سلام دوست عزیز
منم یه زمانی حس شما رو داشتم.من 32 سالگی عقد کردم.تقریبا از 30 سالگی به ازدواج جدی فکر کردم و کم کم همین حس هایی که شما الان دارین برام به وجود اومدن.
ولی بعد از مدتی طولانی درگیری با احساس غم وتنهایی و ناامیدی تصمیم گرفتم زندگی کنم.
واقعا زندگی کنم با همون شرایط تنهایی و مجردی.
برای خودم برنامه نوشتم.برنامه تفریح،مسافرت ، کلاسهای مختلف و بیشتر وقت گذاشتن با دوستام.ارتباطات اجتماعیم رو بیشتر کردم.
این کارها میتونه موقعیت های ازدواج رو بیشتر کنه. ولی هدف اصلی من با این کارها گذروندن لحظات شادتر و به یادموندنی تر بود.
الان تو زندگیم کسی هست که بودنش برام خیلی خوبیها داشته و در عین حال خیلی نگرانیها و شاید بعضی وقتها غم.
در کل نمیتونم بگم زندگیم از این رو به اون رو شده.بازم این منم که دارم با احساسات و افکار خودم زندگی می کنم.
احساس غم و شادی خیلی وقتها به خودم بستگی داره و به طرز فکرم.
من نمیگم ازدواج خوب نیست.به فکرش باش.براش برنامه ریزی کن.تو جمع باش.از طریق نزدیکانت به بقیه مخصوصا افراد مورد اعتماد بگو که آمادگی ازدواج داری.
ولی به خاطرش غصه نخور.این یه اشتباهه.
یاد بگیر زندگی کنی.شادی و آرامشی رو که خودت نتونی به خودت بدی هیچ کس دیگه هم نمیتونه بهت بده.