-
سلام دوست عزیز خیلی خوشحالم بابت جواب آزمایشون
پاسخ دوستمون مادر که شرایط مشابه شما رو درک کردن رو با دقت بخون و عمل کن مطمئن باش نتیجه میگیری از سایت هم مطالب افزایش اعتماد بنفس و جرات مندی رو بخون . ایشالا که زودتر حالت خوب بشه و بتونی در آرامش بهترین تصمیم رو برای ادامه زندگیت بگیری.
-
سلام.خداروشکر که چیز خاصی نبود.
وظیفه ما بود کنارت باشیم تا شرایط جسمیت مشخص بشه....الان وقت اینه که تصمیم نهایی رو خودت بگیری.
با توجه به اینکه دکتر هم بیماری و رفتارهای ناهنجار همسرت و تهدیدا و ...رو هم تایید کرده ، الان تنها کسیکه میتونه برای زندگیش تصمیم بگیره خودتی فقط و فقط.
ما نه بهت میگیم طلاق و نه میگیم ادامه...خودت بشین فکر کن و ببین ایا خوبی های این زندگی به بدی هاش میچربه یا نه....
اقتدار امپول نیست که ما بتونیم تزریق کنیم برات.این به شخصیت خودت برمیگرده...مثلا یکی وقتی میبینه زندگی براش غیر قابل تحمله ( بعد از صبوری و تلاش و مشاور و ...) تصمیم میگیره به این سیکل معیوب پایان بده...اما یکی دیگه هرچی بلا هم سرش بیاد باز صداش در نمیاد....این فقط به شخصیت ادمها و اهمیت اینده زندگیشون بر میگرده.
تصمیم درست بگیر
-
مهرسا جون و مریم عزیز ممنون از توجهتون
Madar عزیز تاپیک شما خیلی بهم آرامش داد من الان دکتر برام چند تا قرض ضد اضطراب داده ولی نمی خوام مصرف کنم چون می ترسم بهش عادت کنم و نتونم ترکش کنم و اینکه شوهرم میگفت در مورد بچه میرم دادگاه میگم همسرم قرص اعصاب مصرف میکنه صلاحیت نگهداری بچه رو نداره ( هر چند خودش هم مصرف میکنه ) می خوام با گل گاوزبان . بهار نارنج و ... درمان کنم به نظرتون اینطوری میتونم این خستگی و بی حوصلگیم رو درمان کنم؟
-
رابطه پدر و مادرتون با شما تو بچگی چطور بود؟ خواهر برادری دارید؟ اونا چطور بودن؟
رابطه پدر و مادرتون با هم چطوریه؟
وابستگیهایی که دکتر بهتون گفته عمدتا تو کودکی شکل میگیرن
-
رابطه پدر و مادرم با من خیلی خوب بود و تا آنجایی که می تونستن کمبودی برام نمیزاشتن .ما دو تا برادر و یک خواهریم رابطه هامون خیلی خوبه مشکلی نداریم
-
دوستان حالم این چند روزی که خونه پدرم هستم خیلی خوب شده مخصوصا بعد از شنیدن جواب آزمایش هام روحیم خیلی خوب شد . شوهرم فقط روز اول که جواب آزمایش رو گرفته بود باهام تماس گرفت و گفت دیدی نمردی منم گفتم بله حاجت های تو بر آورده نشد و چند تا حرف کنایه دیگه زد و بعد گفت بده به بچم باهاش حرف بزنم و دیگه از اون روز الان یه روزه که نه اون زنگ زده نه من ( همسرم وقتی خونه خودم حالم بد بود همش تهدید می کرد که من از امروز دنبال محبت بیرون از خانه می گردم من قبل از ازدواج با تو با هزاران دختر دوست بودم الانم میرم باهاشون صیغه کنم و یک دختر محجبه و خوب پیدا کنم تا برام پسر بدنیا بیاره و از این حرفها ) دو روز بود که توی اون حال بدم هیچی برای خوردن نداشتیم و وقتی به همسرم می گفتم خیلی گرسنم میگفت به من ربطی نداره من به زنی که موقع دعوامون بلند بلند گریه کنه و داد بکشه تا همسایه ها بشنون بیان به همچین بی آبرویی یه لقمه نون هم ندارم بدم مامانم وقتی صبح اون روز اومد و وضع من رو دید به شوهرم گفت خجالت نمیکشی با یه بیمار اینطوری رفتار میکنن؟ تو وقتی می بینی اعصاب این ضعیف شده چرا بهش میگی می خوام برم با دخترهای دیگه رابطه برقرار کنم شوهرم هم گفت دختر تو بی آبرویه بلند داد زد و گریه کرد و... و در رو کوبید و رفت مامانم هم منو برداشت آورد خونمون البته این اولین باری نیست که حرمت ها بین خانواده هامون می شکنه قبلا خیلی بدتر از این هم شده خلاصه الان حالم بهتر شده سه روزه باهم صحبت نکردیم موندم چیکار کنم دیروز می خواستم بچم رو هم بردارم و برگردم خونم ولی خانوادم اجازه ندادن ( گفتن اگه می خوای بی ارزش تر از اینی که هستی باشی برو ) به نظرتون چیکار کنم
-
بی کران عزیز به نظر من پدر و مادرتون درست میگن. شما اگر با این وضعیت الان برگردی منزل خودت این پیام رو به همسرت میدی که میتونه به رفتار بدش ادامه بده چون شما چاره ای نداری! ارزش خودت رو میاری پایین و تغییر مثبتی در زندگیت بعیده رخ بده.
الان که بچه هم پیش شماست و پدرش دلش براش تنگ میشه و شما هم تحت استراحت و درمان اضطرابتون هستی موقعیت بسیار مناسبیه که استفاده کنین. یا خودتون یا خانواده تون با همسرتون صحبت کنین که دو نفری برین مشاوره و تا ایشون چند جلسه مشاوره رو با شما نیومدن و همکاری نکردن شما هم برنگردین منزل.
همسرتون باید روی رفتارشون با شما تجدید نظر کنن و اینو کسی باید بهشون یاد بده! همینطور مشکل خساست ایشون جدی هست و باید درمان بشن و این بدون کمک تخصصی خیلی سخت و شاید غیرممکن باشه.
من فکر نمیکنم شوهر شما با این درجه از خساست بتونه دوست دختر یا زن صیغه ای بگیره برای این کارها مردها باید دو چندان اونی که برای زنشون خرج میکنن هزینه کنن که به نظر نمیاد اهل هزینه کردن باشن زیاد. مگر اینکه فقط در برابر شما این خساست رو داشته باشن.
بهرحال اگر راضیشون کنید که باهم برین مشاوره میتونین راجع به همه این مسائل صحبت کنید و ایشون میتونن تغییر کنن. این کتک زدن و دعوا و گریه کردن ها مسلما جلوی فرزندتون هم خوب نیست و باید جلوش گرفته بشه.
-
ممنون فریبا جون از توجهتون
میونید مسائله قهر و آشتی و اومدن خونه پدر و به راحتی برگشتن هام خیلی عادی شده ای کاش همون بار اول که اومده بودم و بچه هم نشدم به حرف پدرم گوش میدادم اون موقع شوهرم ترس از دست دادن منو داشت و همش بهم پیام میداد که برگردم منم با حماقت کامل بدون در نظر گرفتن حرفهای پدرم خودم برمی گشتم و کار رو از همونی که بود بدتر می کردم
آخه میدونید من هر دفعه میام خونه پدرم سه روز اول مثل شیر میشم و با خودم میگم چرا باید این همه ظلم و تحقیر رو تحمل کنم ولی متاسفانه بعد سه روز یه چیزی رو توی رابطمون پیدا میکنم و خودم رو مقصر میدونم و بخاطرش همش خودم رو سرزنش میکنم و بدی های همسرم رو فراموش میکنم اینبار هم همش این توی مغزم هست که من نباید به هنگام گریه از خود بی خود میشدم و داد و فریاد می کشیدن و کولی بازی درمیاوردم تا همسایه ها هم بشنون ( ولی واقعا دست خودم نبود آدم یه جوری توی اون جو که درست میکنه خفه میشه و هیچ چی دست خودش نمیشه در کل من آدم آرومی هستم ) الان در اینباره عذاب وجدان گرفتم به نظرتون بهترین راهکار این موقعیت چی می تونه باشه
-
دوستان به نظرتون عذاب وجدان من بجاست من امروز که سه روزه بخاطر استراحت خونه مامانم هستم با همسرم تماس گرفتم که عادی باهاش صحبت کنم و مثلا در مورد دکترم سوالی ازش بپرسم ولی جوابمو نداد . بنظرتون در همچین موقعیتی چیکار باید بکنم؟
-
دوست عزیز
بنظر من که عذاب وجدان شما اصلا بجا نیست.. شما ظاهرا باید مقالات مربوط به مهرطلبی رو بخونید.. تا کارشناسان بیان بیشتر راهنماییتون کنن.
ولی بنظرم ناراحتی شما بجاست چون زمانی که حداقل احتیاج به همدلی از شوهرتون برای آزمایشات و نتایجش داشتین برعکس ایشون بیشتر با حرفهاشون خواستن شما رو اذیت کنن.. یه مدتی صبر و تحمل کنید که دلشون تنگ بشه و خودشون پیگیر شما باشن..با این صبر کردن برای خودتون و شخصیتتون ارزش قائل باشید.. یا حداقل بخاطر احترام به مادرتون که با اینکه اومدن شما رو به دکتر ببرن ولی مورد بی احترامی همسرتون قرار گرفتن. کمی صبور باشبد.