تو تا اينجا هم فوق العاده خوب اومدي از اين به بعدش رو نباز خانم گل
نمایش نسخه قابل چاپ
تو تا اينجا هم فوق العاده خوب اومدي از اين به بعدش رو نباز خانم گل
خودش زنگ زد حرفی از رفتن نزد و باز هم خیلی دوستانه با هم برخورد کردیم در حالی که حالا هر دو از علاقه هم با خبریم ولی کسی به روی دیگری نمیاره.......
به حرف هاتون خیلی فکر کردم ولی ابهام دارم....واقعا ادمموفق کیه؟ادم خوشبخت کیه؟واقعا میشه برای زندگی فرمول روند انتخاب کرد و گفت اگه توی یه منفیمثبت اشتباه کنی پس همش تا اخر اشتباه میشه؟
یه رایطه با زحمت با خوشی و بدی با خنده و گریه با دوندگی برای تکامل ساخته شده و به من میگید گذشتن از این یعنی رفتار منطقی؟پی کجا میره ارزش دست رنجامون برای زندگی؟پس کجا من میتونم به خودم بگم مرسی..........
اینکه پشت پا به تمام لحظه های 5 سالت بزنی یعنی مقاومی و منطقیو کامل؟درسته توی فرهنگ ما دختر باید سنگین بمونه و مرد باید خواستار اون باشه ولی تا کجا؟؟؟؟الان خودش برگشت دیگه چیدارم بگم؟بگم دوسم نداره؟بگم رفتنیه؟بگم منطقیم و منطقیه؟بگم رابطه عشق و عاشقی و قصص؟یه زره بزرگتر نگاه کنید لطفا و جواب من رو بدید...من دختر 20 ساله ایی نیستم که جایی از زندگیم با سن و فرهنگ و جامعه اهدافم رو عقب انداخته باشم و خودم رو ول کنم به امان خدا برای تک تک چیزای زندگیم زحمت کشیدمتا این سن استقلال مالی و معنوی پیدا کردم....ولی به خدا این منطق و فرمول خوشبختی نیست منم جایی به همدم و همزبون و همراه خودم احتیاج دارم
تصمیم دارم صراحتا بشینم و باهاش صحبت کنم و هدفم رو بگم که ازدواجه و اگر احساس میکنه گیجه بهش کمک میکنم خودشرو پیدا کنه و تصمیم بگیره دعوتش میکنم با هم به مشاوره بریم و دیگر از این بازی های دخترانه پسرانه دست بکشیم چون توی نقطه عطف زندگی هستیم و این خودمونیم که داریم ایندرو و زندگیمون رو میسازیم پس اگاهانه تر جلو بریم
سوال اخرم از شما واقعا پس پاداش صداقت واقعی کجاس که اینطور راحت از من خواستار گذشتن و مقاومت و غیره کردید؟
عزیزم تو که خودت خوب میدونی که باید چیکار کنی :72:نقل قول:
نوشته اصلی توسط escarlet
به نظز من اگه واقعا این چیزای که میگی رو واقعا عملی کنی بسیار هم عالی هست و ب ه هر دو تون کمک میکنه تا تصمیم درست را بگیرین
موفق باشی عزیزم:72:
پيشنهادت خودت بهترين راه حله گلم
باهاش حرف بزن.....حرف دلت رو بگو....خودتو خالي كن :46::72:
دوست عزیز،
همه ی توصیه ها برای وضعیتی بود که شما گفتید به چشمهام نگاه کرد، خداحافظی کرد، و رفت!
تحت شرایطی که گفتید قصد ازدواج با شخص دیگه ای رو داره.
الان خودش برگشته، شما هم مطمئن شدی که دوستت داره.
اگه به همون "تردید توی نگاهش" اکتفا کرده بودی، امروز به این اطمینان دست پیدا می کردی؟
پیشنهادات دوستانت در این جهتی که تصور می کنی نبود!
واکنش شما در آخرین ملاقاتی که با دوستتون داشتید، عاقلانه بود. بچه های اینجا هم همیشه تعقل رو تحسین می کنند. و همین باعث شد که موضع شما رو تایید کنند.
کاری که الان هم می خواید بکنید عاقلانه ست و باز هم قابل احترام.
مدیر همدردی هم که از قبل نظرشون رو در مورد تصمیم اخیرتون گفتند.
براتون آرزوی موفقیت می کنم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
با سلام و احترام
خواهر خوبم
با وجود ويژگيهاي شما ، مشخص بود كه ايشان حتما باز مي گردد . بهترين راه حل را خودتان ارائه كرديد با همان تدبير و درايت صادقانه باهم صحبت كنيد و با توجه به شرايط سني تان به صراحت راجع زندگي آينده تان صحبت كنيد و از خداوند متعال بخواهيد آنچه خير است براي شما مقدر كند .
انشالله خبرهاي خوش بشنويم
امروزبه همریخته بودبالاخره عصری بهم گفت اول گفت دارم با مامانمینا میرم مهمونی منم فکر کردم مثله همیشس گفتم اسمه مهمونی خواستگاریه یهوجدی گفت نه اسمش مراسم اشناییه.......دارم دیوانه میشم!!!!!!!اول گفت بهت شب زنگ میزنم بهد هی توی حرفاش از من بهونه بیخود میگرفت منم بهش گفتم اگهبا بهونه گیری ازمن ارومتر میشی حتما ادامه بده....اخر صحبت گفت اصلا من تا یک هفته دیگه بهت زنگ میزنم....ولی من دارم دیوانه میشم......ازمنخواین منطقیو ارومومحکم رفتار کنم یک ثانیه چشماتون رو ببندید و فکر کنید کسی که جاش توی قلبتونه روبروی کسی نشسته و داره صحبت میکنه و شاید درباره یک عمر زندگی........
escarlet عزیز،
رو راست بهت بگم. من هرگز خودم رو در همچین شرایطی قرار نمی دم.
بنابراین چشمهام رو که می بندم، سارایی رو می بینم که اصلا به مردی که هنوز تکلیفش رو با خونواده ش روشن نکرده، فکر نمی کنه!
سارای ذهنی من راحت و آروم داره زندگیشو می کنه. هیچ عجله ای هم برای بدست آوردن کسی نداره!
تصور می کردم دوستتون قبل از تماس مجدد تکلیفش رو با خونوادش روشن کرده باشه!
چطور غرورت اجازه می ده همچین شرایطی رو تحمل کنی؟
چرا باهاش قطع رابطه نمی کنی؟
چرا نمی ذاری بره، و اگه خواست با خونواده ش برگرده؟
چرا این راه زجر آور رو انتخاب کردی؟
:72:
منم دارم له میشم ولی من رهاش کردم خودش میره و خودش میاد من برای برگشتش مجبورش نکردم دیشب اخر شب دوباره زنگ زد داشتم گریه میکردم به خاطرهمون برنداشتم ولی بهد 30 دقیقه زنگ زدم برنداشت ساعت 1 شب بود.......منم میخوام که حداقل تکلیفشو با خودش مشخص کنه بعد خانوادش و من.....
دوست خوبم،
نباید اجازه بدی که هروقت خواست بره و هروقت خواست برگرده.
مدیریت رابطه رو به اون نسپار! سکان احساساتت رو در دست خودت نگهدار!
اجازه نده اون با هر اومدن و رفتنی، با هر صحبتی که با خونواده ش در مورد شما خواهد کرد، و ... روحت رو طوفانی کنه!
در حال حاضر شرایط شما برای شروع پروسه ی ازدواج (یعنی مشاوره و آشنایی خونواده ها و ...) محیاست. اونیکه تکلیفش روشن نیست اون آقاست.
پس شما یک گام جلوتر از ایشون قرار داری.
حالا عاقلانه ترین تصمیم چیه؟
من که می گم باید خودت رو کنار بکشی تا اون هم به اختیار خودش و با مسئولیت خودش، این یک گام رو برداره و به شما برسه.
و البته این گام در حد یک تماس تلفنی نخواهد بود! شما تماس تلفنی اون رو به معنای بازگشتش تلقی کردید، در حالیکه باید روی اقداماتی حساب کنید که نشون بده ایشون مرد زندگیه، تلفن رو که دوست پسر ها هم می زنن! عدم سوء استفاده ی جنسی و ... هم نشونه عاشقی می تونه باشه، اما دلیلی نداره که به معنای قبول تعهد ازدواج باشه.
بنابراین از اونجائیکه قصد شما ازدواجه، فقط واکنش هایی رو بپذیرید که نشون بده تصمیم قطعی ایشون هم همینه.
برای اینکه قدرت تشخیصتون رو هم به بالاترین حد ممکن (که در شرایط فعلی بهش نیاز دارید) برسونید، نیاز دارید که احساسات رو از خودتون (و حتی از دوستتون) دور کنید.
اگر هم فکر می کنی احساساتت کنترل ناپذیرن، بدون که کلید این مشکل هم در دست خودته. احساسات انسان رو کور می کنه، و منطق بینا! بنابراین چاره اینه:
هرچی بیشتر از منطقت استفاده کنی، احساساتت بیشتر عقب نشینی می کنن.
موفق باشید:72: