RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
پدر، پدر، واژه ای بسیار زیبا اما برای من بیگانه. همیشه در حسرت دیدارت بودم چه شبهایی که با چشمهای تر به خواب میرفتم وقتی از پدرم میپرسیدند خجالت میکشیدم آخر جوابی برایشان نداشتم. من پدر را ندیده بودم ولی به یاد دارم هیچوقت به کسی نگفتم پدر من مرده است چون مادرم مرا اینگونه بار آورده بود و صداقت را به من اموخته بود.
پدر، همیشه در حسرت دیدارت بودم. تو با من چه کار کردی؟ چرا خردم کردی؟چرا لذت پدر داشتن را از من گرفتی؟ چرا آغوش پدرانه ات را از من دریغ کردی؟ آخر چرا پدر....
و قطره های اشک بود که او را یاری میکرد.
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
قلم را روی میزش گذاشت...بعد از سالها باز اشک قرین لحظه هایش شده بود....چشمانش را بست و نامه را پاره کرد...فکرش انقدر مغشوش بود که ترجیح می داد لحظه ای از همه دنیا فرار کند..هیچ وقت نتوانسته بود کاری را با موفقیت تمام کند ولی این بار...
چشمانش را بست .فکر کرد.
نه نه نه
راه نجات در فرار نبود..
باید می ایستاد و رو در روی زندگی می جنگید مثل مادرش.....
به یاد دستان پینه بسته مادر و قد خمیده و چشمان نگرانش افتاد....قلم را در دست گرفت تا اینبار از شادی ها و آرزوهایش بنویسد
و نوشت:
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
دلم گرفته است نمی دانم اکنون کدام غمی دارد جولانگاه قلبم را می شکافد به فکر افتاده ام تا خودم را روی ابرها بیندازم وکمی با باران با برف با بوران خودم را غرق توهمات کنم نمی دانم چه حقیقتی ست که مرا واداشته است تا کمی چهره ام رادرون آینه بنگرم وجای آنکه با خودم ور بروم کبودی های بی حدومرز را بشمارم چه باید کرد نمی دانم چه باید کرد؟نمیدانم حتی نمی دانم فردا کی می رسد هنوز در اندوه وحشی دست وپنجه نرم میکنم هنوز خواب لطیفی دارد چشمان غار گرفته ام را طوفانی میکند به کدام امید زنده هستم ای آسمان به کدام امید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
در خیالات خودش سیر میکرد که ناگهان زنگ تلفن او را به خودش آورد. بلند شد و با قدمهایی لرزان به سمت گوشی تلفن رفت. صدایی آشنا و مهربان را شنید که حالش را حسابی دگرگون کرد. بعد از چند دقیقه خوش و بش کردن تازه فهمید که این صدا متعلق به کیست. باورش نمیشد، انگار داشت خواب می دید. آخه چطور ممکنه؟ بعد اینهمه سال وحید همبازی دوران کودکیم و دوست صمیمیم یادش به من افتاده باشه و ....
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
[align=justify]طنین صدای وحید او را به سالهایی دور برد. سالهایی که در پیچ و خم کوچه های جنوب شهر همبازی بودند و با شیطنت شان تمام همسایه ها را عاصی کرده بودند. از وحید قول مردانه گرفت تا عصر در میعادگاه همیشگی ، حسینیه محله قدیمی شان همدیگر را ملاقات کنند . پس از مدتها خانه نشینی این بهترین فرصت بود تا از هجوم افکار منفی رها شود . دستی به موهایش کشید و نفسش را در سینه حبس کرد . شور و شعفی آشنا سینه اش را گرم کرد . با شوقی کودکانه از پله ها پائین رفت، تا به مادر بگوید که همان پسربچه شیطان عصمت خانم دوباره یادی از آنها کرده است ...[/align]
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
وحید...
وحید عزیز و دوست داشتنی،
این همه سال دست کدوم خزون ما رو از هم جدا کرد.
قسم به اون قول های مردونه دوره ی کودکی دیگه رمقی برای ادامه را برام باقی نمونده،
پس چی شد اون فرارهای برنامه ریزی شده از خونه برای دیدن هم توی ظهرای داغ تابستون،
پس کجا رفت اون کوچه پس کوچه ها ،
من هنوز اون دوچرخه داغون اون دوران طلایی زندگی مون رو دارم،چه دوران گس و عجیبی بود ؛
اما از وقتی که...
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
اما از وقتی که بزرگ شدیم و هر کدوممون رفتیم سراغ کار و زندگیمون دیگه این خوشیها و شادیها وخاطره های زیبا وشیرین دوران کودکی رو فراموش کردیم و به صندوقچه ی اسرار دلمون سپردیمشون. ای کاش هر از گاهی به سراغ این صندوقچه برویم و یادی هم از این گذشته های شیرین بکنیم.. اما حالا هم دیر نشده .. حالا که بعد از مدتها همدیگه رو دیدیم و می خوایم که یه دل سیر باهم حرف بزنیم و از خودمون و زندگیمون و خاطرات شیرین گذشته بگیم. یالا شروع کن پسر.. بگو ببینم چه خبر؟ چیکارا می کنی؟ ازدواج کردی یا نه؟ راستی مادرت چطوره؟ بگو دیگه..
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
[align=justify]وحید با دیدن برق شعف در چشمان دوست دوران کودکی اش سر به زیر انداخت و سعی در پنهان نمودن غم دل خویش داشت ، که شنید : ببینم وحید چیزی رو از من پنهون میکنی ؟
آهی که از سینه داغ وحید بیرون آمد سکوت تلخی را بین دو دوست حاکم کرد.
وحید با متانت شروع به صحبت کرد . دختر خاله ام نرگس را به خاطر داری ؟....[/align]
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
آره اتفاقا خوب چهره شو به یادم مونده، حالا مگه چش شده؟ اتفاقی براش افتاده؟
وحید سر به زیر انداخت وسعی داشت اشکهای حلقه شده ی درون چشمانش را از دیدگان دوستش پنهان کند که نشد..
علی صورت وحید را آرام با دستانش بالا آورد و با مهربانی خاصی گفت: بگو دوست من.. حرف بزن.. بگو کارت با نرگس به کجا کشید؟
در حالیکه بغض راه گلوشو گرفته بود پاسخ داد: رفت..........و دست من هیچ گاه بهش نرسید..
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
رفت....
عنی چی که رفت؟
تو محله خودمون چندتا محله اونورتر کسی نبود که د استان دلدادگییه شما دوتارو نشنیده باشه،
درست تعریف کن ببینم چی شده.
وحیدم که معلوم بود مدت ها دنبال همچین شرایطی بود تا بتونه دل گفته هاش رو آشکار بکنه ،گفت:
بعد از فرا رسیدن مهلت خدمت ،منم عین بقیه بچه ها عزم خدمت کردم ،تا بلکه از این بلا تکلیفی خلاص بشم،
روزهای خدمت ،با سختی و به کندیه هر چه تما م تر میگذشت،و تنها مرهم و دوایی او تنهایی و سختیهام....
این جا که رسید صداش سنگین شد،انگار توان ادامه نداشت؛
.
.
.