سلام
از ٢٦ مهر اينجا چيزى ننوشتم، تو اين مدت هر جور كه فكرشو بكنيد به همسرم محبت كردم... واقعا از خود گذشتگى كردم، اما اصلا نتونستم حتى يه ذره تو زندگيم تعيين كننده باشم يا رشته امور دستم بياد، حتى همون يك ذره اعتماد به نفسى كه داشتم از بين رفته. من واقعا دختر مستقل و زيبايى بودم، اما الان احساس مى كنم هم روحيه و هم جذابيتمو از دست دادم، از همه لحاظ براى شوهرم حيف بودم ولى اون با غرور و اعتماد به نفس واقعا زيادش منو تو دستاش گرفته و مثل عروسك بازى ميده
واقعا خسته شدم از دروغهاش، از اين كه هر لحظه ممكنه پيش كسى باشه و به دروغ به من بگه تو جلسه هستم يا كار دارم، يك عالمه نشانه ازش دارم كه داره بهم خيانت مى كنه ولى اصلا زير بار نميره و با طفره رفتن و توضيح ندادن مدام به من ميگه مشكل روانى دارى و بايد برى دكتر
خودمو به خريت مى زنم و الكى ميخندم، وانمود مى كنم طورى نشده، عشقمو بهش صدبرابر كردم ولى حتى ذره اى نتونستم تاثير گذار باشم، واقعا اينقدر حالم بد بود كه تو دو هفته شش كيلو كم شدم و غذا از گلوم پايين نمى رفت اما به جاى اين كه حتى يه ذره براش مهم باشه مى گفت بهتر، هر چى كمتر غذا بخورى لاغرتر بشى من بيشتر دوست دارم. حتى دنده هاتم از گرسنگى بزنه بيرون برام جذابه، بعد خيلى بيخيال سهم غذاى منم ميخورد يا زنگ مى زد از بيرون فقط يه پرس غذا براى خودش سفارش ميداد براى سورپرايز و آشتى يه نيم ست برام خريده كه اى كاش نمى خريد، چون از لحظه اى كه به دستم داده مجبورم كرد كه بندازمش حتى موقع خواب، بعد از اون هر دفعه حرف مى زنم ميگه تو متوهمى اگه من دوستت نداشتم برات اينو نمى خريدم، گردنبنده شده برام آينه دق، احساس مى كنم نحسه ... حتى بهم توضيح نميده چرا دروغ ميگه، ميگه فايده نداره من هر چى بگم تو فكرت همينه، ديگه اينقدر ضجه مى زنم قرص آرام بخش ميخورم ميفتم يه گوشه ميخوابم تا بلند شم باز الكى بخندم وانمود كنم هيچى نشده
باز از پنجشنبه دعواى وحشتناكمون شروع شد، سر اين كه من يه ذره غر زدم بعد بهانه دستش اومد كه تو چرا براى تولد من مهمونى تو خونه برگذار نكردى و من بايد تولدمو كارمندام تو شركت برام بگيرن واقعا مثل يه بچه پنج ساله در صورتى كه قبلش به من گفته بود من اصلا نميخوام تو زحمت بندازى خودتو، اخلاقشو باهام نحس كرد تا امروز ظهر با وجودى كه حالم اصلا خوب نبود منو برد گذاشت خونه پدرم خودش ميخواست بره مجلس ختم، در صورتى كه ختم نرفت و به دروغ گفت رفتم، هر چى بهش زنگ زدم جواب نداد تا شب خودش بعد از دويست تا تماس من زنگ زدم گفت جلسه فورى پيش اومد رفتم فلان جا، تو ترافيك موندم شما شام بخورين، در صورتى كه ما صبر كرديم و مدام گفت يه ربع ديگه ميرسم، نيم ساعت ديگه مى رسم، ساعت ده و نيم شب اومد، ديدم يه دسته گل دستشه به دروغ گفت براى تو خريدم، در صورتى كه قبلش به قول خودش تو ترافيك بود نميدونم از گلفروشى چطور سر در آورد! باز خفه خون گرفتم، شام خورديم اومديم خونه هى ميگفتم آخه تو كى گلفروشى رفتى؟ ميگفت سر راه! ميگفتم من ميگم زود بيا تو ميگى الان مى رسم، ما ده بار زير غذارو خاموش روشن كرديم تو يهو رفتى گلفروشى! يهو گير داد كه چرا دسته گلى كه برات خريدم نياوردى گذاشتى خونه مامانت، لياقت ندارى. ديگه برات نميخرم، كه اينقدر برام عجيب بود برا يه دسته گل آدم اينطورى كنه گفتم لابد يكى برات خريده اينطورى مى كنى، عصبانى شد منو زد پرت كرد تو دستشويى درو روم قفل كرد، كه اينقدر با لگد كوبيدم به در دستشويى شكست.
اينقدر حالم بده شد اين دفعه خودش ترسيد كوتاه اومد، من باز خفه خون گرفتم ، گفتم ببخشيد من مريضم تو راست ميگى من توهم مى زنم وسط هق هق من كه ضربان قلبم داره سيصد تا مى زنه ميگه بچه گونه حرف بزن قربون صدقه م برو... بعدم با وجودى كه خواهش كردم يه كم بيدار بمونه حرف بزنيم من حالم بهتر شه گوش نكرد طبق معمول در عرض پنج دقيقه با خيال راحت خوابيد انگار هيچى نشده من باز الكى ميخوام احمق شم بگم اشتباه از منه واقعا نميدونم چيكار كنم... ولى ديگه شوهرم بهم دست ميزنه حس مى كنم دستهاش كثيفه، يهو جيغم ميره هوا حال خوبم برام جهنم ميشه... نميدونم چطورى با احساسم كنار بيام، خيلى همديگه رو دوست داريم يا شايدم فقط من دوسش دارم چون اون ميگه من بلد نيستم دوست داشته باشم كسيو... واقعا نميخوام زندگيمون اينطورى جهنم باشه، چيكار كنم يا من بى رگ بشم يا اون فقط خودشو وقف من كنه و به كسى نگاهم نكنه. اينم بگم كه من از نظر اكثر آدمها واقعا چهره زيبايى دارم و اينو بارها از زبون همه شنيدم به جز زبون همسرم، به نظرش اصلا زيبا نميام، و حتى اگه كسى جلوى اون ازم تعريف كنه ميگه نه بابا كجاش زيباست! يا اين مگه خوشگله؟ عه نه بابا پس خوشگل نديدين! بهم ميگه چاقالو در صورتى كه من چاق نيستم و فقط يه كم تو پرم، كه البته بهتره بگم بودم چون دارم مثل شمع آب ميشم با اين حال بازم ميگه چاقالو و استدلالش اينه كه چاقالو يعنى عزيزم! اصلا محبت بلد نيست، نميدونم چيكار كنم!