RE: ماجرای واقعی وعبرت آموز
خوب الان فهمیدم.....
ببینید به نظر بنده رفتار مادرشوهرتان روی او هم تاثیر گذاشته است خوب مدتی زیادی با اون زندگی کرده و می کنه...
بنظر من شما اول باید در تلاش باشید تا مشکل همسر خود را حل کنید تا اختللات مادر شوهرتان را....
از توضیحاتی که دادید معلوم هست که وابستگی شوهر شما به مادرش نه از روی میل خودش بلکه از روی اجبار است(اجبار همان رفتارهایی هست که رفته رفته مادرش در وی شکل داده)
اگر مادرشوهرتان مخالفت و مقابله پسر خود را ببیند حتما از شدت رفتارهای نامناسب خود می کاهد. پس در تلاش باشید تا شوهر خود را قانع کنید و او را درمان کنید نه مادر شوهرتان را....
البته در این مشکلات صبوری و مقاومت حرف اول را می زند.....بنظرم بجای اینکه دور از شوهر خود باشید در کنار او برای حل مشکل ادامه دهید.....
دوری خود عاملی است برای وخیم تر شدن اوضاع......موفق باشید
RE: ماجرای واقعی وعبرت آموز
سلام
می تونی قاطعیت و ابراز وجود خودت را مجددا بررسی كنی.
به نظر می رسه یه ترس موهومی نسبت به آینده مانع میشه همه راهها را با قوت تست كنی.
بیتشر انرژیت را روی راههای می گذاری كه نقش تو آنجا منعفلانه هست.
شما حق زندگی دارید، حق نفقه دارید، حق مسكن دارید و بابت همه اینها باید همسرتون جواب روشن و قانع كننده ای داشته باشد. همچنین اهرمهایی برای فشار دارید(در صورتیكه نتوانستی با انعطاف مسیر زندگیت را تغییر دهید)، اگر مادرش مشكل روانی دارد، شما می بایستی با یك وكیل صحبت كنید، شكایت تنظیم كنید و او را به پزشكی قانونی بكشانید و از طریق فشار دادگاه نقش او را كم كنید. (تهدید به این مسئله ممكن است به كوتاه آمدن مادر ایشون و فرزندشون بینجامه، بدون اینكه اقدام عملی كنید.)
این پاسخ در صورتی كمك كننده هست كه شما در این میان همه مطالب را كامل گفته باشید و مادر ایشون بدون هیچ دلیلی دست به اقدامات تخریب گرایانه در مورد زندگی شما زده باشد.
به هر حال این حالت نه جنگ نه صلح وخیم تر از جدایی هست. نباید ادامه پیدا كند.
RE: ماجرای واقعی وعبرت آموز
اگه همسرتون انقدر از مادرش میترسه چطور تا به حال طبق خواسته مادرش شما رو طلاق نداده؟؟
بزرگتری کسی تو فامیلشون نیست که این خانومو متوجه کارهاش بکنه
به نظر من ایشون باید تو یه بیمارستان روانی یه مدت بستری بشن
RE: ماجرای واقعی وعبرت آموز
سلام
آیا همسر شما هم قبول دارد که مادرش بیمار است یا این فقط نظر شماست؟
اگر همسرتان هم با شما هم عقیده است، با همفکری یک مشاور ترفندی پیاده کنید که مادرشوهرتان به یک روانپزشک مراجعه کند تا درمان شود. بیماری های روانی هم مثل سایر بیماریها نیاز به درمان دارند و هم درمان پذیرند.
RE: ماجرای واقعی وعبرت آموز
متاسفانه مادرش راضی به طلاق نیست.همسرم پیش من نمی گه که مادرش بیماره ولی از چند نفر شنیدم که می گفته حتما مادرش یه مشکلی داره.من وکیل هم دارم ولی چیزی به نفع من تو دادگاه وجود نداره.روحیه من بادادگاه سازگار نیست.چند بار با وکیل رفتم دادگاه ولی متاسفانه وضعیت روحیم وخیمتر شده.من 3 سال فقط تلاش کردم.نتیجه نداد.مجبور به انتخاب این روش شدم.این طوری لااقل زیاد تمی تونستن به من فشار بیارن.مجبور شدم از اون محیط دور بشم.اونا ارده منو ازم گرفته بودن.الان هم وضعیت روحی خوبی ندارم ولی مجبورم که ادامه بدم.
RE: ماجرای واقعی وعبرت آموز
هر راهی رو که فکرش رو بکنین امتحان کردم.من از زندگی مشترک چیزی نفهمیدم.کاش همه آدمها قدر زندگیشون رو می دونستن وسرنوشت دیگران براشون مهم بود.امیدوارم کسانی که تشکیل زندگی می دن خوب فکر کنن.شریک شدن تو زندگی یه نفر کار آسونی نیست.قیمت خیلی گزافی داره.
RE: ماجرای واقعی وعبرت آموز
ببین دوست عزیز اگر همسر شما هم اعتقاد به بیماری مادرش دارد، تقریبا 50% مشکل حل است. شما در بردن مادرشوهرتان نزد پزشک نباید هیچ سهمی داشته باشید. و فعلا به همین روشتان ادامه دهید. اما با همسرتان صحبت کنید که وظیفه بردن مادرش را نزد پزشک بعهده بگیرد.
یک راه ممکن اینست که یک بیماری دیگر مادرش (مثل پادرد که در سن غالب افراد دارند یا هرچیز دیگر) را بهانه کند و بعد او را بجای دکتر مربوطه نزد روانشناس و بعقیده من متخصص مغز و اعصاب ببرد. بعد از شروع مداوا مطمئن باشید کم کم آثار معجزه را خواهید دید.
مشکل بیماری های روانی اینست که شخص دچار توهمات و باورهایی می شود که نمی داند زاییده خیالش هستند و بر اساس آنها زندگی می کند و موضع می گیرد. شخص بیمار ابتدا باید بوسیله دارو یا مشاوره، بسته به وخامت بیماریش، مورد درمان قرار گیرد تا بتواند به دنیای واقعی برگردد..
اما اگر همسرتان به این موضوع اعتقاد ندارد کار خیلی سخت تر ولی نه غیرممکن می شود. در حالت دوم قبول کنید که اطلاعاتی که در اختیار اعضا قرار دادید برای حل مشکل کافی نیست و نیاز به توضیحات ریزتری راجع به مشکلتان می باشد.
RE: ماجرای واقعی وعبرت آموز
همسرم پیش من هیچ اعترافی نمی کنه.اون می گه اقتضای سنشه اگه دارو بخوره چیزی حل نمی شه.متاسفانه چون خودش داروسازه فکر می کنه همه چیز می دونه ومی گه اگه دارو مصرف کنه چیزی عوض نمی شه فقط آبرومون می ره.متاسفانه اگه بخوام مشکلاتو زیادتر بگم اندازه 1 کتاب می شه.من وهمکارام راوشهای زیادی رو امتحان کردیم که نتیجه نداد.گفتم اینجا هم مطرح کنم بلکه چیزی به ذهن کسی رسید.ممنون از راهنمایی همه اعضای تالار
RE: ماجرای واقعی وعبرت آموز
سلام خانومی
عزیزم این مشکل رو بایداز طرف همسرت حل کنی خودتم می دونی که اون اگه بزنه به سیم آخرو مادرشو بشونه سر جاش قضیه تموم می شه
من اصلا نمی خوام بگم که باید بین خانواده یا همسر یکی انتخاب بشه سوئ تفاهم نشه ولی مسئله ی شما خاصه نقش شما هم این وسط اینه که همسرتون رو به این کار تحریک کنین نه این که بد مادرشو بگین و ازش بخواین بره تو روش بیاسته نقش شما اینه که همسرت رو تشنه ی خودت کنی اینو دیروزم تو پیام ها بهت گفتم تو با کناره گیری کردن هیچ چیز رو درست نمی کنی وقتی نیاز به همسر داشتن رو توهمسرت تقویت کنی و کاری کنی که وجودت تو زندگیش پر رنگ بشه خود به خود همسرت به سمتت کشیده می شه باید نایزهای درونیه همسرت رو بیدار کنی خانومی
امیدوارم متوجه منظورم بشی
RE: ماجرای واقعی وعبرت آموز
سلام.من متوجه هستم شما چی می گین.من هر دفعه اقدامی برای ادامه زندگی با هم کردم فقط تحقیر شدم.می گه اول ازدواجمون قبول کردی با خانواده من زندگی کنیم الان من نمی تونم به خاطر این که تو نمی تونی تحمل کنی اونا رو ترک کنم.اگه می خوایی با هم باشیم باید دوباره برگردی واینجا زندگی کنی.خدا شاهده که چندبار تصمیم گرفتم ولی نتونستم.اونجا من فقط شکنجه می شم