RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
جسيكا با قدمهاي آرام به راه افتاد تا از قبرستان به خانه برود و اصلا فراموش كرده بود كه براي چه كاري از خانه خارج شده بود ، تنها به اين فكر ميكرد چگونه ميتواند پرده از راز كشته شدن پدر و مفقود شدن مادر بردارد، راستي چه كسي ميتوانست به او كمك كند تا در اين راه پر خطر از برادرش محافظت كند ...
به ياد جرج كه مي افتد انگار خسته تر از قبل قدم برميدارد ، مهم نيست كه خودش تا چه حد سختي بكشد يا در خطر باشد اما اگر براي جرجي اتفاقي بيفتد چه؟ و او غافل بود از اينكه در خانه خطر در كمين جرج بوده است . به آسمان نگاه كرد ، تكه ابرهاي روشن در آسمان آبي اشكال رويايي دوران كودكي اش را ميساخت و با دست باد به حركت در مي آورد و او را به ياد دوراني مي انداخت كه در آغوش پدر سر به آسمان ميكرد تا پرواز آزمايشي ساخته دست پدر را كه ابرهاي زيبايش را ميشكافت و به عمق آسمان بالا و بالاتر ميرفت نگاه كند .
اشك در چشمان آبي دريايي اش حلقه زد ، راستي مادر كجاست ؟....
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
همه چیز از روزی شروع شد که الکساندر شروع به تحقیق روی سیاهچاله ها کرد، با دوستش که یه دانشمند ایرانی به نام یوسف بود شروع به کار بر روی سیاهچاله ها کردند و خواستند ماهیت پرتوهایی که از سیاهچاله ها ثبت شده بود را کشف کنند، چیزی که ذهن الکساندر را مشغول می کرد این بود که سیاهچاله جایی که خطوط جاذبه موازی می شوند و همه چیز را می بلعند چه جوری می تونه تابش داشته باشه ؟ همین ایده بود که ایده ی اولیه ی "ضد جاذبه" را به ذهن الکساندر و دوستش انداخت و اونها سال ها کار کردند تا به راز ضد جاذبه پی ببرند و بتونند کنترلش کنند اما وقتی تحقیقات به مراحل آخر خودش نزدیک می شد یه دفعه الکساندر جسد یوسف را توی آزمایشگاه پیدا کرد و بسیاری از کاغذهاش دزدیده شد. الکساندر با عجله با خانواده اش به این دهکده دور افتاده آمد و توی زیر زمینی که زیر قبرستان پنهان بود کارهاش را ادامه داد، کایت های آزمایشی اش شاید سرپوشی واسه طرح های اصلی اش بود اما وقتی فهمید بهش نزدیک شدند همه چیز را سر به نیست کرد، تنها چیزی که از اون همه تحقیق به جا موند یه شیشه کوچک "ضدجاذبه " بود که اکنون توی جیب داخلی جسیکا جاسازی شده بود، جسیکا بعد از ناپدید شدن مادر و کشته شدن پدر دیگه خونه را امن نمی دونست ...
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
اما واقعا كجا ميتونست بره ، همه جا رد سايه هاي سياهي را به دنبالش احساس ميكرد ، در پشت درختها و يا ديوارها ... حال كه پدر نبود تا در پشتش پناه بگيره و مادر كه لحظه اي هم چشم از اونها بر نميداشت حال به كجا رفته بود ؟ چرا درست بعد از خاكسپاري پدر يكشبه ناپديد شده بود ... چه رازي در اين رفتن بود ؟ جسيكا كمي بيشتر خودش را در لباس مندرسش جمع كرد و جثه ريزش كوچكتر از قبل به نظر ميرسيد ،كمي قدمهاش رو تندتر كرد تا زودتر از اين سايه ها فاصله بگيره ، خدايا تو هميشه با مني خودت كمكم كن تا برادرم را حفظ كنم در همين افكار بود كه جرقه اي در سرش زد چشماش گشاد شد و سر جاش ايستاد ... لبخند محوي روي لبهاش بود ، به يكباره ياد يكي از دوستان قديمي پدر افتاده بود كه در زادگاه پدرش زندگي ميكرد ، «پيترو» درسته پيترو او هميشه با پدر در ارتباط بود حتي بعد از اومدنشون به اين دهكده دور افتاده ، الكساندر هميشه با او در مورد كارهاش و برنامه هاش حرف ميزد اونها دوستاني بودند از دوران كودكي ، چرا كه نه شايد اون بتونه به ما كمك كنه ، عمو پيترو ... جسيكا با خودش فكر كرد بهتره سريعتر به خانه برم و آدرس اونو پيدا كنم شايد كه اين مرد از مادرم و يا راز كار پدر خبر داشته باشه و بتونه به من و جرج كمك كنه، بله... اون حتما ميتونه . در حاليكه چشمانش از نور اميد برق ميزد به راه افتاد ، سبك بود انگار در آسمان گام ميزد سريعتر و سريعتر ميدويد و باد موهاي طلايي اش را در زير نور آفتاب با برقي زيبا پراكنده ميكرد ، حس زيبايي در درونش بود. حالا ديگه ميدونست بايد
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
دوستان سلام
یادتون رفت داستان رو ادامه بدهید
بفرمائید .
حالا نوبت شماست ؟
نفری 15 خط به همه هدیه میکنم .
بیایید بنویسید اگر بازم تموم نشد اون وقت من می دونم و تاپیکی که درست کردم ؟
بیایید نوشته های خلا قا نه ی خود را در اختیار ما بگذارید .
متشکرم
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
بعد از رسیدن جسیکا به منزلشون اولین کاری که کرد رفت به طرف سقفی که سوراخ شده بود و ان را تعمیر کرد.
بعد به طرف صندق سری الکساندر رفت ولی هر کار کرد نتوانست ان را باز کند.
نا خواسته به خواب فرو رفت در خواب ،خواب پدرش را دید که او را رهنمایی میکرد ،
او گفت دخترم این صندق دارای 9 رمز است و یک کلید ، کلید را در اتاقی 3 متری پشت در اتاق خواب جرجی گذاشتم از این 9 رمز اول 3 رمز مخصوص اون در است و 6 تای دیگر را باید روی صندق بزنی.
و برای راهنمایی برای باز کردن در صندق گفت تو رمز در را باید تاریخ تولد من و مادرت را جمع و از تعداد قفل های در منزل خودمون کم کنی تا یک عدد به دست ییاد بعد ان عدد را که بدست اوردی 1000 تا ازش کم کن بعد یک عدد 3 رقمی بدست میاوری ان را جا به جا کن تا در باز شود .
در مورد صندق هم اول ........
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
کنجکاو عزیز متاسفانه شما در ادامه داستان پیوستگی داستان را رعایت نکرده اید. دقت کنید که جسیکا هنوز توی راه خانه و در تدارک سفر به خانه دوست پدرش بود و شما داستان را منحرف کرده اید .
ضمن این که طبق قانونی که برای این تاپیک وضع کرده بودید هر نفر دو بار بیشتر نمی تونه شرکت کنه که هم من و هم شما چوب خطمون پر شده .
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
سلام
دوست عزیز مسلمان
ببین دوست خوب مگه شما پست ها رو مطالعه نمیکنید(پست 14) در اون پست بود که به هر کس اجازه داده شد تا 15 خط دیگه بنویسه.
من این تغیر رو دادم چون دیدم که عده به خصوصی در ایت تاپیک مشارکت داشتن .
طبق محاسبات من اگر اون عده ای که مد نظر داشتم شرکت میکردن داستان با همین روال پیش میرفت ولی حالا که یه عده علاقه به مشارکت دارن متد کمی تغییر کرد.و در مورد جسیکا اون طوری که من داستان رو متوجه شدم .... شاید اشتباه متوجه شدم ولی احساس نمیکنم داستان منحرف شده باشه.
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
واما ادامه.....
یک عدد 3 رقمی بدست میاوری ان را جا به جا کن تا در باز شود .
در مورد صندق هم اول....
کلید را از اتاق بردار
بعد که کلید را از اتاق برداشتی به صندق بنداز بعد 2 بار به سمت راست بپیچون و بعد عدد 7و بعد 8 و بعد 9 و بعد 2 و بعد 7 را بزن و اما در مورد اخرین رمز اخرین رمز را من هم نمیدانم چون رمز اخر پیش مادرت است مادرت هم که زیر خروار ها خاک است تو باید به قبرستان بری و .. ... نا گهان از خواب پرید!!برایش سوالی پیش امد ؟؟
به ناگاه پس از ساعت ها تفکر یاد اون گردن بند مادرش افتاد که همیشه در سینه اش بوده به طرف قبرستان حرکت کرد.
بالای قبر مادرش رفت و ان را کند و بعد دید که......