RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
سلام دوست خوبم:72:
بهتون تبریک می گم که راه جدیدی رو برای رسیدن به آرامش و خوشبختی کشف کردید و بالاخره از تلاش بی وقفه برای ایده آل کردن همسرتون دست کشیدید :73:
راستی چی باعث این تغییر شد؟
1:: آگاهی خودتون از اینکه انگار یه جای کارتون مشکل داره.
2:: مشاوره با آقای سنگتراشان و این تعبیر زیبا و هوشمندانه ی ایشون برای توصیف زندگیتون:
بذار خونتون به جای "دانشگاه" تبدیل بشه به یه "پارک" !
با تعمیم وضعیت سابق به این نتیجه می رسم که: شما در این مرحله به این آگاهی رسیدید که باید شاد باشید و این شادی رو به همسرتون هم منتقل کنید.
پس فقط مونده که:
به یک روانشناس مراجعه کنید. و به پیشنهادات ایشون برای شاد بودن و انتقال اون عمل کنید!
شاید 100 تا پست در این تاپیک، به اندازه ی راهنمایی های تخصصی ایشون مفید واقع نشه!
موفق باشید:72:
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
دل عزیزم همینکه همت کردی واسه شادبودن خودش یه گام مهمه خودت گفتی که می خوای واسه شاد بودن به کسی متکی نباشی که بودن یا نبودنش باعث شادی تو یا عدم اون بشه . باید ذاتا خوشحال باشی از همسرت بخواه باهات خرید بیاد اما اگه نیومد این باعث نشه که تو ازون کاری که دوست داری و داری انجامش میدی خوشحال نباشی.
این رو هم یادت باشه لزوما چیزهایی که ما رو خوشحال میکنه قرار نیست مردها رو هم خوشحال کنه مثلا من مردی رو ندیدم که از خرید خوشش بیاد !!!
راستی اگه مشاوره ای که گرفتی تلفنی بوده من رو هم راهنمایی کن که چطور اینکار رو انجام بدم (شماره تلفن؟؟؟)
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
دوستان خوبم و بخصوص آنی عزیزم، حرفهات خیلی قشنگ و دلنشین بود، تمام سعی خودم رو انجام میدم که روی نگاهم و دیدگاهم به زندگی کار کنم، درسته! من باید خودم، خود وجودیم شاد باشه و قشنگ ببینه، به قول سهراب" چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید" می خوام یه جور دیگه نگاه کنم، همش که نمیشه جدی نگاه کرد و جدی دید! دیروز صبح با همسرم در مورد خودم و اتفاقاتی که کم کم داره توی وجودم میافته صحبت کردم( منظورم افسردگی بود)، اون همیشه بهم میگفت: که مثلا خواهرت هم شرایطش همیشه این جوریه، یا خواهر خودم هم همین طوریه! اما من بهش گفتم: که خواهرم، توی باشگاه، آخه مربی باشگاه هست، چقدر با دیگرون ارتباط داره و همیشه به دلیل اینکه ورزش میکنه و با افراد زیادی توی یه محیط شادی هستش، همیشه شاده، شایدم به قول آنی عزیز، با هر اتفاقی که می افته به دیده ی طنز نگاه می کنه و می خنده، حالا می فهمم که چرا همیشه توی ارتباط با همسرش هم موفق هست! خواهرشوهرم هم یه دوست و همکار ثابت داره که با هم خیلی خوشن، خیلی جاها با هم میرن و می گردن، از صبح تا غروب که سرکاره، با کل فامیل خوش و بش میکنه و می خنده(مخصوصا خاله هاش)، جمعه ها هم باور می کنید وقتی خونه ی مادرشوهرم اینها هست، هر حرفی که مهدی می زنه به نظر من بی ادبی و حتی خیلی وقت ها باهاش در این مورد بحث و دعوا کردم، اما خواهرشوهرم با هر حرف مهدی کلی می خنده و اصلا ناراحت نمیشه، بارها بهش گفتم: که توی برای خواهرت، حکم یه برادر رو داری که با گفتن این کلمات شاید هیچی ازش کم نشده، تازه بخنده، اما برای من حکم یه همسر رو داری که با شنیدن این کلمات از زبون تو کلی ناراحت میشم! خلاصه با همسرم حرف زدم و تمام احساساتی و چیزهایی که ناراحتم میکنه رو باهاش در میون گذاشتم، به دقت گوش داد و گفت: به نظرت چه کمکی از من برمیاد، بهش گفتم: تو کمکم کن تا حساسیت هام رو کم کنم، هر وقت بهت گیر دادم، با لحن مهربون بگو: یادت باشه، فلان قولت، یا تصمیمت و این جوری کم کم بهم کمک کن! همسرم راست میگه به خاطر شرایط کاریم هم هست! من از وقتی که این ترم کلاس هام صبحی شده، سر کارم باید تماما بعد از ظهرها باشم و هیچ کسی هم در اون موقع بجز چند نفر آقا نیست که من حتی یه کلمه باهاش حرف بزنم، همیشه توی اتاقم تنهام! ولی می خوام به قول خانوم آنی حتی از این تنها بودن هم نهایت استفاده رو بکنم، من باید بتونم بدون دیگرون، بدون هیچ دیگرونی شاد باشم، درونم باید شاد باشه!
دیروز مامان اینا رو واسه شام دعوت کردم، اون ها هم یه جور دیگه باعث ناراحتی من میشن، شوهر همین خواهرم که واسه تون تعرفش رو کردم، از لحاظ مالی چیزی نداره، اما آدم فوق العاده صبور و کم حرف و آرومی هست، و اگر پولی هم داشته باشه، تماما برای خواهرم و خواسته های اون هست که خرج میکنه! من نمی خوام بگم که کارشون درست هست، اما این مرد که تقریبا همین دو ماه پیش عروسیشون بود، توی دوران 3 ساله ی نامزدی هم همیشه جوری رفتار کرد که یعنی خواسته های همسرش، احترام به ایشون، براش بالاترین ارزش رو داره، اصلا و ابدا مامان اینا متوجه دعوا و بحث و ناراحتی این دو نفر نشدن، و خلاصه میخوام بگم، رفتارهاش کاملا بر عکس مهدی من بود، ما همیشه تابلو بودیم، مهدی بارها با صدای بلند، حلوی مامان اینها سر من داد زده بود که زود آماده بشم، همیشه وقتی از خونشون برمیگشتم چشام گریون بود، توی نامزدی خساست رو به کار می بست که نکنه واسه ی عروسی و مراسم کم بیاره، البته وضع مالیمون خیلی خوب نیست، اما من و خواهرم در یک زمان نامزد بودیم و وضع مالی ما به نسبت بهتر از خواهرم اینها بود، خلاصه وقتی مییومد خونمون بیشتر با خواهرهام و مادرم بود و این نه تنها مامان اینا رو خوشحال نمی کرد بلکه اونها فکر می کردن که به من بی توجهی میکنه و برعکس مهدی تنها از روی خجالت و حیا بوده که این کارها رو میکرده، خلاصه میخوام بگم همه ی رفتارهای اشتباه من و مهدی تابلو بود و بر عکس او دوتا با سیاست تمام، مهدی حتی بارها، با مادرم و خواهرهام حالا یا خواسته یا ناخواسته، درگیری لفظی پیدا کرد و خواهرشوهرم همیشه در مقابل خواسته ها و حرفهای اونها با متانت تمام گوش می کرد و یا عمل می کرد یا با بی اعتنایی تمام و با سیاست فقط می شنید و عمل نمی کرد یا به خواسته هاشون بی اعتنا بود ولی مهدی همیشه همه چیز رو عین واقعی می شنید و فکر می کرد که باید همین الان انجام بده و خلاصه با صدای بلندش همه چیز رو به بحث و بعدش ناراحتی های بعد از اون با من می کشید که چرا خواهرت این رو گفت؟ چرا مادرت اون رو گفت و خانواده ام هم همیشه شاهد این بحث هاش با من بودن و همین طور خانواده ی خودش!
خلاصه هنوز هم که هنوزه، با اینکه مهدی شاید در ظاهر، یعنی لباس و گوشی آن چنانی موبایل و غیره، چون واقعا واسه ی خودم هم مهم نیست، خرج نمی کنه، اما بعد از ازدواج همیشه تا اون جایی که می تونسته به خواسته هام عمل کرده، اخلاقش هم خیلی خیلی بهتر شده، من خودم واقعا راضیم، اما مامان اینا تا می شینن، فلانی این جوری، فلانی خیلی کار خوبی میکنه، اون خیلی خوبه و این بیشتر از اینکه مهدی رو برنجونه، چون دیگه واقعا به روم هم نمییاره که این چیزها رو شنیده، ولی خب باعث ناراحتی من میشن! به همین خاطر دیگه اصلا دوست ندارم که خیلی خونه ی مامان اینا برم، بچه ها اگه در مورد این مشکلم هم راه حلی دارید برام بنویسید
مرسی
philosara عزیز در مورد سوال شما باید بگم، وقتی خوب به حرفهای آقای سنگ تراشان فکر کردم و همین طور به نتیجه ای که از تلاشم کردم، فکر کردم دیدم که درسته که این روشم، باعث بیشتر فوق العاده در همسرم شد و بازتاب خیلی خوبی داشت، اما دو تا ایراد داشت:
1. این نمی تونست یه روش ماندگار و پایدار باشه، یعنی باعث بشه که تغییراتی که در همسرم به وجود اومده، در ایشون ثابت بشه و یه روش تغییر متغیر بود و حتی می تونست رفتارهای همسرم رو بعد از یه مدتی به بدتر از قبل برگردونه.
2. این روش باعث از بین رفتن خودم میشد، باعث افسردگی خودم، من باید راهکاری پیدا می کردم که اول خودم رو شاد و راضی نگه می داشتم و سپس همسرم رو، من همسرم رو خیلی دوست دارم و براش ارزش فوق العاده ای قائلم اما یه جورایی داشتم خودم رو فراموش می کردم و همه ی اینها باعث شد به فکر یه روش جدید توی زندگیم باشم و البته کمک ها و راهنمایی های شما دوست خوبم و دوستان عزیز دیگه هم در این راه همیارم بود.
ناردونه عزیز، من با شماره تلفن 148 و کد 49 آقای سنگ تراشان صحبت کردم و واقعا از ته قلبم از ایشون به خاطر صبوری و راهنمایی هایی که برام انجام دادن تشکر می کنم.
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
دل عزيز
مي داني كه بي سياستي تو و همسرت منشا اين ماجرا ها هست و شما هم نبايد از خانواده فاصله بگيري بلكه بايد روي رفتارهاي خودتان كار كنيد .
جلوي خانواده ات ا ز مهدي تعريف كن و از وي مستقيما تشكر كن.
اين پروژه زمان بر است و البته پردوام .اما بايد خودت رفتار يك نواختي داشته باشي . يعني به قول قديمي ها سردي و گرمي ات نكند و كار را خراب نكني كه مزحكه بشوي .
بعد هم عزيزم هر مردي اخلاقي دارد . اينطور كه شما تعريف كردي همسرت آينده نگر است . شايد كار امروز ايشان به مزاج خوش نيايد ولي مي بينيد كه با برنامه ريزي همه ي مراحل را يكنواخت پيش برده اند .
اشكال ما انسانها اين است كه آماده ايم تا نيمه خالي ليوان را ببينيم ولي از نيمه پر ليوان هيچوقت خبري نيست .
شوهر شما كلي محاسن دارد بايد اعتبار از دست رفته تان نزد خانواده را با نيمه ي پر ليوان به دست بياوريد . در اصل باعث بحث هاي مادر و خواهر و ... با همسرتان خود شما هستيد . اين اجازه از سمت شما صادر شده است آن هم با نوع رفتارتان . شما كه اخلاق و رفتار همسرتان را مي دانيد نبايد كاري كنيد كه ايشان صدايشان را در جمع بالاببرد .
اما من مطمئنم كه شما مي توانيد تغييرات خوب و پايداري در خودتان ايجاد كنيد و نهايتا زندگي تان سراسر شادكامي خواهد بود .
لبخند به لب موفق باشيد و پيروز :72:
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
آنی جان، عزیزم، نمی دونی وقتی نوشته ات رو خوندم چقدر بهم آرامش قلبی و پشتکار دادی! خیلی خیلی از این بابت از شما تشکر می کنم. راستش خودم هم قبول دارم که نه من و نه همسرم سیاست نداریم، اما همیشه ی همیشه من و ایشون نیت پاکی داریم و هیچ وقت نشده که به عمد بخوایم کاری رو خراب کنیم یا قصد بدی داشته باشیم ولی خب به قول شما ما باید از نو شروع کنیم، این چند ماه آخر وقتی مدام با همسرم در مورد رفتارهامون صحبت کردیم واقعا به این نتیجه رسیدم که همسرم هم خیلی خوب داره در جمع خانواده ام رعایت میکنه، هم از لحاظ توجهی و احترامی خیلی بهتر شده و هم خودش سعی می کنه که دیگه کاری نکنه یا صحبتی نداشته باشه که بخواد درگیری پیش بیاد، به قول خودش میخواد دامادوار رفتار کنه! از این بابت خوشحالم اما خب ایشون هنوز نتونسته این رفتار رو باید و شاید توی جمع خانواده ی خودش با من داشته باشه! یعنی می فهمم که سعیش رو میکنه اما خب، این کارها رو بخاطر اینکه من دوست دارم انجام میده، نه بخاطر خودم و رفتاری باشه که توی ذات ایشون باشه، یعنی می دونید چی میخوام بگم اینکه این رفتار مثلا اگر دعوامون بشه و بریم خونه ی مامانش اینها، خیلی زود تابلو میکنه و دقیقا از من میخواد که مثلا وقتی مساله ای پیش میاد من بتونم خودم رو جلوی خانواده ام کنترل کنم.
من دوست دارم شاد باشم و دارم تمام سعیم رو هم میکنم، اتفاقا خانوم آنی عزیز، چند روز پیش دقیقا همسرم حرفهای شما رو برام با محبت تکرار میکرد، بهم میگفت: چرا با عشق درسهات رو نمی خونی؟ چرا به خودت استرس وارد میکنی؟ به این فکر نکن که قبول میشی یا نمی شی؟ به این فکر کن که داری درسی رو که دوست داری می خونی و تلاشت رو هم میکنی! خیلی باهام صحبت کرد و واقعا نمی دونید چه دلگرمی به هم داد! از اون روز تا به امروز دارم با عشق درس می خونم، مثل روزهای دوران مجردی و باور نمی کنید کتاب فیزیک2 رو که 10 فصل بود و من تا 3 فصل بیشتر نخونده بودم، توی این دو روز، من الان فصل 8 رو دارم می خونم، از اینکه می فهمم که درک همسرم بیشتر شده و من رو بیشتر می فهمه خوشحالم! از اینکه خوب احساس می کنم همسرم یه آدم دیگه ای شده که حالا بیشتر باهام حرف میزنه تا داد بزنه خیلی خیلی خوشحالم!
اما از اینکه هنوز جلوی خانواده اش اون قدر شاید و باید رعایت نمی کنه و یه جورایی احساس میکنه که باید مردسالارتر رفتار کنه و این باعث میشه که بهم بی توجهی کنه و ناراحتم کنه، ناراحتم! بچه ها این روزها سعی میکنم به گفته ی شما عمل کنم و از هر موضوع بی مزه ای یه پروژه واسه ی خنده پیدا کنم و شادتر باشم! می خوام از درون شاد باشم ولی خب هنوز زوده که واقعا و عمیقا شاد باشم، لطفا اگر راهکاری دارید برام بنویسید! مرسی
و اینکه باید چطور رفتاری داشته باشم که همسرم متوجه بشه که باید در جمع خانواده اش بیشتر بهم توجه کنه و بیشتر احترامم رو داشته باشه؟
از همتون بخاطر راهنمایی های خوبتون ممنونم!
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
دل عزيز
من هم به شما تبريك مي گويم كه چنين پله پله رو به جلو گام بر مي داريد .
اما يادتان باشد اين پروژه يك پروژه طولاني مدت است و شما هم بايد صبر پيشه كنيد و تذكرات به جا به همسرتان بدهيد و آرامش نظام خانواده تان را محفوظ كنيد .
هر بار كه با همسرتان به منزل خانواده شان مي رويد قبل از رفتن با زبان خوش يك سري موارد كه با هم به نتيجه رسيده ايد و قرارداد زندگي تان است با خوش رويي ياد آوري كنيد و اگر ايشان رعايت نكردند باز هم با خوش رويي نه با ايجاد جنگ و تنش يادآوري كنيد كه موارد زير از طرف شما و يا ايشان رعايت نشده .
بابت كوتاهي و بي توجهي خود از ايشان عذر خواهي كنيد و اگر ايشان قصوري داشتند با ياد آوري شما و نظر كردن به رفتار شما قطعا ايشان هم عذر خواهي خواهند كرد و در طي مدت طولاني تر مطمئن باشيد به نتيجه مي رسيد .