RE: كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي
سلام بر عزیزان
درود بر جناب آرمان یا عرفان!
آرمان عزیز پرسیده اید در مقابل این همه مهربانی چه از دستتان بر می آید؟!
حداقل کاری که از شما برمی آید آیا این نیست که منیت را کنار گذارده و خدایی شوید؟ چیزی که در این کلبه ی زیبا موج می زند!
موفق و شاد باشید.
یاعلی:72:
RE: كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي
این مطلبها رو بارها و بارها خوندیم بهتر نیست یه تفسیری بر روی متنها قرار بدید مفید تر خواهد بود
مطالب خوبی بود
عکسها رو از کجا برداشتید؟ عکسهای زیباییه
RE: كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي
<html>
<head>
<meta http-equiv="Content-Language" content="en-us">
<meta name="GENERATOR" content="Microsoft FrontPage 5.0">
<meta name="ProgId" content="FrontPage.Editor.Document">
<meta http-equiv="Content-Type" content="text/html; charset=windows-1252">
<title>به كلبه تنهايي من خوش آمديد </title>
</head>
<body bgcolor="#C60000">
<div align="center">
<center>
<table border="2" cellspacing="1" style="border-collapse: collapse" width="77%" height="561" bgcolor="#FF0000" bordercolor="#FF0000">
<tr>
<td width="100%" bgcolor="#000000" height="65">
<p dir="rtl" align="center"><b><span lang="fa">
<font color="#FF0000" size="2" face="Tahoma"> </font></span></b></p>
<p dir="rtl" align="center"><b><span lang="fa">
<font color="#FFFFFF" size="3" face="Tahoma">********</font>
<font size="4" face="verdana" color="#FF0000">كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي </font><font color="#FFFFFF" size="3" face="Tahoma">
********</font></span></b></p>
<p dir="rtl"> </td>
</tr>
<tr>
<td width="100%" bgcolor="#000000" height="490">
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin:0 0.5cm; text-align: justify; line-height: 150%; direction: rtl; unicode-bidi: embed; ">
</p>
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin:0 0.5cm; text-align: justify; line-height: 150%; direction: rtl; unicode-bidi: embed; ">
<b><span lang="AR-SA" style="font-size:8pt; line-height: 150%">
یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
سلام، به تو سلام میدهم و با تو سخن میگویم، اما چگونه با تو حرف بزنم؟ در حالی که به گفتههایت پشت کردهام؟
چگونه در اقیانوس عشقت غوطه خورم در حالی که در قلب کویرم؟
چگونه شمیم با تو بودن را استشمام کنم در حالی که در وادی مادیات جان میسپارم؟ من با تو چه بگویم؟ چه دارم که بگویم؟ حال قلبم در کلام نمیگنجد، و در وصف نمیآید، سخن از بیان درونم عاجز است.دلم شهپرعشق در آورد و قاف تا قاف جهان را گشت ولی دلپذیرتر از قله قاف تو جایی نیافت.
خدایا ! یاریم کن.
معشوقا ! عطشان عشقه عشقت بر بیابان وجودم غوغا میکند، سیرابش کن.
خدایا ! جاودان آتشبان آتش عشقت در وجودم باش، ضجه عاجزانهام را بشنو و روحم را، که از فرط خستگی از انتظار دیدارت، سر به دیوار تن میکوبد، عروج، مژده ده.ای ماندگار! ای ماندنیترین عشق! ای رعناترین! ای یکتا یاور ناز! ای شیرین زیستن! ای باعث بزرگی! ای بزرگ! ای جدا از من و با من! ای بینیاز از من و دوستدار من! ای استاد مهربانی! ای مهربان! ای صادقترین!این صدای من است عاشقانهترین صدایی که میخواند!
صمیمانهترین سخنها را در دوستیات، که بسی کمتر از دل است، میگویم: از دست رفتن را برای به دست آوردنت با تمام وجود استقبال میکنم و شادمان از مهر تو در سینهام، به دنیا میخندم.
تو بگو چگونه سپاس گویم نعمات بیدریغت را، که بر من فرو ریختهای! آه! زبانی نیست، عملی نیست، تحفهای نیست در سپاس این همه بخشایش.
خدای من!
چگونه سستی بگیرم، چگونه خواری پذیرم که تو تکیهگاه منی!
ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش، آنچنان تجلی کردهای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده....
یا چگونه ناامید باشم، در حالی که تو امید منی!
یارب! یا رب! یا رب .[/color]
</table>
</center>
</div>
</body>
</html>
RE: كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي
<bgsound src="http://www.tarhebartar.ir/music/Hechkasi_moein.mid" loop="-1">
<tr>
<td background="http://www.hamdardi.net/images/smilies/43.gif" colspan="3" align="center" bordercolor="#B50329" style="border: 0px groove #800000; padding: 4px; ">
<html>
<head>
<meta http-equiv="Content-Language" content="en-us">
<meta name="GENERATOR" content="Microsoft FrontPage 5.0">
<meta name="ProgId" content="FrontPage.Editor.Document">
<meta http-equiv="Content-Type" content="text/html; charset=windows-1252">
<title>به كلبه تنهايي من خوش آمديد </title>
</head>
<body bgcolor="#C60000">
<div align="center">
<center>
<table border="2" cellspacing="1" style="border-collapse: collapse" width="77%" height="561" bgcolor="#FF0000" bordercolor="#FF0000">
<tr>
<td width="100%" bgcolor="#000000" height="24">
<p dir="rtl" align="center"><b><span lang="fa">
<font color="#FF0000" size="2" face="Tahoma"> </font></span></b></p>
<p dir="rtl" align="center"><b><span lang="fa">
<font color="#FFFFFF" size="3" face="Tahoma"> ********</font>
<font size="4" face="verdana" color="#FF0000">كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي </font>********<font color="#FFFFFF" size="3" face="Tahoma">
</font></span></b></p>
<p dir="rtl"> </td>
</tr>
<tr>
<td width="100%" bgcolor="#000000" height="490">
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin:0 0.5cm; text-align: justify; line-height: 150%; direction: rtl; unicode-bidi: embed; ">
</p>
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin:0 0.5cm; text-align: justify; line-height: 150%; direction: rtl; unicode-bidi: embed; ">
<b><span lang="AR-SA" style="font-size:8pt; line-height: 150%">
در كلبه ما رونق اگر نيست صفا هست ***آنجا كه صفا هست در آن نور خدا هست
تازمانیکه میتوانیدسخن بگوئید، بگذارید کلامتان مهرآمیزباشد!
پیش ازآنکه دست ها ازحرکت بازبمانند، بیائید هراندازه که می توانیم ببخشیم !
تازمانیکه ذهن میتواند کارکند، بیائید اندیشه های پاک ، بزرگوارانه ومقدس داشته باشیم !
وازهمه مهمتر، بیایید سرای خودرا تازمانیکه چراغ آن هنوز می سوزد، آماده وبه سامان کنیم .
در ژرفنای وجودم زمزمه ی ترانه هایی را می شنوم که نمی خواهند به جامه ی الفاظ در آیند.
ترانه هایی که دانه ی افشانده در کشتزار دل مرا می رویانند و نمی خواهند بردل سپید این صفحه نقش بندند. مانند غلافی شفاف عواطفم را فرا گرفته اند. چگونه می توانم آه ، معنایش را از نهاد ایمن خویش برآورم. چگونه آنها را برای چه کسی برخوانم ، حال آن که به سکوت خانه ی جانم عادت کرده اند. اگربه دیدگانم بنگری خیال آنها را می بینی واگر کناره های انگشتانم را لمس کنی ، لرزش آنها را در می یابی .حرکت دستان من بیانگر آنهاست ، چنان دریاچه ای که درخشش ستارگان را باز می تاباند و اشکهایم آنها را آشکارمی کنند، همچون قطره های شبنم که ازگلسرخ ، هنگامی که ازحرارت نیست می شوند ، پرده برمی دارد. ترانه هایی که آرامش آنها را پخش می کند وفریاد ها فرو میگیرند ورویاها تکرار میکنند و بیداری ،آنها را نهان می دارد.
آنها ازانفاس شکوفه ی یاسمین عطرآگین تراند، کدامین حنجره است که ازآنها دوری گزیند؟ پس کدامین تارها آنها را نواختن توانند
چه کسی می تواند غرش شکننده ی دریا وچهچهه ی بلبل را فراهم آورد؟
</table>
</center>
</div>
</body>
</html>
RE: كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي
<tr>
<td background="http://www.hamdardi.net/images/smilies/43.gif" colspan="3" align="center" bordercolor="#B50329" style="border: 0px groove #800000; padding: 4px; ">
<html>
<head>
<meta http-equiv="Content-Language" content="en-us">
<meta name="GENERATOR" content="Microsoft FrontPage 5.0">
<meta name="ProgId" content="FrontPage.Editor.Document">
<meta http-equiv="Content-Type" content="text/html; charset=windows-1252">
<title>به كلبه تنهايي من خوش آمديد </title>
</head>
<body bgcolor="#C60000">
<div align="center">
<center>
<table border="2" cellspacing="1" style="border-collapse: collapse" width="77%" height="561" bgcolor="#FF0000" bordercolor="#FF0000">
<tr>
<td width="100%" bgcolor="#FF99CC" height="65">
<p dir="rtl" align="center"><b><span lang="fa">
<font color="#FF0000" size="2" face="Tahoma"> </font></span></b></p>
<p dir="rtl" align="center"><b><span lang="fa">
<font color="#FFFFFF" size="3" face="Tahoma">به </font>
<font size="4" face="verdana" color="#CB0000">كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي </font><font color="#FFFFFF" size="3" face="Tahoma">
خوش آمديد.</font></span></b></p>
<p dir="rtl"> </td>
</tr>
<tr>
<td width="100%" bgcolor="#FFC0CB" height="490">
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin:0 0.5cm; text-align: justify; line-height: 150%; direction: rtl; unicode-bidi: embed; ">
</p>
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin:0 0.5cm; text-align: justify; line-height: 150%; direction: rtl; unicode-bidi: embed; ">
<b><span lang="AR-SA" style="font-size:8pt; line-height: 150%">
دلم می خواست می تونستم :
همه چیز رو ول کنم و برم .
بجایی که هیچ کس نباشه , هیچ چیز نباشه .
نه بایدی نه شایدی .
نه اینی , نه اونی , نه آنی ...
فقط باشه آسمان آبی رنگ خدای حق تعالی که بتونی بی منت سر بر آستانش بذاری و بر آن خیره شوی ,
تا بتونی عمق ابدیت و ازلیت خالقی را ببینی که همیشه همراه و یاورت بوده ...
ببینی آنچه را که باید ببینی نه آنچه را که میخواهند ببینی ...
بشنوی , شنیدنیها را ... آنچه که بر روحت سوهان جانگداز نادانی نباشه ...
لمس کنی , لطافت بی مانند صداقت را ...
ای کاش می تونستم همچون پرنده ایی آزاد , فارغ از هرگونه دروغ و نیرنگی , بر پهنای آسمان نیلگون پرواز کنم و وجودم را بر بادی بسپارم که همه چیز را با خود ببره....
ای کاش می تونستم همچون ماهی بر اعماق بیکران اقیانوسی ژرف فرو برم و در لابلای ماسه های پاکتر از پاکش کالبدم را پنهان کنم , تا خنکای آن داغی نادانیم را فرو ببره...
دلم می خواد می تونستم بگم آنچه را که می خواهم بگم , نه آنچه که باید بگم ...، کیم؟کجام؟ به کجا میرم ؟چرا میرم ؟
ای کاش می شد دست دردست یکدیگرازفرهنگ پاک دوست داشتنی بگیم که درکتابخانه پاک خالق نگهداری میشود ... نه آنچه بندگان گنهکار آنرا نگاشته اند و طوطی وار تکرارش میکنند ...
دلم می خواد می تونستم تو چشمات نگاه کنم و در ژرفای آن غوطه ور شوم , بجایی که فقط عمق هستی تو باشد و من ...
ای کاش می شد وقتی دیده بر هم می نهم , بجای کابوس همیشگی تنهایی , رویای تو را میدیدم ...
دلم می خواد می تونستم صدای خدا را بشنو م و باهاش دردودلی جانانه داشته باشم ...
ای کاش می شد بر شانه اش اشکهایم را جاری کنم , آنقدر که دیگر وجودی نماند و همه چیزم اشکی شود که می آید و می رود و اثری از آن نمی ماند ...
ای کاش می شد بدیها را دیگر نداشت!
ای کاش این ای کاش دیگر همدم نمیشد ...:302:
:305:
:72:یادم باشد نگاهی نکنم که دل کسی را بلرزاند
ننویسم چیزی که غمگین کند دلی را
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر
و جواب دورنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد در مقابل فریادها سکوت کنم
و از برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم
وز آسمان درس پاک زیستن
یادم باشد سنگ هم خیلی تنهاست
یادم باشد با سنگ هم لطیف باشم
مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام
نه برای تکرار اشتباهات گذشته
یادم باشد زندگی را دوست بدارم و هر گاه که ارزش آن از یادم رفت
در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم
تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم :72:
</table>
</center>
</div>
</body>
</html>
RE: كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي
<tr>
<td background="http://www.hamdardi.net/images/smilies/43.gif" colspan="3" align="center" bordercolor="#B50329" style="border: 0px groove #800000; padding: 4px; ">
<html>
<head>
<meta http-equiv="Content-Language" content="en-us">
<meta name="GENERATOR" content="Microsoft FrontPage 5.0">
<meta name="ProgId" content="FrontPage.Editor.Document">
<meta http-equiv="Content-Type" content="text/html; charset=windows-1252">
<title>****</title>
</head>
<body bgcolor="#C60000">
<div align="center">
<center>
<table border="2" cellspacing="1" style="border-collapse: collapse" width="77%" height="561" bgcolor="#FF0000" bordercolor="#FF0000">
<tr>
<td width="100%" bgcolor="#99CCFF" height="65">
<p dir="rtl" align="center"><b><span lang="fa">
<font color="#FF0000" size="2" face="Tahoma"> </font></span></b></p>
<p dir="rtl" align="center"><b><span lang="fa">
<font color="#FFFFFF" size="3" face="Tahoma">**** </font>
<font size="4" face="verdana" color="#CB0000">كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي </font><font color="#FFFFFF" size="3" face="Tahoma">
****</font></span></b></p>
<p dir="rtl"> </td>
</tr>
<tr>
<td width="100%" bgcolor="#99CCFF" height="490">
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin:0 0.5cm; text-align: justify; line-height: 150%; direction: rtl; unicode-bidi: embed; ">
</p>
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin:0 0.5cm; text-align: justify; line-height: 150%; direction: rtl; unicode-bidi: embed; ">
<b><span lang="AR-SA" style="font-size:8pt; line-height: 150%">
همه ما رویا ها و آرزو هایی داریم... همه ما در اعماق روح خود می خواهیم باور کنیم که دارای موهبت
خاصی هستیم، می توانیم تغییر و تحولی ایجاد کنیم،می توانیم به طریق خاصی در دیگران نفوذ کنیم و می
توانیم جهان فعلی را به صورت دنیای بهتری در آوریم.
آرزوی شما چیست؟ شاید رویایی است که آن را فراموش کرده ایدو یا در شرف زوال و نابودی است.اگر
آرزوی شما عملی می شد، وضع امروزی شما چگونه بود؟ اکنون چند لحظه وقت صرف کنیدو در رویا و
آرزوی خود فرو برویدو ببینید خواسته واقعی شما در زندگی چیست؟؟
</table>
</center>
به: ♠♠♠ كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي♠♠♠
آخر به کجا چنین شتابان.
واقعا مگه ما ازین دنیا چی می خواهیم .مگر نه اینکه همه ما به دنبال لحظه ای آرامشیم؟خدایا آرامشی رو که تو این لحظه دارم و اونو مدیون دوست عزیزم آقا آرمان میدونم رو به تموم دوستامم بده.
RE: ♠♠♠ كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي♠♠♠
تمام کلمات تاپیک رو خواندم با چشم های بارونی ام دلم رو سبک کردم.
از همتون ممنونم.
امیدوارم خدا به هممون دلی بزرگ و آرامشی عمیق بده.
خداوندا ...:203:
RE: ♠♠♠ كلبه صفا و مهرباني تالار همدردي♠♠♠
کلبه آرامش
تاحالا قفسهء سینه یکی رادیدید؟! اگر ندیدید، اینبار دقت کنید! چرا که این قفسهء سینه یک حکمتی دارد...!
خدای مهربانم وقتی آدم را آفرید، سینه اش قفسه نداشت! تنها یک پوست نازک بر روی دلش بود!
یک روز آدم عاشق دریا شد! آنقدر که با تمام وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که دارد، به دریا بدهد!!
پوست سینه اش را درید و قلبش را کند و به دریا انداخت! موجی آمد و دیگر نه دلی ماند و نه آدمی...! خدای مهربانم دل آدم را از دریا باز پس گرفت و دوباره در سینه اش گذاشت! آدم دوباره آدم شد!!!
ولی...! امان از دست این آدم!
دو روز بعد، آدم عاشق جنگل شد! دوباره پوست نازک تنش را پاره کرد و دلش را به میان جنگل پرتاب کرد! و باز نه دلی ماند و نه آدمی...! خدای مهربانم دیگر کم کم داشت عصبانی می گشت! یک بار دیگر دل آدم را برداشت و سر جایش در سینهء او گذاشت!!!
اما...! اما مگر این آدم، آدم می گشت؟؟!
این بار سرش را که بالا کرد، یک دل که داشت هیچ، با صد دلی که نداشت، عاشق آسمان شد! همهء اخم و عصبانیت خدای مهربانم را از یاد خود برد و دوباره پوست سینه اش را پاره کرد و دلش را به میان آسمان پرتاب نمود! دل آدم به مانند یک سیب سرخ قل خورد و قل خورد تا به دامان خدای مهربانم افتاد...!
خدای مهربانم گفت: نه دیگر! این دل دیگر برای آدم دل نمی شود!!!
آدم دراز به دراز، چشم به آسمان، بر روی زمین افتاده بود...!
خدای مهربانم اینبار که دل را سرجایش گذاشت، از آن جهت که بسیار از دست آدم ناراحت بود، یک قفس کشید که دیگر...! بله! دیگر بس است!!
آدم که به خودش آمد، دید که ای دل غافل! چقدر نفس کشیدن برایش سخت شده است! چقدر آن پوست لطیف روی سینه اش سفت گشته...!
بر روی سینه اش دست کشید! و هنگامی که فهمید چه شده است، آهی کشید...! آهی کشید...! آنچنان که از آهش رنگین کمانی درست شد...!
و بعد آدم بی امان گریه کرد! آسمان گریه کرد...! روزها و روزها گذشت! آدم با آن قفس سنگین، خسته و تنها، بر روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت!
آدم بیچاره، دانه دانه اشکاهایش را که بر روی زمین می ریخت و شکل مروارید می گشت، را با دستانش برمی داشت و به سمت خدای مهربانم، در آسمان پرتاب می کرد! تا شاید دل خدای مهربانم برای او بسوزد و قفس را بردارد!! و اینگونه بود که آسمان پر از ستاره شد...!!
اما خدای مهربانم دلش برای آدم نسوخت!!!
یک شب آدم تصمیم خودش را گرفت! چاقویی برداشت و پوست سینه اشرا پاره کرد! و دید که خدا در زیر پوستش میله های محکمی گذاشته است!! دلش را دید که طفلک مانند یک گنجشک در آن زیر می زد و تاپ تاپ می تپید...! انگشتاش را در زیر همان میله ای که درست بر روی سینه اش بود، کرد و با همهء توانی که داشت آن را از جا کند!!
آآآآآآخ خ خ...!!! آنقدر برایش دردناک بود که دیگر هیچ چیز نفهمید و پخش زمین گشت!!
خدای مهربانم از آن بالا همه چیز را نظاره می کرد و دلش برای آدم سوخت...! استخون را برداشت و به آسمان و جنگل و دریا مالید! ناگهان همان تکه استخوان در هوا چرخید و چرخید، رقصید و رقصید...!! و بعد آسمان رعد و برق زد! دریا پر شد از موج و توفان! درختان جنگل شروع به رقصیدن کردند...!
همان تکه استخوان، آرام ارام شکل گرفت و یک فرشته شد! یک فرشته با چشمان سیاه به مانند شب آسمان!
فرشته جلو آمد و بر روی چشمان بستهء آدم دست کشید! آدم که چشمانش را باز می کرد ، ابتدا هیچ چیز نفهمید! دائما" چشمانش را مالید و مالید و نگاه کرد!! فرشته را که دید، با همان یک دلی که نداشت، نه! با صد تا دلی هم که نداشت عاشق فرشته شد!!! همان قدر که عاشق آسمان و جنگل و دریا شده بود! نه....! خیلی بیشتر...!!!
بر روی پاهایش ایستاد و فرشته را نگاه کرد! دستش را بر روی دلش گذاشت! همان جا که استخون را کنده بود! و خواست دلش را در بیارود و به فرشته بدهد!! اما دل آدم که از میان آن میله ها درنمی آمد...! باید دو، سه تای دیگر از آنها را هم از جای خود جدا می کرد! وقتی دستش را به زیر استخون قفسهء سینه اش برد، فرشته آرام ارام جلو آمد! دستانش را باز کرد و آدم را بغل کرد...!!!
سینه اش را به سینهء آدم چسباند!! خدای مهربانم با یک لبخند بر روی لبانش از آن بالا فقط نگاه می کرد!!!
آدم فرشته را بغل کرد! دل آدم آرام آرام نصف گشت و آرام آرام به درون سینهء فرشته خانم خزید! فرشته سرش را بالا آورد و به چشمان آدم نگاه کرد...! آدم با چشمانش می خندید!! فرشته سرش را بر روی شانهء آدم گذاشت و چشمانش را بست...!
آدم پنهانی به آسمان نگاه کرد و از اعماق دلش دست خدای مهربانم را بوسید...!!
آنجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد....! خدا پردهء آسمون را کشید و آدم را با فرشته اش تنها گذاشت...!!!
من هم همهء آدم ها را با فرشته اشون تنها می گذارم...! خوش به حال آدم و فرشته اش!!
به یاد دوستان قدیمی همدردی ....