RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
وقتی در زیر قطرات زیبای باران قدم می زنم با خودم می اندیشم چه چیز مرا مفتون این همه زیبایی کرده است..
دلم می خواهد دستانم را انقدر بالا ببرم ..تا سر حد بلندترین درخت و از ان بالا میوه ای بچینم هدیه برای تمام انسان هایی که دوستشان دارم ..ولی هر بار دیدم هنوز زمان زیادی مانده است تا دستان جوان من به بالای درخت برسد..
درخت پیر و کهنسالی که صبورانه فشار های پای من بر تنه پیرش را تحمل می کند ولی باز هم استوار است و سر افراز...
بارها با خودم فکر می کردم اگر روزی قلم را از دستان جوان من بگیرند چه خواهد شد و امروز می دانم بی قلم نمی توانم فردای زیبایی برای دیگران خلق کنم.
بارها زیر باران راه رفتم و سرم را بدون ترس بسوی اسمانی که می گفتند او انجاست می گرفتم و زیر پایم برگ های زرد و قرمز و نارنجی را خرد می کردم به این تضاد فکر می کردم.
صورتم زیر نوازش باران بودم پاهایم بی رحمانه برگ های پیر را خرد می کردند و من ساده اندیشانه می پنداشتم چه روز زیباییست ...
غافل از اینکه پاهای من تمام کننده حضور طولانی برگ های درخت است..
ولی می خندیدم و ساده اندیشانه صورتم را بیشتر به سوی اسمان می گرفتم تا صدای ظلم پاهایم را نشنوم...
بارها با خودم فکر می کردم روزی که بتوانم فارغ از هر چیز بنویسم روز زیبایی است و امروز که فارغ از خیلی دغدغه ها هستم می بینم روز زیبایی نیست...
بارها تصمیم گرفتم همان قدر که باران را دوست دارم به خورشید عشق بورزم ولی هیچ زمان نتوانستم مستقیم به خورشید نگاه کنم..چشمان جوانم طاقت آن همه نور و روشنی را نداشت و من منصرف از دیدن ان ..
و خودم را راضی می کردم به سایه های افتاده بر روی زمین ...
به اینکه ابری روی آن را بپوشاند تا نورش کم شود و من بتوانم آن را ببینم غافل از اینکه آنچه می دیدم خورشید نبود...
هنوز نمی دانم انچه می دیدم چه بوده است....
نمی دانم روزی خواهم فهمید..
بارها تصمیم گرفتم دیگر سکوت کنم و بارها سکوتم را شکستم ولی عجیب هنوز بر زیر باران راه می روم..می گذارم باد به صورتم سیلی بزند و من غرق در سکوت دهشناکی می شوم که مدت هاست اشک آلود است..
وقتی باران تمام شد ..به رد پایم نگاه می کردم و هزاران برگ خشکیده و خرد شده می دیدم که یادم نمی آمد آیا من روزی آنها را خرد کرده ام...به چه جرمی؟به جرم صدای زیبای شکستنشان....
انسان ها گاهی ظالم اند ولی من نمی خواستم ظالم باشم...ظالم شدم....
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
دلم می خواست بنویسم..آنقدر کلمات روان بر زبانم جاری شدند آنقدر اسان انگشتانم می نویسند که باورش در خاطر کوچکم نمی گنجد..
خدابا..
نمی دانم جندمین هزاران است که نامت را از حنجره فرو خفته ام به پرواز در می آورم و نمی دانم چندمین هزاران است که تو صبورانه نجواهای شبانه من را می شنوی..
حالا امده ای بی خبر از روزهایی که بر من گذشت..
امده ای تا روح خسته ام را جلا دهی غافل از آنکه روحم آنقدر خسته و پیر شده است که گاهی باور ندارم نامت هنوز برزبانم است..
با ترس چشمانت را به یاد می آورم و باور نمی کنم که تمام آن اشک ها و خدایا گفتن ها به تنهایی نبوده است..
خدایا چطور هجران را تحمل کردم..
این منم
آیا زنده ام ..
دستی بر موهایم می کشم چشمانم را محکم فشار می دهم و گونه هایم را می فشارم و باز چشم باز می کنم و تو را می بینم که خواب الوده مرا می نگری و من فراموش می کنم روزهای بی تو بودن را.
روزهای هجران و غم را...
خدایا ..خدایا..
چگونه برایت از تنهایی هایم بگویم از گفتن ها نشنیدن ها ..از اینکه چطور قلبم را فشرده کردم تا صدایی از ان بر نخیزد و ارام آرام در سیاهی شب اشک ریختم و فراموشت کردم..
نمی دانم جندمین هزاران صبح دیگر باید بیاید تا تو را در اغوش خسته ام بگیرم..
نمی دانم چندمین هزاران شب باید سپری شود تا من بتوانم شجاع باشم و اشک نریزم.
نمی دانم چندمین هزاران و هزاران و هزاران دیگر باید بگذرد تا من بزرگ شوم .تا اشک نریزم ..تا نترسم ..تا ........
نه
نه
من نمی توانم ..مرا تاب دیدن چشمهایت نیست..
تاب شنیدن صدایت...
برایم مدت هاست تاب و توانی نمانده است و مدت هاست هوای اطرافم بوی سرد سکوت را می دهند و من دیگر از سکوت بی تو بودن ها بیزارم ولی باز شب های هجران به یادم می آید تصمیم می گیرم هیچ گاه عاشق نباشم..
نمی توانم باز هزاران نبودن هایت را تحمل کنم پس نمی خواهم عاشق باشم...
خدایا..
دوستت دارم..
حصار اطرافم پر از تو یاد توست ..چه باک وقتی دستان مهربانت را در میان انگشتهای کوچکم گرفته ام و به رد پای نداشته ات می نگرم..مرا بر روی دستانت می گیری و می روی ..صدایت را در گوشم می شنوم که برایم محبت زمزمه می کنی پس چرا جز تو عاشق کسی باشم..
من دستان محکم تو را در دستانم دارم ..
پس من تنها نیستم..
تو را دارم.
نزدیک نزدیک..
پیش چشمانم..
و می توانم هر لحظه که اشک آلود شد نام تو را بر زبان اورم و لبخند بزنم و از هجوم سرد تاریکی ها نترسم..
دوستت دارم.....
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
امشب ، شبی دیگر از روزهای زندگی بود
سکوت دستان مهربانی را
شنیدم که آواز غربت می خوانند.....
به خود آمدم ،
چطور شد که توانستم صدای سکوت را بشنوم؟!
مگر می شود ؟!
سکوت و سخن ؟!!
دلم می گفت :
آری شنیدی
چون از مرز بودن گذشتی
و دیده بر بزنگاه شدن گشودی
می شود حتی صدای سکوت را هم شنید
که بی صدایی نیستیست
سکوت در حصارهای زمان و بند های مکان خاموش می نماید .
و رنه هیچ چیز را نیست که بی سخن باشد .
دل را گفتم :
عبور از مرز بودن ؟!!
به چه سان شد که نفهمیدم ؟
گفت :
وسعت انتظاری سبز ، گرمت در آغوش نشاند
و تو مدهوش این گرمای دل انگیز ، ندیدی که چون گذشتی .
نمی فهمی حالت را مگر ؟
تو همان هوش دیروزی آیا ؟.....
دمی به یک آن گذشت
غبارهیاهو فرونشست ...
خود را در برکه آرام خیال دیدم.....
عجبا! این منم ؟!!
براستی که من
دیگر همان نبودم که بودم
به اندازه دشت خاطره ها عمیق شدم
من اینک هوش هستی بودم
که دل به گوش جان گرو داده
تا ببیند حس اسرار مگو را
و بداند .......
که سکوت هم شنیدنیست ..........
فی البداهه در سحرگاه شنبه 14 آذر 88
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
همیشه دست نوشته هایم اغشته به اشک بودند..
اشکی که امروز از شوق بر گونه هایم روان است..
کاش می دانستی که چقدر صبوری را تحمل کردم تا امروز چشمانت پیش چشمانم باشد
کاش می دانستی که چقدر شبها صورتت را تجسم کردم تا حتی خطی از آن را فراموش نکنم
کاش می دانستی که چقدر آهنگ صدایت را در ذهنم مرور کردم تا صدایت از گوشم نرود..
کاش می دانستی من چه کشیدم......
امروز می دانی تمام دردهایی که روزگاری بر صفحه قلبم حک کردم را می دانی
و من به چه سختی امروز تبدیل شدم به خوشبخت ترین زن جهان..
چون تو را در اغوش خسته ام دارم..
نه
نه
من خسته نیستم
آنقدر انرژی دارم که بتوان تا آخر دنیا همراهت بیایم..
انقدر عاشق هستم که بتوانم کوه ها را جا به جا کنم..
و انقدر دوستت دارم که باورش دریایی را طوفانی می کند...
و امروز گرمی دستانت..نگاه مهربانت..دوست دارم گفتن هایت..مرا وادار می کند آنقدر بخندم که اشکم روان شود و هزاران بار خدا را شکر کنم که دست هایمان فراقی طولانی را به وصل رساندند..
دوستت دارم
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
مَنَم و روزایی که میـانُ میرَن ،و نمی دونَم چه شوق خاصی داره . هیچ وقت نفهمیدم " عـِید " ینی چی
این کلمــه ی سه حرفی پــُر دنگُ فَنگ !
واسه چی شــُ نمی دونم . چطور شد و کی شد نمی دونم . اما عید برام روز خاصی نبوده شاید .
شاید واسه همین بود که لباسای عیدمو به اصرار قبـل عید می پوشیدم
و دلیلی برای عید تن کردن لباسای نو پیدا نکردم تو ذهنم هیچ وَخ .
دُُرست تو وقتی که رادیو می زنی عیدو جار می زنن تلویزیون می زنی خبر از بهــار ِ
چقــد حِســِ خــوبی دارَم مَن ، از اینکــه " به عیــد هیچ حسی ندارم "
جدیدنـا چــِقــَ بعضی چیــزا واسم لوس شــُده ...
چقد حس می کنم یه چیزایی رو می بینم که خیلیا نمی بینن و با ندیدنشون حال می کنن
چقــد با چیـزا و حسایی که یه روز دوسشون داشتَم غریبی می کُنم !
چــِقـَد از زدن حـرفای بی معنی زده شُدَم ... " عیدِت مُبارک ، سال خوبی داشته باشی " یَنی چی ؟
تَظاهر ؟ آخه کی یه سال پُشت سر هم شیش آورده ؟ یا به گفتن ما میاره ؟!
امـروز بیســت و سوّمــه ... و چَن روز دیگه مونده تا یه عید دیگــه رو مُبارک کنی
و مَنَم و روزایی که میـانُ میرَن ، و نمی دونَم چه شوق خاصی داره . شاید هیچ وقت نفهمیدم " عـِید "
یَنی چی ، و می دونَم تنـها کسی هَستم که " زمستونِ ســردِ بی رنگ و پائیز خیسمُ بیشتــَر از هر
بهــار و عیــد " مُبارکی " دوس دارم "
-------------------------------------------------------------------------------------
خواهش ميكنم بي حوصلگي هايم را ببخش بداخلاقي هايم را فراموش كن بي اعتنايي هايم را جدي نگير در عوض من هم تورا مي بخشم كه مسبب همه ي اينهايي.
------------------------------------------------------------------------------------
راستي همين حالا كه وقته خنده و شاديمان است بگويم:
اگر روزي بين رفتن و ماندن شك كردي... حتما برو! بي معطلي!
چون نمي بايست كار به شك مي كشيد كه بيانديشي يا نيانديشي
همان لحظه ي شك كار تمام است.
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
حرف هايش مرا بد جور مشوش كرد...
به حدي كه اكنون نمي توانم ثانيه اي چشمانم را ببندم و به او فكر نكنم.
مي خواهم بدانم كه دقيقا مي خواست چه چيزي را به من انتقال دهد.
صداي وزش باد باعث نمي شود چند لحظه اي از فكرش بيرون بيايم اما تا دست از نوشتن بر ميدارم به آغوش خواب نزديك ميشوم دوباره صورتش در ذهنم نقش مي بندد...
به شدت در انتظار آن روزي كه بتوانم بفهممش....
-----------------------------------------
خنده ی شمع منو عصبی میکنه...
شمعی که به گریه کردن محکوم شده...
شمعی که تنها چیزی بود که به اجبار با اشکهام اشک میریخت...
حالا من تنهام...
توی تاریکی ...با سکوت سنگینش...
با صدای خنده ی شمع...
----------------------------------------
نتیجه ی اینکه خواستم
خودم و خدای ِ خودم رو
خودم پیدا کنم ٬ این شد که کلی نماز ِ قضا مونده رو دستم ... !!
----------------------------------------
سخت ترین روش ِ حل ِمعادله های ِ روابط ِ زندگی ِ یک انسان
تغییر متغیر است ...
:72:
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
احساست نیست
جایش خالیست
عکسش را قاب گرفته ای
با روبانی به رنگ چشمانت
چقدر بدهم تا از خونش بگذری؟!
تمام احساسم ذره ای نمی ارزد
انان که جسمشان لطیف تر است،
همان ها که عقلشان در قلبشان است،
بهتر قضاوت می کنند
.
.
من مانده ام و محکمه چشمان تو
و تازیانه باریکه اشک هایت
دادگاه رسمیست بانو!
اگر تاب نداری
بیرون!
حکومت چشمان تو مرز ندارد
راهی برای فرار نیست
بیا با هم پنهان شویم
تو چشم بگذار
ارام بگذر
چشمانت را ببند
ببین و بگذر
نبین و بگذر
ببین و نبین
بگذر و نمان
مهربان بانو مرا ببخش
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
میگن دنیا دار بلاست
دارالبلاست!
هممون می نالیم
لابد همه مبتلاییم
سل
نقرس
مالاریا
مخملک
رماتیسم
سنگ کلیه
سیاه زخم
سرطان
شایدم فقط یه سرماخوردگی ساده!
چقدر مسخره !
احمقانه برای همه چی اسم میذاریم !
واقعا چقدر فرق هست بین سرطان و سرماخوردگی؟
مگر نه اینکه هر دو درد داره؟
بذارین ببینم مشکل کجاست
تهوع و استفراغ
بدتر از اون اسهال
تب
گلودرد
خستگي
كرختي و مور مور شدن دست و پا
سردرد ميگرني
خارش
تنگي نفس
خس خس سينه
سرفه، مخصوصا شبا، احیانا همراه با خلط غليظ، زرد وشفاف
دلم تنگ شده
برای بیماری
برای درد
برای بلا
احساس بی دردی میکنم!
.
.
از دو حالت خارج نیست
یا اونقدر از معرکه پرتم که سهمیه بلایی بهم تعلق نمی گیره
یا یه بلای خاموش در انتظارمه
چه میدونم شاید پوکی استخوان
شایدم پوکی همه چیز !!!
خیلی اهل دوا درمون نیستم
همیشه فکر می کنم خودش خوب میشه
البته میدونم خودش خوب نمیشه ها
حوصله ازمایش دادن و هزینه کردن ندارم
منتظرم خارج از نوبت، بدون حق ویزیت معاینه ام کنه
.
.
اگه حالت خیلی زار بشه میاد
لازم نیست خیلی داد و فریاد کنی
فقط صبر کن میاد
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
بگذار بگویم
از اوهام شبانه ام
از کابوس های هر لحظه ام
از شقاوت شقیقه هایم
که گاه و بیگاه
بی وقفه تیر می کشد
تو با دردهای من عجینی
هجوم دردهایم
منتظر حجم سپاه مهربانی توست
حالا که نیستی
امان نمی دهد
می غرد و می درد
لحظه ای مرا دریاب
دوباره نگاه کن به من
به رعشه دستانم
به استخوان شکسته عشقمان
.
از سنگینی احساست ترسیدم،
یا از دستان بی جانم؟
نمی دانم چه شد
افتاد و از دستم رها شد
.
فکر کردم پر می کشد
پرواز میکند و اوج میگیرد
انقدر سنگینش کردیم و بال هایش را بستیم
که نه ما را، حتی خودش را نیز نتوانست ببرد
افتاد و شکست
مثل من
مثل تو
و مثل تمامی لحظه های با هم بودنمان
باور نمی کنی مرا
و دردهای هر ثانیه ام را
بی صدا بی رنگ، بی هیچ نام و نشانی
در خاطرت محو می شوم
نیست می شوم
من نیستم
که هر انچه هست تویی
و مهربانی دستانت
که بی محابا می بخشی،
رعشه بی امان دست و دلم را
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
لعنت به تو ...و به تمام روزهایی که بی تو گذشت
لعنت به تو... و به تمام رد پاهایی که که جا مانده است
لعنت به تو ....و به تمام افکاری که مرا به خاطر اعتماد به تو مقصر می پندارند....
باز هم ثانیه ای طول نمی کشد که .........
تمام حرفایم را پس می گیرم و تمام لعنت هایم را
اما
توهم باید پس بگیری تمام حضورت را از زندگی من....از ذهن من....از خاطرات من