نوشته اصلی توسط
sahar67
تا از تغییر کردن ایشون مطمین نشدی به اون زندگی برنگرد به هیچ وجه حتی یه مدت امتحانش کن ببین عکس الملش چیه رفتاراش در برابر خونوادش و دخالتهاشون چطوره؟؟ راستی نظر خونوادش راجع به ازدواج مجددتون چیه؟ خونوادش در جریانن؟؟ موافقن؟؟؟ میدونن اصلیترین علت طلاق شما و ازهم پاشیدگی زندگیتون چی بوده؟؟؟
بله صد در صد باید یه مدت طولش بدم تا از تغییراتشون مطمین شم .خونوادش اطلاع ندارن اون الان میگه فقط جلب کردن اعتماد تو مهمه بقیه هر چی بگن مهم نیست من تصمیممو گرفتم میخوام همه چیو درس کنم.
علت اصلی طلاق بی سیاستی های من دخالتای خانوادش کم تجربگی هر دومون و صحبت نکردن در مورد مسائل
همسرتون باور دارن که رفتارشون اشتباه بوده یا فقط بخاطر نیاز و از سر استیصال دارن اشتباهاتشونو میپذیرن؟؟؟
باور داره حتی جزئی ترین مسائلو عنوان میکنه کاملا مشخصه که خیلی فکر کرده
سعی کنید تیز باشید و متوجه همه چیز باشید
بله باید اینطور باشم وگرنه دوباره برمیگردم سر خونه اول
راستی یه سوال چرا اینقدر زود ازهم طلاق گرفتید؟؟؟ چرا ایشون که بعد یه ماه پشیمون شده اون موقع راحت طلاق روپذیرفت؟؟؟
بعد سه ماه پشیمون شدن ولی همون موقع هم دوس نداشت از ظاهرش معلوم بود ولی خانوادش اجازه صحبت کردن بهش نمیدادن و اونم اختیارشو داده بود دست خونوادش علیرغم میل باطنیش حتی تو محضر گریه کرد
و اینکه شما که الان میگید حاضرید بخاطر پسرتون یه فرصت دیگه بدین چرا قبل طلاق اینکارو نکردین؟؟؟ چرا یه مدت سعی نکردین که ایشونو متوجه اشتباهاتش بکنید اگر نشد بعد طلاق بگیرید؟؟؟ ببخشید این سوالات توی ذهنم اومد اگر دوس نداشتین جواب ندین
من 4 سال تمام تلاشم رو کردم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنید ولی تلاش یکطرفه فایده نداشت و اون تو یه خواب عمیق بود و اصلا زیر بار نمیرفت که روش غلطی در پیش گرفته. خیلی هم حق بجانب بود برگشتن فقط اوضاع رو بدتر میکرد. اون موقع باید اون زندگی تموم میشد.اما الان متوجه اشتباهاتش هست و یکی یکی همه رو میگه البته اشتباهات منم میگه و این باعث میشه من فک کنم خیلیم احساسی نیست.سهم خودشو تو بیراهه رفتن زندگی پذیرفته و این خیلی مهمه و منو مجاب میکنه که بی فکر تصمیم نگیرم چون اوایلش اصلا تمایل به برگشت نداشتم اما الان بیشتر و بیشتر مجاب میشم البته نمیگم تصمیمی گرفتم ولی نکات مثبت داره بیشتر میشه
اما من برا خودم یه نتیجه گیری کردم
شما ازون زنهایی هستید که بخاطر فرار از بحث و بگو مگو مدام گذشت کردیدو تو خودتون ریختید رابطه ی دوستانه ای با همسرتون نداشتید و گفتگو و مذاکره برای حل مشکلات در هردوتون ضعیف بوده
دقیقا هیچوقت نمیتونستم مشکلمو باهاش مطرح کنم درون ریز بودم
خودتونو از همسرتون دور میکردین و از حقوق مسلم خودتون به راحتی میگذشتید تا حالا فکر کردین که همین روندی که خودتون پیش گرفته بودین باعث شد که الان به اینجا برسید
بله خودمم بی تقصیر نبودم
چرا باید بپذیری بی حد و حصر با خونواده ی ایشون ارتباط داشته باشی و در کنارش از خونواده ی خودت بی دلیل فاصله بگیری فقط چون همسرت اینطوری راحتتر بوده
چرا باید راز خودتو به مادر شوهرت بگی!!!!!
چون اونا ول کن نبودن بی نهایت پیگیر بودن دست از سرمون ور نمیداشتن و مدام از آق والدین میگفتن و همش از پسرایی میگفتن که بعد ازدواج از خونواده دور شدن و عقوبتشو دیدن ولی ما هر چی بیشتر سر میزدیم اونا کمتر راضی میشدن و اگه دو روز سر نمیزدیم روز سوم میومدن بخدا خیلی پیگیر بودن.خیلی اشتباه کردم مسائلمو به مادر شوهرم گفتم بزرگترین اشتباه زندگیم بود ولی اینم از اخلاقای خونوادم نشات میگیره اخه ما یه عروس داشتیم هر وقت ددداشم اذیت میکرد به مامانم میگفت اونوقت مامانم حساب داداشو میذاشت کف دستش من اینطور یاد گرفته بودم اما غافل ازین بودم همه ادما مثه هم نیستن سادگی کردم.
مادرم همیشه یه نصیحتی به ما میکنه و اونم اینه که حتی اگر دهانتون پر از خون بود پیش خونواده ی شوهر تفش نکنید به نظرتون منظور از این مثل قدیمی چیه و چرا باید اینطوری باشه؟؟؟
بله موافقم کاش مادر منم ازین نصیحتا به من کرده بود
مادرم همیشه میگفت حتی اگر بدترین دعوارو باهم دیگه داشتید جلوی خونواد ه ی شوهرتون جوری رفتار کنید که خوشحالید و اتفاقی نیفتاده حتی اگر شده موقتا اشتی بکنید و قربون صدقه همدیگه برید اما نذارید کسی به ناراحتی بین شما پی ببره
شما به نظرم زن بسیار ساده و خوبی هستید و چوب سادگی و بی سیاستی خودتونو خوردید
متشکرم شما لطف دارین که به منو خوب میبینید .وموافقم ساده و بی سیاست بودم اما بلد نیستم متاسفانه من اوم اخلاقی هستم متاسفانه متاسفانه و همش نگرانم مبادا دیگران ازم ناراحت شن
پس شما هم خودتونو تغییر بدین ازین به بعد با دیگران طوری رفتار کنید که به خودشون اجازه ندن بهتون بی احترامی بکنن و تو زندگیتون دخالت بکنن
چشم حتما
درسته بعضی خونواده ها هرکاریشونم بکنی باز دهنشون بسته نمیشه و دخالت میکنن اما شما باید زیرک باشی و راههای دخالتو ببندی نه اینکه دروازه رو باز بذاری بعد که نفوذ کردن از شوهرت بخوای مانعشون بشه واقعا همه ی مردها نه فقط همسر شما دلشون نمیخواد جلوی خونوادشون بایستن پس باید روش های دیگه ای در پیش بگیرید که دخالتها کمرنگ بشه
در مورد این مسائل با ایشون صحبت کردم و قول دادن هیچی از خونه بیرون نره و در واقع خیلی باهم هماهنگ باشیم
بهترین راه ممانعت از دخالت های خونواده ی همسر بی خبر نگه داشتنشون از همه چیز حتی ریزترین مسایل زندگیه و اینکارو باید با سیاست و زیرکی انجام داد اولین راهشم همراه کردن همسر به شکلی که خودش باور داشته باشه که اینکار به نفع زندگیشه شما از الان شروع کنید هم اشکالات خودتونو برطرف کنید و هم ببینید میتونید همسرتونو همراه خودتون کنید
الان به این باور رسیدن که نباید چیزی از خونه بیرون بره
یه مثال براتون میزنم
من خونواده ی همسرم به شدت مداخله گر هستن و نظرات عجیب غریبی هم دارن و داشتن در حدی که پدرشوهرم به همسرم گفته بود وقتی زن بگیری خواهرتو باید ببری پیش خودت که مواظب زنت باشه یعنی تا این حد میخواستن تعیین تکلیف کنن برای زندگی پسرشون
تا سی و پنج سالگی مانع ازدواج همسرم شدن وقتیم خواست با من ازدواج کنه زمینو زمانو بهم دوختن اما .....
من به طورکل راههای دخالتشونو بستم بعضی وقتها با خودم فکرمیکنم این من بودم که تونستم این قوم الظالمین رو به عقب برونم؟؟؟
افرین به شما خوشحال میشم خانومایی مثه شما میبینم نه اونایی که مثل من ضعیف عمل میکنن
اما کاری که میکردم این بود که با همسرم حرف میزدم منطقی و به دور از هرگونه کینه توزی و نفرت ورزی حتی اگر همین حسهارو هم داشتم نشون نمیدادم
اثرات اگاهی خونوادشو از مسایل زندگیمون بیان میکردم اما دلایل اصلیشو از نظر خودم نمیگفتم
من خیلی با خانواده همسرم خوب بودم و هیچوقت غیبتشونو نکردم هیچوقت
مثلا ما خونه ی نسبتا خوبی با قیمت بالایی خریداری کردیم که همسرم نصفشو به نام من زد من میدونستم که اگر خونوادش بدونن ما همچین خونه ای خریدیم دیگه کار من تمومه و هر روز باید از همسرم توقعات جدیدی داشته باشن و راه دخالت و موش دووندنشون باز میشه خصوصا که نصفشم به نام من زده بودو میدونستم اگرخونوادش بفهمن خودشونو دار میزنن
خیلی براتون خوشحالم
اومدم به همسرم گفتم درسته که هر خونواده ای ارزو داره پسرش صاحب خونه بشه و اگر خونواده ی تو هم بدونن که خونه خریدی خیلی خوشحال میشن(در حالیکه مطمین بودم نه تنها خوشحال نمیشن بلکه ناراحتم میشن) اما ممکنه بهت بگن سند خونه رو ببینیم یا پیگیر بشن و بفهمن نصف خونه رو به نام من زدی و دوباره اعصاب خوردی رو شروع کنن وبهش گفتم یادته چقدر برا مهریه سخت گرفتنو دعوا درست کردن وای بحال این که دیگه نقده نقده بهش گفتم با اینکه میدونم دوس داری به خونوادت بگی خونه خریدی و و دوس داری خوشحالشون کنی اما بخاطر اینکه مبادا دوباره اعصابمون خورد بشه خواهش میکنم بهشون نگو و خلاصه کلی حرفهای دیگم زدم
اوایل همسرم راضی نبود اما ازش خواستم تا باهم هماهنگ نشدیم و به یه نتیجه نرسیدیم به کسی چیزی نگه اونقدر تو گوشش خوندمو خوندم تا بالاخره بهش باوروندم که اگر این قضیه رو نگه بهشون به نفع زندگیمونه و جلوی بحث و دعوا رو میگیریم
کم کم به همسرم یاد دادم هرچیزی که میدونه عامل ایجاد حساسیت و ناراحتیه رو به خونوادش نگه اوایل خیلی براش سخت و غیر قابل قبول بود اما کم کم با نشون دادن نیت خوبم و اینکه من با خونوادش هیچ مشکلی ندارمو خیلیم دوسشون دارم تونستم همسرمو با خودم همراه کنم و به این باور برسونمش که هرچی من میگم فقط برای دور کردن تنش هست طوریکه الان دیگه خودش یاد گرفته و لام تا کام به خونوادش هیچی نمیگه حتی ساده ترین مسایل و به همین راحتی راه تمام دخالتها رو بستم بدون اینکه همسرم مجبور بشه که مدام مقابل خونوادش قرار بگیره و دعوا مرافعه درست بشه
این یه واقعیته که به راحتی نمیشه جلوی دخالت خونواده های دخالت گر رو گرفت و به راحتی هم نمیشه تحملشون کرد اگر راه منطقی پیش گرفته نشه یا مدام باید دعوا مرافعه باشه و در نهایت زندگی به جدایی ختم بشه یا قطع ارتباط کامل پیش میاد که هیچکدومش درست نیست
الان قبول کردن تا زمانی که به یه سطحی از ارامش برسیم با کسی رابطه نداشته باشن البته مقطعی من اینو ازشون نخواستم خودشون گفتن من گفتم که منطقی نیست و این راه حلش نیست بلکه باید اینقد از درون قوی باشه یه خانواده که هیچ کس اجازه دخالت پیدا نکنه نه اینکه تا کسی اومد تو زندگی مشکل پیدا شه نمیشه تارک دنیا شد
پس سعی کنید تا میتونید مهارت های خودتونو بالا ببرید سیاست های ارتباط با خونواده ی همسر رو یاد بگیرید چون حتی اگر همسرتونم عوض شده باشه خونوادش قطعا عوض نشدن و مطمینا با برگشت مجددتون ازین مسایل دور نخواهید شد
خداروشکر اگه دوباده قسمت شه قرار نیست تو یه شهر باشیم و البته من دارم مقالات سایتو میخونم و نکته برداری میکنم ازش
یه جایی گفته بودین که حتی کسی میخواست بیاد خونتون با مادرشوهرتون هماهنگ میکرد و این به نظر من ببخشید بخاطر ضعف رفتاری خودتون بوده من اگر جای شما بودم میگفتم مادر جان خیلی خوشحال میشم در خدمت فلانی باشم اما امروز مهمون دارم یا فلان جا کار دارم یا مریضم یا خلاصه هزارجور بهانه میاوردم و میگفتم برای اینکه شما تو زحمت نیفتید ازین به بعد هرکس خواست بیاد خونمون زحمت بکشید بهشون بگید با خودمون تماس بگیرن و به هیچ وجه قبول نمیکردم کسی اینجوری بیاد خونم
باور کنید اونا بی نهایت پیگیر بودن اصلا انگار من وجود نداشتم حتی وقتی ابراز میکردم خندشون میگرفت یجورایی کار خودشونو میکردن خونه منو مال خودشون میدونستن.من از طرف همسر حمایت نمیشدم بخاطر همین اونام خیلی پیشروی کردن
پس امیدوارم متوجه باشید که سازگاری و انعطاف در برابر افراد خاصی که حد و حدود خودشونو میدونن ممکنه خوب باشه اما در برابر بقیه افراد اشتباهه محضه کاری که شما انجام دادی اشتباه بوده و مقصر خودتون بودین حتی اگر کسی هم شمارو از طریق ایشون هم دعوت کرد نباید برید و باید بگین ممنونم از لطفشون اما اگه تمایل دارن با خودمون تماس بگیرن اونطوری دیگه بقیه هم میفهمن چطور رفتار کنن
موافقم موافقم من در این موارد بسیار اشتباه کردم خیلی زیاد
راستی یه توصیه خواهرانه دیگه بخاطر هیچ کسی جای خودتونو خالی نکنید و زندگیتونو خراب نکنید بایستید و اونقدر بایستید که دیگران مجبور به عقب نشینی بشن متاسفانه تنها راه برخورد با دخالت های زیاد از حد خونواده ی همسرم همینه نه اینکه همسر و بچتونو رها کنید و زندگیتونو خراب کنید اونطوری فقط خودتون متضرر میشید یاد بگیرید از چیزهایی که متعلق به شماست حفاظت کنید و تا پای جون حفظشون کنید خالی کردن میدان چیزی رو حل نمیکنه
در حقیقت من بخاطر خونواده شوهرم از همسرم جدا نشدم بلکه اونا کاری با زندگیم کردن که شوهرمو از من سیر کردن مثه دشمنش با من رفتار میکرد و منو نمیدید یجورایی منو از چشش انداختن و تلاشهای منم بی نتیجه موند ولی الان دقیقا اونطوری که من میخوام صحبت میکنه .اگه خداوند مصلحت بدونن که دوباره این زندگی از نو شروع شه قطعا من اون ادم سابق نخواهم بود شک ندارم.
امیدوارم موفق باشید