-
تصمیم گرفتم تمومش کنم... بعضی ساعتهای روز خیلی حالم بد میشه ولی سریع فکرمو منحرف میکنم که حواسم پرت شه... به قول دوستم که میگفت به این فکر کن که 5 سال دیگه اگه بابات خدای نکرده فوت کنه چه حسی بت دست میده وقتی به این قضیه فکر کنی که من راش ندادم خونم... اخرین باری که باهاش صحبت کردم گفت یک ماه نه زنگ بزن نه اس ام اس /اگه بعد یک ماه بازم گفتی بیا ازدواج کنیم میگم اوکی.گفتم تو این یک ماه چی قراره بشه؟ قراره فک کنی ببینی میتونی تحمل کنی خونوادمو؟ گفت نه. ازدواج میکنی که شاد باشی نه اینکه تا اخر عمر یه چیزیو تحمل کنی. من دوسست دارم جایی برم که خونواده همسرم بم افنخار کنن نه اینکه چشم دیدنمو نداشته باشن. تحمل یک روز دو روز و یک سال نیست یک عمره. با توجه به اینکه روحیات منو خونوادتو میشناسی، اگه مسئولیت اینو قبول میکنی که بعد ازدواج خونوادت برای من ناراحتی ایجاد نکنن. رفت و امدشون به خونه من ، باعث بحث و دلخوری نشه با مشئولیت تو ازدواج میکنیم.از نظر من دلخوری اجتناب ناپذیره.اونم دلخوری عادی و معمولی نه.جنگ ودعواهای بزرگ. مثل دوستت که میگفت مادرش تا دو سال اول ازدواجشون کمر به طلاق گرقتنش بسته بود.. نظر من اینه نظر تو اگه خلاف اینه بگو..منم گفتم راس میگی.همچیت مسئولیتی رو نمیشه قبول کرد.. اخرش گفت خوب پس چی؟ خودت میدونی اشتباهه منم میدونم اشتباهه.همینطوری چشم بسته زندگیمونو نابود کنیم؟! الان دو ماه گریه کنیم بهتر از اینه که دو سال دیگه با یه بچه جدا بشیم..منم به خودم قول دادم دیگه بهش زنگ نزنم.
یه تصمیمی هم گرفتم که نمیدونم درسته یا نه! به نظرم ضرری نداره..الان از اینکه دوباره برگردیم به هم اصلا امیدوار نیستم و اصلا به صلاح نمیدونم...
من به علت تعهدی که به دولت دارم باید 6 سال تو شهرمون بمونم و تکون نمیتونم بخورم (این مسئله کلی خاستگار پرونده برام متاسفانه)..ایشون هم میخاست بره خارج که بخاطر این مسئله من تصمیمش عوض شد ولی حالا میخاد بره سربازی که بتونه بره. یه شکایت جدی شده از طرف هم رده های من از کل کشور نسبت به این تعهد ناعادلانه که به احتمال زیاد سال دیگه همین موقعها به نتیجه میرسه و مدت تعهدم کم میشه. یعنی میشه سه سال. اونوقت تا سربازیشو تموم کنه فقط یه سال از تعهد من میونه. اونوقت میتونیم با هم بریم خارج اگه بخاد..اما این به شرطیه که شکایت به نتیجه برسه و این هم بخاد اونموقع با من باشه واسه همین نمیخام اصلا و ابدا خودمو معطل کنم مخصوصا با این سنی که دارم..با خودم گفتم این سربایزیشو بره. منم طرحمو ادامه میدم.تمام خاستگارامو میبینم بطور جدی براساس معیارهایی که دارم. اگه کسیو پیدا کردم باهاش ازدواج میکنم اگه نه سال دیگه همین موقع اگه شکایته اوکی شد بهش یه پیام میدم که تعهدم درست شده.اگه هنوز مایلی بیا چون با خروج از ایران بطور اتوماتیک اگه بخام هم خونوادمو ببینم نمیشه دو سالی یکبار دیدنشون صدمه ای نمیزنه..اگه اونم اینطوری فک کرد و حاضر بود فکر کنم دیگه نه لازمه من خونوادمو بندازم دور نه این نگران تحمل نکردنشون باشه... موافقین؟ به نظرتون تصمیم خوبیه؟ نمیخام به خودش اینو بگم الکی فکر وخیال بکنه که این الان ازدوج کرده یا نکرده.اگه بهش بگم هم میترسم ته دلم به خودم امید زیادی بدم خاستگارای دیگه رو ناخوداگاه روشون عیب بزارم بپرونم چون بهش زیرپوستی یه قول نصفه نیمه دادم.....اخه غیر از این مورد اختلاف با خونوادم خداییش هیچ مشکل دیگه ای نداره
-
سلام
خودت و مشاورت بهتر می تونید همه جوانب را در نظر بگیرید.
موضوع محل زندگیتون، سنتون، نظر خانواده تون در مورد سن و ازدواج و ... همه را من ندیده گرفتم.
چون نمی دونستم شرایط خاصی در این موارد دارید.
هر چند هنوزم به نظر من یک خانم متخصص سی ساله، مشکلی نداره که خانواده اش بخوان بگن دیگه خواستگار نداری!!
باز هم بدون توجه به اون شرایط ادامه می دم.
این آقا خیلی بد و از بالا به پایین به شما نگاه می کنه.
چه خبره ؟!!
جمله هایی که ازش نقل قول می کنید انگار داره لطف می کنه با شما ازدواج کنه.
برو اگه یه ماه دیگه دیدی نمی تونی دوریم را تحمل کنی (یعنی من می تونم و مشکلی ندارم) زنگ بزن !!
می آم خواستگاریت، ولی بعدش به هر بهانه ای دلم خواست طلاقت می دم. تو زندگی هم هر وقت حرف زدی این روزهات را می کوبم تو سرت!
اون قسمت خارج رفتن باشه پست بعدی.
فعلا بگو چرا اینقدر به این آقا رو دادی؟؟؟؟؟؟
-
نمیدونم شاید من بد توضیح دادم :) اصلا از بالا به من نگاه نمیکنه فقط میگه هم سطحی فرهنگی خونواده ها یکی از مسائل مهم تو ازدواجه. ..توی ما این اختلاف زیاده. فکر میکردیم میتونیم این اختلاف رو یه طوری رفع و رجوع کنیم ولی الان جفتمون به این نتیجه رسیدیم که شدنی نیست... اینکه گفته برو یک ماه فکر کن هم به این علت بود که اگه یک ماه دور باشی از من احساساتت کم میشه و منطقی تر به این ماجرا نگاه میکنی اونوقت خودت هم به این نتیجه می رسی که ازدواج شادی نخواهد بود... خودش خیلی ناراحته شاید از منم بیشتر ولی به قول خودش فقط مثل تو بلد نیستم گریه کنم..روزی سه تا قرص خواب می خورم که بخابم فقط.ولی این وسط یکیمون باید منطقی فکر کنه حداقل. تو دختری احساساتت بیشتر ار منطقته من که پسرم باید بتونم منطقی فکر کنم..اینم که گفته طلاق میدم معنی اش این نیست که هر چی شد طلاق! :) به قول خودش دارم بدترین شرایطو بت میگم که اون حالتم در نظر داشته باشی..اتفاقا ازش پرسیدم هر چی شد طلاق؟! گفت معلومه که نه .فقط بحث خونواده نباید باشه. نمیتونم ماهی دو بار بحث سر دخالتهای بقیه رو تحمل کنم... اینم بگم تو این مدت اتفاایی افتاد که مقصرش صد در صد من بودم و هر کی جای اون بود حتی خودم اگه جای اون بودم نمی بخشیدم... هیچ وقتم تو این مدت مسائل گذشته رو تو سرم نزذه و منتی رو من نذاشته..حتی در مورد خونوادم هیچ وقت نگفت چرا اینا اینجورین یا چه خونواده بدی داری... همش میگفت من با اینا فرق دارم فقط. اینا مدلشون با من خیلی فرق میکنه( نمیگفت بدن من خوبم فقط میگفت فرق دارن حتی به خودش میگفت وصله ناجور).. به کل این مدن که فکر میکنم می بینم اون به من بیشتر رو داد تا من به اون :/ به قول مشاور همش اون داره برای حفظ رابطه تلاش میکنه جون میکنه و تو نشستی تو خونت هیچکاری نمیکنی فقط بلدی بگی مامانم نمیزاره دیگه چیکار کنم :|
-
منظورم از نگاه بالا به پایین را خوب نرسوندم. هنوزم فکر می کنم نگاهش از بالا به پایینه.
شما را یک دختر وابسته و بی اراده می بینه که آویزونش شدی و داره دنبال یه راهی می گرده شاید ولش کنی (برداشت من از حرفهاش)
همه مشکلاتش هم انداخته گردن شما.
هنوزم نفهمیدم یه کسی داره تو خونه اش درس می خونه، نه خواستگاری رسمی اومده
نه رابطه ای با خانواده شما داره
نه کسی کاری بهش داره
چی می گه که مشکلات من با خانواده تو نذاشت که من قبول بشم؟! چه مشکلی؟ مگه هر روز دعوا داشتین؟
مگه هر روز پدر و برادرت در خونه اونا بودن؟
به نظر من که خیلی خودت را در مقابلش هیچ و کوچیک کردی.
حالا اگه مشاورت داره می گه خیلی راه اومده !!! خب مشاوره و متخصصه و از نزدیک در جریان.
من راه اومدنی هم نمی بینم.
داره کار و زندگیش را می کنه و به شما می گه اگه حالا خیلی کشته مرده من هستی می گیرمت! به شرطی که خانواده ات را ول کنی.
همه قدمها را اون برداشته، تو کاری نکردی یعنی چی؟ چه قدمی برداشته؟ چیکار کرده؟
-----------------------------------------------------
در مورد مهاجرت
1- این پست آقای خاله قزی را بخونید.
2- اگر همه اون اما و اگرهای شما به نتیجه برسه و بعد شما زنگ بزنی بگی بیا خواستگاری من !! و مهاجرتتون هم درست بشه
با این همه پیش شرط و فرض
وقتی خانواده ات بیان و بخوان یک ماه شبانه روز پیشت بمونن می خوای چیکار کنی؟ بهشون بگی برید هتل؟
می دونی توی اون با هم زندگی کردنهای سه چهار هفته ای چقدر باید صبور باشی و میانداری کنی که نه خانواده ات برنجن، نه همسرت؟
شنیدی که می گن می خوای کسی را بشناسی باهاش برو سفر؟
واسه این که شبانه روز باهمید. تمام لحظه های زندگی با همید. همه مدل رفتار و اخلافش را می بینی.
کسی را یکسال می شناسی، سه روز می ری باهاش سفر نظرت عوض می شه.
پدر مادرت ماهی دوبار بیان بهت سر بزنن، مشکلات بینتون کمتره تا سالی ده روز بیان شبانه روز پیشت بمونن.
مطمئن باش مهاجرت وضعیت شما و خانواده ات و این آقا را در اون مورد خاصی که گفتی حل نمی کنه. حتی بدترش می کنه.
3- تاپیک آقای کاوه را بخون. اون قسمت که مربوط به اومدن خانواده اش و مشکلات همسرش با دیدارهای خانوادگیشون بود.
4-
به قمصر آمدم تا غم سر آید
ندانستم که غم تا قمصر آید
هر جای دنیا که بری
خانواده تو همینن که هستن
شخصیت تو هم عوض نمی شه مگر این که بخوای و بدونی اشکالاتت چیه و تلاش کنی
این آقا هم همینه که هست ...
-------------------------------------------
نظر خانواده اش چیه؟ اونا راضین؟ با اختلاف سن معکوستون مشکلی ندارن؟