-
نازنین جان میدونم هیجانم اشتباه بود ولی بعد از شش سال زندگی مشترک شوهرم فقط اون روز بهم اجازه داد تنها برم . یه جورایی خوشحال و ذوق زده شدم که شوهرم بهم اعتماد کرد . اصلا شوهرم هیچ وقت اجازه نمیده تنهایی کلاس و خرید و یا حتی تا دم در خونمون برم هر وقت هم دلیل این بی اعتمادیش رو پرسیدم همون جواب توی اس ام اس خواهر شوهرم رو داده که بیرون پر از گرگه . ( من دیگه بچه نیستم من یک مادرم میدونم باید بیرون چطوری رفتار کنم که گرگ ها نتونن بهم نزدیک بشن ) شاید اوایل زندگی خوشت بیاد که یکی همیشه مواظبت باشه و هر لحظه کنارت باشه و با خودت بگی که وای چقدر دوستم داره ولی با گذشت چند سال وقتی میبیبی که الکی بهت گیر میده از کوچکترین حق و حقوقت محرومت کنه و همش باید توی خونه باشی تا بلکه آقا بعد از چند روز حوصله داشته باشه تو رو یه ساعت ببره بیرون یه حس خفگی بهت دست میده احساس میکنی حبس خانگی هستی مخصوصا که جلوی پیشرفتت رو بگیره ( ادامه تحصیل . کار . یا کلاس هایی که بهش علاقه داری و ... ) تو همش سعی کنی این ذهنیت رو ازش پاک کنی از اون طرف خواهر شوهره بهش ذهنیت منفی بده . خواهر شوهرم تا دو سال پیش شرایط منو داشت بهش خیلی گیر میدادن که اونجا نرو فلان جا نرو ولی با یک داد و بیداد توی محله و آبرو ریزی که کرد الان دیگه خیلی راحته با دوستاش از صبح میره گردش و شب برمیگرده هر چی دلش می خواد خودش می پوشه و وقتی پدرش یا شوهرم بهش چیزی میگه در جواب میگه به شما ربطی نداره شروع میکنه به داد و بیداد و تهدید کردن . ولی همین خانم الان شده شوهر من . پدر من و ... هر چی دلش می خواد خودش می پوشه هر جا دلش می خواد میره ولی به شوهر من دستور صادر میکنه که به خانمت فلان چیز رو نخر بیرون تابلو میشه . یا مثلا خودش بیرون آرایش میکنه میگه پوستم سیاه هست آرایش کنم به چشم نمی آید ولی پوست تو سفیده زود تابلو میشی و این حرفها روی شوهر من زود تاثیر میزاره . با سیاست رفتار کنم یعنی چطوری ؟ من وقتی این کاراش رو می بینم دلم ازش میشکنه ولی هیچ وقت هم بهش بی احترامی نمیکنم ولی واقعا ناراحت میشم مخصوصا که میبینم شوهرم اخلاقش عوض میشه
-
ناردیل جان بازم خیلی ممنونم . اگه از شما خواستم که در مورد مشکلم راهنماییم کنید دلیلش اینه که راهنمایی های شما خیلی بهم قوت قلب میده . شما توی پست قبلیه من در مورد خساست همسرم یک سری نکات بهم نوشتید که سعی کردم بهشون عمل کنم البته نه کاملا ولی یواش یواش دارم به ترس هام غلبه میکنم تا با رعایت این اصول قوی تر بشم تا بتونم خواسته هامو صریحا از شوهرم بخوام البته توی این راه لطفا تنهام نزارید و بازم راهنماییم کنید . در مورد خرید عید با آرامش و اقتدار کامل خواستم رو بهش بیان کردم و نتیجش شد بعد از شش سال شوهرم قبول کرد که بریم خرید لباس عید نوروز البته گفت فقط ضروری ها رو بگیر و از حرف های همیشگی ولی همینکه قبول کرد خودش یک قدم مثبتیه . در مورد بچه هم بهش گفتم من پول ندارم هر چی دلت می خواد باید از بابا درخواست کنی چون بابا ها پول دارن . و چند باری ازش خوراکی خواست شاید همونو نخرید ولی بازم یه چیز معمولی خرید . ممنونم ازت ناردیل عزیز
-
سلام
فکر می کنم اگه نمی ذاشتی خواهرشوهرت متوجه بشه جریان چیه بهتر بود.
اگر می دونی سنگ می ندازه سر راهت ... یه جوری بی خبر بذارش.
داری لباس می پوشی برای بچه که راه بیفتین بهش نگو بابا سر خیابون منتظره ... که اون بشنوه.
اگه می پرسه چرا دارید می رید فلانی نیومده دنبالتون نگو دقیقا کجا منتظره. یه جوری سربالا جواب بده بگو چرا بیرون منتظرمونه یا ...
فکر کنم اینا خانوادگی مشکل دارن و بدبینن :82:
یه مقدارش هم شاید بخاطر شرایطش باشه. بیکار و مجرد و ... یه کاری باید واسه خودش جور کنه دیگه. به شما گیر می ده.
اگه فکر می کنی روی همسرت نفوذ داره و به صلاحت هست
با خود اون خانم برو کلاس و باشگاه و یا جاهایی که دوست داری و همسرت نمی ذاره.