم تا صبح بشه.....
اومدم از اورژانس برم بیرون دیدم یک صدای دادی اومد که تمام خوابو از کلم پروند هیچ ..کلی هم ترسیدم....
گویا مشکل قلبی داشت یک پسر 28 ساله بود....یکهو دیدم وسط اورزانس فحش میده و آنژیوکت(محل ورود سرم یا دارو) دستش را کشید و بلوزشو از وسط پاره کرد!!!!من که کلا ترسو هستم..پریدم پشت در قایم شدم....واقعا خنده دار بود..اونم یک بند داد می زد و خون ازش میومدو فحش میداد به این همکلاسی ما که نشستی به جای اینکه به من برسی!!!!خلاصه حراست بیمارستان ارومش کرد ما هم یه مسکن دادیم بهش ..این همکلاس ما هم خیلی پسر اروم و خونسردی بود ..فقط نگاش می کرد....:shy:منم که کلی ترسیده بودم اومدم بیرون ..خواب از سرم پرید..رفتم پیش این همکلاسیم که چرا به این نرسیدی که این طور کنه و اونم گفت که این معتاده و اصلا مشکل قلبی نداره ..مخدر میخواد منم بهش نمی دم....!!
خلاصه ما اومدیم از جامون پا شدیم بریم بخوابیم....تا اومدم از کنار در رد شم ..همون طوری سرم پایین بود دیدم یکی پاشو برد محکم مثل سپر کوبید جلوم....:301:
تا سرمو اوردم بالا دیدم همون پسره با بلوزه پاره و دست خونی پاشو زده بود جلوم که نتونم رد شم....
جیغ اینجانب همه اورزانس رو برد رو هوا !!!!!
و من فقط تونستم بپرم پشت همکلاسیم که پسر قد بلندی هم بود....
ولی چشمتون روز بد نبینه.....
این همکلاسی ما به غیرتش برخورد بلوز پاره طرفو گرفته بود حالا نزن کی بزن!!!!!
باور نمی کردم این اقا با وقار کلاس ما این کارا رو می کنه....خیلی کفری شده بود....هرچه ما جیغ و داد کردیم اقا ولش کن ...حراستم حریفش نمی شد.....ول نمی کرد..وسط دعوا سر بنده هوار زد برو پاویون....
منم از خدا خواسته در رفتم.....:227:
تا صبح قلبم تاپ تاپ می زد..اصلا خواب به چشمش نیومد.....صبح که تماس گرفتم گفتن که با یک مامور دکتر و فرستادیم خونه چون گویا مریضه خط و نشون کشیده بود بیرون می مونه با چاقو بزنش!!!!
خلاصه این قضیه بیشتر ترسناک بود تا بار اموزشی ..ولی گاهی پرسنل مقصر نیستند و مریض هایی از این دست اعصابی برای خوش اخلاقی باقی نمی گذارند.....:73::302: