-
مرسی اسما جان
من الان فقط میخام رو خودمو زندگیم و شوهرم تمرکز کنم ولی با سردی و بی محلی هاش فکرمو به هم میریزه . نیاز دارم بهم توجه کنه یه کم احساس برام خرج کنه.انقد پیشش حرف میزنن راجبه خانوادم نفرت رو از چشاش میخونم . حس میکنم همین حرفا گیجش کرده . همین چیزا نمیزاره ابراز احساساتی داشته باشه و حتی سرده و خیلی از برنامه هاشو باهام درمیون نمیزاره اصن.
مادرشوهر من اصن دوس نداره شوهرم با خانوادم یا با فامیل خوب باشه . یک اعجوبه ایه . جوری رفتار میکنه که شوهرم کاملا طرفشه و حق رو بهش میده .
مثلا یه آتو از خونوادم میگیره انقد با آب و تاب و حتی با گریه برای شوهرم تعریف میکنه که نگو . شوهرم قشنگ شست و شو مغزی میشه .
بعد وقتی شوهرم میاد خونه یه جوریه . خودش چند بار میگه تو رو میبینم یاد مثلا اون کاری میفتم که خانوادت کردن ( کاری که مادرش واسش گفته ). موضوع هرچی باشه جوری به نفع خودش تموم میکنه که نگو .
من انقد رو خودم کار کردم که الان اصلا برام کاراشون مهم نیست .حتی اگه حرفاشون باعث شه شوهرم چند وقت درمیون خونه مامانم اینا نیادم برام مهم نیست. فقط شوهرم مهمه . اما وقتی بی تفاوتیه شوهرمو میبینم برام سخت میشه . انگار همه چی رو سرم خراب میشه .
-
سلام
هر چند توی این شرایط سخته ولی فعلا راهی نداری جز اینکه دل مادر شوهرتو به دست بیاری
یک کم زیادتر باهاش رابطه برقرار کن
گرم تر باهاش رفتار کن
هر چند اشتباهات رفتاری زیادی داره ولی یه مدت هدفت گرم کردن این رابطه باشه از هر راهی که می دونی
اصلا به دید وظیفه بهش نگاه نکن
به دید یه آزمایش بهش نگاه کن تواناییت رو در ارتباط برقرار کردن با یک فرد با سیاست که رگ خواب شوهر شما رو بلد هست امتحان کن
جلوش بگو که چقدر همیشه مادر شما مثلا از دستپخش تعریف می کنه یا از خانه داری یا اخلاقش یا هر چیزی که می دونی
شما هم می تونی کمی با سیاست تر رفتار کنی
فعلا طول می کشه تا همسر شما یاد بگیره قضاوت منطقی داشته باشه نه احساسی
پس بهتره شما شرایط رو برای خودت قابل تحمل کنی
اینجوری که داری پیش میری کلا همه چیز به هم میریزه
هدف این ماه شما ارتباط گرم و صمیمانه برقرار کردن با مادر شوهرت باشه
این نظر شخصی من هست
موفق باشی
-
مرسی فکور جان
من بدی دیدم ولی بد نمیگم راجبشون پیش شوهرم . نیاز باشه حرفم میزنیم راجبشون چیزای خوبو میگم .اما اون همش بد میگه راجبه خانوادم . همش میخاد ثابت کنه خانوادم بدن . انتظارای خیلی زیادی داره از خانوادم . دلش میخاد بهمون برسن پول بدن بهش خرجامونو بدن . تا موقعی که بیکار بود کمکمون میکردن ولی حالام که میره سرکار انتظارشو داره . اصن کمکاشون به دیدش نمیاد . فقط میگه خانواد ه خودش هواشو دارن . درصورتی که اونا یه کمک کنن به همه میفهمونن یا باهاش حساب کتاب دارن .
از وقتی میره سر کار میگه حالا که خودم کار دارم و دارم زحمت میکشم اصن به خانوادت نیاز ندارم . پس قطع رابطه .
گاهی میبینی انقد خوبه باهاشون میاد میره که تعجب میکنم اما باز عوض میشه.
اهل این نیست منو ببره تفریح . با هم بگردیم . هنوز هیچ جا نرفتیم دوتایی با هم خوش بگذرونیم ولی اگه پا بده با کسی جایی یریم خیلی مسافرتیه دست و دلبازه .باهاش خوش میگذره راجبه کار و بارش و پولش اصن دوس نداره باهام صحبت کنه مگر یه موقع هایی که خودش حالشو داشته باشه درصورتی که شاید زیر و بمشو یه نفر که بهش زیاد نزدیک نیست بدونه یعنی براش بگه .
میدونم نکات منفیش از نکات مثبتش زیادتره ولی دوسش دارم زندگیمم دوس دارم . دلم میخاد با رفتارام تغییرش بدم . با یه مشاور صحبت کردم میگه اگه یه بار دیگه راجبه خانوادت بد گفت بزار برو خونه پدرت بزار آدم شه . از بس هرکاری کرد موندی فک میکنه همیشه هستی دیگه اونم هرکار بخاد باهات میکنه . هنوزم اولشه برو .
ولی من نمیخام برم . میخام زندگیمو درست کنم . فقط گاهی سرد میشم با رفتاراش . دوس دارم از راهنماییهای همدردی استفاده کنم ...
-
سلام.
فک میکردم دوستان بیشتری راهنماییم کنن .
یعنی کسی نمیتونه نظری بهم بده . وقتی میبینم کسی نظری نداده احساس تنهایی بیشتری میکنم.
-
روحیه امو از دست دادم . انگار دارم ناامید میشم از درست شدن رفتاراس . همینطور کلید کرده رو خانوادم . میگه میخام قطع رابطه کنم . اونا دخالت میکنن توو زندگیم . درصورتی که خانوادم اصن الان یه ماهه نمیبیننش . اصن باهاش کاری ندارن . توهمات ذهنشه و حرفایی که مادر خیر ندیدش راجبه خانولدم بهش میگه . دیگه از بس کلید کرده منم گفتم هرجور مایلی . فقط بس کن آرامشمو به هم نریز .
من باید چجور رفتار کنم مقابلش ؟ تورو خدا بگید .
فامیل بودنمونم باعثه همه داستانارو متوجه میشن . شوهرمم براش مهم نیست وقتی قاطیه پیش همه از خانوادم بد میگه بعد این حرفا به گوش خانوادمم میرسه و همینطور چرخه ادامه داره .