سلام
چرا دلتنگ و وابسته خانواده میشید؟
وقتی دلتنگ میشید به چی تو ذهنتون میاد؟
مثلا احساس جدایی و دوری شدید و نگرانی از ترک خانواده دارید؟
دوست صمیمی دارید؟
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام
چرا دلتنگ و وابسته خانواده میشید؟
وقتی دلتنگ میشید به چی تو ذهنتون میاد؟
مثلا احساس جدایی و دوری شدید و نگرانی از ترک خانواده دارید؟
دوست صمیمی دارید؟
میگن مار گزیده از ریسمان...
فکر کنم حکایت من یه چیزی تو این مایه ها باشه!
آخه من 2-3 سال با زجر تنهایی و وابستگی از خانوادم دور بودم ،
اما حالا که سن و سالی از م گذشته به طور کاملا ناخودآگاه هنگام خروج از خونه (برای سفر)
از یه شب قبل دلهره و اضطراب دارم(که فکر میکنم دلهره ی مواجه شدن با اون دلتنگیا و افسردگی ها باشه)تا لحظه ی ورود!
اماتازه وقتی که میرسم چنان احساس دلتنگی و خفگیی بهم دست میده که آرزوی مرگ میکنم،
باور کنید تو او لحظات هیچی،هیچی روحیه ام رو بهبود که نمی بخشه،بلکه بشدت حساس و دپرس میشم،
و شما حساب کنید با این روحه بشینی سر کلاس و مباحث بی سرو ته فنی و محاسباتی بخوای یاد بگیری.
بارها شده دنبال خلوتگاهی تو دانشگاه میرم که کسی از این ناتوانیه من بویی نبره!
به محض سوار ماشین شدن و برگشتن انگار نه انگار که تا یک رب پیش حال از همه چیز حتی خودم بهم میخورد .
واقعا خستم؛
عرفا میگن درد و مشکل برای تعالیه روحه اما این زجر تالم روحی فقط فرسودم کرده و جلوی پیشرفتم رو گرفته و بی انگیزم کرده،
اصلا این درد اجازه حرکت و تفکر درستمو ازم میگیره ،اونوقت این درد و رنج پست و احمقانه چطور میخواد باعث پرواز بشه؟
خیلی خسته
آخه مگه میشه به آنی حال و هوای آدم اینقدر تغییر بکنه؟
من آدم لا مذهبی نیستم و نسبت به دوستان و هم سن وسالای خودم به نظر موعتقد و ...
میام اما نمی دونم حکایت این در گل موندنم چه صیغه ای میتونه باشه!
اصلا خود شما باورتون میشه یه جوان 26 ساله از این دست ناله ها داشته باشه،
واقعا شرمم میشه
آدم نباید از مشکلش شرمش بشه شاید یکی از ماها مشکل بدتر شما داشته باشیم. همین که دارید دنبال راهی برای حل مشکل میگردید قابل تحسینه چون خیلی وقتها دیگران این کار رو نمیکنند. من تجربه ای ندارم اما پیشنهاد میکنم این بار با خودت قرار بزار وقتی رفتی بیرون، از بیرون موندنت لذت ببری و با دوستانت باشی مثل بقیه به کار و درست برسی تفریح کنی شیطونی کنی و هر وقت این حس رو پیدا کردی چند تا نفس عمیق بکش به خودت مسلط باش و بگو تا چند ساعت دیگه برمیگردم خونه پس نباید دلتنگ و ناراحت باشم، برای زندگی و پیشرفتم مجبورم این کار رو بکنم و می پذیرم که در طول روز باید از خونه بزنم بیرون من که برای همیشه نمیمونم کارم تموم بشه برمیگردم و . . .
موفق باشی.
آقای محترم :
نمیدونم این راه درستی برای شما هست یا نه؟ ولی برای خیلی از دوستان من که جواب داد.
همه این افکار از بیکاری است !تا جایئکه میشود وقتت را با کار مفید بگذران ،برنامه روزانه داشته باش مثلا"5ساعت درس و دانشگاه ،7ساعت خواب ،2ساعت تفریح ،10 ساعت کار
حالا کار که حقوق داشته باشد یا حتی رایگان (کمک به محرومین و.و..)وقتی عملا" از علم وجوانی به نفع خودت یا مردم استفاده کردی هم دوستان خوبی پیدا میکنی و هم وابستگیت کمتر میشوداصلا" به افکار بد فرصت بروز نده اگر مذهبی هستی برو مسجد نماز جماعت جوانی برو پارک ،فرهنگسرا و...همین که در جامعه باشی و خودت را جدا نکنی (مشگلی که خیلیها در دوره دانشجویی دارن )حتما"موفق میشی یا علی ..
سورنای نازنین
چقدر از محبت و دقت تان سپاسگزارم .
شما درست می گویید . من اشتباه کرده ام . و یا شاید تاکید مجدد بر مسئله ایشان غلط بود و به نوعی به رو آوردن است که بسیار کار اشتباهی است را می پذیرم . من می خواستم علت وابستگی ایشان را بدانم که در خط پایانی هم به آن اشاره کرده ام ولی متوجه هستم که مفهوم کلام را بد عنوان کرده ام که گلایه شما بسیار مفید و کلیدی بود . باز هم تشکر می کنم.
در ادامه برای دل خودم ، به نوعی چون دلم می خواهد سر بسته می گویم ، اما معنی اش می شود درد دل و آگاه بودن بر وقوع اشتباه ، انسان موجود پیچیده قوی و بسیار تلاشگر و حتی بسیار ضعیف و اشتباه گر است . اشتباه مرا هم بزرگی کنید و ببخشید .
و اکنون نیم خط محترم
منظور من از سئوالی که کردم و یا مانوری که اشتباه بود و دادم ، این است که شما چه نیازی احساس می کنید که به واسطه ی تشخیص آن نیاز ، وادار به حس وابستگی می شوید .
مثلا : وابستگی اقتصادی ، وابستگی عاطفی و وابستگی اجتماعی و .......
ویا مثلا وابسته و نیاز به توجهی که نیازمند آن بوده و امروز هم هستید ولی هیچگاه به شما آن طور که باید و شاید توجه نشده است !
دوست عزیز تشخیص نیمه راه درمان است و شما تا نیمه راه را آمده اید ولی یک نکته و آن چرایی وابستگی است که منظور من از نوشتار بالاست و برعکس شما فکر می کنم تا واقعا ریشه این وابستگی را ندانیم نمی توانیم در جهت رفع آن کاری کنیم .
با توجه به نوع زندگی که تعریف کرده اید و تجربه اش را دارید شاید و تاکید می کنم شاید می خواهید که وابسته باشید . در عین حال که از همین وابستگی خود خواسته رنج هم می برید . شاید به نوعی در جدال درونی با ضمیر آگاه و ناخودآگاه خود باشید . البته به واقع این بحث خیلی علمی است و سواد بنده در این زمینه بسیار اندک است ولی مواردی را بر حسب تجربه دیده ام که اینگونه بوده اند . برای همین هم فکر می کنم نباید علل وابستگی را نادیده گرفت ، حتی کوچکترین علت را که منشا آن در کودکی شما ست و اصلا هیچ ربطی به موقعیت و شخصیت امروز شما ندارد . شما علت را تشخیص داده اید ولی باید به معلول هم فکر کنید .
سلام NIM-KHAK عزیز ،
همونطوری که دوستان هم اشاره کردن باید به این همه شناخت دقیقی که از خودتون دارین تبریک بگم .
دوست خوبم ،
به نظر من واقع بینی و در عین حال نگاه مثبت شما به زندگی شما قابل ستایش و دوست داشتنیه . شما تونستین علیرغم همه ی محدودیتهایی که از کودکی حسشون کردین پیش برین و این مهمه . خیلی مهم ... و اما حالا ... خیال می کنم احتمالا در اثر همون سختگیری که در گذشته و در خونه و مدرسه با اون مواجه بودین اعتماد به نفس شما تحت تاثیر قرار گرفته . یعنی شاید کاملا به تمام تواناییهای خودتون اطمینان ندارین .. به نظر می رسه موفقیتها و دستاوردهای مثبت زندگیتون رو بیشتر از خودتون به شرایط و عواملی بیرونی مربوط می دونین و این یه جورایی به طور توامان هم می تونه به کمال طلبی شما ربط داشته باشه و هم به کمبود اعتماد به نفس ... در واقع می شه اینطور برداشت کرد که بروز حس وابستگی و ترس و رفتارها و احساسات اضطراب آمیز در NIM-KHAK دوست داشتنی ، محصول عدم اطمینان کافی او به خود و در عین حال آرمان گرایی و کمال طلبی اوست ...
چیزی که در حال حاضر به نظر من مهمتره اینه که شما خودتون رو باور کنید .برای خودباوری باید بتونید نگاهی که به خودتون دارید رو تغییر بدید. باید خودتون رو دوست داشته باشید و ویژگیهای مثبت و موفقیتهای خودتون رو جدی بگیرید و باید باور کنید که این شما هستید که نقش اصلی رو در زندگی بازی می کنه و نه هیچ کس دیگری ...
توجه : باور داشتن ، یعنی دونستن و علم داشتن و فهمیدن کافی نیست باید تلاش کنید تا خودتون رو باور کنید ، بپذیرید و دوست داشته باشید همونطوری که هستید با تمام قابلیتها ، محدودیتها ، نقاط قوت و ضعفتون .
چندتا لینک براتون می زارم که شاید بهتون کمک کنه نگاه روشن تری به موضوع پیدا کنید .امیدوارم اسم مقاله ها شما رو گمراه نکنه . اونا مطالب مفیدی هستند که می تونن برای همه ی گروههای سنی مفید باشن . و keyvan عزیز زحمت جمع آوریشون رو کشیده .
- خودباوری، رمز موفقیت جوانان
http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=6155
- اعتماد به نفس یا احترام به نفس!
http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=6536
- سرچشمه ی اضطراب در کودکان
http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=6311
- تقویت «عزت نفس» و «خودباوری» در كودكان و نوجوانان
http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=6154
موفق باشی و سربلند .
از توجه و نصیحت دوستان ،و صرف وقتشون به موضوع بنده کمال تشکر رو دارم؛
خانم آنی
من احساس میکنم به صورت خیلی نهفته و طوریکه خودمم آگاهانه متوجه اش نیستم ،به مادرم و درواقع به توجهات و مهر یزدان گونه ی مادرم وابسته هستم(گر چه ایشون با توجه به شاغل بودنشون کم از لحاظ تزریق مهر ومحبت در وجود ما نگذاشته اند)،
اما یه مسئله ای که هست اصلا تو مواقعی که در کانون خانوادم هستم این حس رو به ظاهر و درباطنم(یعنی خودمم تو این لحظات متوجه این احساس و وابستگی نیستم) بروز نمی دم به طوری که حتی اطرافیانمم متوجه این مسئله نمی شن(میشه گفت حتی مادرم)،
اما همین که لحظه ی فراق و دوری شروع میشه ،این وضعیت برام پیش میاد و احساس دلتنگی میکنم ،و در بیشتر مواقع هم به اجحاف هایی که در حق ایشان کردم(البته فکر میکنم بیشتر جنبه ی وسواس فکری باشه و الا اصلا میشه گفت مشکل حادی با مادرم نداشته ام و در حال حاظر نداشته ام)می افتم و موجب تجدید این حس بد میشود.
همونطور که میدونیدو دوستان اشاره کردند،
شما نمه ی را ه رو که تشخیص علت هست رفته ای،اما در مورد اون 50% مابقی ،اول باید به خد بقبولونید که مسائلی از این قبیل ،با طی یکی دوروز به وجود نیامده که با صرف یکی دو روز از بین بره.
پس اول مثل گذشته و با آگاهیه بیشتر شکیبایی پیشه کن،
و در مرحله بعد،
در لحظات شروع این جریان و توفان احساس، با خودت مرور کن که این مسائل بوجود آمده ریشه در علل گذشته داشته و در حال حاظر ،مسئله آزار دهنده ی واقعیی وجود نداره واین احساس نتیجه ی تداعی های گذشته است.
دوستت دارم...
واقعا از راهنمایی ها تون ممنونم!!!!(خنده ای تلخ و...)
میتونم بپرسم چرا کسی دیگه راهنمایی و رهنمودی نمکنه؟؟