-
مادرتون با اینکه مشکل دارن اما صد درصد خوبی و خوشبختی شما رو میخوان. متاسفانه راه و روش ایشون اشتباهه وگرنه بسیار شما رو دوست دارند و تمام تلاش ایشون و حتی سرکوفت
ها و منفی بافی هاشون فقط و فقط برای شخص شماست. کمی خودتون رو جای ایشون بذارید. ایشون به قطع شما رو عمدا آزار نمیدن و ناخواسته و صرفا به خاطر ذهن آشفته شون دارن
این طور رفتار میکنن. ایشون اگه بیمار باشن انسانی بی گناه و بی تقصیرن چون ایشون کاملا به رفتارهایشان نا آگاهن.
اینکه ایشون این طور هستن تاثیرات منفی زیادی رو شما گذاشته و من نمیتونم شما رو به خاطر گذشته و کودکیتون سرزنشتون کنم اما میتونم به جرات بگم الان که دست کمک به سمت
اعضای این تالار دراز کردین یعنی متوجه شدین که لازمه تغییری تو زندگیتون بدید بنابراین اگه از همین امروز شروع به تغییر نکنید سرزنش خواهید شد چون وظیفه ی انسانی و حتی دینی
شما هست که خودتون رو از این وضعیت نجات بدین.
ازتون میخوام از امروز با جدیت تمام شروع کنید به مطالعه در خصوص اعتماد به نفس و عزت نفس و ازتون میخوام که بیایید اینجا و حرف بزنید. از نیم ساعت شروع کنید اگه وقت ندارید اما
مطالعه خودشناسی رو رها نکنید.
به جای نگاه کردن به سریال ها و فیلم های بیخود شروع کنید به نگاه کردن به فیلم های با مضامین روانشناختی و سعی کنید فایل های صوتی و تصویری در این مورد رو دانلود کنید.
لازم نیست فقط رو مشکل خودتون تمرکز کنید بلکه بررسی شخصیت ها یا مشکلات سایرین و پیشنهادات روانشناسا برای درمانشون رو با دقت دنبال کنید.
ممکنه تو راهی که میرید انگیزه تون کم بشه در این صورت بیایید تالار و صحبت کنید و به محض ایجاد انگیزه ی دوباره شروع کنید.
به هر حال هیچ روانشناسی جادوگر نیست بلکه در نهایت این شما هستید که زندگی خودتون رو تغییر میدید پس نا امید نشید.
در مورد روانپزشک قرار نیست مادرتون چیزی بفهمه. حتما شما توخونه تون مخفی گاهی دارید که بتونید نسخه تون رو قایم کنید و همین طور دارو هاتونو و حتما میتونید مقداری پس انداز
کنید. البته من فکر میکنم این تفکر شما از زندانی شدن به خاطر ناامیدی تونه وگرنه حتما راهی هست کافیه بخواید.
قطعا اگه مادرتون متوجه بودن شما رو خودشون رو میبردن دکتر چون تمامی رفتارهای ایشون از سر عشقه اما به خاطر عدم آگاهی شون چنین تفکری دارن من از شما که دختر فهمیده و
تحصیل کرده ای هستید تعجب میکنم. دوست ندارم تفکرات اشتباه مادرتون رو ادامه بدید.
باور کنید آرامش و زندگی پر از خوشبختی حق شماست چون شما از هیچ کس کمتر نیستید و هیچ دلیلی نداره حالا که میدونید در عذاب زندگی کنید.
حتما در اولین فرصت برید دکتر. نترسید.
من نگفتم استرس رو کلا حذف کنید بلکه من گفتم تمامی کارهاتون رو تبدیل به تفریح کنید که استرستون کم بشه. امیدوارم هر چه زودتر راه خودتون رو برای سلامتی پیدا کنید.
برای خوابتون سعی کنید هر روز ورزش کنید و اینکه روش هیپتوتیزم رو روی خودتون رو امتحان کنید. شب قبل از خواب فرض کنید نوری وارد وجودتون میشه و شما رو به آرامش میرسونه.
میتونید از اینترنت راهشو پیدا کنید بعد از چند شب تاثیرشو میبینید.خواباتون فقط تاثیر نگرنی روزتونه.
موفق باشید.
-
سلام به همه دوستان
تو این مدت که به تاپیکم سرنزدم اتفاقات زیادی افتاد و خیلی تلاش کردم روحیمو بهتر کنم خدا رو شکر از نظر افکار منفی تاحد زیادی تونستم کنترلشون کنم و ریکاوری بشم. خیلی وقتا داغون میشدم و جلو مادرم کم میاوردم اما بازم به کمک خدا تا حدودی موفق بودم. اما واقعا نمیتونم از حس نفرتم نسبت به مادرم کم کنم.
من دو خواستگار داشتم که با یکیشون که به معیارام نزدیک بود نامزد کردم و متاسفانه به محض ورود خواستگارا به خونومون رفتارای وحشتناک مادرم شروع شد.خدا رو شکر این بار کمتر درمقابلش اذیت میشم اما واقعا گاهی کم میارم. من از خودم راضیم که تونستم افکار و احساسات بدمو کنار بذارم و الان درست واسه زندگیم تصمیم بگیرم اما مادرم...
دوستان من تو زمانی کوتاهی که با خواستگار اولم صحبت کردم یه سری تفاوتای خیلی اساسی دیدم (هردو خواستگاری از طریق معرف بود) از نظر فرهنگی و خط فکری خیلی با هم متفاوت بودیم من یه دختریم که درحد معمول آرایش میکنم از نظر لباس پوشیدن خیلی ساده نیستم اما خونواده ایشون این رفتارا واسشون عادی نبود.من عاشق ادامه تحصیلم خواستگار بنده موافق نبود و مدام تو حرفاش جوری نشون میداد که من اگه وارد خونوادشون بشم باید به طور کل طبق فرهنگ اونا رفتار کنم و یه آدم دیگه بشم و خیلی تفاوتای دیگه که من با منطق تصمیم گرفتم جواب نه بدم.
حدود یک هفته بعد از جواب من مورد دوم معرفی شد بعد مراسما دو هفته آشنایی اولیه به این نتیجه رسیدم از نظر فرهنگی،مذهبی،اقتصادی،سطح تحصیلات،برخوردای خونوادگی تا حد خیلی زیادی هم کفویم و آشنایی ادامه پیدا کرد تا نامزد شدیم و الانم داریم بیشتر همو میشناسیم. اما مشکل ازونجا شروع شد که مادرم ظاهر خواستگار قبلی رو بیشتر میپسندید و همین شد مشکل.
البته من راستشو بگم با وجود اینکه خواستگار اول ظاهر خوبی داشت اما واقعا به دلم ننشست و حس دافعه بهش داشتم اما نامزدم از همون اول کاملا به دلم نشست جوری که حرفای اطرافیانم هیچ تاثیری روی احساسم نذاشته.
اما مشکل اصلی مادرمه که حتی بعد از تحقیقات و مطمئن شدن از خوب بودن خونواده نامزدم و خودش مدام ازشون بد میگه،همش میگه پسره زشته قبلی بهتر بود (درحالی که واقعا اینجوری نیس و من واقعا هیییییییییچچ مشکلی با ظاهرش ندارم و اخلاقشم تاحالا مورد پسندم بوده)،خونوادش میخان از ما سواستفاده کنن، ما سخت نگیریم اونا پررو میشن و...
بدتر از همه اینکه ما به سختی حتی میتونیم تلفنی با هم حرف بزنیم چون مامانم دعوا راه میندازه که تو آبرومونو میبری اینا بگن نمیخوایمت دیگه کسی نمیگیردت،حتی عقدم بکنی حق نداری باهاش بری بیرون و سخت گیری ها و افکار غیرمنطقی وحشتناک دیگه. اینم بگم مامانم به حرف هیچ کس گوش نمیده و میگه همه بیخیالن من آینده نگرم و حواسم جمعه.
حالا واقعا موندم با حرفایی که از صبح تاشب پشت سر نامزدم و خونوادش میزنه چیکار کنم چون دارم اذیت میشم. حتی شب مهر برون و نامزدی مامانم یه لبخند نزد و فقط گفت مبارکه اونم با اخم.
معذرت میخوام که طولانی شد خواهش میکنم راهنماییم کنید که چیکار کنم
-
سلام دوستان خواهش میکنم کمکم کنید خیلی داغونم
مامانم روز به روز داره بدترمیشه مدام پشت سرنامزدم حرف بدمیزنه همش میگه انتخاب توئه مااصلادخالت نمیکنیم به ماهیچ ربطی نداره! ولی خداشاهده من تابابام تاییدنکردحتی دربارش فک نکردم،همه چی کاملا رو روال خونواده پیش رفت امامامانم هرروز داره بهم سرکوفت میزنه میگه پسره دروغگوئه،زشته بی تربیته درحالیکه غیرازسه جلسه خواستگاری و یک جلسه نامزدی ایشون بامادرم اصلابرخوردنداشته واونم درنهایت ادب و احترام بوده،واقعاموندم چیکارکنم هرروز داره به من و نامزدم و خونوادش حرف میزنه توروخداکمکم کنید
-
سلام عزیزم خیلی متاسفم اما اگه واقعا هم کفوهمین و به دلت هست تو گوشات پنبه کن اصلا از مادرت نظر خاهی نکن هرچی گفت گارد نگیر که بدتر شرو بگه فقط سکوت کن قرارنیست اجازه بدیم دیگران رو ما تاثیر بذارن رو علاقمون و انتخابمونو........
البته شما هم در دوران اشنایی بیشتر هواسجمع باش یعنی به رفتارهای طرف کاملا دقت داشته باش که با معیاراتبخونه بحث یه عمر زندگیه
اما بعد رعایت همینا و بسیار کمک خاستن از خدا دیگه به خودش توکل کن خدا خودش گفته هرکی به من توکل کنه من براش کافیم
هرکس خدارو داره ترس نداره
در ضمن اگه مادرت اعتقادات مذهبی داره برا از بین رفتن سوظنش استفاده کن یعنی ایات و احادیثی که در این مورد بسیارهم هست رو نشونش بده تا تعدیلتر بشه
هرگز به دلت بدنیار اگه خدارو داری. وخودت هواس جمعی
-
ستاره زیبای عزیزم ممنون که به تاپیکم سرزدی
ازنظر همسان بودن واقعاهستیم،من تمام سمینارای دکترفرهنگ درباره خواستگاری رو گوش کردم و سعی کردم درست پیش برم،تاالان خداروشکرعقایدمون خیلی شبیه بوده،ازین به بعدم با توکل به خداپیش میرم اماواقعامادرم داره خیلی اذیتم میکنه عکس العمل من درمقابل تحقیراوتوهیناش به خودم و نامزدم فقط سکوته،متاسفانه هرکسیم ازفامیل میگه پسرخوبیه مامانم بدترمیشه.
من توتاپیکای قبلیمم گفتم مادرم وسواس فکری شدیدداره و سوظن،همش فک میکنه مردم دروغ میگن،میگه من راضی نیستم اگه احترام قائل بودی واسم رد میکردی اماواقعاعقلم دلیل منطقی واسه ردکردنش پیدانمیکنه و نمیخوامم اینکاروبکنم، ولی متاسفانه هرروز مامانم دعواوقهرو توهین میکنه.
ازطرفی به هردری میزنه ماباهم درارتباط نباشیم هرچقدرم بزرگتراباهاش حرف میزنن که بایدهموبهتربشناسن کوتاه نمیادمیگه اگه پسره بگه نمیخامش آبروم میره،جوریه که اگه نامزدم تلفن بزنه مامانم تادوروز باهام لج ودعوامیکنه!
واقعاهیچ راهی به ذهنم نمیرسه
-
سلام دوستان
یعنی هیچکس نیست کمکم کنه؟:54:
من واقعانمیدونم بامامانم چیکارکنم اینقدتوذهنش فکرمنفی داره و واقعی نشونش میده که خسته شدم،حتی الان باوجوداینکه میدونه اگه گاهی پاتلفنم نامزدم تماس گرفته ولی بازم بهم شک داره فک میکنه باچندنفردرارتباطم یاحتی بااکراه قبول میکنه که بانامزدم صحبت کنم وبعدش یه دعوادرست میکنه!
توروخدابگیدچیکارکنم:47: