-
ممنون که به تایپیکم سر زدی
اصلا مسئله سن نیستاااااااا:305:
خودش از پدرشوهرم به روایتی 2 تا 7 سال بزرگتره (شناسنامه اش 2سال)
جاری بزرگیم که تو کل شهر به خوبی معروفه و مدیر مدرسه اس 3 سال از شوهرش بزرگتر (به اون بنده خدا که میگه کلان بوده شوهر کرده..اینقده خانمههههههه که حد نداره)
مشکل اینه که چرا جلوی همسرم این حرف رو به من زد (فلانی خوشکلههههههه- درحالیکه خدا شاهده زن عموی جاریم جلو مادرشوهرم میگه این عروست از همه عروسات هم با نمکتره و هم خنده روتر،هر وقت هم میخواد بره خونه مادرشوهرم از قبل به من زنگ می زنه که تو هم بیا...یه مقدار زیادی خوش خنده ام..:311::311::311::311::311:)
اما دیگه مهم نیست چون فقط هفته ای یه بار در حد 1 ساعت میرم خونشون و دیگه خبری از خنده و حرف و کمک و.... نیست
خودش رابطمون رو خراب کرد
اتفاقا رابطه خوبی با هم داشتیم
به همسرم کاملا منطقی گفتم تا دلم باهاش صاف نشه و یا حداقل آروم نشه تقاضای رفت و آمد بیشتر و یا انتظار بیشتر از من نداشته باشه.اونم قبول کرد.
البته اشتباه از من بود که دفعه اول که این حرف رو بهم زد جواب دندان شکن بهش ندادم که دیگه دنبال این حرفها نباشه
و اشتباه دوم این که به قول مامانم فقط به پدرش میگفتی من بزرگترم و بقیه خانواده اش و فامیل هاشون رو در جریان نمیزاشتی
مهم نیست چون خیلی به چوب خدا اعتقاد دارم ...و به اینکه هر آدمی خودش رزق خودش رو نابود میکنه......
-
سلام حیاط خلوت عزیز
وای خدا زندگیا چقدر شبیه هم هستن
امیدوارم بتونی با مشکلت کنار بیای و بتونی بیخیال باشی
منم مثل توام عزیزم منم خانواده ام یه شهر دیگه ان و طبقه بالایی خونه پدرشوهرم اینا ایم دقیقا مادر شوهر منم همش تیکه میندازه هر چی که بگی
حالا باز خداتو شکر کن پدرشوهرت ادم خوبیه برا من اون بدتر از مادرشوهرمه
روزای اول عروسیم که باهم بودیم فقط برا خواب میرفتیم خونمون
از طلوع افتاب و سر سفره صبحانه شروع میکردن بد و بیراه و فلان می گفتن تا شب وقتی که همسرم بیاد خونه
اون نمی دید چی به من میگذره البته من بهش می گفتم اما شنیدن کی بود مانند دیدن
خلاصه به درسی که خوندم به لباسی که پوشیدم به خونم به خریدم به رفت و امدم بیرون به همه چی و همه چی ام کار داشتن
چرا اون لباس رو پوشیدی چرا اونجا نیومدی چرا اونجا رفتی کجا بودی کجا میری کی رفتی چه جوری رفتی و الی ماشالا
همه اینارو باید جوابگو بودیم میرفتیم بیرون شام دیر می اومدیم ناراحت می شدن خلاصه چی بگم
کاملا درکت میکنم وقتی میگی مادرشوهرم تیکه میندازه
اگه پستای قبلی منو خونده باشی درکم میکنی ( مستقیم مادرشوهرم گفت تو بزی)
حالا خودتو بذار جای من ببین چه حالی می شی
البته خوشبختانه شوهرم پیشم بود شنید و خودش هم ناراحت شد
عین خودت بودم کمک میکردم تو همه مناسبت ها ظرفارو فوری جمع یکردم کلی کارای نامربوط به من
اما دیگه بسه دیگه نمی کنم این کارارو
سال اول کار کردم سال بعدش نه
پدرشوهرم گفت ما فکر میکردیم عروس خوبی داریم :47:
میگن زخم خوب میشه اما زخم زبون نه :47:
خلاصه هر کاری که بچه ها بهت پیشنهاد دادن انجام بده
من اصلا بهشون جواب نمیدادم اما بعدش همش خودخوری میکردم که چرا نگفتم باید اینو می گفتم و فلان
اما بعد فهمیدم اونا دوست دارن که ج بدم چون ج نمی دم بیشتر عصبانی میشن که چرا ما هرچی دوس داریم میگیم اما اون ....
-
مرسی پری جون :72::72::72::72:
من تو دوره عقد چون خونه اونها بودم همه حرفی شنیدم
یه سری با دوستم رفتم خیاطی بهم گفت تو رفتی داداش دوستت رو ببینی و باهاش هم پیمان بشی که پسر منو بکشی :47:
در حالیکه اون بنده خدا تو یه شهر دیگه زندگی میکرد و داشت هزار تهمت ناروا بهش میچسبید
بماند که سرجمع تو عقد 40 روز خونشون بودم اونم همش دنبال خرید جهیزیه بودم.....بعدها دو زاریم افتاد ناراحته که چرا اون رو نمیبردیم تا قیمت وسایل من دستش باشه و چرا باید من وسایل نو داشته باشه اون نه.حتی یه بار یکی از وسایلمو رو از رو ایوان پرت کرد پایین( من تو اتاق بودم) برادرشوهرم گرفته بود و داد زد چرا پرتش کردی الان میشکنه...
اما مستقل شدم خیلی خوب شد راحت شدم ولی بعضی حرفها تو استخووون آدم میشینه و هیچ وقت یادت نمیره
اتفاقا به همین رویه ادامه بده کم کم عادت می کنن.