نوشته اصلی توسط
mahasty
سلام.
سالهاست تاپیکهاتون رو میخونم.(اگه درست یادم باشه؛ آی دی قبلیتون الهام بود.)
مشکلات و درگیریهای پیچیدهای که از اتفاقات ساده روزمره مثل دراز کشیدن شروع میشن تا... کلمه طلاق!
شما هربار میگید میدونستم اینجوری میشه. این مرد زندگی نیست. با من لج میکنه. بدبخت شدم رفت. اصلا همین فردا ازش جدا میشم. دارم جدا میشم. وای، دارم جدا میشم! چیکار کنم جدا نشم... میدونستم اینجوری میشه. این مرد...
گاهی نیازی نیست راهی بسازید یا راهی برید. گاهی باید مثل آدمی که وسط خیابون چیزی رو به یاد میاره؛ قدمهاتون رو کند کنید. بایستید. توی خودتون دنبالش بگردید.
برام سواله که شما کجای زندگی خودتون هستید؟
خونواده پدری رو رها کردید و همه زندگی و فکر و احساستون رو ریختید به پای یک مرد معمولی! که با اسب سفیدش از آسمون نازل نشده تا شما رو به رویاهاتو برسونه. کار داره، دوست داره، خونواده داره، مبایل داره، نفس میکشه...
یه زن هم میخواد که بخوره و بخوابه و بخنده و وراجی کنه. نه یه عروسک گوگولی که دورش بچرخه یا عین بچههای چهارساله هرچی شد بدو بدو بره به مامانش بگه.
شما چرا به جای اینکه تمام حواستون رو معطوف کنید به همسرتون کار دیگهای انجام نمیدین؟
چرا سرگرمی متفاوتی درست نمیکنید؟
چرا از شخصی(روانشناس، دوست، کاربران همدردی ...) نمیخواید به جای تدوین رابطهای که یکسرش یک شخص بلاتکلیفه و اون طرف حضور نداره؛ به شما برای نظم دادن به افکار خودتون کمک کنند؟