-
RE: فروغ فرخزاد
عصیان (خدایی)
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ درد آلود انسانها
باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام توفان ها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقهء زنجیر
داستان هایی ز لطف ایزد یکتا
سینهء سرد زمین لکه های گور
هر سلامی سایه سرد بدرودی
دست هایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجوی بی سرآنجامی و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
می شود یک دم از این قالب جدا باشم
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چند روزی هم من عاصی خدا باشم
گر خدا بودم خدایا زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به تخت مرصع شت میکردم
بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود
گر خدا بودم دگر این شعلهء عصیان
کی مرا تنها سراپای مرا میسوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون میکردم
پیشتر می رفت و دنیا مرا می سوخت
سینه ها را قدرت فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
هستی من گسترش می یافت در "هستی"
شرمگین هر گه "خدای"یاد می کردم
مشت هایم این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بیهوده بر دیوار ها می خورد
آنچنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که "هستی" در تن دیوار ها می مرد
خانه می کردم میان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز می خواند
می نشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم
شمع در خلوتم تا صبحدم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامه پرهیز را بر تن
خود درون جام می تطهیر می کردم
من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از باده هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند
من نوای چنگ بودم در شبستان ها
من شرار عشق بودم سینه ها جایم
مسجد و می خانهء این دیر ویرانه
پر خروش از ضربه های روشن پایم
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم کام بودم کام
می نهادم گاهگاهی در سرای خویش
گوش بر فریاد خلق بینوای خویش
تا ببینم دردهاشان دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش
گر خدا بودم رسولم نام پاکم بود
این جلال از جامه های چاک چاکم بود
عشق شمشیر من و مستی کتاب من
باده خاکم بود آری باده خاکم بود
ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم
سخت خاموشندو بر آن ها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویمت تا زمانی دور
زانکه دیگر با تو ام شوق سلامی نیست
زانکه نازیبد زبون را این خدایی ها
من کجا و این تن خاکی جدایی ها
من کجا و از جهان این قتل گاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها رهایی ها
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو میریزد از روزن به بالینم
آه حتی در پس دیوار های عرش
هیچ جز ظلمت نمیبینم نیمبینم
ای خدا ای خندهء مرموز مرگ آلود
با تو بیگانست دردا ناله های من
من ترا کافر ترا منکر ترا عاصی
کوری چشم تو این شیطان خدای من
-
RE: فروغ فرخزاد
عصیان بندگی
بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
راز سرگرداني اين روح عاصي را
با تو خواهم در ميان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود مي رانيم اما
تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست
كز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از كوچ دردآلود انسانها
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان
مي كشد پاروزنان در كام طوفانها
چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايي بر فرازش اشك اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجير
داستانهايي ز لطف ايزد يكتا
سينه سرد زمين و لكه هاي گور
هر سلامي سايه تاريك بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده يي ظلماني و پايي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته
آه ... آيا ناله ام ره مي برد در تو ؟
تا زني بر سنگ جام خود پرستي را
يك زمان با من نشيني ‚ با من خاكي
از لب شعر م بنوشي درد هستي را
سالها در خويش افسردم ولي امروز
شعله سان سر مي كشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازي خروش بي شكيبم را
يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم
دانم از درگاه خود مي رانيم ‚ اما
تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست
كز سر آغاز و سرانجامش جدا باشي
چيستم من زاده يك شام لذتباز
ناشناسي پيش ميراند در اين راهم
روزگاري پيكري بر پيكري پيچيد
من به دنيا آمدم بي آنكه خود خواهم
كي رهايم كرده اي ‚ تا با دوچشم باز
برگزينم قالبي ‚ خود از براي خويش
تا دهم بر هر كه خواهم نام مادر را
خود به آزادي نهم در راه پاي خويش
من به دنيا آمدم تا در جهان تو
حاصل پيوند سوزان دو تن باشم
پيش از آن كي آشنا بوديم ما با هم
من به دنيا آمدم بي آنكه من باشم
روزها رفتند و در چشم سياهي ريخت
ظلمت شبهاي كور ديرپاي تو
روزها رفتند و آن آواي لالايي
مرد و پر شد گوشهايم از صداي تو
كودكي همچون پرستوهاي رنگين بال
رو بسوي آسمانهاي دگر پر زد
نطفه انديشه در مغزم بخود جنبيد
ميهماني بي خبر انگشت بر در زد
ميدويدم در بيابانهاي وهم انگيز
مي نشستم در كنار چشمه ها سرمست
مي شكستم شاخه هاي راز را اما
از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست
راه من تا دور دست دشتها مي رفت
من شناور در شط انديشه هاي خويش
مي خزيدم در دل امواج سرگردان
مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش
عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم
چيستم من از كجا آغاز مي يابم
گر سرا پا نور گرم زندگي هستم
از كدامين آسمان راز مي تابم
از چه مي انديشم اينسان روز و شب خاموش
دانه انديشه را در من كه افشانده است
چنگ در دست من و چنگي مغرور
يا به دامانم كسي اين چنگ بنشانده است
گر نبودم يا به دنياي دگر بودم
باز آيا قدرت انديشه مي بود ؟
باز آيا مي توانسم كه ره يابم
در معماهاي اين دنياي رازآلود
ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهي تاريك وپيچاپيچ
سايه افكندي بر آن پايان و دانستم
پاي تا سر هيچ هستم ‚ هيچ هستم ‚ هيچ
سايه افكندي بر آن پايان و در دستت
ريسماني بود و آن سويش به گردنها
مي كشيدي خلق را در كوره راه عمر
چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا
مي كشيدي خلق را در راه و مي خواندي
آتش دوزخ نصيب كفر گويان باد
هر كه شيطان را به جايم بر گزيند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خويش را آينه اي ديدم تهي از خويش
هر زمان نقشي در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بيدادت
گاه نقش ديدگان خودپرست تو
گوسپندي در ميان گله سرگردان
آنكه چوپانست ره بر گرگ بگشوده
آنكه چوپانست خود سرمست از اين بازي
مي زده در گوشه اي آرام آسوده
مي كشيدي خلق را در راه و مي خواندي
آتش دوزخ نصيب كفرگويان باد
هر كه شيطان را به جايم برگزيند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را
عاصيش كردي او را سوي ما راند ي
اين تو بودي ‚ اين تو بودي كز يكي شعله
ديوي اينسان ساختي در راه بنشاندي
مهلتش دادي كه تا دنيا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتي وحشي شود در بستري خاموش
بوسه گردد بر لباني كز عطش سوزد
هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش
شعر شد ‚ فرياد شد ‚ عشق و جواني شد
عطر گلها شد بروي دشتها پاشيد
رنگ دنيا شد فريب زندگاني شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش مي شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان مي خواران خروش افكند
تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد
لرزه شد بر سينه هاي سيمگون افتاد
خنده شد دندان مهرويان نمايان كرد
عكس ساقي شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در اين شبهاي ظلماني
هادي گم كرده راهان در بيابان شد
بانگ پايش در دل محرابها رقصيد
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد
هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش
در ره زيبا پرستانش رها كردي
آن گه از فرياد هاي خشم و قهر خويش
گنبد ميناي ما را پر صدا كردي
چشم ما لبريز از آن تصوير افسوني
ما به پاي افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تيره قوم ثمود تو
خود نشستي تا بر آنها چيره شد آنگاه
چون گياهي خشك كرديشان ز طوفاني
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختيشان ‚ سوختي با برق سوزاني
واي از اين بازي ‚ از اين بازي درد آلود
از چه ما را اين چنين بازيچه مي سازي
رشته تسبيح و در دست تو مي چرخيم
گرم مي چرخاني و بيهوده مي تازي
چشم ما تا در دو چشم زندگي افتاد
با خطا اين لفظ مبهم آشنا گشتيم
تو خطا را آفريدي او بخود جنبيد
تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتيم
گر تو با ما بودي و لطف تو با ما بود
هيچ شيطان را به ما مهري و راهي بود ؟
هيچ در اين روح طغيان كرده عاصي
زو نشاني بود يا آواي پايي بود
تو من و ما را پياپي مي كشي در گود
تا بگويي ميتواني اين چنين باشي
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشيم
بر سر ما پتك سرد آهنين باشي
چيست اين شيطان از درگاهها رانده
در سراي خامش ما ميهمان مانده
بر اثير پيكر سوزنده اش دستي
عطر لذتها ي دنيا را بيافشانده
چيست او جز آن چه تو مي خواستي باشد
تيره روحي ‚ تيره جاني ‚ تيره بينايي
تيره لبخندي بر آن لبهاي بي لبخند
تيره آغازي ‚ خدايا ‚ تيره پاياني
ميل او كي مايه اين هستي تلخست
راي او را كي از او در كار پرسيدي
گر رهايش كرده بودي تا بخود باشد
هرگزاز او در جهان تقشي نمي ديدي
اي بسا شبها كه در خواب من آمد او
چشمهايش چشمه هاي اشك و خون بودند
سخت ميناليدند مي ديدم كه بر لبهاش
ناله هايش خالي از رنگ فسون بودند
شرمگين زين نام ننگ آلوده رسوا
گوشيه يي مي جست تا از خود رها گردد
پيكرش رنگ پليدي بود و او گريان
قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد
اي بسا شبها كه با من گفتگو مي كرد
گوش من گويي هنوز از ناله لبريز است
شيطان : تف بر اين هستي بر اين هستي درآلود
تف بر اين هستي كه اينسان نفرت انگيزست
خالق من او و او هر دم به گوش خلق
از چه مي گويد چنان بودم چنين باشم
من اگر شيطان مكارم گناهم چيست ؟
او نمي خواهد كه من چيزي جز اين باشم
دوزخش در آرزوي طعمه يي مي سوخت
دام صيادي به دستم داد و رامم كرد
تا هزاران طعمه در دام افكنم ناگاه
عالمي را پرخروش از بانگ نامم كرد
دوزخش در آرزوي طعمه يي مي سوخت
منتظر برپا ملكهاي عذاب او
نيزه هاي آتشين و خيمه هاي دود
تشنه قربانيان بي حساب او
ميوه تلخ درخت وحشي زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بي حاصل
آن شراب از حميم دوزخ آغشته
ناز ده كس را شرار تازه اي در دل
دوزخش از ضجه هاي درد خالي بود
دوزخش بيهوده مي تابيد و مي افروخت
تا به اين بيهودگي رنگ دگر بخشد
او به من رسم فريب خلق را آموخت
من چه هستم خود سيه روزي كه بر پايش
بندهاي سرنوشتي تيره پيچيده
اي مريدان من اي گمگشتگان راه
راه ما را او گزيده ‚ نيك سنجيده
اي مريدان من اي گمگشتاگان راه
راه راهي نيست تا راهي به او جوييم
تا به كي در جستجوي راه مي كوشيد
راه ناپيداست ما خود راهي اوييم
ا
ي مريدان من اي نفرين او بر ما
اي مريدان من اي فرياد ما از او
اي همه بيداد او ‚ بيداد او بر ما
اي سراپا خنده هاي شاد ما از او
ما نه درياييم تا خود ‚ موج خود گرديم
ما نه طوفانيم تا خود ‚خشم خود باشيم
ما كه از چشمان او بيهوده افتاديم
از چه مي كوشيم تا خود چشم خود باشيم
ما نه آغوشيم تا از خويشتن سوزيم
ما نه آوازيم تا از خويشتن لرزيم
ما نه ما هستيم تا بر ما گنه باشد
ما نه او هستيم تا از خويشتن ترسيم
ما اگر در دام نا افتاده مي رفتيم
دام خود را با فريبي تازه مي گسترد
او براي دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هايي تازه در هر لحظه مي پرورد
اي مريدان من اي گمگشتگان راه
من خود از اين نام ننگ آلوده بيزارم
گر چه او كوشيده تا خوابم كند اما
من كه شيطانم دريغا سخت بيدارم
اي بسا شبها كه من با او در آن ظلمت
اشك باريدم پياپي اشك باريدم
اي بسا شبها كه من لبهاي شيطان را
چون ز گفتن مانده بود آرام بوسيدم
اي بسا شبها كه بر آن چهره پرچين
دستهايم با نوازش ها فرود آمد
اي بسا شبها كه تا آواي او برخاست
زانوانم بي تامل در سجود آمد
اي بسا شبها كه او از آن رداي سرخ
آرزو مي كرد تا يك دم برون باشد
آرزو مي كرد تا روح صفا گردد
ني خداي نيمي از دنياي دون باشد
بارالها حاصل اين خود پرستي چيست ؟
ما كه خود افتادگان زار مسكينيم
ما كه جز نقش تو در هر كار و هر پندار
نقش دستي ‚ نقش جادويي نمي بينيم
ساختي دنياي خاكي را و ميداني
پاي تا سر جز سرابي ‚ جز فريبي نيست
ما عروسكها و دستان تو دربازي
كفر ما عصيان ما چيز غريبي نيست
شكر گفتي گفتنت ‚ شكر ترا گفتيم
ليك ديگر تا به كي شكر ترا گوييم
راه مي بندي و مي خندي به ره پويان
در كجا هستي ‚ كجا ‚ تا در تو ره جوييم
ما كه چون مومي به دستت شكل ميگيريم
پس دگر افسانه روز قيامت چيست
پس چرا در كام دوزخ سخت مي سوزيم
اين عذاب تلخ و اين رنج ندامت چيست
اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان
سر به سر آتش سراپا ناله هاي درد
پس غل و زنجيرهاي تفته بر پا
از غبار جسمها خيزنده دودي سرد
خشك و تر با هم ميان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتي
مي فروش بيدل و ميخواره سرمست
ساقي روشنگر و پير سماواتي
اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان
باز آنجا دوزخي در انتظار ماست
بي پناهانيم و دوزخبان سنگين دل
هر زمان گويد كه در هر كار يار ماست
ياد باد آن پير فرخ راي فرخ پي
آن كه از بخت سياهش نام شيطان بود
آن كه در كار تو و عدل تو حيران بود
هر چه او مي گفت دانستم نه جز آن بود
اين منم آن بنده عاصي كه نامم را
دست تو با زيور اين گفته ها آراست
واي بر من واي بر عصيان و طغيانم
گر بگويم يا نگويم جاي من آنجاست
باز در روز قيامت بر من ناچيز
خرده ميگيري كه روزي كفر گو بودم
در ترازو مي نهي بار گناهم را
تا بگويي سركش و تاريك خو بودم
كفه اي لبريز از گناه من
كفه ديگر چه ؟ مي پرسم خداوندا
چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز ؟
ميل دل يا سنگهاي تيره صحرا؟
خود چه آسانست در ان روز هول انگيز
روي در روي تو از خود گفتگو كردن
آبرويي را كه هر دم مي بري از خلق
در ترازوي تو نا گه جستجو كردن
در كتابي ‚ يا كه خوابي خود نمي دانم
نقشي از آن بارگاه كبريا ديدم
تو به كار داوري مشغول و صد افسوس
در ترازويت ريا ديدم ريا ديدم
خشم كن اما ز فريادم مپرهيزان
من كه فردا خاك خواهم شد چه پرهيزي
خوب مي دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه من خدايا صيد ناچيزي
تو گرسنه دوزخ آنجا كام بگشوده
مارهاي زهرآگين تكدرختانش
از دم آنها فضا ها تيره و مسموم
آب چركيني شراب تلخ و سوزانش
در پس ديوارهايي سخت پا برجا
هاويه آن آخرين گودال آتشها
خويش را گسترده تا ناگه فرا گيرد
جسمهاي خاكي و بي حاصل ما را
كاش هستي را به ما هرگز نميدادي
يا چو دادي ‚ هستي ما هستي ما بود
مي چشيدم اين شراب ارغواني را
نيستي ‚ آن گه ‚ خمار مستي ما بود
سالها ما آدمكها بندگان تو
با هزاران نغمه ي ساز تو رقصيديم
عاقبت هم ز آتش خشم تو مي سوزيم
معني عدل ترا هم خوب فهميديم
تا ترا ما تيره روزان دادگر خوانيم
چهر خود را در حرير مهر پوشاندي
از بهشتي ساختي افسانه اي مرموز
نسيه دادي ‚ نقد عمر از خلق بستاندي
گرم از هستي ‚ ز هستي ها حذر كردند
سالها رخساره بر سجاده ساييدند
از تو نامي بر لب و در عالم و رويا
جامي از مي چهره اي ز آن حوريان ديدند
هم شكستي ساغر امروزهاشان را
هم به فرداهايشان با كينه خنديدي
گور خود گشتند و اي باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباريدي
از چه ميگويي حرامست اين مي گلگون؟
در بهشت جويها از مي روان باشد
هديه پرهيزكاران عاقبت آنجا
حوري يي از حوريان آسمان باشد
ميفريبي هر نفس ما را به افسوني
ميكشاني هر زمان ما را به دريايي
در سياهيهاي اين زندان ميافروزي
گاه از باغ بهشتت شمع رويايي
ما اگر در اين جهان بي در و پيكر
خويش را در ساغري سوزان رها كرديم
بارالها باز هم دست تو در كارست
از چه ميگويي كه كاري ناروا كرديم؟
در كنار چشمه هاي سلسبيل تو
ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را
سايه هاي سدر و طوبي ز آن خوبان باد
بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را
حافظ ‚ آن پيري كه دريا بود و دنيا بود
بر جوي بفروخت اين باغ بهشتي را
من كه باشم تا به جامي نگذرم از آن
تو بزن بر نام شومم داغ زشتي را
چيست اين افسانه رنگين عطرآلود
چيست اين روياي جادوبار سحر آميز
كيستند اين حوريان اين خوشه هاي نور
جامه هاشان از حرير نازك پرهيز
كوزه ها در دست و بر آن ساقهاي نرم
لرزش موج خيال انگيز دامانها
ميخرامند از دري بر درگهي آرام
سينه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پاكيزه تر از قطره هاي اشك
نهرها بر سبزه هاي تازه لغزيده
ميوه ها چون دانه هاي روشن ياقوت
گاه چيده ‚ گاه بر هر شاخه ناچيده
سبز خطاني سرا پا لطف و زيبايي
ساقيان بزم و رهزن هاي گنج دل
حسنشان جاويد و چشمان بهشتي ها
گاه بر آنان گهي بر حوريان مايل
قصر ها ديوارهاشان مرمر مواج
تخت ها بر پايه هاشان دانه ي الماس
پرده ها چون بالهايي از حرير سبز
از فضاها مي ترواد عطرتند ياس
ما در اينجا خاك پاي باده و معشوق
ناممان ميخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنيا مي و معشوق مي بخشي
مومنان بيگناه پارسا خو را
آن گناه تلخ وسوزاني كه در راهش
جان ما را شوق وصلي و شتابي بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت بارالها خود ثوابي بود
هر چه داريم از تو داريم اي كه خود گفتي
مهر من دريا و خشمم همچو طوفانست
هر كه را من خواهم او را تيره دل سازم
هر كه را من برگزينم پاكدامنست
پس دگر ما را چه حاصل زين عبث كوشش
تا درون غرفه هاي عاج ره يابيم
يا براني يا بخواني ميل ميل تست
ما ز فرمانت خدايا رخ نمي تابيم
تو چه هستي اي همه هستي ما از تو
تو چه هستي جز دو دست گرم در بازي
ديگران در كار گل مشغول و تو در گل
مي دمي تا بنده سر گشته اي سازي
تو چه هستي اي همه هستي ما از تو
جز يكي سدي به راه جستجوي ما
گاه در چنگال خشمت ميفشاريمان
گاه مي آيي و مي خندي به روي ما
تو چه هستي ؟ بنده نام و جلال خويش
ديده در آينه دنيا و جمال خويش
هر دم اين آينه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه هاي بي زوال خويش
برق چشمان سرابي ‚ رنگ نيرنگي
شيره شبهاي شومي ‚ ظلمت گوري
شايد آن خفاش پير خفته اي كز خشم
تشنه سرخي خوني ‚ دشمن نوري
خود پرستي تو خدايا خود پرستي تو
كفر مي گويم تو خارم كن تو خاكم كن
با هزاران ننگ آلودي مرا اما
گر خدايي در دلم بنشين و پاكم كن
لحظه اي بگذر ز ما بگذار خود باشيم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزيم
بعد از آن يا اشك يا لبخند يا فرياد
فرصتي تا توشه ره را بيندوزيم
-
RE: فروغ فرخزاد
در خیابانهای سرد شب
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابانهای سرد شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست
من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند
او مرا تکرار خواهد کرد
آه می بینی
که چگونه پوست من می درد از هم
که چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من
مایه می بندد
که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
می کند آغاز ؟
من تو هستم ‚ تو
و کسی که دوست می دارد
و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی باز می یابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
و تمام شهوت تند زمین هستم
که تمام آبها را میکشد در خویش
تا تمام دشتها را بارور سازد
گوش کن
به صدای دوردست من
در مه سنگین اوراد سحرگاهی
و مرا در ساکت آینه ها بنگر
که چگونه باز با ته مانده های دستهایم
عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم
و دلم را خالکوبی می کنم
چون لکه ای خونین
بر سعادتهای معصومانه هستی
من پشیمان نیستم
از من ای محجوب من با یک من دیگر
که تو او را در خیابانهای سرد شب
با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
گفتگو کن
و بیاد آور مرا در بوسه اندهگین او
بر خطوط مهربان زیر چشمانت
-
RE: فروغ فرخزاد
ناشناس
بر پرده های در هم امیال سر کشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره ای که چو می جستمش به شوق
پیوسته میرمید و به من رخ نمی نمود
یک شب نگاه خسته مردی بروی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت کجا می روی کجا
راهی دراز بود و دریغا میان راه
آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست
زنجیرش بپاست چرا ای خدای من ؟
دستی به کشتزار دلم تخم درد ریخت
اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
زنجیرش به پاست که نتوانمش گسیخت
شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود
از دیدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
کای مرد ناشناس بنوش این شراب را
آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
پای تو نیز بسته زنجیر دیگریست
لغزید گرد پیکر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گیسوان من
شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
هر لحظه کام تشنه او بر لبان من
ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
یک آشنا که بسته زنجیر دیگریست
:72:
-
RE: فروغ فرخزاد
مرداب
شب سياهي كرد و بيماري گرفت
ديده را طغيان بيداري گرفت
ديده از ديدن نمي ماند ‚ دريغ
ديده پوشيدن نمي داند ‚ دريغ
رفت و در من مرگزاري كهنه يافت
هستيم را انتظاري كهنه يافت
آن بيابان ديد و تنهاييم را
ماه و خورشيد مقواييم را
چون جنيني پير با زهدان به جنگ
مي درد ديوار زهدان را به چنگ
زنده اما حسرت زادن در او
مرده اما ميل جان دادن در او
خود پسند از درد خود نا خواستن
خفته از سوداي برپاخاستن
خنده ام غمناكي بيهوده اي ننگم از دلپاكي بيهوده اي
غربت سنگينم از دلدادگيم
شور تند مرگ در همخوابگيم
نامده هرگز فرود از با م خويش
در فرازي شاهد اعدام خويش
كرم خاك و خاكش اما بويناك
بادبادكهاش در افلاك پاك
ناشناس نيمه پنهانيش
شرمگين چهره انسانيش
كو بكو در جستجوي جفت خويش
مي دود معتاد بوي جفت خويش
جويدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنها تر از او
هر دو در بيم و هراس از يكديگر
تلخكام و ناسپاس از يكديگر
عشقشان سوداي محكومانه اي
وصلشان روياي مشكوكانه اي
آه اگر راهي به درياييم بود
از فرو رفتن چه پرواييم بود
گر به مردابي ز جريان ماند آب
از سكون خويش نقصان يابد آب
جانش اقليم تباهي ها شود
ژرفنايش گور ماهي ها شود
آهوان اي آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جويباري يافتيد آوازخوان
رو به استغناي دريا ها روان
جاري از ابريشم جريان خويش
خفته بر گردونه طغيان خويش
يال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را مي گشود
عطر بكر بوته ها را مي ربود
بر فرازش در نگاه هر حباب
انعكاس بي دريغ آفتاب
خواب آن بي خواب را ياد آوريد
مرگ در مرداب را ياد آوريد
-
RE: فروغ فرخزاد
اندوه تنهایی
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سر آنجامم چنین دیدی
در دلم بارید...ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ زده
سینه ام صحرای نومید است
خسته ام از عشق هم خسته
غنچه شوق تو ام خشکید
شعر ای شیطان افسون کار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد بیدار
بعد از او بر هرچه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من نقش خوابی بود
ای خدا... بر روی من بگشای
لحظه ای در های دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟
دیدم ای بس آفتابی را
کاو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من!
ای دریغا در جنوب! افسرد
بعد از او دیگر چه می جویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم؟
اشک سردی تا بیفشایم
گور گرمی تا بیفسایم
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد
-
RE: فروغ فرخزاد
اندوه پرست
کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سر می شد
آفتاب سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم هم چو باران
دامنم را رنگ می زد
وه...چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شورو رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند... شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد
در شرار درد آتش نهانی
نغمه من...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رو یم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی نهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم
-
RE: فروغ فرخزاد
رمیده
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
زجمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدمو یک رنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند
از ای مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
-
RE: فروغ فرخزاد
زندگی
[color=#FFA500]آه اي زندگي منم كه هنوز
با همه پوچي از تو لبريزم
نه به فكرم كه رشته پاره كنم
نه بر آنم كه از تو بگريزم
همه ذرات جسم خاكي من
از تو اي شعر گرم در سوزند
آسمانهاي صاف را مانند
كه لبالب ز باده ي روزند
با هزاران جوانه ميخواند
بوته نسترن سرود ترا
هر نسيمي كه مي وزد در باغ
مي رساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو كردم
نه در آن خوابهاي رويايي
در دو دست تو سخت كاويدم
پر شدم پر شدم ز زيبايي
پر شدم از ترانه هاي سياه
پر شدم از ترانه هاي سپيد
از هزاران شراره هاي نياز
از هزاران جرقه هاي اميد
حيف از آن روزها كه من با خشم
به تو چون دشمني نظر كردم
پوچ پنداشتم فريب ترا
ز تو ماندم ترا هدر كردم
غافل از آنكه تو به جايي و من
همچو آبي روان كه در گذرم
گمشده درغبار شون زوال
ره تاريك مرگ مي سپرم
آه اي زندگي من آينه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روي آينه ام سياه شود
عاشقم عاشق ستاره صبح
عاشق ابرهاي سرگردان
عاشق روزهاي باراني
عاشق هر چه نام توست بر آن
مي مكم با وجود تشنه خويش
خون سوزان لحظه هاي ترا
آنچنان از تو كام ميگيرم
تا به خشم اورم خدای ترا![/color]
-
RE: فروغ فرخزاد
پوچ
ديدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
ا
ز من و هرچه در من نهان بود
مي رميدي
مي رهيدي
يادم آمد
كه روزي در اين راه
ناشكيبا مرا در پي خويش
ميكشيدي
ميكشيدي
آخرين بار
آخرين بار
آخرين لحظه تلخ ديدار
سر به سر پوچ ديدم جهان را
باد ناليد و من گوش كردم
خش خش برگهاي خزان را
باز خواندي
باز راندي
باز بر تخت عاجم نشاندي
باز در كام موجم كشاندي
گر چه در پرنيان غمي شوم
سالها در دلم زيستي تو
آه هرگز ندانستم از عشق
چيستي تو
كيستي تو