حرف لوسيا رو قبول دارم
نمایش نسخه قابل چاپ
حرف لوسيا رو قبول دارم
منم با حرفای لوسیا موافقم
[align=justify]سلام به دوستانم
امروز متفاوت تر از روزهاي ديگست آخه ميدونيد ديشب واسم يك اتفاقي افتاد
راستش ديروز كه از سر كار برگشتم تقريبا ساعت 5 بود رفتم پيش نامزدم سر كارش آخه اون شغل آزاد داره
وقتي رفتم اونجا بعد چند مين ديدم نامزدم داره
بهم ميگه:¬
هديه امروز خواهرم بهم زنگ زد 2تا مطلب بهم گفت كه من بهتره اول از دوميش بهتون بگم به نامزدم گفت ازتون گله دارم چرا نميريد به مادرت سر بزني مگه مادرت نيست روز تاسوعا عاشورا مريض سخت بود چرا نرفتي بهش سر بزني در صورتي كه ما طبق عادت نامزدم اين 2روز ميرفتيم دماوند خانه خواهراي نامزدم {{دوستان عزيزم سعي مي كنم خلاصه كنم كه سرتونو درد نيارم }} و مطلب دوم اينكه من قبل اينكه عقد كنم شرط گذاشتم كه تا خانه ساخته نشه عروسي نمي كنم و مادر شوهرم وقتي ديد من سر حرفم هستم راضي شد كه قسمتي از زمينشو بفروشه كه ما خانه بسازيم يعني يك جورايي قسمتي از ارث پسرشو زودتر ميخواست بده كه ما خانه ساخته باشيم البته نا گفته نمونه جاريهاي من الان خانه دارن و مادر شوهرم به اونها هم كمك كرده سرتونو درد نيارم برادر شوهرم رفته ديروز به خواهر شوهرم زنگ زده كه مادرشوهرم ميخواد زمين بفروشه خواهر شوهرم كه فهميده مطلبو گفته حق نداره بفروشه پس فردا گرون تر ميشه و از اين حرفا و نامزدم گفت ما الان نياز دارم خانه نداريم شما همتون خانه دارين مشكلي نداريد واسه همين خيالتون نيست و كلي با هم بحث كردن اينها حرفايي بود كه نامزدم وقتي از سر كار برگشتم واسم گفت
نامزدم حرفاش كه تموم شد من داشتم از درون ميتركيدم شروع كردم به حرف زدم داشتم داغون ميشدم اين همه خوبي كردم و تيكه هايي كه مادر شوهرم بهم ميزدم شنيدمو سكوت كردم و واسه اينكه تيكه نشنوم سعي ميكردم زياد اونجا نرم حالا خواهر شوهرم بر ميگرده اينجوري ميگه ديروز داشتم از درون مي سوختم ا اونقدر عصباني بودم كه دلم ميخواست سر همه داد بزنم هر كسي كه پيشم بود خلاصه بگم حرفامو كه زودتر تموم بشه چون صبرم تموم شده بود به نامزدم كه خودشم كلي ناراحت بود از اين جريان گفتم امشب ديگه بايد بريم حرفامو بزنم ديگه تحمل ندارم من رفتم خانه ديدم نامزدم زنگ ميزنه ميگه بيا بريم گفتم الان گفت آره مادرم گفته واسه شام بيايد حالا مادر شوهرم علت اينكه شام بيايد چي بوده معلوم نيست ما كه رفتيم اونجا بعد شام نامزدم شروع كرداز جزيان زمين گفت و بعد نوبت من شد نميخوام سرتونو درد بيارم و واو به واو بگم حرفامونو زديم و پدر شوهرم بنده خدا هيچي نگفت حرفي نزد ازاولشم پدر شوهر خوب بود و من باهاش مشكلي نداشتم خلاصه حرفامون اين بود مادر شوهر با سياست خودش برگشت گفت ميرم خودكشي ميكنم كه بيفته گردن شما مردنم مثلا خواست مارو تهديد كنه مارو و همينطور به نامزدم گفت نفرينت ميكنما پسر منم برگشتم گفتم مگه ما چي گفتم بد بود اومديم حرفامونو و مشكلاتمونو به خودت گفتيم مثل 2تا جاريهاي ديگه به مردم نگفتيم اونم فقط طفره ميرفت و ميگفت شما خوب اونا بد دوباره حرفش بر ميگشت شما بد اونا خوب كلا دم دمي بود منم گريم گرفته بود گفتم من دلم ميخواد با هم خوب باشيم همين اونم گفت من حرفي نزدم اگرم به قول تو حرفي زدم منظور نداشتم شوخي بود منم گفت اگه صرفه كردن من و گفتنه اينكه صرفه تو مادر زاديه اين كجاش شوخي بود و غيره
اونم گفت من ديگه خانه شما در آينده نميام و حتي خانه مادر عروستم نميام كه نگين حرفي شد كه ناراحت شديد منم گفتم من نميخوام قطع رابطه كنيم من ميگم با هم خوب باشيم اگه تو نياي من ميام اما فقط با هم خوب باشيم و حرفي به هم نزنيم همين و پاشديم اومديم حالا امروز صبح احساس سبكي ميكنم خدا كنه اوضاع خوب بشه اگه حرفي داريد بهم بزنيد دوستان من گوش ميكنم و منتظر راهنمايي هاي شما هستم [/align]
خوشحالم که حالت بهتره و خوشحال تری و حس خوبی داری و توانسته ای حرفهایت را بزنی
من حرفی ندارم ، چون اصلا با این پروژه خواهر شوهر بازی و مادر شوهر بازی و کلا این بازیها مخالف هستم ، به نظرم همانقدر که من خانواده ای دارم ، همسرم هم دارای خانواده ای است و به اندازه خانواده من، محترم هستند .گویی با یک جریان فرهنگی مخالفم ، می توانم ، بفهمم به دلیل شروع زندگی شما و همسرت ، یک سری وابستگی ها وجود دارد و نیاز به یک سری از همکاری ها حس می شود ، اما فکر می کنم شما و یا جوانان به سن شما باید با بهترین روش ممکن از این حمایت ها و همکاری... بهره ببرند و به بیراهه هدایت نشوید . دوست من آرزوی سعادت و خوشبختی ات را دارم .