نوشته اصلی توسط
فرزانه 123
فوتبال. اسب. فرشته. باغچه. آبی
ظهر شده بود و خورشید داشت توی آسمون آبی می درخشید. فرشته کوچولو کنار باغچه نشسته بود و داشت به تابستون پارسال فکر میکرد. چقد با بابا توی همین حیاط کوچیک فوتبال بازی کرده بود و چقدر با هم خندیده بودن. فرشته هنوز باور نداشت که بابا دیگه نیست. همین دیشب بود که توی خواب بابا رو سوار یه اسب سفید قشنگ دیده بود. فرشته نگاهی به در حیاط انداخت و با خودش گفت چی میشد همین الان در باز می شد و بابا با اون لباس نظامی و کوله پشتی بزرگش از در می اومد توی حیاط. فرشته بدجوری دلش هوای بابا رو کرده بود ....
دکتر ، هوا، کرونا، امید، اجاق گاز