برات پيغام خصوصي گذاشتم.
حرف آقاي santatian رو قبول دارم.شما فقط داري باعث ميشي که همسرت به يه آدم دروغگو تبديل بشه.تو هيچ چيز خلافي توي اين آدم نميبيني.پس چرا داري بي جهت زندگيتو خراب ميکني؟همش حسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسساسي ت بي مورد.
نمایش نسخه قابل چاپ
برات پيغام خصوصي گذاشتم.
حرف آقاي santatian رو قبول دارم.شما فقط داري باعث ميشي که همسرت به يه آدم دروغگو تبديل بشه.تو هيچ چيز خلافي توي اين آدم نميبيني.پس چرا داري بي جهت زندگيتو خراب ميکني؟همش حسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسساسي ت بي مورد.
با دوستاش ارتباط تلفني داره بيرون رفتن اصلا يعني تا جايي كه من ميدونم.ديونه شدم حتي نسبت به همكارهاي مردشم گير ميدم به خدا خودمم از اين رفتار زشتم ناراحتم.بيشترم از اين ميسوزم كه من اين همه گير ميدم ، كنترل ميكنم،نميذارم جايي بره اما اين يكبارم به من نميگه كجا ميرم با كي ميرم.
يه بارم كه باهاش دعوام شد يه حرف خيلي بد زدم(بهش گفتم بي غيرتي) ميدونيد چي جواب داد بهم گفت كه من ديونه شدم ! گفت بي غيرت نيست اما بهم اعتماد كامل داره چون دورادور مراقبم هست .ااگه تو دوران عقد 1 ساعت دير از دانشگاه ميومدم ميمرد از دلشوره اما الان....
santatian عزيز منم ميخوام كه اون به منو زندگیم جدا از یک قرار مهم کاری نگاه کنه اما راهشو بلد نيستم ، يا اصلا زنگ نميزنم كه كلافه ميشه يا عكسش.
دوست گرامی
برای خودتون سرگرمی پیدا کنید. به جای جر و بحث با اون بشینید دقیقا همین پست آخری که الان گذاشتید رو به اون بگید."ميخوام كه اون به منو زندگیم جدا از یک قرار مهم کاری نگاه کنه اما راهشو بلد نيستم ، يا اصلا زنگ نميزنم كه كلافه ميشه يا عكسش. " ازش بخواید کمکتون کنه. چون شما هم فهمیدید این رفتار خوبی نیست. اما تا حدودی هر دو رو مقصر می دونید.
طراوت عزيزم به خدا هر چي مينويسي ياد خودم ميفتم و کارهايي که در قبال همسرم ميکردم.من همش نيمارو کنترل ميکردم ولي اون در مقابل اين کار رو انجام نميداد.اونوقت لجم ميگرفت.حس ميکردم نسبت بهم بي تفاوته.يا دوستم نداره.در صورتيکه کار درست رو اون ميکرد و آزاديهامو ازم نگرفته بود.ميگفت بهت اعتماد دارم.
طراوت جان زمان ميبره تا حساسيتت از بين بره.نميگم يه شبه از بين ميره.ولي ميشه از بين ببريش.الان که دارم خودمو با يکسال پيشم مقايسه ميکنم ميبينم خيلي از اون حساسيتها از بين رفته خيليهاش هم کمتر شده.پس ميشه.فقط بايد خودت بخواي.توروخدا مواظب رفتارت باشه.نذار دير بشه.
سلام طراوت جان. خيلي داري تو زندگيت اشتباه مي كني. اولاً كه دوران عقد با الان كه سر خونه و زندگيت هستي خيلي فرق مي كنه. حساسيت بيش از اندازه باعث نابودي زندگيت مي شه. به نظر من هيچ عيبي نداره همسرت با دوستاش بره بيرون البته به شرط اينكه بدوني دوستاش آدم هاي درست و حسابي هستند. تو كه خودت مي گي هيچ بدي ازش نديدي، از دوستاش هم همين طور، پس اين گيردادن ها به خاطر چيه؟ ذهن خودت بيخودي مشغول كردي كه چي بشه. تو هم مي توني با دوستانت كه شوهرتم مي شناسه رابطه برقرار كني و از اين دل مشغولي هاي ذهني خلاص بشي. مي توني هم با شوهرت بشيني كاملاً منطقي صحبت كني و جواب هاي قانع كننده اي به هم بديد نه با دعوا عزيزم. مي دونم كه اين حرفها رو زياد شنيدي ولي فقط شنيدي، عمل كن.موفق باشي
سلام طراوت عزيز من در اويل عقد اين مشكل تورو داشتم وبا بهونه گيري هام همسرم رو محدود كرده بودم وبا كوچكترين حركت و صحبتي بر خلاف ميلم ناراحت ميشدم تا اينكه كم كم متوجه شدم شوهرم براي اينكه من ناراحت نشم واز دست بهونه هاي من راحت بشه مسايلش رو از من پنهان ميكرد و بعضا دروغ هم ميگفت ما زنها در واقع به دليل دوست داشتن زيادمون نگران همسرانمون ميشيم درصورتي كه اين نگراني ها از نظر مردان كنترل كردن و محدود كردن تلقي ميشه پس كمي از حساسيت هاي بي موردت كم كن براي من هم خيلي سخت بود ولي با كمي تمرين و البته صبوري ممكنه موفق باشي
ديروز ساعت4 اومد سراغم و رفتيم گلديس يه كم خريد كرديم مشكلي هم نبود كلي گفتيم و خنديديم.وقتي رسيدم خونه مبايلش رو چك كردم (نتونستم اين كارونكنم معتادش شدم
)تا اين كه ديدم 12 بار با پسر دايي جونش حرف زده يا اين زنگ ميزده يا اون ! اگه ميخواستن احوالپرسي كنن 1/2/3 نه 12 بار منم كه قاطي....
باز به روي خودم نياوردم خودمو مشغول شام كردم*حرف شما هم يادم بود*يه ساعتي گذشت اين امير آقا (پسر دايي گرامي)زنگ زد خونه بازم نشستن حرف زدن اونم به اين صورت:آها الان نميشه فردا خودم زنگ ميزنم اگه شد باشه.ديگه نتونستم تحمل كنم رفتم لباس پوشيدم و گفتم چون خالم اومده ميخوام برم خونمون ببينمش . آقاهم كه فهميده بود چي شده نذاشت منم نشستم كلي گريه كردم حالا اين ميخواست منو اروم كنه منم ميگفتم برو گم شو نميخوام ببينمت به خاطر اطرافيات زندگيمونو داري خراب ميكني .اونم ميگفت مگه اين بدبخت چكار كرده؟اگه مشكل اخلاقي تونستي ازش پيدا كني من باهاش قطع رابطه ميكنم.بهش گفتم مشكل از اين بدتر كه معلوم نيست باهاش كجا ميخوايي بري هي ميگي اره نه...طرفم ديد من كوتاه بيا نيستم و بد جور دارم گريه زاري ميكنم رفت برام آب بياره منم زنگ زدم بابام كه بگم چي شده كه مثل اجل اومد وگوشي رو از من گرفت و حالا بقيه رو خودتون ميدونيد من گفتم و اون گفت تا اين كه آقا به زبون اومد كه امير ميخواسته چند تا وسيله براي باباش بفرسته به من گفته بيرم آزادي اونها رو بگيرم بدم براش ببرن(محل كار امير آزادييه فرودگاه-شوهر منم خيابون شادمان)اينو كه گفت من آتيش گرفتم بهش
گفتم كه چرا از اول راستشو نميگه؟گفت ترسيدم.ميدونم شما الان در موردم چي فكر ميكنيد اما اونقدر ها هم بد نيستم.بارها بهش گفتم اگه ميخوايي بري دزدي بهم بگو خودم بهت كمك ميكنم ديگه بيشتر از اين كه بهش فهموندم هر غلطي كرد راستشو بگه خودم پشتشم.خلاصه كلي قسم خوردن كه من بهت دروغ نميگم و قول ميدم اذيت نكنم و تو زيادي حساسي. 2 ساعت پيشم كلي زنگ زدم جواب نداد منم باز عصبي شدم اما به خودم قول دادم كه بي تفاوت باشم شايد اينطوري درست شه ! خودش يه ربع پيش زنگ زد منم خيلي معمولي جواب دادم بدون هيچ دادوقالي.اون گفت شرمنده زنگ زده بودي گوشي رو ويبره بود و منم تو حفاظت نتونستم جواب بدم ! پرسيد كه ناراحتم منم گفتم نه اصلا مهم نيست.تازه ياد گرفتم با بي تفاوتي به چيزهايي كه ميخوام برسم.شما هم برام دعا كنيد كه مثل گذشته صبور بشم.
شهامت
جان الان كه گير نميدي ديگه پنهون كاري نميكنه؟
طراوت جان
سعي كن واقعا برات مهم نباشه نه اينكه تظاهر كني برات مهم نيست
اينجوري باز هم بالاخره يه جايي از كوره در مي ري
همه چیزو بچه ها گفتند من چی بگم
فقط اینکه مراقب باش زندگیت کلیشه ای نشه..................................