hopegirl عزيز
منتظر ادامه داستانت هستيم،اميدوارم خيلي منتظرنمونيم.
نمایش نسخه قابل چاپ
hopegirl عزيز
منتظر ادامه داستانت هستيم،اميدوارم خيلي منتظرنمونيم.
منتظريم زود باشششششششششششششششش
الو کوشی پس؟کجا رفتی؟
دوستان عزیز
ممنون از ابراز لطف و محبتتون.
با برگشتن مادرم دوباره همه چی برگشت سر جای اولش و پدرم به هیچ کدوم از قول هاش برای اصلاح رفتاراش عمل نکرد و خانوادش هم دست از دخالت هاشون برنداشتند ،تنها تفاوت قضیه در این بود که پدرم یه خونه اجاره کردو مادرم تونست کمی طعم استقلال رو بچشه .
چند سالی با همین منوال گذشت و 4 ساله بودم که برادرم دنیا اومد ،البته بگم که دعواها و کتک کاری های پدرو مادرم همچنان ادامه داشت توی سال های بعد من شدم سنگ صبور مادرم ،با اینکه یه بچه 6 یا 7 ساله بیشتر نبودم مادرم می نشست و ساعت ها از رنج ها یی که کشیده بود برام صحبت می کرد با اینکه سنی نداشتم اما خیلی مسائلو درک می کردم این روند همچنان ادامه داشت و هر چقدر که مادرم بیشتر از سختی هاش برام می گفت ،آتش تنفر از پدرم بیشتر تو وجودم زبونه می کشید با اینکه پدرم با منو برادرم هیچ وقت رفتار بدی نداشت ،در واقع جور ما رو همیشه مادرم می کشید یعنی مثلا اگه ما تو عالم بچگی یه خطای کوچیک می کردیم پدرم ،مادرم رو مقصر می دونست و آنچنان دعوا و کتککاری راه می انداخت که بیا و ببین ،برای جلوگیری از این دعواها خیلی زود تبدیل شدم به یه بچه مطیع و آروم که فقط چشم گفتن بلد بود ،فکر کردم نباید هیچ بهونه ای دست پدرم بدم که بخواد تلافیشو سر مادرم در بیاره ،به همین دلیل هم از خیلی از خواسته هام صرف نظر می کردم و هیچ وقت به زبون نمی آوردم ،اینم بگم با اینکه پدرم خیلی سخت کوش بود ،اما وضعیت اقتصادی ما زیاد خوب نبود و ما بیشتر وقت ها حسرت خیلی چیزا رو می خوردیم البته یکی از دلایلش هم خساست بیش از حد پدرم بود ،اصلا شاید بیشتر دعواهای خونه ما به خاطر مسائل مالی و خساست پدرم بود .
حالا دیگه من تبدیل به یه بچه ترسو شده بودم که تا صدای درو می شنیدم که پدرم داره میاد خونه از ترس به خودم می لرزیدم و می رفتم و خودمو به خواب می زدم. روز به روز تنفرم از پدرم بیشتر می شد اما هیچ وقت به روی خودم نمی آوردم .
کار پدرم طوری بود که معمولا صبح می رفت و شب تقریبا دیر وقت برمی گشت ،تو طول روز زیاد به ما بد نمی گذشت چون مادرم آدم مهربونی بود و سعی می کرد به جای پدرم هم بهمون محبت کنه. خلاصه تنها دل خوشیه ما مادرم بود ،مخصوصا با من خیلی درد دل می کرد و حتی خصوصی ترین مسائل رو هم با من در میون می زاشت با اینکه یه دختر 12 ساله بیشتر نبودم اما شاید به اندازه یه زن 25ساله تجربه داشتم و خوب و بد روزگار رو می فهمیدم ،اینم بگم که این حرفا و دیدن مشکلات خانوادگیمون و رنجی که مادرم تحمل می کرد رو من خیلی تاثیر می گذاشت و من تو مدرسه تبدیل شده بودم به یه دختر گوشه گیر که یه گوشه می نشستم و به حرف های مادرم فکر می کردم ،تو تمام این سال ها ما همچنان شاهد دعوا ها و کتک خوردن های مادرم به خاطر مسائل واهی و پیش پا افتاده بودیم بدون اینکه بتونیم کاری انجام بدیم ،از خانواده مادریم نه کسی به خونه ما میومد و نه پدرم اجازه میداد مادرم خانوادش رو ببینه ،خونه ما بی شباهت به پادگان نبود ،پدرم یه عالمه قانون های بی سرو ته وضع کرده بود که اگه یه ذره پاتو کج می زاشتی باید شدیدا تنبیه می شدی ،خلاصه که کودکی و نوجوونی من به بدترین وضع سپری شد اما روز به روز علاقه من به مادرم بیشتر می شد ،اون برام نماد صبر و استقامت بود،طوری که ما خیلی به هم وابسته شده بودیم.
مادرم تنها دلخوشیه منو برادرم بود.
عزیزم منم منتظرم، بازم ادامه داره؟ :72:
سلام دوست گرامی
خیلی ممنون از اینکه امدی و داستان زندگیت رو برای ما تعریف می کنی و بچه های همدردی رو سنگ صبور خودت قرار دادی .
واقعا گاهی اوقات ادما احتیاچ دارن تا با کسی درد و دل کنند .
من برات آرزو می کنم تا آینده سبزی داشته باشی هرچند سختی زیاد کشیدی اما امیدوارم آینده ای پر از شادی ونشاط داشته باشی .
همدردی من رو نیز به عنوان نقطه ای از همدردی بزرگ بپذیر .
مادرا واقعا فرشته هستن
تا اينجا كه غم انگيز بود خدا ادامشو بخير كنه
بگو دوست خوبم بگو خودتو خالي كن
سلام گلم خیلی سخت و دردناک بود تا اینجای زندگیت افرین به این مادر نمونه همه مادرا مهربون و گل هستند منتظر شنیدن ادامه زندگیت هستم .....
سلام
متأثر شدم
ما را همراز خودت بدون ، سعی کن راهکارهایی که نشاط و آرامش بهت میده رو به کار بگیری و
مواظب باشی روحیه بدبینانه ای پیدا نکنی .
منتظر بقیه ماجراها هشتیم تا بدونیم کجای کار ما متونیم راهنمائیت کنیم .
اظهار لطف شما همدردهای عزیز منو دلگرم می کنه که ادامه بدم ،هر چند که یادآوری اون روزها شاید خیلی برام خوشایند نباشه.
از همتون صمیمانه ممنونم.
دوستای خوبم فراموش کردم راجب مسائل اعتقادی و مذهبی خانوادم براتون بگم ،خانواده پدری من یه خانواده کاملا مذهبی محصوب می شدند به طوری که روی مستحبات دین هم به اندازه واجبات پافشاری می کردند (البته به نظر من اون ها از دین فقط ظاهرشو فهمیده بودند ، اینو کارها وتجسس ها و دو به هم زنی هاشون نشون می داد،کلا از نظر من مذهب مآب بودند) ،خانواده مادریم نسبت به خانواده پدریم کمتر رنگ و لعاب مذهبی داشتند اما در کل پایبند بودند. اینا رو گفتم که بگم تو خونه ما مذهب حرف اولو می زد و مادرم هم تو این سالها خیلی معتقد تر و پایبند تر شده بود وبه طور وسیع تو فعالیت های مذهبی شرکت می کرد؛ پیش می اومد که گاها حتی از نظر مذهبی خیلی سخت گیری می کرد مخصوصا به من که حالا دیگه تو دوره حساس نوجوونی بودم ،مادرم در مورد رابطه با جنس مخالف خیلی حساسیت نشون می داد و از این نظر واقعا به من سخت می گرفت ،گاهی وقتا ازش دلگیر می شدم اما آنچنان عشقی بین ما وجود داشت که نمی زاشت بینمون فاصله بیفته .
یه مسئله دیگه که اون روزا منو خیلی ناراحت کرده بود و باعث شده بود از همیشه منزوی ترو گوشه گیر تر بشم ،ظاهرم بود .هر بار که تو آینه نگاه می کردم متوجه می شدم که دیگه خبری از اون دختر زیبایی که همیشه تو هر جمعی توجه همه رو به خودش جلب می کرد نیست ،من تحت فشارهای زندگی هر روز لاغر تر و پژمرده تر می شدم و از این نظروقتی خودمو با بقیه دوستام مقایسه می کردم همیشه احساس کمبود می کردم و همین مسئله هم باعث می شد بیشتر تو خودم فرو برم با وجود همه اینا من همیشه شاگرد اول بودم و از نظر درسی همیشه بی رقیب بودم ،درس خوندن برای من یه تفریح بود و تنها موضوعی که می تونستم خودمو باهاش نشون بدم.
خلاصه اینکه زندگیه ما خالی از هر گونه مهرو محبتی همچنان ادامه داشت ،و صد البته نا ملایمتی ها و بهانه گیری ها ی پدرم هم سر جاش بود و چاشنی زندگیه یکنواخت و کسل کننده ما بود . مادرم هم مثل همیشه صبورو مهربان ادامه می داد.مادرم خیلی احساساتی بود و همیشه توی دردو دل هاش از بی مهری های پدرم گلایه می کرد و همیشه از این حرف می زد که چی می شد خدا یه همسرمهربون بهش می داد .
حالا دیگه من پیش دانشگاهی بودم و برادرم هم اول دبیرستان ،برادرم هم خیلی خوب خودش رو با این زنگی وفق داده بود اما تفاوت ما در این بود که اون هیچ وقت به خاطر حفظ آرامش خونه و یا به خاطر مادرم از خواسته هاش نمی گذشت و اتفاقا اصلا مثل من آدم مطیع و رامی هم نبود و هر بار که خواسته ای داشت به هر قیمت شده حتی دعوا و کتک کاری به خواستش می رسید ،خیلی راحت می تونستم تو چشماش بخونم که اون هم به اندازه من از پدرم و کارهاش متنفره .
(گاهی وقتا فکر می کنم شاید من خیلی حساس بودم وگرنه شاید خیلی ها باشند که تجربه های خیلی تلخ تراز من هم داشتند ،اما انقدر تحت تاثیر قرار نگرفتند.)
بالاخره من وارد دانشگاه شدم ،فکرشو بکنید دختر افسرده و منزوی که به جز خونه ومدرسه تجربه هیچ محیط دیگه ای رو نداشت و مهارت های اجتماعیش خیلی ضعیف بود حالا باید تنها می رفت تهران تا ادامه تحصیل بده .
بماند که من چه سختی ها کشیدم تا تونستم با محیط تهران و دانشگاه و خوابگاه سازگار بشم.
تا زمانی که سال سوم دانشگاه بودم اوضاع خونه ما به همون منوال سابق بود و من هم تا حدود زیادی تونسته بودم خودمو با شرایط وفق بدم ،من تقریبا هر دو هفته یکبار به خونه سر می زدم البته فقط به عشق دیدن مامان !البته اینم بگم که با وجود اینکه مادرم آدم مهربونی بود اما علاقه من به اون خیلی بیشتر از علاقه ای بود که اون نسبت به من داشت و در واقع همیشه من بیشتر دلتنگ دیدنش بودم و یه جور خاصی بهش وابسته بودم و بدون هیچ چون و چرایی همه کاراشو قبول داشتم و انگار اون الگوی من بود تو زندگی.
من اصلا از زندگیه دانشجوییم لذت نمی بردم ،(شاید یکی از دلایلش این بود که من رشته تحصیلیمو دوست نداشتم) شاید هم من اصلا بلد نبودم شاد باشم ،آدمی بودم که احساس صمیمیتی با کسی نمی کردم و همیشه روابطمو در حد رسمی نگه می داشتم ،در مورد رابطه با جنس مخالف هم هیچ مهارت ارتباطی بلد نبودم و به همین دلیل گهگاهی که مورد هایی پیش می اومد بدون هیچ فکری ردشون می کردم ،انگار نمی خواستم کسی خلوتمو به هم بزنه اما خیلی وقت ها هم پیش می اومد که شدیدا دلم می خواست با کسی احساس نزدیکو صمیمت بکنم ،اما دقیقا بر عکس رفتار می کردم و همه فکر می کردن من آدم بی تفاوتی هستم و هیچ نیازی به محبت کردن و یا محبت دیدن ندارم ،اما اینطور نبود من دوست داشتم اما بلد نبودم.
تو ارسال بعد فصل جدیدی از زندگیمونو براتون می نویسم .
ممنون که حوصله می کنید و دل نوشته های کسالت بار منو می خونید.